آرتمیسیا لحظهای تامل کرد. سپس سری به تایید تکان داد.
- نه پیرزن، نمیشه.
- اونوخ کی میخواد جلوم رو بگیره؟ شما؟
- بله، ما لرد ولدمورت هستیم، تاریکترین جادوگرن قرنیم، نشان خدمات ویژهی هاگوارتز رو داریم و ...
- آووکادوی رسیده مامانی.
- .... بله، این هم هستیم.
- بزرگتر کوچیکتری هم سرت میشه؟
لرد سرش نمیشد، امّا نمیخواست کم بیاورد.
- بله سرمون میشه.
- خب پس اینو ور دار من برم.
- برش داریم که میری به اون یکی موجود پیر اطلاع میدی.
پیرزن کمی با خودش فکر کرد.
پیرزن کمی بیشتر با خودش فکر کرد.
پیرزن خیلی بیشتر با خودش فکر کرد.
- پیرزن زندهای؟
صدا کردن فایدهای نداشت... لرد باید راه دیگری را امتحان میکرد.
- کروشیو.
آرتمیسیا روی هوا بلند شده، سپس چندبار به زمین کوبیده شد.
- هـــــی. گفتم مردما! خب کجا بودیم؟
لرد و مروپی به لبخند خالی از دندان چشم دوخته و پس از چند لحظه نگاهشان را تا چشمهای پیرزن بالا کشیدند.
- میخواستی بری چغلی ما رو بکنی.
- خوب شد گفین... راجع به چی؟
- راجع به اینکه... ما چرا داریم خودمون رو به یک پیرزن محفلی لو میدیم.
- به خاطر بزرگتر کوچیکتری.
پیرزن میدانست که لرد بسیار مبادی آداب است.
- ما از "بزرگتر کوچیکتری" متنفریم! داشتی میرفتی میگفتی که ما قصد داریم به واسطه این تازهواردنما یکی از جغدهای دامبلدور رو به دست بیاریم.
پیرزن بلافاصله به سمت در خانه گریمولد به راه افتاد، با سرعتی بسیار... کم.
- میگم پرتقال پیوندی مامان چرا نکشتینش؟
- به خاطر بزرگتر کوچیکتری مادر... ولی فکر کنم بتونیم اینجا نگهاش داریم تا بعد از اینکه تازهواردنما جغد رو برامون بیاره. پیرزن! برگرد... ما قصد داریم در راستای بزرگتر کوچیکتری یک مدّتی ازت نگهداری کنیم.
پیرزن با سرعت برگشت.
او نگهداری شدن را بسیار دوست داشت
- راستی مادرجان... بزرگتر کوچیکتری چی هست؟
مروپی در جواب پسرش تنها شانهای بالا انداخت. بزرگتر کوچکتری هر چه که بود، آنها را در دردسر بزرگی انداخته بود.