میترسید......ترس از خواندن ذهنش؛خواندن ذهنی معشوق......میترسید
"لرد سیاه"که اکنون در اوج قدرت بود، ذهنش را بخواند........و او را از این همه تلاش آن هم در این دنیای فانی و بیرحمش جدا کند.ذهنش.........ذهنش....که ناگهان از خواب پرید. ذهنش درگیر خوابی که دیده بود شد. به اطرافش نگاهی انداخت... در دفتر مدریت مدرسه ی همیشگی اش نشسته بود.نه!خوابه!!... مگه اتفاقی که تو خواب دیدی واقعیت پیدا میکنه:)!!...خودش را با این جملات آرام میکرد.همه را از خود رانده بود و همه ی دانش آموزان از او میترسیدند. میخواست این خاطر آزرده را رها کند و برای همیشه دستانش را برای آغوش باز زندگی وا کند... مگر میشو؟... نه!... او ماموریت داشت!معموریتی به قیمت
"جانش"!ترسید.از جایش برخاست و شروع به قدم زدن کرد... از مدرسه بیرون رفت. سرعت پاهایش بیشتر شد. نمی دانست به کجا میرود، فقط میخواست دور از مدیر و مدیریت و مدرسه ی آرزوهایش باشد.
به بید کتک زن نزدیک شد........بیدی که در نزدیکیآن معشوقهاش را خون لجنی خطاب کرده بود.از عصبانیت او را از خود رانده بود...جایی که برای اولین بار از جیمز، تنفرش را بروز داده بود...ذهنش را از خاطرات آن دوران دور کردو سعی کرد خودش را به خاطرات خوش آن روزها نزدیک کند.سرمای گزنده
دیوانه سازها باعث شد لبش را بگزد.ترسید که این دیوانه سازها، او را از شادی های اندک گذشته محروم کنند. چرا اینگونه شده بود؟ترس.....ترسیدن.....ترسو....آخرین حرفی کع از هری شنید...........ترسو.........نه؛نه نباید میترسید.به سمت مدرسه راه افتاد. نمیدانست در این مدرسه پر از راز به کجا میرود و پاهایش او را تا کجا همراهی اش میکنند.میدوید و میدوید.در راهرو بود که با اولین تشعشع خورشید روی گونه های سرد و بی روحش ایستاد.یاد آخرین دیدارش با او افتاد.روبه روی خورشیدی سوزان از عشق ایستاده بود.او هم مانند این خورشید بود، از کاری که کرده بود پشیمان خشمگین بود و از
عشق میسوخت.......دندان هایش را روی هم سایید.جایی برای گریه میخاست. چشمانش را به راهی که الان درحال دویدن در آن بود، بست. بعد از چن لحظه ایستاد؛ روبه روی دری بود. در را باز کرد، نمی خواست با چیزی مواجه شود که حالش را بدتر میکرد. اتاق خالی، ولی پله های زیادی داشت؛ به جایی میرسید که چشمان پر از اشکشس نمی گذاشت ببیند. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست تا کسی او را در این حال نبیند. مدیر مغروری که غروش چون شیشه ای درحال خرد شدن بود. از پله ها با دقت پایین رفت، چون چشمانش تار شده بودند و درست نمیدید پایش را کجا میگذارد. ناگهان زیر پایش خالی شد و پایش که نای نگه داشتن صاحبش را نداشت او را انداخت. سرش را بلند کرد. چشمانی نافذ و
سبز آن هم مانند معشوقه اش به او مینگریست!!بادستانی
خاک آلود، چشمانش را تمیز کرد. بغض، کلویش را پر کرده بود. بغض از تنهایی، از عشق و عشق! میخواست هق هق گره هایش ستون های هاگوارتز را بلرزاند ولی حیف که بغضش نترکید. بلند شد. تصویری که میدید او را از درون خرد کرد. چرا پاهای بیمصرفش او را وادار به آمدن به این مکان نحس کردند.؟!از عصبانیت میلرزید. خودش را در کنار
لیلی اونزدید. ولی نه.....ناراحت نباش.....
پسری که زنده ماند....پسر لیلی، عشق چند سالهاش. او هم رفته بود. هری را تاحالا سرکوب میکرد و حالا که به او نیاز داشت، رفته بود. به نگاه کردن به چشمان شبیه مادرش، به کشتن لرد سیاه که قاتل لیلی مادر هری و عشق او بود، به سر و سامان دادن به ذهن دیوانه اش با نگاه کردن به او...نیاز داشت!!حالا که او را میخواست نبود!! ناگهان اسنیپ عاشق و ناراحت؛ تبدیل به اسنیپی خشمگین شد....
نفرت...چیزی که همه وجودش را هم اکنون فرا گرفته....نفرت از خیلی ها......نفرت از لیلی که او را به راحتی تنها گذاشت، نفرت از خودش که او را از خود رانده بود، نفرت از جیمز که عشفش را ربوده بود، نفرت از هری، آلبوس، رون و هرمیون....از همه آنها....که اورا در این موقعیت تنها گذاشتند. مانده بود چه کند که ناگهان همه وجودش شد زمزمهی:
..........................
لرد سیاه؛ لیلی را کشت....تو به پسرش
"هری پاتر" کمک میکنی.....تو به پسر برگذیده کمک میکنی!
چشمانش را بست و پلک های سنگی از نخوابیدنش را روی هم فشار داد و به زور باز کرد. به چشمان براق لیلی چشم دوخت و سعی کرد
گریه نکند.......ولی گریه، خیلی وقت ها پیش امانش را بریده بود. گریه، صاحب
قلب و
روحش شده بود.سالها گریه نکرده بود تا پرغرور باقی بماند!!ولی نه........شاید.الان نه.....بغض رسوب کرده اش در گلو ترکید....هق هق گریه هایش را با فریاد"اکسپکتو پاترونیو"خفه کرد.آهویی سفید و شاد اطرافش شروع به دفیدن کرد و با سرعت به سمت پنجره رفت و از نظرش دور شد.
آری......او....."سوریوس اسنیپ"......."همیشه" به یادش بود؛ حتی، "بعد از این همه مدت".................I_ALWAYS_LOVE_SNAPE#