هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۹
#21
ریگولوس ها به ریگولوس ها نگاه میکردن! ریگولوس هایی با دامن کوتاه از همه بیشتر جلب توجه میکردن!

جوزفین یکی از همون ریگولوس های دامن دار بود!
البته این جادوآموز دامن پوش طبق عادت همیشه اش، سر کلاس خواب بود و تا ساعت ها بعد از خالی شدن کلاس بیدار نشده بود!

هاممممم(افکت خمیازه کشیدن)

-فک نمیکردم کلاس کریچر اینقدر بتونه جذاب باشه!
خوشم اومد! ولی گردنم یکم...

جوزفین کش و قوس به خودش داد و بعد هم خم شد تا کوله ی اویزونش و از زیر صندلی برداره، اما... با صحنه ای مواجه شد که...
-پاهام! پاهام چرا اینقده بیریخت و... پاهام چرا مو داره؟ پاهام...

جوزفین از فرط چندشش شدن، حالی به حولی شدن، اوق زدن، گریه کردن، توسرش زدن، صورتشو چنگ انداختن و کلی حرکت انتحاری دیگه از هوش رفت و وسط کلاس ولو شد!

مدتی بعد که جوزفین به هوش اومد متوجه شده بود که علاوه بر پاهای عجیب، صدایی کلفت تر شده، موهایی کوتاه شده دچار تغیرات دیگه هم شده!
تغیراتی که جوزفین رو دوباره به خود زنی و پنجول کشیدن صورتش مجبور کرد.

جوزفین بی خبر از این که هستن ریگولوس های دیگه ای هم، که سخت دوست دارن به شکل خودشون برگردن، خجالت بیشتری میکشید و اندوه بیشتر تری رو تحمل میکرد و خعلی خعلی آروم و یواشکی از سالن های خالی از جمعیت و متروکه ی هاگوارتز راهی شده بود و به دنبال گوشه ای میگشت که به تنهایی ببینه چه خاکی، از چه نوع و رنگی باید روی سرش بریزه!
ساعت ها گذشت و جوزفین به دخمه ای مرطوب و کم نور رسید که مثل انباری ای قدیمی گوشه و کنارش پر بود از جعبه هایی چوبی و خالی و شیشه های شکسته و کثیف و پر از خاک.
جوزفین آیفون جدیدش و درآورد و سفت و سخت توی هاگوارتز اِسکولار مشغول سرچ کردن شد!

چگونه پسر نباشیم!؟
چگونه دختر شویم!؟
چگونه خودمان شویم!؟
چگونه ریگولوس نباشیم!؟
من نمیخوام ریگولوس باشم!؟
من و از ریگولوس بودن در آر!
و...


این ها کلماتی بود که جوزفین سرچ میکرد، اما مثل هر سرچ دخترونه ای جوزفین از مسیر اصلی سرچ هاش دور و دور تر شد و دقایقی بعد مثل گربه ای چشم درشت به گوشی خیره شده بود و اخرین انیمه ای که دوست داشت و نگاه میکرد!

ساعت ها گذشت و گذشت! جوزفین دیگه به انگشت کوچیکه ی پاش هم نبود که تغیر شکلی روش ایجاد شده و باید هر چی زودتر به شکل اولیه اش برگرده مگه نه کلاس بعدش رو از دست میده، یعنی یه جورایی... کلاس بعدیش هم دیگه به همون انگشت کوچکه ی پاش هم نبود!

چند هفته بعد، درست زمانی که اخرین ریگولوس هم از ریگولوس بودن خارج شده بود، جوزفین که بیخیالیه پسرونه ای روی مخش تاثیر گذاشته بود و همون گوشه ی انباری گردو های توی جعبه ها رو میخورد و انیمه اش رو میدید به ناگهان به جوزفین تبدیل شد!

طلسم ریگولوس کن که از بدن جوزفین بیرون اومده بود روی شونه ی جوزفین زد و گفت:
-مونت، خوش گذشت ولی... ولی دیگه اثر این طلسمه داره از بین میره و من باس برم!

طلسم تو سر خود زنون و گریه‌ کنون و بای بای کنون راهش کشید و از انباری بیرون رفت!

جوزفین هم که با نبود طلسم ریگولوس به حالت عادیش برگشته بود راهی کلاس درس شد و ...


سخنی با استاد:
(به ناگهان یاد این صحنه های عشقولانه ای افتادم که دختر و پسر وقتی هم و دارن کل زندگیشون فراموش میکنن و با هم خوشن!:/ شد داستان جوزفین و ریگولوس که وقتی با هم بودن و توی یه جسم بودن کاری به هیشکی و هیشکس نداشتن! ای جانم!)


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲ ۲۳:۵۲:۲۹


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸
#22
اثری از محفل!


-باباجونیا، بابا جونیا، بلند شید که محفل تکونی عید شرووووعععع شده!

صبح محفل، با شور و انرژی شروع شده بود، دامبلدور و گروه بیدار باشش، اتاق به اتاق حمله میکردن، پرده های پنجره ها رو میکندن و آفتاب و هل میدادن تو اتاق!

نفر اول پرده هارو به شاخ میکشید و نفر بعدی که یه پرتقال گوگول بود روی تخت صاحب اتاق میپرید و با یکی دو تا بوس پرتقالی محفلی صاحب اتاق و بیدار میکرد!
هوای دم عید واقعا بوی عید و میداد.

توی محفل، بوی شیشه شور ها توی هوا پخش بود، صدای چوب کاری فرش های قدیمی و خاک خورده ی محفل از حیاط خلوت میومد و سر و صدای جیغ و داد و آب بازی های سرِ فرش شستن ها، دیوارهای محفل و پایین میاورد!

هر گوشه ی محفل یه نفر شاد و شنگول با پیچیدن یه دستمال دور سرش و یه دستمال تو دستش، مشغول صابیدن در و دیوار بود.

مالی و بچه هاش و نوه و نتیجه هاش آشپزخونه رو پر از بوی شیرینی میکردن و اون گوشه کنار بوی یه خورش قرمه سبزی خوف و خفن به مشام میرسید!

توی راه رو های آفتاب گیر، زیر نور تنوری خورشید،گرد و غبار ها با آواز هاگرید توی هوا ملق میزدن!

خنده های زیر زیرکی جرالد و ماتیلدا از لب پنجره هایی که پاک میکردن، جیغ و داد مالی سرِ فرد و جرج که قاطی خمیر شیرینی، چن تیکه شکلات برتی بارتی با طعم همه چی میریختن، جیغ های بنفش و نارنجی آرتور موقع تمیز کردن لوستر هایی که اتصالی داشتن، صدای چوب کاری فرش ها با قدرت بازوی هاگرید، صدای شلپ شلوپ آب بازی پنه لوپه و گادفری موقع فرش شستن و اوووووه هر گوشه ی محفل رنگ و بوی عید رو... داد میکشید!

همون گوشه کنار ها، گاهی اوقات وسط مسطا، یکم اون وَر تر، یکم این ورتر، زیر میز، توی پریز، بغل گاز، روی پنجره ها، توی شلینگ آب، بین خاک و خُل فرش، جوزفین اما...
کاری گیرش نمیومد، توی رختشور خونه، قاطی لباسا، توی آشپزخونه، ما بین خمیر ممیرا، توی پذیرایی، توی سطل رنگ، هیچ جا و هیچ کس، کاری دست جوزفین نمیداد!

هیچکس نمیتونست به جوزفین اعتماد کنه و کاری دستش بده، آخه جوزفین، آخه جوزفین هیچ سابقه ی خوشی توی هیچ زمینه ای نداشت!
جوزفین یه خرابکار بالقوه ولی ناخواسته بود!

جوزفین که بغض گلوش و گرفته بود و دستمال گردگیری دور موهای قرمزش و باز میکرد، واسه اینکه هیچکس حال و هوای خوش عید و خونه تکونی قبلش و با جوزفین سهیم نمیشد، راهِ راه پله رو پیش گرفت و با دل کوچیک و شکسته اش راهی اتاقش شد.
جوزفین در اتاق کوچیک زیر شیروونی شو محکم بست و همون پشت در، اشک هاش رو رها کرد، بعد هم خودش و روی تخت خوابش انداخت و صدای گریه شو توی بالش مخملش... قایم کرد.


حیاط خانه گریمولد


تو حیاط غوغا بود، بیشتر از اون چه که فکرشو بکنید. هواپیمای ریچارد با اثاثیه جدید محفل وسط حیاط فرود اومده بود و باعث نابود شدن تمام زحمات محفلی ها شده بود.

ظرف های کیک رو زمین بودند و گربه پنه لوپه و ماتیلدا با لذت توت فرنگی ها و میوه های داخل کیک رو نوش جان میکردند.

سطل های رنگ پرواز کرده و مستقیم رو دیوار های سفید و براق فرود اومده بودند و بدتر از همه، ریش های پروفسور دامبلدور پر از رنگ شده بود.

پروفسور که به ریش های بلند و مو راپنزلی اش اهانت شده بود با عصبانیتی وصف نشدنی فریاد می زد صورتشو چنگ می انداخت!
-نه! چرا ؟ آخه چرا ریش نازنینم...

درست زمانی که هیچکس فکر نمیکرد اوضاع از این بی ریخت تر شه، از داد و فریاد دامبلدور و ترکیبشون با گرد و خاک حیاط طوفان شنی به پا شد که چِش چش و نمیدید!



اتاق جوزفین



جوزفین که کمی آروم شده بود، مجله صد و ده صفحه ای شو باز کرد و هندزفریش رو تو گوش هاش گذاشت بی خبر از غوغایی که در بیرون از اتاق به پا بود خودش و مشغول کرد.
-تا مجله رو تموم نکنم بیرون نمیرم باو، نه که خعلی هم من و همه دوس!


حیاط خانه گریمولد


بعد از فروکش طوفان, پروفسور نگاهی به اطراف کرد و با چهره های داغون محفلی ها مواجه شد.

تمام موهای آرتور در دستش بود, ریموند بالای درخت بود و شاخ به شاخ شده بود، چوب های خونه درختی وسط حیاط ریخته بود و نیمی از محفلیا رو له کرده بود، همینکه دوربین روی خرابه های وسط حیاط زوم میکرد ناگهان صدای جیغی از دور دست ها اومد و بعد از دقایقی دختری بر روی دستان پروفسور فرود آمد.
-سلام مزاحمتون نیستم؟
-نه باباجان..!
-پس...چطور میشه همچین طوفانی ساخت؟ چرا ری رو درخته؟ چرا هاگرید تو فرشه؟ چرا آرتور قشنگه؟ چرا اون اقا اسمش مشنگه؟ ؟ چرا جوزفین اونجا نشسته..؟ عه پروفسور! چرا جوزفین اونجا ننشسته؟

چش و چار از کاسه در اومده محفلی ها به جای پارک همیشگی جوزفین افتاد! طبقه اول خونه درختی، زیر شاخه ی اصلی، بغل خونه ی سنجاب درختی!
-جوزفین نیستتتتتتت؟
-جوزفین...
-نیست..!

بغض گلو ها رو گرفت و صدا ها تو سینه حبس شد!
-هوررررراااا!

این صدای خوشحالی تمام بچه های محفل بود.
هر اتفاقی که پیش اومده بود قابل جبران بود، اگه، اگه، اگه فقط مزاحمت های جوزفین در کار نبود!

راند دوم محفل تکونی بعد از خوردن ناهار شروع شده بود!
از اون همه شور شوق دیگه چیز پررنگی نمونده بود، بوی شیرینی آشپزخونه جاش و به صدای شسته شدن ظرف ها و غرغر های مالی داده بود، خاندان مو قرمز های کوچیک به تقلید از مالی هر کار کوچیک و بزرگی رو با غرغر انجام میدادن.

هاگرید خسته از تکوندن فرش هایی که دوباره با گردوخاک چندی پیش کثیف شده بودن کف حیاط خلوت وِلو شده بود.

دامبلدور توی انباری دنبال حلالی برای پاک کردن رنگ ریش هاش بود ولی جز کوهی از ظرف های شیشه ای خالی چیزی قسمتش نشده بود.

آرتور با رنگ کردن دیوار ها به مشکل خورده بود، پنه لوپه با فشار کم شیر آب ساعت ها میشد که فرش رو آب میکشید.

ماتیلدا و جرالد که خسته شده بودن بگو مگو داشتن!
وَوَوَ... هر گوشه ی محفل بوی بد خستگی و غم و اندوه و میداد.

کمکم میشد متوجه جای خالی بعضی ها شد، بعضیایی که هیچ وقت خسته نمیشدن و تا آخرش پایه ی شوخی و خنده بودن.
بعضی هایی که آخر کار های سخت و به عهده میگرفتن و به همه کمک میکرد، بعضی هایی که خستگی و با شیطنتاشون از بین میبردن و پرچم خنده و خوشحالی رو همیشه بالا نگه میداشتن، بعضی هایی که اسمشون جوزفین بود!
کسی نبود که محفل بهش بگه این کار و نکن و اون گند و نزن و این و نشکن و اونو خرد نکن و...
ولی... شاید جاش خالی بود!

همه ی دستمال سر ها با بیحوصلگی و کجکی روی سرا بسته شده بود و با کمک بغض صاحب دستمال در و دیوار های محفل و با حس و حال دلتنگی تمیز میکرد!

-دیع نمیتونمممم من جوزفین مو موخوام! عووووواَااا...

با ترکیدن بغض هاگرید کل محفل ترکید! صدا های کوچیک و بزرگ ترکیدن بغض ها راه پله ی تمیز و صابونی محفل و طی کرده و پشت یه در بسته وایساد!


تق تق تق


-برو همون جایی که ازش اومدی!
-آخه اونجایی که من ازش اومدم به تو نیاز دارن!
-دروغه! هیچکی به من نیاز نعاره! من یه دست و پاچلفتی بدرد نخورم! یه خرابکارِ رو اعصاب!

جوزفین گوشه پنجره کوچیک اتاقش نشسته بود و با آهی که میکشد به آفتاب پشت ابر نگاه میکرد!

-آخه... این دقیقا همون چیزیه که بهش نیاز داریم! تو این مدت که همه ما آدم بودیم، همه چی خسته کننده و بی روح شده بود، همه چی تیره و خاکستری شده بود! ما یه رنگ جلف میخواییم! یه صدای تیز! یه شیطون خرابکار! یه جوزفینِ مونتگومری!

مونت اشکاش و پاک کرد، شلوارش و پاش کرد، موهاش و ریخت و پاش کرد و در اتاق شو باز کرد!

در که باز شد...گوله گوله محفلی به اتاق حمله ور شد و مثل دریای مواجی که قایق کوچیک روش و تکون میده، جوزفین هم روی دست های محفلی ها به هوا پرتاب شد!


آهای دختر درختی، آهای آدامس خرسی، آهای رماتیسم مغزی!
آهای افتخار فسقلی، آهای مهربون قلقلی، آهای شیطون وزوزی!
تولدت مبارک!







ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۹ ۱۲:۳۹:۲۶


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
#23
سلام استاد! ایشون خدمت شما!



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
#24
-نفر بعدی بابا جان!
-عَرررررررر!
-ریموند بابا چرا عَر میکشی؟ بیا با عشق دوئل کنیم!
-عشق؟ پروفِ من! عشق؟ دوئل؟ اینا که با هم منافات دارن! اصن شاعر میگه:(از منافات عمل غافل مشو،گندم از گندم بروید عشق ز جو)

جوزفین که توی صف کمی عقب تر از ریموند بود مقداری تغییر رنگ داد و عشق ازش جوشید و گوله گوله روی زمین ریخ.

-بابا جان چوبدستی و بالا میگیری یا میخوای امشب تو کوچه لالا کنی؟

ریموند گوزن تیتیش مامانی ای بود! خوابیدن در جایی کثیف و آلوده به اسم کوچه کمی دلهره آور میبود!

ریموند همینجور که با گوشه چشم و نفرتی آغشته به مهر و عطوفت به ارنست نگاه میکرد که گوشه ای از تالار دوئل تخمه میشکست و پوستاش و جایی دور تر از دسترس کریچر میریخت، عَررر کشان و اشک ریزون و دست زنون(صرف تولید قافیه) به سمت دامبلدور حرکت کرد.

-آفرین بابا جان! مسأله آموزش شوخی بردار نیس باس جدی گرفته شه...
-لوموس...

تکه نور کوچیک و فِس فس کنی از انتهای چوب دستی ریموند خارج شد و اروم اروم مسیر بین ریموند و دامبلدور رو طی کرد و روی بینی پروفسور فرود اومد!

-بابا جان؟ دوئل کردیم الان؟
-بله پروف... عَرررررر...

ریموند کمی احساساتی شده بود و طبق عادات خانوادگی گوزن ها کله اش رو مثل شتر مرغ توی زمین فرو کرد!

ارنست که شاهد صحنه ی رقّت انگیز میبود پایان اولین دوئل رو اعلام کرد و با گل به خودی ای که ریموند زده بود پروفسور دامبلدور رو پیروز دوئل معرفی کرد!
-همونجور که مشاهده کردین احساسات توی دوئل مثل راه رفتن روی لبه ی تیز چاقوییه که اگه از روش بیفتین کارتون تمومه!

یکی از جادو آموز های برق زن و پولکی دستش و بلند کرد و قبل از اجازه دادن ارنست شروع به صحبت کرد.
-استاد پایین اون لبه ی چاقو که اگه از روش بیفتیم چیع؟
-در مثل هیچ مکاشفه نیس اِما! تشریف بیارید نفر بعد شمایید!




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
#25
سلام استاد!

ایشون، وِری وِری آن تایم، تقدیم شما!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
#26
-دابی چای دوست داشت! دابی چایی بیشتر ریخت! دابی قهوه نریخت!

صدای اعتراض قهوه خور ها بلند شد، مگه میشد فال قهوه رو با فال تفاله چایی مقایسه کرد؟ اصلا امکان نداشت!
اما دابی در هر صورت از پر کردن فنجون ها با قهوه امتناع کرد، کل کلاس و چایی لب دوز داد و قوری قهوه به دست، از دست قهوه خور ها به بیرون کلاس فرار کرد!

بیرون کلاس هنوز صدای اعتراض و غُر زدن ها میومد ولی این برای دابی اهمیتی نداشت!
-دابی دروغ گفت! دابی قهوه خعلللی دوس داشت! دابی الان یه قوری بزرگ قهوه واسه خود خودش داشت!

دابی همینطور که قوری داغ قهوه رو محکم توی بغلش میفشرد و قربون صدقه اش میرفت وارد اتاق خالی ای شد تا با آرامش تمام، قهوه ی داغ و تازه دم کشیده اش رو بنوشه.
اتاق کاملا خالی بود! خالیِ خالی! جای رکسان هم توی پست خالی!
بله اون اتاق، اتاق رکسان خالی بود! اتاق استاد رکسان واسه این خالی بود که وجود هر گونه شۓ داخل اتاق میتونست باعث ترس شه و این اصلا مورد علاقه ی رکسان نبود!
البته واسه ی دابی هم مهم نبود که اتاق، اتاق کی باشه!
پس همینطور فنجون فنجون قهوه بود که پر میشد و خالی، تا اینکه دابی به شدت باد کرد و تلو تلو خوران با به بغل کشیدن قوری و رقص باله زنان از اتاق بیرون رفت.
مدتی بعد پروفسور خالی که خسته و کوفته از کلاس بر میگشت، با احتیاط و چهار چشمی نگاه کردن به دور ورش وارد اتاق شد.
-جیغغغغغغغغ...

یک فنجون قهوه خالی وسط اتاق به هیچ عنوان چیزی نبود که بشه ازش ترسید ولی رکسان... ترسید!
رکسان اینقدر جیغ کشید و جیغ کشید و جیغ کشید تا همون جا، جان به موشک آفرین، تسلیم این دنیای ترسناک شد و به سوی آسمان های خالی و عاری از ترس پرواز کرد.

جیغ های رنگا و رنگ رکسان که تا دشت های دور دست هاگوارتز هم میرسید و کلاغ ها رو از روی درخت های جنگل ممنوعه فراری میداد، نزدیک ترین کلاس درس هاگوارتز رو هم کنجکاو کرده بود که چه اتفاقی میتونه افتاده باشه!

جادو آموزههای کلاس سر کادوگان که تازه به بخش آخر فال خود رسیده بودن، خوش حال از اینکه اتفاق مهمی افتاده و میتونن از کلاس جیم بزنن فنجون ها رو رها کردن و به سمت منبع صدا حرکت کردن!

-صبر کنید همرزمان!

سرکادوگان ضربه ای به تابلو زد، دستگیره ای قیژ قیژ کنان رو کشید، و همانند شوالیه ای زره پوش سوار بر رخشی کوتوله از تابلو خارج شد و بعد، شمشیرش بیرون کشید و رو به بچه ها کرد.
-حالا بریم همرزمان، حملههه...

دقایقی بعد, منطقه ی قرنطینه شده ی فوت استاد رکسان خالی

دور تا دور اتاق و ورودی و خروجی اتاق خالی، نوار های زردی کشیده شده بود و کارآگاه هایی دستکش به دست و ذربین به چشم دنبال تار مو میگشتن.
بعد از مدتی کادوگان فنجون به دست از اتاق بیرون اومد و رو به کاراگاه ها گفت:
-فنجون خالی، روی قالی، بغل بخاری... متاسفانه، ته مونده های قهوه ی داخل فنجون به من گفتن که چه اتفاقی افتاده!
هر استاد پیشگویی دیگه میتونه این رو بفهمه!

سرکادوگان فنجون قهوه رو بالا گرفت و به ته مونده ی قهوه ی داخلش اشاره کرد!
-همرزمااان! همه ی شما میدونید این فنجون چی میگه!

هنرجو های پیشگویی سرکادوگان که به تازگی از کلاس پیشگویی بیرون اومده بودن ژست های مغرور به خودشون گرفتن و ابراز نظر کردن!
-یه قلب ته فنجونه، یعنی سکته قلبی...
-نه نه، اون بیشتر شبیه یه... یه حیونه! یه حیون وحشی پروفسور خالی رو کشته!
-این که بیشتر شبیه... شبیه کرونااااست!

ملت جیغ و فریاد کشون صحنه رو ترک کردن و به سمت دستشویی ها هجوم بردن تا دست هاشون و به مدت یک دقیقه با آب و صابون بشورن.(مهم ترین اصل برای جلوگیری از سرایت ویروس کرونا رعایت بهداشت شخصی است، نکته اموزنده پست! )

کادوگان که فنجون توی دستش همراه با خودش خشک شده بود سری از روی تأسف تکون داد و راهی تابلوی اتاقش شد.
-این فنجون فقط میگفت بعد از استفاده من و بشورین، بیچاره رکسان، از شستن هم میترسید!



ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ ۱۴:۰۷:۱۷


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸
#27
لینی! تاریخ شروع کلاس سه بهمن بوده!
پس اتمامش مگه نباس سه اسفند باشه؟
(کلاس پیشگویی)

خب اره درست میگی اینکه یه نفر فقط این و بخواد اره زیاد جالب هم نمیشه درخواستش قبول شه! ولی خو کلاسشم، کلاس شلوغی نبود که! کلا یه جادوکار داشت!

و خب به هر حال تسلیم، قانع شدم!



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸
#28
سلام!

پیرو صحبت اشتباهی که به مدیریت سایت برده بودم!
و جوابی که گرفته بودم!(اینجا

چیزه... لینی گفت که چرا اصلا باید تمدید صورت بگیره!
نظم باید در میون باشه؟
قبول دارم!
ولی یه نکته ای هم هست!
یه زمان مشکل نه از اعضا است نه از مدیر ها!
میشه قطعی اینترنت!
یه زمان مشکل یا اشتباه از مدیریت، که میشه همون اشتباه تایپی!
هر دوی این مورد ها باعث تمدید کویی شده بود درسته؟

یعنی نظم فقط به اون سمت انعطاف پذیره واگه اعضا تقاضا داشته باشن حالا بنا به هر مشکلی قانون کاملا ایستادگی میکنه و انعطاف نداره!
من قبل از اینکه مهلت تموم شه تقاضای تمدید داشتم که به استاد کلاس گفته شد و خب با توجه به اینکه تعداد شرکت کننده ها یک نفر بیشتر نبود احساس میکنم تقاضای یک نفر در این مورد میتونه بررسی بشه!

میدونی مثل چیه؟ مثل زمانی که انتخابات در مدت معلوم انجام نشد و با توجه به تقاضا تمدید شد!
ثبت نام برای کنکور مثلا با توجه به ادامه تقاضا تمدید شد!
خود این مثال ها نشون میده که قانون های نظم دار سفت و سخت هم متناسب با شرایط میتونن یه مقدار خم شن و صرف اینکه اگه اعضا مشکلی داشتن به مدیریت مربوط نیست و تمدیدی و... در کار نیست، یکمقدار کم لطفی به ماست!

البته من نمره این کلاس پیشگویی رو دیگه نمیخوام ولی... لینی گفت چرا تمدید کنیم!
سوال من اینه: ایا میشه بگیم چرا تمدید نکنیم؟ یا نه؟

البته اطلاع رسانی شما مشکلی نداشته و حتی همون تاپیک تالار ریون که وظیفه ی اطلاع رسانی داشته اپدیته و مشکل من این بود که تا اذر ماه همه ی کلاس ها درست توی یک روز تموم میشد و این من و به اشتباه انداخت که چه جوری شده یک کلاس سه اسفند تموم میشه، یکی ده اسفند یکی...
یعنی مشکل از حواس پرتی من بود فقط؟!


و پست ماندانگاس که البت ربط زیادی هم نداشت رو برای تدریس قبل منظورم بود و نه ترم قبل!!!!



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸
#29
سلام! خوبین مدیرا؟

واقعا هاگ و تمدید نمیکنید؟؟؟

کوییدیچ خونش از هاگ قرمز تر بود؟
یا تعداد اعضاش بیشتر بود؟
یا الان اگه کلاس ها رو سر ساعت مختوم اعلام کنیم نظم بر میگرده و بی نظمی که موقع شروع کلاس ها با زمان های مختلف که ادم و به اشتباه میندازه مهم نیست؟
یا چون کسانی که درخواست تمدید داشتن مثل من و (ماندانگاس واسه ترم قبل) زیاد مهم نبود درخواستشون و تعدادشون کم بود؟
خیلی بد انتقاد میکنم؟
ناراحت شدین؟
ما چی؟ ما ناراحت شیم مهم نیست؟



با ارزوی موفقیت برای مدیریت سایت با نهایت احترام!



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸
#30
ویرایش: من که قبل از سه اسفند درخواست تمدید داده بودم!
اصن مهلتش سه اسفند بوده این کلاس؟
خو اون شب هر کار کردم نشد که تموم شه پستم!
همیشه با درخواست تمدید کوییدیچ موافقت میشد!
ولی کلاسای هاگ که شرکت کننده هاشم اینقده کمن تمدید نمیشه؟
اَی خدا حالا من چه کا کنم با این پست طولانی که کلی نوشتمش و کلی پاش فسفر سوزوندم؟




سلام استاد! خوبین؟
چیزه میگم من درخواست تمدید دادم چون بهم گفته بودن تا سه اسفند بیشتر نمیشه توی کلاس شما شرکت کرد و خب الان که شرکت میکنم نمیدونم چی میشه!
راستی تمرین یک و دو رو با هم ترکیب کردم!



بعد از ظهر همون روز، همون شنبه ی اول مهر- همون موجودی که اکثرا بهش میگیم خر- هاگوارتز بعد از تموم شدن تموم کلاس های اون روز، آخیش گویان خودش رو جلوی غروب خورشید وِلو کرده بود و با لیسیدن یک عدد بستنی قیفی که ته قیفش هم سوراخ بود و همه جا رو به گند میکشید از غروبِ پشت دریاچه لذت میبرد!

همه ی جادو اموزان بدبخت بیچاره ی مادر مرده هم، از فرط خستگی توی همون محوطه ی هاگوارتز وِلو شده بودن!
عصر، عصر وِلو شدن بود!
بعد از عبور از تعطیلات حس و حال هاگوارتز نبود! اصلا نبود! به هیچ وجه من الوجود ممکن نبود!
حتی عده ای از جادو اموزان کاملا در حس و حال تابستون و تفریحات تابستونیشون بودن!

از جمله، جوزفین مونتگومریه هاگوارتز ما، که انگار نه انگار که اول مهره و همه خسته ان و خیلی هم خسته ان، لب شیرونی یکی از برج های ستاره شناسی نیشسته بود و پاهاش و توی هوا تاب میداد و بدون کوچکترین هراسی و توجه به ارتفاع، با پیچ گوشتی زمختی به جون رادیوی ماگلی ای افتاده بود که به تازگی پیدا کرده بود!

-درست شو!
-خِششششش....(افکت رادیو ی نامیزون)
-دِ میگمت درست شو!
ِخشش...خشش...

رادیوی مذکور هیچ شباهتی به رادیو نداشت! شاید مونتگومری چون تاحالا رادیو ندیده بود احساس میکرد ایشون که توی دستش بود رادیوست ولی نبود!

مونت گومری همینجور که سختکوشانه درحال تعمیر شۓ توی دستش بود آواز خیلی خزی رو زیر لب زمزمه میکرد!
-دونه دونه، دونه دونه، یه حسی که الان بینمونه...

زینگ زینگ

-علو...
-علو...
-خو علووو...
-علو مونت!
-عه ریمونده! ریموند!
-میگما مونت صدات خیلی باحال بود کل تالار ریون با صدای تو خودشون و تکون دادن، خودا ازت نگذره کمرم گرفت تو قر دادن...
-علو... رِی چی میگی؟ صدای کی باحال بود؟ علو... ری؟

مونتگومری که طبق همیشه هرکی باهاش تماس میگرفت شارژش تموم میشد حیرون شده بود و از طرفی حالا با توجه بیشتری به رادیوی داخل دستش نگاه میکرد!
شاید...
-آی خاک به سرم این رادیو نیست، فرستنده رادیوست!

مونت حالا به این نتیجه رسیده بود که شاید ابروش کاملا از دست رفته باشه ولی...
ولی برق شرارت بر اشک خجالت توی چشم هاش غلبه میکرد!

مونت گومری صدای خودش رو کلفت و زمخت کرد و با صدای رسا رو به گیرنده رادیو شروع به صحبت کردن کرد.
-با تشکر از جوزفین مونتگومری بابت اجرای زیباشون سراغ استعداد برتر بعدی مسابقه ی عصر جدید رادیویی میریم! این شوما و این برترین استعداد حال حاضر دنیا در زمینه ی پیشگویی!

چند ده متری پایین تر، تالار خصوصی ریونکلاو

اعضای شاد و شنگول ریون که کلی با اهنگ پخش شده از رادیو قر داده بودن حالا با خستگی مضاعف اولین روز تحصیلی و چند دقیقه ای رقص وحشیانه گوشه و کنار تالار ولو شده بودن و با چشمانی بسته به رادیوی قدیمی روی شومینه گوش میدادن!
-پیشگویی های من در مورد گروهی از نخبگان ریونکلاوه! مسلما همه ی شنوندگان عزیز با چهره های برتر المپیاد های علمی هاگوارتز آشنایی دارن!
بله درسته همون شیش نفر معروف!
اول از همه سراغ سر دسته ی این گروه میریم!
سو لی! ناظر سابق تالار ریون حالا راه بزرگی رو در پیش گرفته که به آینده ای درخشان ختم میشه! امسال سولی موفق به کسب رتبه ی برتر کنکور سراسری جادوگران خواهد شد!

سولی که گوشه ی تالار زیر کلاه نقابدارش چهره ی ذوق مرگ شده اش رو پنهون میکرد از هوش رفته بود!

-نفر بعدی اما... هیچ اینده ی درخشانی نخواهد داشت! وزیر این روزهای وزارتخانه به زودی بر اثر حل شدن در ماده شوینده ای جدید از میان ما خواهد رفت!

گابریل که به سختی به لکه ی گوشه ی گوشیش وَر میرفت با نگاهی اسفناک رادیوی تالار و مورد عنایت قرار داد و سریعا به کار خودش با گوشی کثیف شده اش ور رفت!

-نفر سوم! د.ر، ملقب به ناظر ریون، به زودی در اختلاس ناظرین هاگوارتز شرکت خواهد کرد و از میان ما به جمع بهتر از ما خواهد رفت!

وضعیت دروئلا روزیه در این لحظه توی تالار بسیار بغرنج بود! در حدی که کتاب بزرگی رو جلوی صورتش باز کرد و خودش رو از نگاه خیره بقیه دور کرد!

-نفر چهارم! جوزفین مونتگومری! دختر مو قرمز و بلای این روز های تالار ابی به زودی به عنوان دختر برتر هاگوارتز انتخاب خواهد شد!

جوزفین که خودش هم از حرف خودش تعجب کرده بود با لرز کوچیکی که برای لحظه ای کوتاه به بدنش افتاده بود ادامه داد!
-نفر پنجم، پنه لوپه کلیر واتر، به زودی شرکت نوشابه ای جدید تاسیس خواهد کرد، نوشابه ای با طعم کرفس که رو دست کوکا بلند خواهد شد!
و در اخرررر... گوزن ریون! متاسفانه باید به عرضتون برسونم در سال تحصیلی جاری شما شاخهاتون رو از دست خواهید داد! از اونجایی که نصف مغز شوما تو شاختونه این ترم مشروط میشین، بله درسته، شما به درجه ی والای مشروطی خواهید رسید!


ایشون نقاشیمون!
بله اصلنم عکس نیست و اصلا هم از توی نت سرچ نشده و خود خود خودمم کشیدمش! (یادی از تقلب های مدرسه ای میکند)







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.