جلسهی اول تدریس کلاس پیشگویی
در مدرسهی جادوگری هاگوارتز، شور و شوق زیادی به چشم میخورد. ترم تابستانی شروع شده بود و همه بسیار خوشحال به نظر میرسیدند و داشتند با آمادگی بالا، دنبال کلاسهای این ترمشان میگشتند.
البته، همه به جز گابریل.
گابریل اصلا خوشحال نبود و دلایل خودش را برای ناراحتی داشت... یکی از این دلایل این بود که اخیرا تمام هاگوارتز را از دم انواع شویندهها گذرانده بود و از جادو آموز بگیر تا استاد و نیمکت و چوبدستی، همه تمیز بودند؛ در نتیجه، گابریل به مکانهای جدیدی احتیاج داشت تا تمیزشان کند و از این طریق روحش آرام شود؛ اما توی هاگوارتز گیر افتاده بود و نمیتوانست برود.
اما دلیل اصلی، حسن مصطفی بود که دیروز به سراغش آمده بود و خبر از مرخصی مدرس کلاس پیشگویی داده بود و اینکه حالا او باید تدریس را به عهده بگیرد. هر چقدر هم که گابریل گفته بود پیشگویی بلد نیست و اصلا تدریس چیست، حسن فقط قاه قاه خندیده بود.
- سلام و صد سلام به جادوآموزان زیبای کلاس پیشگویی!
- پروفسور دلاکور، ما پیشگویی داریم. چرا شما اومدین؟
- معلممون نیومده؟
- پس تو رو سالازار بذارید وسایلمونو جمع کنیم آروم بریم تو حیاط.
- اشکال نداره یکم از لقمهمون بخوریم؟
- میشه پاککن بازی کنیم؟
- به نظر من باید بریم پای تخته تمرین پیشگویی حل کنیم تا برای جلسات بعد آماده باشیم و روونا هم ازمون راضی باشه.
-
- نه عزیزان... چیزه... من از این به بعد براتون پیشگویی تدریس میکنم!
- ولی شما که پیشگویی بلد نیستین...
- کی گفته؟ من خیلیم پیشگوی خوبیم. مثلا... مثلا پیشبینی میکنم که الان از توی کیفم یه قلمپر در میارم...
و همینطور که از توی کیفش قلمپر را بیرون میآورد با لبخند گشادی گفت:
- دیدین گفتم!
اما متاسفانه جادوآموزها زیاد علاقمند به نظر نمیرسیدند و گابریل برای اینکه نظرشان را جلب کند تا درس را حذف نکنند، باید تلاش میکرد.
- با پیشگوییهای کوتاه مدت درس رو شروع میکنیم. من همین الان پیشگویی میکنم که الان پلاکس میاد پای تخته و میخوره زمین!
پلاکس اصلا علاقهمند به آمدن پای تخته نبود، اما گابریل با چشمغره و درآوردن وایتکس از توی جیب و نشان دادن تی گوشهی کلاس کمی او را در فشار روحی و جسمی قرار داده بود و نمیتوانست نیاید.
- خب... الان همینجوری میاد و تق! میخوره زمین!
هیچ صدای زمین خوردنی در کار نبود.
- خب... یکم دیگه راه برو... الان دیگه تق! میخوره زمین!
-
- میخوره ها... یکم صبر کنین!
اما پلاکس خیلی خوب بلد بود راه برود و تنها راه باقیمانده کمی غیر انسانی به نظر میرسید.
تق!
- دیدین گفتم!
پلاکس به پای دراز گابریل که به شکل ناگهانی تغییر مسیر داد و برایش زیر پایی گرفت چشم غره رفت و قسم خورد روزی با پخش یک کاریکاتور از گابریل آبرویش را در سطح جامعه ببرد.
وقت کلاس رو به پایان بود و دانش آموزها هنوز هم به پیشگوییهای کوتاه مدت گابریل علاقهای نشان نداده بودند. این لحظات آخرین فرصت گابریل برای نجات شغل و آبرویش بودند و او باید برگ برندهاش را رو میکرد.
- اهم اهم. برای حسن ختام این جلسه، شما رو دعوت میکنم که منتظر آخرین پیشگویی من بمونید... در چند دقیقهی آینده، مدیر مدرسه کاملا تر و تمیز و سفید مفید جلوی در کلاس خواهند بود و شاید کمی هم عصبانی باشن .
با اینکه جادوآموزها اصلا امیدی به این پیشبینی _ و همچنین دیدن مدیر مدرسه با حالتی به جز قاه قاه خندیدن _ نداشتند، اما منتظر ماندند. و چند دقیقه بعد با باز شدن در کلاس راجع به تصورشان نسبت به پروفسور دلاکور، تجدید نظر کردند.
حسن مصطفی با لباس و سر و روی سفید جلوی در ایستاده بود و به دلایل شاید نامعلوم، بسیار عصبانی بود.
گویا عوض کردن شیر آب با شیر وایتکس جواب داده بود.
______________________________تکلیف جلسهی اول:
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.