دراکو دستی به سرش کشید و موهاشو مرتب کرد. اروم وارد کتابخونه شد.
جینیِ دوستداشتنی روی صندلی نشسته بود و کتاب بزرگی رو دستش گرفته بود.
دراکو اروم اروم نزدیکش شد.
نگاهی بهش انداخت و با خودش فکر کرد اگه خبر این کارش به گوش پدرش برسه چه بلایی سرش میاره...
دراکو تمام فکر های منفی رو از خودش دور کرد و جعبه ای که تو دستاش داشتو محکم فشار داد
سرفه ای نمادی کرد که باعث شد چشمای اشک الود جینی رو به خودش جلب کنه...
چرا گریه میکرد؟
دراکو با عجله خودش رو به جینی رسوند..
دراکو-جینی...چرا گریه میکنی؟ه؟نکنه باز بابات برات پولتوجیبی نفرستاده ها؟هه.. میخوای من بهت پول قرض بدم؟!
جینی - برو بابا دلت خوشه...پولم نمیخوام...برو گم شو...یعنی تو کتابخونه هم نمیتونم از دستت راحت باشم؟
-ای بابا...حالا بگو ببینم چی شد که اینجوری زار میزنی؟
-میتونم بهت اعتماد کنم؟
-اوهوم؟
-امروز هری رو با چو دیدم... جدیدا خیلی با هم جور شدن... یعنی تا الان متوجه علاقه ی من به خودش نشده؟!
و شروع کرد به گریه کردن
دراکو چشماش اشکی شد...
چرا همش هری و دوستاش جلوی کاراشو میگیرن؟
سریع بدون گفتن هیچ حرفی به طرف اتاق خودش و گراب و گویل رفت.
توی دلش هرچی میتونست به هری بدو بیراه گفت....
اما بعدش پشیمون شد و سریع برگشت به طرف کتابخونه
میخواست همه چیزو به جینی بگه
اما وقتی رسید دیگه دیر شده بود...
جینی رفته بود...
دختر مورد علاقه ی او
.مهلا.
با اینکه بعضی جاها داستانو یکم سریع پیش برده بودی (مثل اعتماد زودهنگام جینی به دراکو)، اما برای شروع خوب بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی