هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ریچارداسکای)



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸
#21
مدیر موزه که بسیار خشمگین بود به همراه صندلی به سمت در میرفت که ناگهان در باز شد.

_سلام جناب مدیر،اتفاقی افتاده؟

کمی مانده بود تا مدیر موزه صندلی خود را در سر ریچارد خورد کند ولی خوشبختانه با دیدن ریچارد صندلی را پایین گذاشت و با لبخند مصنوعی صندلی را سر جایش گذاشت و پشت میز نشست.
_خب ، چی دارین برا فروش؟

ریچارد دست در کیفش کرد و یک کیسه که در اصل کیسه پر از خاک های میز کارش در وزارت بود را بر روی میز مدیر گذاشت.
مدیر در کیسه را باز کرد و با انبوهی از خاک ها مواجه شد.
_حالا این چی هست؟
_خاک
_خودم خب دارم میبینم،خاک چیه؟
_خودمم نمیدونم، خاک رسه یا خاک ماسس.
_ چه اتفاق تاریخی در این هست؟
_آها، این خاک متعلق به مرلین کبیره.
_مرلین تبدیل به خاک رس شده؟
_نمیدونم ، شایدم خاک ماسه باشه.
_از کجا میدونی اصلا مرلین مرده؟
_خب این خاکشه دیگه.

و این گونه بود که مدیر موزه فهمید با ریچارد سر و کله زدن کار بیهوده ای هست پس قبول کرد و ۱۰گالیون را به او داد.
_این که کمه.
_ چقدر می خوای تا دست از سر کچلم بکشی؟
_این اثر تاریخی ۴۰ گالیون ارزش داره.

مدیر مجبور شد پول را بده تا بیشتر از آن پخش را نخورده بود.
در همان هنگام تابلو نقاشی کریس که برای انتخابات کریس کشیده بود را از کیفش درآورد.

_این چجوری تو کیفت جا شده بود؟
_این یه کیف مخصوصه دیگه.
_خب این چی هست؟
_این یه تابلو نقاشی هنری و زیبا هست که مال یه قرن پیشه اسمش هم مونا چمبرزه که البته کریس لیزا هم صداش میکنن ، من دومی رو بیشتر میگم.
_یه مقدار شبیه وزیر نیست؟
_من که شباهتی درش نمیبینم، شاید هم احساس میکنین چون خیلی فکرشو میکنین.

مدیر ۲۰ گالیون را روی میز میگذارد.

_۲۰ گالیون؟جدی؟چرا ارزش ما هنرمندان درک نمیکنید؟
_چقدر می خوای؟
_۶۰ گالیون.

مدیر کم مانده بود چشم هایش از حدقه در بیاید و لی مجبور بود، کیسه ای را با ناراحتی و خساست از میزش روی میز گذاشت و گالیون های کمی مانده بود بخاطر همین شروع به گریه کردن کرد.
ریچارد نیز برای اینکه توانسته بود جنس های بنجلش را به مدیر موزه بدهد و ۱۰۰ گالیون کاسب شود بسیار خوشحال بود و از اتاق بیرون رفت.


ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲ ۱۲:۰۹:۰۲
ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲ ۱۲:۱۲:۱۱



شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#22
در همان هنگام مردی که جلوی صورتش با کلاه جادویی پوشیده بود با یک گاری خیلی بزرگ و طلایی و زیبا و پر از خوراکی وارد سالن شد، به طرف محفلیون رفت و دستانشان را پر از خوراکی های گوناگون کرد و با این حرکت چشم تمامی مرگخواران در آورد، از کنار هر مرگخواران عبور میکرد پایش را با چرخ بزرگ گاری له میکرد تا اینکه که به گاری بانو مروپ رسید و با یک ضربه گاری را چپ کرد و قل خوردن و پایین رفتن آن از پله ها را تماشا کرد ، و بعد هم از روی بانو مروپ و بعد نجینی و بعد لرد رد شد و آنها را له کرد.
_انتقام شیرین است

در گوشه سالن که محفلیون نشسته بودند از حرکات ریچارد در شور و شعف غرق شده بودند و به ریش تمامی مرگخواران میخندیدند؛همچنین در گوشه دیگری مرگخواران بسیار اعصبانی بودند و در حال جمع کردن بانو مروپ ، نجینی و لرد بودند و نقشه انتقامی را در سر میپروراندند .
ریچارد در کنار پروفسور دامبلدور نشست و به مسمومیت آن پی برد ، برای همین نیز معجون ضد مسمومیت را از کیف چرمی درآورد و پروفسور دامبلدور داد.
در همان لحظه پیرمردی که از قرار معلوم یکی از بازیگران تئاتر آن ور ها بود وارد صحنه شد ، خیلی کند حرکت میکرد و تازه اول های راه را رفته بود.
_آخ کمرم گرفت

با این حرف در سالن پچ پچ های زیادی صورت گرفت و کلماتی مثل راه بیوفت دیگه، آخه این دیگه کیه؟ این از لاک پشت هم کند تره خطاب به پیرمرد گفته شد!
لحظاتی بعد پیرمرد بعد از ۱۵ دقیقه به میانه های صحنه نمایش رسید و سرش را بالا گرفت.
_محفلی بودن یا مرگخوار بودن مسئله این است!

پیرمرد این را گفت و سکوتی بر سالن حکم فرما شد.
جمعیت محفلی و مرگخوار ها همچنان پوکر بودند.
پیرمرد هم منتظر دست زدن و تشویق محفلی ها و مرگخوار ها بود ولی وقتی دید کسی تشویقی نکرد شروع به ترک صحنه کرد تا نمایش آغاز شود.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#23
صدا های تهدید آمیز ریموند در آنجا به گوش می رسید که خطاب به شخصی گفته میشد.
_الان میزنمت لهت میکنم ... آماده نابودی باش.

و بعد ریموند که شرت بوکس و رکابی ای تنش بود و با دستش مخصوص بوکس که با آن مانور میداد و تکان تکان میخورد ، چشم هایش را ریز کرد و سم هایش را بر روی زمین کشید و با شاخ با سرعت به سمت کیسه بوکسی رفت که از میان در معلوم نبود؛با شاخ هایش آن را میزد و همچین با دست و گاهی نیز پاها و صدا هایی نیز از خودش در می اورد!
_بگیرش...چپ،حالا راست،آپرگاد...دیش،دام...حالا یه لقد...اینم بگیر.

ماتیلدا، جکسون و گادفری که از میان در مشاهده گر این اتفاق بودند مات و مبهوت از آن حرکت هایی که ریموند انجام میداد بودند ؛ در همان لحظه نیز ریموند حرکت آخر خود را با نمایشه گذاشت.

_بگیرش.

ریموند به بالا پرید و خواست که یک لگد چرخشی بزند ولی شاخ هایش به دیوار گیر کرد و دست و پا میزد که بتواند بیاید پایین!
_کومک،کومک،کومک.

ولی ماتیلدا ،جکسون و گادفری زودتر آنجا را ترک کرده بودند و به سمت دری شیک و اتاقی که کمی روشن تر بود و بخار هایی هم از آنجا به بیرون می آمد حرکت کرده بودند.
صداهایی از آن اتاق می آمد که از قرار معلوم سر کادوگان و ریچارد بودند.
_آی جوان، این معجون را از جلوی تابلو ببر آن ور ، الان میزنی تابلو را به گند میکشی!
_نگران نباش این معجون خودم ساختم از تابلو ها رد میشه.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#24
یک روز گرم تابستان بود.
ریچارد در یک اتاق بزرگ در محفل جلوی باد کولر نشسته بود و آب انگور خود را با یخ هایی فراوان میخورد.
محفلیون نیز با پول زیاد ریچارد که به دستشان رسیده بود برای خود چیز هایی میساختن.
_عه این آبرنگ های جادوییم که تموم شد!...ریمونده، ریییموووند.

و بعد بلندگو را برداشت تا صدایش را بشنود.
_ریموند به دفتر ریچارد

کمی آن ور تر ،مطب دکتر ریموند.
_این میزو بزار اونجا،آها، حالا درست شد، اون مجسمه منم بزار اونجا، نه بگیر چپ بگیر چپ خودشه همونجا بزار ؛ یزرع شاخاش نامیزون نیست؟ ... اه دارن منو صدا میکنن!

دقایقی بعد اتاق ریچارد.
_چیکار داری؟
_بپر برو چار تا آبرنگ بگیر بیار.
_خودت برو بیار.

بعد ریموند این را گفت و از دفتر خارج شد.

_سوجییییی، سوجییی ، سوجی بیا دفتر من.
_چیه چی می خوای؟
_آبرنگ.
_خب برو بخر.

ریچارد که فهمید صحبت با سونی هم بی فایدس کس دیگری را صدا کرد.
_پروفسسسوووور،پرووووفسور، پروفسسور دامممبلدددور.
_چیه فرزندم چی می خوای؟
_هیچی؛فقط حالتون می خواستم بپرسم.

ریچارد دید که چاره ای ندارد پس خودش به بازار رفت و آبرنگ ها را خرید.

چند ساعت بعد دم در خانه گریمولد.

_اون مجسمه رو ببر اون ور تر، دو درجه به راست ، پنج درجه چپ ، هنوز کجه ، برو راست.
_چیکار میکنید پروفسور رو پشت بوم!بیاین پایین.
_این مجسمه ققنوسو میزارم اینجا.
_بیا پایین میوفتیا پروفسور.

کمی آن ور تر برج دیدبانی محفل.
_قربان یکی اونجا دم دره ، کلاهم جلوی صورتشو گرفت!چیکار کنیم؟
_ریچارده،بزنینش.

و بعد گادفری روی دکمه قرمز فشار داد و بشکه معجون انفجاری پرتاب شد.
_۱۰ ثانیه تا برخورد... ۹...۸...۷...۶...۵...۴...۳...۲...۱

ریچارد متوجه چیزی شد بعد سرش را بالا گرفت.
_این دیگه چیه؟

ریچارد تا به خودش بیاید مورد هدف بشکه محفلیون شد.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#25
سلام بر شما
شنیده بودیم نام کامل دوست دارین :D
پروفسور آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور فرزند پرسیوال D:
حالتون چطوره؟
خودم خیلی وسوسه شده بودم به کچل بی مماخ خدمت کنم ولی دیگه در عماق وجودم روشنایی زیادی هست. این همه وسوسه کاری از پیش نبرد .
حالا اومدیم اگه اجازه بدین عضو شیم دیگه.
لازم به ذکره در اکانت قبلم عضو بودم یعنی ابرفورث .
و خودمو معرفی نکردم،بنده ریچارد اسکای هستم نقاش و کاراگاه و مامور و هواشناس .


دست راست دارین؟دست چپ چی؟


علیک سلام ریچارد عزیزم،

از دوباره اینجا دیدنت خوش حالم و ممنون که اسمم رو کامل نوشتی، مهربونیتو نشون می ده. ولی بذار بقیه پیام هام رو با جغد برات بفرستم.


قربانت،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور





ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۳:۲۸:۲۲



شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#26
برج کنترل مراقبت عملیات های هوایی محفل- {بک مَعَهُم!}

در همان هنگام که سوجی و ریموند در برج بودند و مردی در همان موقع وارد برج شد.
_این دیگه کیه؟
_اینو کی راه داده اینجا؟اینجا یه منطقه نظامیه.

مرد که کلاه جادویی جلو صورتش بود به جلو آمد.
_بنده فرمانه ارتش محفل ققنوس.
_چی میگی؟

ریچارد گوشی نظامی را از جیب خود درآورد و صحنه مورد هدف قرار گرفتن ققپاد را نشان آنها داد بعد بیسیمی را از جیبش درآورد.
_از شیردال به ابلهول ، از شیردال به ابلهول ،صدامو داری؟ وارد فاز عملیاتی شدیم ،ققپاد محفل مورد هدف منجنیق مرگخواران قرار گرفت ، افراد خود را به موقعیت هاگزمید ببر ، یه گیاه سحر آمیز آنجا رشد کرده و مرگخواران و لرد تاریکی در حال بالا رفتن از آن هستند پشتیبان شما نیز ققپاد های برج هستند .
_شیردال ، دریافت شد ما از فرودگاه راه افتادیم.

سوجی و ریموند همچنان پوکر بودند.

_منتظر چی هستین مانیتورو روشن کنید ، الان سه ققپاد در حال اوج گرفتن هستن.

سوجی و ریموند مجبور شد مانیتور را روشن کنند و ققپاد ها را فرودگاه جابجا کنند.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#27
مرگخوارا که می خواستن عرصه را بر محفلیون تنگ بنمایند ، عرصه بر خودشان نیز تنگ‌شده بود.
فنریر گری بک که بجای بو گیری در کنار خانه بود خیلی وقت بود که چیزی نخورده بود و به جای جذب بو های بد خود نیز بو هایی از دهانش خارج میشد؛ در گوشه دیگری از اتاق لرد _ دورسلی بود که جلوی یکی از محفلی نشسته بود که ناگهان بوی نا مطبوعی در آن وضعیت اضافه شد.
لرد_دورسلی خواست بحث را عوض کند پس به میزی که در بغل دست آن بود اشاره کرد و کمی با آن ور رفت.
_این دیگه همه میزاشون خرابه، پایشم لق میزنه .
_آره یه بویی هم میاد.
_احتمالا عطر من با عطر شما قاطی شده واکنش شیمیایی رخ داده...

و بعد با تاکید ادامه داد.
_من هیچوقت از این علمم برای ساخت بمب های شیمیایی استفاده نمیکنم.
_من بدم بیرون یه هوایی بخورم.

بعد از اینکه محفلی دور شد لرد شروع به صحبت کردن کرد خطاب به دورا ویلیامز که در گوشه ای از اتاق نقش چراغی را بازی میکرد که خاموش و روشن میشد.
_مرلین لعنتت کند دورا .
_چرا ما ارباب؟
_چیزی گفتی؟این روزها گوش هایمان کمی نمیشنود!

دورا تصمیم گرفت دهنش را ببندد و بکار خودش برسد.
آن طرف تر سو در حالی که آبنبات های لیمویی و جورابی نرم و قرمز و براق دستش‌ بود جلوی دامبلدور که مو های جلوی سرش ناپدید شده بود و ریش هایش شبیه بز شده بود مانور میداد.
_عجب آبنبات های لیمویی خوشمزه ای به به ، ولی من دیگه این طمع را دوست ندارم ، میزارم بیرون هرکی اومد ور داره ؛این جورابه هم دیگه نمی خوام دلمو زده .

و در یک حرکت ناگهانی جوراب را به بیرون پرت کرد.
دامبلدور خیلی سعی کرد جلوی خود را بگیرد اما نتوانست بر خود غلبه کند؛ یواش به گونه ای که کسی آن را نبیند به بیرون رفت و دو لوپی آبنبات ها را خورد و مقداری هم در مقدار ریش باقی مانده اش گذاشت ، غافل از آنکه تمام آن آبنبات ها سمی هستند.
لرد ولدمورت از پشت پنجره خنده ای کرد و از آنکه با یک تیر چند نشان زده بود خوشحال بود.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#28
نام: ریچارد

نام خانوادگی: اسکای

لقب : ریچارد "شیردل"

تاریخ تولد: 1993

گروه:گریفندور

خون:نیم اصیل

چوبدستی: چوبدستی انعطاف پذیر ۳۵ سانت از مو تک شاخ و چوب درخت بید کتک زن و ریسه قلب اژدها ،بسیار قدرتمند در دوئل و افسون های مختلف.

پاترونوس: مرغ قصاب

ویزگی های اخلاقی :
وی شجاعت زیادی داشت، شب بطور زیرکانه و آستک آستک یواش یواش به جنگل ممنوعه روانه میشد بخش زیادی از این شجاعت وی به کنجکاوی مربوط میشود .
بیشتر وی را در حال تکان دادن چوبدستی و خواندن و تمرین ورد های جدید و مختلف دیده میشد.
وی اخلاق خوبی دارد و منطقی است و گاهی کم اعصبانی میشود.
در دوران کودکی هنر خود را با گند زدن به عمارت خانوادگی خود با رنگ های مختلف بروز میداد؛و گاهی نیز ایستادن در باران و نگاه کردن به آسمان، به همین دلیل بیشتر زمان ها او را سرما خورده میدیدن و همچنین او در جنگل ها گشت میزد زمین میخورد و و با گل خودش را به گند میکشید بعد ها او در دروس هاگوارتز پیشرفت چشمگیری داشت و در درس دوئل بسیار خوب بود و بعد ورد های خود را بر روی دانش آموزان و حیوانات بیچاره عملی میکرد.
در دوره جوانی نیز با تک پاره کردن تابلو های نقاشی هاگوارتز و بازسازی آنها (برای مثال تابلو سر کادوگان را به شکل بانو شاق تغیر داد) استعداد دیگری از خود را شکوفا میکرد ، علاقه خاصی به وسایل ماگل ها مخصوصا تفنگ دارد .

ویژگی ظاهری:
وی رنگ چشم آبی ای دارد بازوان عضلانی و قد تقریبا بلند ، مو آن تقریبا بلند است و رنگ قهوه ای مایل به قرمز و جای چنگ در پای راست خود که نشانه درگیری او با یکی از گرگینه های وحشی بوده است ، قد متوسطی دارد و پوششی کاملا پوشیده و یک کت کارآگاهی جنس چرم با یک کیف پر تجهیزات و چکمه ای نیز دارد و یک کلاه جادوگری که عمدتا جلوی صورت آن را گرفته.


خلاصه ای از زندگی نامه:
وی در سال1993 یعنی در 25 سال پیش از یک مادر جادوگر و یک پدر ماگل شوالیه در خانواده ثروتمند و یک عمارت بزرگ در فرانسه چشم به جهان گشود و در اوایل کودکی نیز به آسمان و نقاشی علاقه فراوانی داشت و در کار ها کمی کنجکاو بود.
در سن 11 سالگی نامه هاگوارتز خود را دریافت کرد و با شادی به سوی هاگوارتز راهی شد.
به خطر اینکه اسم او ریچارد بود، و در داخل گروه گریفندور افتاد، گریفیندوری ها به شوخی شروع به صدا کردن او به شیر دل کردن و کم کم شوخی شوخی لقب رسمیش شد و دیگه حتی اساتید هم به این اسم میشناختنش.
او در دروس بسیار خوب بود و در دوئل ها قهرمانی های بسیاری کسب کرد و جوایز فراوانی گرفت.
و در بعد ها در ساخت تابلو های جادویی و زیبا و فراوان استعداد چشمگیری داشت.
او بعد از تحصیل در هاگوارتز به وزارت خانه رفت و سه دوره مقام بهترین هواشناس را گرفت.
بعد ها به شغل مامور و کاراگاه مقام بالا وزارت خانه رفت و در کار خود موفق بود.

حیوان دست آموز: مرغ قصاب

شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور

دلیل تعویض شناسه: نمیتونم با شخصیت آبرفورث راحت ایفای نقش کنم.

تایید شد.
خوش برگشتید.


ویرایش شده توسط ریچارداسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۳:۰۹:۴۵
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۳:۱۴:۲۷
ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۳:۱۸:۳۲



شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.