- خب داداوچم...رسیدیم و رسیدیم. کاشکی نمی رسیدیم...وقتشه پیاده بشی حالا!
اگلانتاین سرش را بلند و به جایی قرار بود پیاده شود، نگاه کرد.
- اممم...مطمئنید درست اومدیم؟
- پیاده شو آقا...ما باید بریم مسافر بعدیو برسونیم.
- آخه...نمیشه برگردیم؟ چون من نمیتونم...
جمله ی پافت به پایان نرسید...پارو یقه اش را گرفت و از قایق بیرون انداخت.
اگلانتاین از روی زمین سفت و سرد بلند شد و تا به خودش آمد؛ قایق با دو پارو در حال دور شدن بود و او را تک و تنها در جزیره ای که هیچ چیز ازش نمیدانست، تنها میگذاشت.
پافت چند ثانیه رفتن قایق را تماشا کرد و بعد سعی کرد با یک سنگ درد و دل کند.
- خب...به نظرت الان کجا برم؟ چی کار کنم؟ چی بخورم؟ کجا بخوابم؟ چجوری گلیم خودمو بدون ارباب و مرگخوارا از آب بیرون بکشم؟ چجوری؟ چرا آخه...
- ببین دادا...به کتفم!
اگلانتاین با دلخوری به سنگ نگاه کرد.
- عه...بیتربیت.
چرا با این این طوری رفتار میکنی؟
- جدا قیافهی من برات آشنا نیست؟
پافت با دقت نگاهی به برجستگی و شیار هایش انداخت.
سنگ حقیقیتا بی شباهت به تام جاگسن نبود.