ریونکلاو vs گریفندور
سوژه: علامت شوم
-گااااااااااااععاااا!
قیچی ادوارد با توحش تمام در ماتحت تام فرو شد و به دنبال این فریاد، ماتحت و یا همان نشیمنگاه مهاجم ریونکلاو، که خودش مورد تهاجم قرار گرفته بود، از روی جارویش به پایین پرت شد و بدین ترتیب دیگر نشمینگاهی برایش نمانده بود که روی جارو بنشیند.
با یک دست سفت جارویش را چسبید و با دست دیگرش یک لنگه از پاهایش را در هوا گرفت و با یک تاب محکم به سمت سمت اولین بازیکن مرگخواری که دید پرتاب کرد.
پای تام چرخید و چرخید و چرخید؛ و پس از این که صاف شصت پایش در چشم آیلین فرو رفت، مسیری که جاذبهی زمین او را به آن میکشاند را در پیش گرفت.
دروئلا روزیه، مهاجم دیگر ریونکلاو پای مسقوط تام را در هوا قاپید، نوک جارویش را به سمت بالا راند و در هوا به سمت سرخگونی که در مسیر دروازهی ریونکلاو بود اوج گرفت. پای بیصاحب درون دستش را به سمت سرخون سرخوشی که به سرعت در جهت دروازهی تیم ریونکلاو در حرکت بود پرتاب کرد.
پای تام، همچون بومرنگی چرخزنان دروازه را دور زد و از پشت دروازه به سمت سرخگون حرکت کرد و با اصابت به او، از مسیر دروازه منهدمش ساخت.
تام جاگسن، ملقب به تامی چلتیکه، از همهجا بیخبر، مذبوحانه و عاجزانه سعی داشت با دو دست و نیمتنهای که داشت خودش را روی نیمبوس چموشش نگه دارد.
سرخگون منهدم در هوا سُر خورد و مستقیماً روی کلهی تام فرود آمد و سر تام را از جا کند و سر تام از دروازهی ریونکلاو رد شد.
-گـــــل! گل به خودی! منفی یک برای برای ریونکلاو!
سر جدا شدهی تام به پرواز درآمد و با پایش که بومرنگطور چرخزنان به سمتش برمیگشت تلاقی کرده، به هم وصل شده، و بدنی واحد را تشکیل دادند و مستقیماً حرکت کردند به سمت مرگخواری که چوبدستیاش را کشیده بود و میگفت:
- مورس مورد...ر..خخخچچچخچ.
سر تام با تکبر پایش را درون حلق مرگخوار فرو برده، و نگذاشت جملهاش را تمام کند.
و آنجا، کمی آنسوتر پیکر بدون سر و بدون پای تام بود که با یک دست به جارو آویزان، و با دست دیگرش چوبدستیاش را از جیبش درآورده بود تا طلسم علامت شوم را بزند.
-مورس موردر!
الکساندرا ایوانوا روی جارویش خم شد و با اخم کج کولهاش به سمت پیکر بدون سر و بدون پای تام که تقریباً موفق شده بود علامت شوم را اجرا کند تخته گاز گرفت.
-حتی فکرشم نکن بیسر و پا!
-دیگه دیره. دیگه دیره.
الکساندرا ایوانوا مرگخواری نبود که به این سادگیها سر تسلیم فرو آورد.
دهان گشادش را باز کرد و طلسم نو رسیده که داشت به آرامی در آسمان اوج میگرفت و بزرگ و بزرگتر میشد را در یک حرکت بلعید.
-
سپس چوب دستیاش را درآورد تا خودش علامت شوم را بزند که نفس سرد و حضور شومناک کسی که کنار خود احساس کرد باعث شد تا لحظهای در جای خود درنگ کند و به آن شخص بنگرد.
-یه آرزو کن.
مرگ با لبخندی شیطانی جلوی ایوانوا ایستاده بود و ردای کوییدیچش در مه خاکستری رنگی که دورش را گرفته بود در هوا وول میخورد.
-یه آرزو کن. :cool1
-
- از اونجایی که مانع این شدی که اون یارو علامت شوم رو بزنه من میخوام این امتیاز رو بهت بدم که یه آرزو کنی... هرچی که باشه... هرچی. من برآوردهاش میکنم. هر آرزویی که قبل از مرگت داری.
الکساندرا قدری طول کشید تا حرفهای مرگ را درون ذهنش حلاجی کند.
-یه چنگال. :kechi.
-مطمئنی؟
- آره خب. چون خودم دارم قاشق رو.
مرگ دست در جیب ردای کوییدیچش کرد و چنگالی از اعماق آن در آورد و در دست ایوانوا گذاشت.
-
مرگ کمی مکس کرد.
دوزاریاش تازه افتاده بود.
لاکن دیگر کمی دیر بود.
آب از دهان الکساندرا روانه شده بود و داشت خیز برمیداشت تا مرگ را بخورد؛ و اینگونه شد که مرگخواران مرگ را میل کردند. شاید بگویید اینها خوارِ مرگ هم که نمیشوند خب. چگونه مرگ را خوردند؟
این دیگر بر میگشت به قدرت همهچیز بلعی الکساندرا ایوانوای کبیر و عطش مرگخواران برای محبوب شدن، حتی اگر کمی، پیش اربابشان.
در وجود هر تکه از مرگ که در شکم مرگخواران درون اسید معده دراز کشیده بودند خشمی مرگآور میجوشید.
مرگ شروع به کارشکنی در شکم مرگخواران کرده بود.
طوری که چندی نگذشت که همهشان دستشویی لازم شده بودند، و صف طویلی از مرگخواران پشت آن یک عدد توالت کوچک زمین کوییدیچ تشکیل شد.
این وسط اما، سر و پا و بدن تام، از آنجا که ماتحتی برایشان نمانده بود که بخواهند وادارش کنند و بهاش زور بیاورند که برود دستشویی؛ به سمت زمین کوییدیچ راه افتادند تا از فرصت استفاده کرده و علامت شوم را بزنند.
در این لحظه، مدافع گریفندور، اما دابز، با ضربهی محکمی که به بلاجر رو به رویش زد و آن را به سمت تام فرستاد، تام و بقایای تام را از هم پاشاند و هر انگشت تام که به چوب دستی بود به گوشهای از زمین پرتاب شد.
مرگخواران نیز همانطور که از سفر کوتاه و شیرینشان به مرلینگاه زمین کوییدیچ هاگوارتز برمیگشتند، در حالی سوار بر جارو در آسمان در حال اوج گرفتن بودند، کمربندهایشان را سفت نموده و زیپ شلوارهایشان را تا آخر میکشیدند، به کلکل خود ادامه میدادند.
تا آنجا که دیگر یکی از محفلیها، اما دابز، دیگر طاقت نیاورد.
چوبدستیاش را کشید و با ذکر ورد «مورس موردر» همان طلسم شومی را که مرگخواران آنقدر برای زدنش داشتند خود را تکه پاره میکردند را در آسمان صاف زمین کوییدیچ به پرواز در آورد.
- راحت شدین؟ حالا میتونیم به بازیمون ادامه بدیم دیگه؟
- تو... تو چطور میدونستی؟ تو قاعدتاً نباید میدونستیها. از کجا میدونستی؟ این مأموریت مخفی ما بود که قرار بود بعدش از انجامش علنی بشه.
- خیلی تابلو بودین خب.
مرگخوران نیمنگاهی به یکدیگر انداخته، و تا حدودی، و شاید هم خیلی، و شاید حتی بینهایت سرافکنده شدند.
فلش بک-خانه ریدلهاحتی اگر عضو صد گروه متفاوت هم میشدند، باز هم همگی میدانستند که کدامشان اول میآید؛ در چشمانشان وفاداری و بر دستانشان نشان شوم خودنمایی میکرد. در محوطهی خانهی ریدلها دور یکدیگر حلقه زده بودند و آخرین حرفها را بین یکدیگر رد و بدل میکردند. در میان حلقه شان، وفادارترین مرگخوار لرد سیاه با با تبختر گام برمیداشت و یکی پس از دیگری آنها را از نظر میگذراند. مسابقه نزدیک بود و تنها یک تیم بود که برنده میشد.
-میخوام بهشون نشون بدید! میخوام همه ما رو ببینن. اون تماشاچیا... اونا برای دیدن یه چیز هیجانانگیز اومدن، چیزی که سر جا خشکشون کنه. چیزی که میخکوبشون کنه رو صندلیشون باعث بشه نفسشون رو تو سینهشون حبس کنن و خیره بمونن به صحنهای که جلو روشونه. ما اون کسایی هستیم که اون صحنه رو براشون به نمایش میذاریم. چه چیزی باشکوهتر از وفای یک مرگخوار به اربابش؟ چه چیزی متآثر کنندهتر از سرسپردگی مطیعانهاش به دستورات مافوقش که با میل خودش، با آغوش باز پذیرفتتشون؟ چی قشنگتره از پرچم شکوه مرگخورا؟ چه صحنهای میخکوبکنندهتر از به آسمون رفتن نشان مرگخوارا... علامت شوم!
نُه جفت چشم همراه بلاتریکس دور حلقه میچرخید و تکتک حرکاتش را دنبال میکرد. با هر کلمه تنش در فضا اوج میگرفت. با هر کلمه جمجمههای مارنشانِ روی دستها گزگز میکردند.
بلاتریکس ایستاد.
-فردا اونجا خواهم بود. و میخوام که سربلندم کنید. میخوام که نشان شوم رو توی آسمون ببینم. چیزی که ارباب میخود، چیزیه که من میخوام. چیزیه که شما میخواید. خواستهی ک ارباب، خواستهی تمام مرگخوارانشه. در نتیجه، فقط یه تیم برنده میشه... و اون تیم ما خواهیم بود. مطمئناً.
مرگخواران آماده بودند، آماده تر از همیشه.
تا مرگخوار مورد علاقهی اربابشان شدن تنها به اندازهی یک مسابقهی کوییدیچ فاصله داشتند. تنها به اندازهی یک علامت شوم. تنها به اندازهی یک ایجاد وحشت جمعی، آن هم در شلوغ ترین نقطهی هاگوارتز، در شلوغ ترین روز سال.
پایان فلش بک...منتها، مشکل اینجاست که هیچکس چندان تحت تاثیر قرار نگرفت. مرگخوارها تا آن لحظه دیگر گندش را در آورده بودند، جالب هم نبود. در تمام مدت بازی یک گل هم نزدند، به جز با کلهی تام. و خب، راستش را بخواهید پاس دادن کلهی تام هم دیگر حقهی کهنهای شده بود.
مرگخواران معلق در زمین و هوا، به علاوهی سرِ تام و تهِ تام؛ سنگینی نگاه صدها جفت چشم را روی خود احساس میکردند. آرزو کردند کاش شب قبل سرِ ایجاد علامت شوم سنگ کاغذ قیچی بازی کرده بودند، و خب باز هم راستش را اگر بخواهید تماشاچیان هم قبول داشتند که این ایدهی بهتری می بود. زمین کوییدیچ و جایگاه تماشاچیان چنان در سکوت فرو رفته بود که صدای قیلی ویلی رفتن ته ماندههای مرگ در شکم مرگخواران را به وضوح میشد شنید.
مرگخواران نگاهی به یکدیگر انداختند. مثلاَ سرِ تام یک نگاه به تهِ تام کرد. صدایی از زیر پایشان، از میان نیمکت تماشاچیان بلند شد.
-حالا میتونید شروع کنید لطفاً؟ ما پول دادیم!
-نه، ندادین! اینجا مخصوص دانشآموزاست!
-عه... جدی؟ دادما.
همانطور که پیرمردِ غیرِ دانشآموز توسط نیروهای امنیتی هاگوارتز به بیرون هدایت میشد، صدای باقی تماشاچیها نیز در آمد. آنها پول نداده بودند، ولی خب بازهم آدم صبح بلند نمیشود دست و رویش را بشوید، لباس بپوشد، که بیاید برایش یک کرمِ تُپُل بفرستند هوا.
بعدش هم، مرگخواران آنقدر ماجرا را طول داده بودند که دانشآموزان دیگر ترسشان ریخته بود و دیگر یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیده بودند و از این به بعد دیگر اگر مرگ خودخوری هم میکرد و خودِ خورده شدهاش را هم بالا میآورد برایشان تکراری بود.
برای همین هم مرگخواران تصمیم گرفتند با وجود اینکه حالا دیگر اما دابز مرگخوار موردعلاقه ی اربابشان شده بود، خودشان را جمع کنند و بروند دنبال گوی زرین بچرخند.
همانطور که دست از پا درازتر و گویی که با طنابهای ژلهای به بالا کشیده میشدند، اوج میگرفتند.تو گویی همهشان هاگرید بودند.
صدایی توجهشان را جلب کرد.
-بچهها!
همهی نگاهها به سمت فلور چرخید که روی جارویش در هوا غوطه میخورد و گوی زرین روبرویش شناور بود. فلور به هم تیمیهایش نگاه کرد و شانه بالا انداخت. بازیکنان تیم گریفیندور به پایین نگاه کردند. جایی که صفِ طولانیای شکل گرفته بود از تماشاچیانی که غرغر کنان و معترض میخواستند هرچه سریع تر به خوابگاههایشان برگردند.
شاید در حالت عادی تصمیم میگرفتند چیزی را به مردم بدهند که مردم میخواهند ببینند. ولی در آن مورد خاص هیچ کس نمیخواست ریخت هیچ کدامشان را ببیند. روبیوس هاگرید که جارویش کمکم داشت عنان از کف میداد و هر لحظه پایین تر میرفت و میتوانستی صدای نفس نفس زدن تکه چوب بیچاره را بشنوی، شانههایش را بالا انداخته و نگاهی گذرا نیز به چشمهای فلور انداخت.
-بیگیر بره.
و اینگونه بود که فلور گرفت، اما کسی نبود که ببیند. تیم گریفیندور برنده شد، اما گزارشگر مدتها پیش حوصلهاش سر رفته و روی همان صندلی جاهگاهش خوابیده بود. مرگخواران، محفلیها و بازندههای دیگر، همانطور که آهسته فرود میآمدند جورابهایشان را کندند. وقتش بود که به خوابگاهشان برگردند.
بسوز! شعلهور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...