هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۸:۵۷ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
#21
وقتی بلاتریکس می گفت "یا بلایی به سرت میارم که تا حالا توی عمرت ندیده باشی"، منظورش این بود که یا واقعا بلایی سرت میاورد که تا به حال توی عمرت ندیدی، یا بلایی سرت میاورد که توی عمرت دیدی، ولی دلت نمیخواست سرت بیاد! هکتور یاد همه مرگخوارهایی افتاد که جلوی روش تا حد مرگ شکنجه شده بودن، و همه ماگل هایی که کشته شده بودن...
و ترسید! و با بی میلی تمام پایین تر اومد. و همچنان به مرگخوارها و ماگل های بدبختی فکر میکرد که...

جسم داشتن! همه اون مرگخوارها و ماگل ها جسم داشتن که شکنجه میشدن و یا میمردن. هکتور الان یه روح بود. مگه بلاتریکس چه بلایی میتونه سرش بیاره؟

- بیا دیگه. یه ساعته اینجا علافمون کردی.

هکتور چنان توی فکرش غرق شده بود که متوجه گذر زمان نشده بود. اول آروم آروم پایین اومد، ولی بعد یادش اومد که یه روحه.
- نمیام.
- ببین هکتور، من الان خیلی دارم خودمو کنترل میکنم که بتونم سفید بودنتو تحمل کنم. پس اینقد وقت تلفی نکن که میدونی باهات چیکار میکنم.

وقتی بلاتریکس اونطوری به کسی نگاه میکنه و میگه "میدونی باهات چیکار میکنم" دو حالت داره؛ یا نمیدونی قراره باهات چیکار کنه، یا میدونی ولی دلت نمیخواد سرت بیاد! و میدونی که میتونه. هکتور هم با در نظر گرفتن سفید بودنش، و نگاه و دیالوگ بلاتریکس، مثل یه روح خوب، سرش رو انداخت پایین و راه افتاد.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹
#22
رکسان Vs سدریک


از ترس به گوشه ای پناه برده بود. صدای قهقهه های شیطانی، سایه وحشتناک روی دیوار، تاریکی...
با صدای رعد و برقی که از بیرون به گوش می رسید، جیغ بلندی کشید و پشت اولین وسیله ای که نزدیکش بود، پناه گرفت. آروم سرش رو بیرون آورد و درحالی که می لرزید، گفت:
- من اینجا چیکار میکنم؟ اینجا کجاست اصلا؟

یک ساعت قبل - خونه ریدل ها

- خوب خالی، این جایی که میخوای ما رو ببری، کجا هست؟
- یه جای فوق العاده... ترسناک، ارباب! خیلی ترسناک...

لرد با شنیدن کلمه "ترسناک" خیلی خوشحال شد، اما سعی کرد خوشحالیش رو بروز نده. لرد مرگخوارای جوگیر و بی جنبه ش رو خوب میشناخت!
- خب، فهمیدیم ترسناکه، دیگه چی؟ میدونی که واسه تلف کردن وقت ما...
- ماگل هم داره ارباب! پر از ماگله... ماگلای وحشی و ترسناک... خیلی ترسناک...
- پس بزن بریم خالی.

با شنیدن این حرف، برق از سر رکسان پرید و قیافه به خودش گرفت. برای آپارات کردن، باید با دستش لرد رو میگرفت، و این خیلی براش هیجان انگیز بود، چون لرد تا الان اجازه نداده بود بهش دست بزنه. لرد مرگخوارای جوگیر و بی جنبه ش رو خیلی خوب میشناخت!
از طرفی، وقتی یادش افتاد به چه جای وحشتناکی قراره برن، کمی دستپاچه شد.

- چرا معطلش میکنی خالی؟ ترسیدی؟ مرگخوار ما ترسیده؟
- چیز... نه ارباب، یه ذره سردمه فقط. وردش چی بود؟

یه لحظه لرد متوجه اشتباهی که کرده بود شد. قطعا درخواست از رکسان برای بردنش به یه جای ترسناک، اصلا کار درستی نبود... و سردش شد!
- تمرکز کن خالی!
- ور... تمرکز؟!

همون لحظه - توی مغز رکسان

تعدادی رکسان کوچولو، توی مغز درحال کار کردن بودن. تعدادی در حال چای نوشیدن بودن و یه نفر، کمی اون ور تر، پشت کامپیوتر نشسته بود. همچنان که با آرامش با صندلی چرخدارش عقب و جلو میرفت، یهو یه پیام روی کامپیوتر ظاهر شد. فرد پشت کامپیوتر چند ثانیه با دقت به پیام نگاه کرد، بعد صندلیش رو جلوتر کشید و دقیق تر نگاه کرد، بعد عینکش رو زد و دقیق تر نگاه کرد، بعد صورتش رو به شیشه چسبوند و دقیق تر نگاه کرد... بعد نگاهی به یکی از رکسانا که درحال چای نوشیدن بود، انداخت:
- میگم رکسان، تمرکز یعنی چی؟
- نمیدونم رکسان. وایسا از رکسان بپرسم. رکسان، تمرکز یعنی چی؟
- نمیدونم. بذار از رکسان بپرسم...

یک ساعت بعد - بازم توی مغز رکسان

...
- نمیدونم. اصلا واسه چی هست؟
- نمیدونم. بذار از رکسان قبلیه بپرسم...

یک ساعت بعد - بازم توی مغز رکسان

...
- اصلا چرا معنی تمرکز رو میخوای؟
- خب اینجا دستور داده صاحبمون دیگه. میگه تمرکز کن. مگه اصلا کار شماها انجام دستوراتی که من بهتون میرسونم نیست؟ چطور نمیدونی تمرکز چیه، ها؟ نچ نچ نچ...
- خب... چون اصلا تا حالا همچین دستوری به تو داده نشده که تو به ما بدی دیگه.

رکسان پشت کامپیوتر، نگاه دوباره ای به پیغام روی کامپیوتر انداخت... و مرد!

- اینم مرد که. بگین کارگر جایگزین بعدی رو بیارن.

همون لحظه - خارج از مغز رکسان

- تمرکز... ورد... ترس... خوشحالی و ذوق...
- خالی... خالی! چت شده؟ تمرکز کن، جون ما خیلی با ارزشه!
- نه نه، وایسن، آها! یادم اومد!
- نه خالی، اول تمرکز کن...


زمان حال - مکان ترسناک

رکسان دوباره به هوش اومد. یادش اومد چطور وارد اینجا شد. این اولین قدمش برای فرار از اونجا بود. نفسی از سر راحتی کشید و روی زمین ولو شد... ولی این احساس اذیتش میکرد که انگار یه چیزی رو فراموش کرده...

- وای، بدبخت شدم! ارباب کجان؟

سریع از جاش پرید. توی تاریکی، دنبال کسی گشتن که اصلا معلوم نبود چه بلایی سرش اومده، خیلی سخت بود. دستش به چیزی خورد... چیزی که میدونست چیه... از صدای وحشتناکی که تولید کرد فهمید...

- ج... جغ... جغجغه بچه!

جیغ بلندی کشید و به هوا پرید و توی هوا، خودشو به چیزی نگه داشت. اول نفس راحتی کشید، ولی وقتی دستش سر خورد...

- بادکنک!

دستشو رها کرد و با سرعت به سمت زمین حرکت کرد؛ ولی برخلاف تصورش، روی یه چیز خیلی نرم فرود اومد. خیلی نرم... و خیلی پارچه ای...

- عروسک!

از روی عروسک آروم عقب رفت. تاریک بود و جایی برای قایم شدن پیدا نمی کرد؛ نه لیوان آبی، نه ترک دیواری، نه کیف کسی... از همین تاریکی بدش میومد. چیزی نمی دید، اما مطمئن بود همه وسایل ترسناک دارن آروم و تهدید آمیز به سمتش حرکت میکنن؛ توپ تنیس، عروسک های خرسی پشمالو، قطار های اسباب بازی... صدای خش خش کاغذ رنگی ها رو از پشتش میشنید... دیگه نتونست طاقت بیاره... و با تمام قدرت، جیغ کشید و بعد، همونجا روی زمین دراز کشید و دستاشو روی سرش گذاشت. درست لحظه ای که فکر میکرد الانه که همه وسایل ترسناک بهش حمله کنن...

- سورپرایز!

چراغها همه روشن شدن و صدای آهنگ و جیغ و هورا، توی فضا پیچید. رکسان، یه عده بچه کلاه بوقی پوش رو دید که جلوی یه زن کلاه بوقی پوش صف کشیدن و همه درحال بالا و پایین پریدن و برف شادی ریختن بودن. تا رکسان بخواد بفهمه که چه اتفاقی افتاده، توجه زن بهش جلب شد.
- تو که از بچه های مهد کودک نیستی.

یهو صدای آهنگ قطع شد، بچه ها دست از جیغ و هورا کشیدن و برف شادی ریختن، کشیدن. بچه ها همه به رکسان خیره شده بودن.

- توی این بارون، پا شدم اومدم مهد.
- آره، منم.
- چقد توی اتاق بغلی خوشحال بودم و میخندیدم.
- آره منم.
- تازه، من کادو هم خریده بودم.
- آره، منم.

همه بچه ها به سمت تنها کسی برگشتن که تایید نکرده بود. بچه که دستشو پشت سرش نگه داشته بود و خیس عرق شده بود، آهی کشید.
- خیلی خب، من یادم رفته بود امروز تولده، ولی وقتی رسیدم این چیز دم در دیدم...

با دیدن چیز توی دست پسر، همه بچه ها و مربی شون، جیغ بلندی کشیدن و هرکدوم به سمتی فرار کردن. بچه که نمیدونست اونا از چی میترسن، اول کمی با تعجب به همه نگاه کرد، بعد چیز رو روی زمین انداخت و دوید.

کمی طول کشید تا رکسان از بین پاهایی که این طرف و اون طرف میدویدن، بفهمه که اون چیز، چیه، ولی وقتی فهمید، آرزو کرد کاش هیچوقت نمیفهمید!
- ارباب! من آخر همه دوئلام مردم ارباب! لطفا این دفعه نمیرم ارباب!
- قبل از اینکه بلایی سرت بیاریم خالی، یه خبر خوب داریم برات و یه خبر بد. و چون ما اربابیم، دوست داریم خبر خوب رو اول بگیم. خبر خوبمون اینه که چوبدستیمون توی کش شلوارمون بود... که میبینی فقط سرمون رو تونستی منتقل کنی به اینجا.

رکسان نگاهی به دستمال روی سر لرد انداخت، و آب دهنشو قورت داد.
- خبر بدتون چیه ارباب؟
- قبل از اینکه بیایم، چوبدستی بلامون رو قرض گرفتیم و به سرمون بستیم.

لرد مرگخوارای بی جنبه ش رو خیلی خیلی خوب میشناخت!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۲۸ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸
#23
سلام... چیز... خیلی وقته درخواست دوئل ندادم. چجوری بود؟
آها... یه دوئل میخواستم بی زحمت با ایشون. دو هفته.

هماهنگ شده ست.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
#24
رخمون vs وزیرشون

- بیا اینور بازار! لباسای ترسناک ویژه شب هالووین! بیا اینور بازار!
- میگم آبجی، اینقد این لباسا ترسناکن که با چوب نگهشون داشتی؟ مطمئنی چیز دیگه ایشون نیست؟ مثلا کثیف یا بوگندو نیستن؟

رکسان سعی کرد برای اینکه اعتماد مشتری رو جلب کنه، لباس رو توی دستش بگیره. همچنان که لباس به دستش نزدیکتر میشد، تپش قلبش هم بیشتر میشد... تا اینکه کاملا با دستش برخورد کرد.
- آره... مطمئنم... میبینی؟ اصلا هم کثیف نیست...

مشتری به رکسان نگاه کرد که رفته بود روی ویبره. انگار لباس واقعا ترسناک بود.
- هالووین که یه سال دیگه ست، ولی میتونم رفیقامو باهاش بترسونم. میشه ببینم؟

رکسان با کمال میل، لباس رو توی بغل مشتری انداخت و برای اینکه اعتماد مشتری رو از دست نده و زودتر از شر لباس خلاص شه، جایی قایم نشد و فقط چند قدم عقب رفت.
- اینکه سفیده... مطمئنی دوستام از سفید بودنش میترسن؟
-

مشتری لباس رو برانداز کرد.
- این که قلب روشه. چرا یه نفر باید از این بترسه؟
- خب چی مثلا میتونه از قلب ترسناکتر باشه؟ تازه بافتشو نگاه کن؛ با کاموای پرز دار ساخته شده، میفهمی؟ کاموای پرز دار!

مشتری کم کم داشت به سلامت روانی فروشنده شک میکرد. راهشو کشید بره، که دست قوی و محکمی اونو به عقب کشید. البته بیشتر جثه مشتری نحیف بود که دست رکسان در مقابلش، قوی و محکم بنظر میرسید.
- اگه اینو ازم بخری، دو تا از این لباس خوشگلا هم بهت اشانتیون میدما.

مشتری به "لباس خوشگلا" نگاه کرد؛ و به معنای واقعی خوف کرد! لباسهای سیاهی که اسکلت های ترسناکی روشون به چشم میخورد. چشمای مشتری برق زد.
- همینا رو میخوام. :droll:
- این سفیده رو چی؟
- اونم اشانتیون بده.
- میشه صد گالیون.

* * *

- قربون نوه گلم برم که ذاتا فروشنده ست. :kiss:
- حالا چقد کاسب شدیم امروز؟

کاسب شدیم؟!
کمی به رکسان برخورد، ولی با این حال دستاشو توی جیبش برد و پنجاه گالیون روی میز گذاشت.

- آرتور، پنجاه گالیون! تا حالا پنجاه گالیون از نزدیک دیده بودی؟
- اینهمه زحمت کشیدیم لباس فروختیم، پنجاه گالیون حقمون بود دیگه.

زحمت کشیدیم؟!
یه کم بیشتر به رکسان برخورد. اما جرئت نمیکرد چیزی بگه تا مبادا خونواده ش از شراکتش با مرگخوارا سر در بیارن. وقتی دید کسی حواسش بهش نیست، آروم از در بیرون رفت.

چند دقیقه بعد - مقر مرگخوارا

- همین؟ همش پنجاه گالیون؟ نتیجه این همه زحمت یه گروه، فقط پنجاه گالیون بود؟

نتیجه زحمت یه گروه؟ اصلا نمیفهمید چرا اخیرا کسی برای زحماتش ارزشی قائل نیست. اوایل که شروع به فروش لباسای دست ساز مالی و مروپ کرد، همه معتقد بودن که اون "ذاتا فروشنده ست" و "گروه بهش مدیونه"، ولی الان هر کسی نتیجه زحمات رکسان رو، نتیجه زحمات خودش میدونست. کسی نمیدونست اون چه حالی داره وقتی یه درشکه رو پر میکنه از لباسهای ترسناکی که با کامواهای ترسناک ساخته شدن؛ کسی نمیدونست چه ترسی رو تحمل میکنه تا از شر اون لباسا خلاص شه!...

- خب رکسان مامان، برو بخواب که صبح کلی کار داری. کلی لباس مامانی گذاشتم پشت درشکه.

رکسان زیر لب غرولندی کرد و رفت توی رختخواب، اما نتونست بخوابه. با خودش فکر میکرد که چه کارهایی میتونه انجام بده تا قدرشو بیشتر بدونن، تا اینکه نزدیکای صبح به نتیجه رسید.

* * *

-... و در آخر، من دیگه نمیخوام چیزی بفروشم!

جماعت مرگخوار به رکسان خیره شدن. این اقدام، حتی برای مرگخوارای گریفندوری هم خیلی شجاعانه به حساب میومد، چه برسه به رکسان که به ترسو بودن معروف بود.
مرگخوارا به بلاتریکس نگاه کردن که با خونسردی تمام، به رکسان نگاه میکرد که سخنرانیش تموم شده بود.

- حرفات تموم شد؟
-
- گفتی نمیخوای دیگه لباس بفروشی، آره؟

رکسان به بلاتریکس نگاه کرد که چوبدستی رو به طور تهدید آمیزی توی دستش نگه داشته بود و یه "اگه نفروشی، خودت میدونی" خاصی توی چشماش بود.

- چیز... نه... این یه رسم خالیاست دیگه، خالی بندی در ملا عام.
- آفرین، حالا برو. رودولف، تو هم دیگه میتونی چشماتو باز کنی.

چند دقیقه بعد

- بیا اینور بازار! لباسای ترسناک ویژه شب هالووین! بیا اینور بازار!
- میگم آبجی، اینقد این لباسا ترسناکن که با چوب نگهشون داشتی؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۸
#25
مرگخوارا منتظر موندن... منتظر موندن... و بازم منتظر موندن... و...

- منتظر موندن خیلی سخته بلا. هم خسته شدیم هم گشنه.
- خستگی و گشنگی بخوره تو اون سرتون. همش پنج دقیقه نیست اینجا نشستیم...
- مرگخوارای مامان گرسنه شونه؟ یه قابلمه پر از سوپ نارنگی و موز اون پشت دارم.

اما مرگخوارا فهمیدن که دیگه نه گرسنه ن و نه خسته. همشون دوباره چشمشونو به چادر دوختن. و باز هم منتظر موندن... ولی بازهم کسی از چادر بیرون نیومد.

- بابا چقد دیگه باید منتظر موندن بشیم؟ من دو داشتن میشم.

بلاتریکس از سر تاسف، نگاهی به رابستن ملتمس انداخت.
- فقط زود از جلوی چشمم دورش کن.

نگاه همه هنوز به چادر بود... همه به جز سدریک، آگلانتاین، مروپ دلشکسته که باز هیپوگریفش یاد خانه سالمندان کرده بود، هوریس...
گویا فقط بلاتریکس به چادر چشم دوخته بود.
- اربابا، خودت به دادم برس.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۸
#26
- موقع خواب پوست تسترال میپوشیم. بال حشرات وراجی مثل تو رو میپوشیم. موهای ریخته مون از دست شماها رو میپوشیم.

برای چند ثانیه سکوتی بر فضا حاکم شد و به لرد فرصت داد کمی روی آرامش اعصابش تمرکز کنه...

- اونوقت ارباب، بال ما رو میپوشین براتون بد نمیشه؟ آخه یه کم بالامون شفافن...

نیاز نبود نگاه لینی به لرد بیفته تا بفهمه باید بحث رو عوض کنه.
- راستی ارباب، بنظرتون کدوم تیم کوییدیچ میبره؟ من که اسماشونم نمیدونم اما تیمی که لباس آبی بپوشه دوست دارم...
- ما اصلا کوییدیچ دوست نداریم.
- خب پس... رنگ مورد علاقتون چیه ارباب؟ آبی روشن؟ آبی تیره؟ آبی سیر؟ آبی صورتی؟...
- سیاه سیاه.

لینی بشدت علاقمند به ادامه بحث بود.
- میوه مورد علاقتون چی...

لرد اجازه نداد حرف لینی تموم شه.
- یارانمون! بیاین این تابلو رو از جلوی چشممون دور کنین.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۰:۰۲ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#27
راننده در راستای رام کردن بالش سدریک، به راههای متفاوتی متوسل شد، از جمله کتک زدن، ناز و نوازش، روش خوابیدن، ولی وقتی دید هیچکدوم جواب نمیده، تصمیم گرفت از روش نوین و بسیار کارآمد "مذاکره" استفاده کنه.
- خیله خب، میای مذاکره کنیم؟
- نه!

راننده دید به روش مذاکره هم نمیتونه بالش رو راضی و رام کنه. نمیدونست چرا این بالشت اینقدر بنظرش عجیب میاد...

- این بالشه حرف میزنه؟

راننده بالاخره فهمید. مرگخوارا فهمیدن که راننده فهمید... ولی نباید میفهمید! سدریک درحالی که چشماش توی خواب بود، سعی میکرد بالشت رو راضی کنه که طبیعی رفتار کنه، ولی بالشت لج کرده بود.
- حتی صاحبمم منو نمیخواد؟ من یه بالش تنهای بدبختم!



رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۸
#28
خالی خالی Vs خسته خوشتیپ



- اینو باید بزنم؟
- نه، نزن، ممکنه خطرناک باشه.
- نترس عزیزم، پیش مشنگا زیاد از اینا دیدم. فقط یادم نمیاد دقیقا چجوری بود. حالا علی الحساب...

مرد دکمه کنار در ورودی رو فشار داد.
زیــــــــــــــــــــــــنگ

- فکر کنم نیازی نباشه دیگه اینقدم فشارش بدی.
- نترس عزیزم، نمیترکه...

درست توی همین موقع، در عمارت بزرگ باز شد و دختری مو قرمز که پیروزی خاصی توی صورتش موج میزد، جلوی در نمایان شد.
- من زودتر رسیدم! ...

ولی این خوشحالیش زیاد دووم نیاورد.

- مامان... بزرگ؟ بابا... بزرگ؟
- :hi:

فلش بک - چند روز قبل

- نوه گلم! چه عجب از این طرفا؟... وای ببین بچه مو، پوست و استخون شده. مگه سوپ پیاز نمیدن بهت؟
- نه مامان بزرگ. هر شب پیتزا و چلو کباب و مرغ بریونی و از این چیزا داریم.

مالی ویزلی دیگه تحمل شنیدن این حرفا رو نداشت. گوشاشو با دو دستش پوشوند.
- دیدی چیشد؟ میبینی آرتور؟ به بچم سوپ پیاز نمیدن! من اینهمه زحمت کشیدم، بچه بزرگ کردم که بچه بزرگ کنه که بهش سوپ پیاز ندن؟ واقعا مزد اینهمه زحمتم اینه آرتور؟... آرتور؟

آرتور اصلا گوش نمیداد. بعد از شنیدن اسم چلو کباب و مرغ بریونی، عقل از سرش پریده و آب دهنش آویزون شده بود. اما چاره این مشکلش پیش مالی بود.

بووووووووم

- آخ... چرا میزنی؟

مالی ماهتیابه ش رو تهدید آمیز روبروش گرفته بود. آرتور فهمید که دیگه نیازی به شنیدن جواب نداره.

- چرا همینجا نمیمونی نوه گلم، ها؟ اینجا هرچقدر سوپ پیاز که بخوای هستا!
- نه مامان...
-

مادر بزرگ ها تبحر خاصی توی به کرسی نشوندن حرفشون دارن، اما رکسان نباید اونجا می موند. اگه لردسیاه میفهمید که یکی از مرگخواراش به محفل رفت و آمد داره، چی به سرش میومد؟
- خب... مسئولیت دارم، باید برم.
- چه مسئولیتی اونقد مهمه که بخاطرش دل مامان جونتو بشکونی؟
- خب... چیزه... من... لردم؟
- آااااااااااااااخ.

چشمای آرتور و مالی از تعجب چهارتا شد. کسی هم جز دامبلدور که به نوازش هری مشغول بود، در اون لحظه به هری توجهی نکرد.

- بفرما جرج با این بچه بزرگ کردنت. زخمم داره تیر میکشه.

رکسان خواست تا گندش در نیومده، سریعا موقعیت رو ترک کنه. تا دم در رفت که...
- بابا بزرگ؟
- جانم؟
-

آرتور این نگاه رو میشناخت و انتظار این لحظه رو هم داشت، اما جلوی مالی نمیتونست مخالفت کنه. کیف پولشو از توی جیب قفل زده پیرهنش در آورد، فقل روی درشو باز کرد و سه گالیونی که ته کیفش بودن رو درآورد و به رکسان داد. رکسان هم با خوشحالی، بلافاصله، به خونه ریدل ها آپارات کرد. مالی کمی منتظر موند، و وقتی هری رو دست و پا زنان به اتاقش منتقل کردن و مطمئن شد دیگه کسی صداشونو نمیشنوه، جیغ خفیفی کشید.
- وای آرتور، شنیدی؟! بچمون لرد شده!
- ولی یکم عجیب بودا. لرد چرا باید از بابابزرگش پول بگیره؟

بووووووووووم

- خسیس! میخوای آبروی بچمو جلوی این پیتزا خورا ببری؟ بگن لردمون بی پوله؟
- خب، نه فقط یکم عجیبه.
- من بهت ثابت میکنم بچم راست میگه.

پایان فلش بک

رکسان فکرشو هم نمیکرد. هیچ نقشه ای نریخته بود. هیچ برنامه ای نداشت. اگه لو میرفت چی؟ حداقل باید سه گالیون پس میداد. اما دیگه چاره ای نداشت. اگه همون لحظه میفرستادشون برن، مالی و آرتور رو بیشتر به شک مینداخت. شانسش خوب بود که بلاتریکس، لرد رو با خودش به یه سفر چند روزه برده بود.
- بیاین... بیاین بریم تو اتاق من.

سریعا هردو رو گرفت و به سمت اتاقش هل داد، به سرعت نور به اتاقش رسید و مالی و آرتور رو توی اتاقش انداخت و در رو بست. نشست پشت در تا یه نفس راحتی بکشه.

- اینجا چقد کوچیکه نوه گلم. مگه تو لرد نبودی؟
- چرا... خب... این اتاق سابقمه. مامان بزرگ کو؟
- نمیدونم... احیانا توی راه اتاق سابقت، از آشپز خونه رد نشدیم؟
-

آشپز خونه

- نخیرم، آبگوشت اینجوری نیست... ببین، باید اول آب بریزی، بذاری قل بزنه، بعد پیاز اینجوری خورد کنی بریزی، بعد پیاز اینجوری رنده کنی بریزی...
- هیچم اینجوری نیست. باید توی آب جوش گوشت بریزی، بعد یه کم گیلاس واسه طعمش اضافه کنی، بعدش یه دوتا زیتون واسه خوشگلیش بندازی توش... اصلا تو کی هستی که یه آبگوشت ساده هم بلد نیستی درست کنی؟
- من؟ من مادربزرگ لردتونم.

مروپ با ناباوری به مالی نگاه کرد. اون مادر خودشو میشناخت، و قطعا این پیرزن چاق جلوی روش مادرش نبود. پس...
- آها، تو مادر اون گور به گور شده ای؟ رفتی قند عسلم رو اغفال کردی که خانواده پدریشو بیشتر دوست داشته باشه، آره؟ حالا نشونتون میدم.

مروپ با عصبانیت به گوشه آشپزخونه رفت و چمدون "خانه سالمندان برای مواقع اضطراری" ش رو برداشت و رفت. درست بعد از خروج مروپ، رکسان و آرتور وارد شدن.
- وای، خوب شد دیدمت لرد کوچولوی من. یه پیرزنه اینجا بود که احتمالا از فک و فامیلای مامان عفریته ت بود... البته نترس، نمیذارم دیگه از اون آت و آشغالا برات درست کنه. فرستادمش رفت خونه سالمندان.

رکسان خیلی وحشت کرد. اگه لرد میفهمید مادرش بخاطر اون ول کرده و رفته خونه سالمندان، چی به سرش میومد؟
ولی شانسش خوب بود که بلاتریکس، لرد رو با خودش به یه سفر چند روزه برده بود...

زیـــــــــــــــــــــــنگ

مثل اینکه زیاد هم شانسش خوب نبود... باز شدن در و به دنبالش، صدای لرد، رکسان رو به کما فرو برد!
- هی به این خالی میگیم ما به این مضخرفات مشنگی مثل زنگ در نیازی نداریم، هی گوش نمیده، میگه دشمنامون رو میترسونه. مادرمون کجاست؟ میخوایم بهش بگیم توی راه بازگشت، یکی رو دیدیم خیلی شبیهش بود و میخواست بره خونه سالمندان... مادرمون؟
- ارباب، رکسان و فک و فامیلش مادرتونو فرستادن خونه سالمندان.
-

چند روز بعد
- بیا این ور بازار، لباس بافتنی دست بافت که اصلا مال پسرای ناشکرم نیست، در هفت سایز مختلف. بیا اینور بازار... ذلیل شی مرد که یه کار درست درمون پیدا نمیکنی بچمونو ببریم یه بیمارستان درست حسابی.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸
#29
- رفت؟
- بدون شک رفت.
- دورغگو!

رکسان محکم تر خودشو بین موهاش پنهان کرد؛ چون توی اون اتاق سیاه و تاریک و خالی، جای امنی برای قایم شدن وجود نداشت؛ نه یه گلدون، نه یه شیشه عطر، نه موهای بلاتریکس، و نه حتی دیواری که بتونه توی ترکش خودشو پنهان کنه.

- رفت دیگه، چرا نمیای بیرون؟ بیا بیرون، یه کم با هم بازی کنیم.
- نمیام!

معمولا عادت نداشت جواب خودشو بده یا به حرف خودش گوش بده، خصوصا خود توی سرش، که وقتی میخواست یه مشنگ رو شکنجه بده یا دمپایی های ترسناک دستشویی رو به جرم ترسناک بودن خیس کنه، باهاش صحبت میکرد و سعی میکرد منعش کنه... اما این دفعه فرق داشت!

::فلش بک - ساعاتی قبل::

- نه تنها ماموریت انجام نمیدی، بلکه دل خانواده ما رو هم میشکنی؟...
- غلط کردیم ارباب.
- و خود حقیرت رو هم جمع می بندی؟ میدونیم باهات چیکار... گفتین چیکار کرده که ناراحت شدی دخترمون؟
- از پیتزا فس کرده پاپا! فسمیدی؟ فس کرده! :nagini:
- و با شما چیکار کرده مادر؟
- میوه نمیخوره توت فرنگی مامان. شده پوست و استخون.

لرد داشت با خودش فکر میکرد که رکسان رو بخاطر این کار بزرگی که کرده بود ببخشه، اما با دیدن چهره اشک آلود مروپ و چمدونی که روش نوشته بود "خانه سالمندان"، تصمیم گرفت تخفیفی در مجازاتش قائل شه.

- خب خالی، ما بهت یه فرصت میدیم. یه تنبیهی برات در نظر گرفتیم تا درس بزرگی بگیری. درس... خودشناسی. میفرستیمت به یه اتاق که باید تابلویی که خودت هستی رو پیدا کنی. دیگه وقتمون رو با توضیح اینکه هزاران تابلو اونجا هست و اتاق خیلی بزرگ و ترسناکه نگیر.

لرد چوبدستیش رو به سمت رکسان گرفت و رکسان غیب شد، در حالیکه تو این فکر بود که خود شناسی چه ربطی به کارهایی که کرده بود داره...

- در حکمت کارهایمان شک کرد؟ بذار پاش برسه به اینجا، میکشیمش.

::پایان فلش بک::

طبق صحبت های لرد، باید خودش رو از بین اون همه تابلو با قاب های گل گلی ترسناکی که دورش حلقه زده بودن، پیدا میکرد... ولی چطور؟
رکسان همچنان که لای موهاش چنبره زده بود، به فکر فرو رفت. فکر کرد و فکر کرد. باز هم فکر کرد. و باز هم فکر کرد... داشت از شدت فکر کردن خسته میشد که... یه فکری به ذهنش رسید!
قبل از اینکه ایده بی نظیرش رو عملی کنه، کمی به خودش و مغز ریونکلاییش افتخار کرد و با خودش فکر کرد که استعداد هاش داره توی هافلپاف هدر میره. بعد با نهایت غرور و بی جنبگی، صداشو صاف کرد و داد زد:
- کی منه؟
- من! من! من! من!...

رکسان خیلی وحشت کرد... همه اونا خودش بودن، همونقدر باهوش و بی جنبه! میدونست که فعلا قرار نیست از لای موهاش بیاد بیرون، پس همچنان که به راه حل بعدی فکر میکرد، با چوبدستی و موهاش، برای خودش یه بالشت بافت.

- اه، بابا بیا بیرون دیگه! تا کی میخوای خودتو لای اون موهای قرمز چندشت قایم کنی؟

از لای موهاش، نگاهی به گوینده این حرف کرد... مطمئنا اون خودش نبود. اون موهای قرمزشو خیلی دوست داشت، حتی بیشتر از غول غارنشین برای حیوون خونگی!

- باباجان، بیا و به محفل بپیوند، بیا و کنار خانواده حقیقیت باش.
- دامبلدور؟
- چیز... مثل این که اشتباه شده باباجان. داشتم میرفتم دفترم که از اینجا سر درآوردم، دیدم گیج شدی. میخوای به محفل بگروی و رستگار شی باباجان؟

رکسان خیلی دوست داشت هرچه سریعتر از شر این تابلوهای ترسناک خلاص شه، اما اون دختر باهوشی بود و به بعدش فکر کرد، به این که در این صورت اگه به دست لرد بیفته، چه چیزهای ترسناکتری رو باید تحمل کنه؛ مثلا به جای این اتاق، توی اتاقی گیر بیفته که پر از تیله باشه!

- نه ممنون پرو... دامبلدور.

دامبلدور که نا امیدی خاصی توی چهره ش بود، از تابلو خارج شد.

- خوب شد رفت، پیرمرد خرفت.

رکسان به تابلوی دیگه نگاه کرد؛ مشخصا اون هم خودش نبود. با وجود این که مرگخوار شده بود، اما بخاطر خانواده ش و احترامی که برای دامبلدور قائل بودن هم که شده، هیچوقت اون رو پیرمرد خرفت صدا نمی کرد.

- خب، تموم شد!

چوبدستیش رو کنارش گذاشت، خمیازه ای کشید و روی بالشتی که از جنس موهاش بود، دراز کشید و از لای موهاش، به تابلو ها نگاه کرد. تابلو ها با کنجکاوی تمام، در حالی که به شیشه تابلو چسبیده بودن، سعی میکردن از بین فاصله های نیم میکرو متری موهاش ببینن که چی تموم شده... همه به جز یه تابلو؛ تابلویی که با بی تفاوتی تمام، به ناخن هاش نگاه میکرد... این موجود بی تفاوت هم مسلما خودش نبود!...

-

تابلویی که از همه بهش نزدیک تر بود، جیغی کشید و خودشو گوشه تابلوش پنهان کرد. رکسان که حالا خواب از سرش پریده بود، موهاشو بیشتر کنار زد و به تابلو نگاه کرد.
- ترسیدی؟
- خیلی.
- واقعا ترسیدی؟
- واقعا واقعنی ترسیدم.

دوباره خمیازه کشید. این هم مطمئنا خودش نبود. رکسان، مگر در مواقع خاص، اعتراف نمیکرد که ترسیده و حتی اگه گندش در میومد، به یه "نمیترسم، فقط چندشم میشه" اکتفا میکرد.
درست توی همین لحظه، یکی از تابلو ها، از شدت کنجکاوی، اونقدر شیشه رو به قصد دیدن کاردستی رکسان هل داد که به زمین افتاد و صد تیکه شد...

- خطر رفع شد؟

رکسان از بین موهاش میدید که همه تابلوها، با عصبانیت به تابلوی دیگه نگاه میکنن؛ همون تابلویی که چند دقیقه پیش خالی بود، همون تابلویی که دامبلدور ازش خارج شده بود.
- تو کجا بودی؟
- من؟ من همینجا بودم. فقط چون تابلوها دایره ای قرار گرفته بودن، یه کوچولو تر... چندشم شده بود، گوشه تابلو کز کرده بودم. اما الان اصلا نگران نباشین، خطر رفعه!

رکسان دید که دیگه نمیترسه. نه از نقش گل گلی تابلو ها، و نه چند من اطرافش. از لای موهاش بیرون اومد.
- تو رکسانی؟ رکسان خالی؟
- من خالیم دیگه... من خالی، تابلو خالی...

رکسان خیلی خوشحال بود... بالاخره خودشو پیدا کرده بود!
تابلوهای دیگه هورا میکشیدن. اونا هم میدونستن خودشناسی چقدر با ارزشه...

- چرت نگو تسترال، بالاخره دیدیم چی بافته بود.

رکسان خیلی دختر خوب و خودشناسی بود... و اصلا به ضایع شدن راوی اهمیت نمیداد... و به سرعت به سمت تابلوش حرکت کرد و اون رو در بغل گرفت. در همین زمان، نور سفیدی شروع به درخشیدن کرد تا اون رو به خونه ببره، و نور سبزی که اومده بود تا...

- آواداکداورا!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸
#30
- دزد!

شنیدن جیغ های وقت و بی وقت رکسان، دیگه برای خونواده ش عادی شده بود. در حالت عادی، هر کسی بعد از از خواب پریدن، کمی رکسان رو مورد لطف و عنایت قرار می داد، کمی هم فکر می کرد که الان دیگه از چی ترسیده، و در نهایت شونه بالا می نداخت و دوباره میخوابید... اما الان یه کم فرق داشت؛ رکسان این دفعه دست بردار نبود و مطمئن بود دزد دیده، و بعد از اینکه همه اعضای خونواده به سمت اتاقش هجوم بردن و حال رکسان رو دیدن، فهمیدن چیز خیلی مهمی ازش دزدیده شده.

فردای اون روز - میز ناهار مرگخوارا

- اینم ظرف میوه واسه مرگخوارای مامان، بعد از سوپتون بخورین... یا نه اصلا بریزین توی سوپتون بخورین. میدونستین آب پرتقالو بریزین توی سوپ بخورین خاصیتش ده برابر میشه؟
-
- من میخوام آب پرتقال با سوپ بخورم... بیام تو؟

بلاتریکس برای لحظه ای وسوسه شد که به سو اجازه ورود بده، اما یه لحظه توجهش به رکسان جلب شد که سرش بطور کامل توی ظرف سوپ فرو رفته بود.
- ربکا، کله خالی رو از توی ظرف بیار بیرون، ارباب نباید ببینن کسی قبل از ایشون غذاشو شروع کرده.

ربکا در حالی که یه "با کمال میل" خاصی توی چشماش بود، چنان موهای رکسان رو کشید که وقتی رکسان سرشو از توی ظرف بیرون آورد، نصف موهاش توی دست ربکا بود.از قیافه ش، معلوم بود کل شب نخوابیده.

- دزد... همه داراییمو دزد برد.
- همه داراییت؟

فلش بک - شب قبل، بعد از اتمام تجسس توی اتاق رکسان

- رکسی... من کل اتاقتو گشتم... چیزی کم نشده ها.
- چرا... خودم دیدم که بردش.
- چی رو؟
- چنگالمو.
-

پایان فلش بک

-
- منم پوکر شدم. بیام تو؟

مرگخوارا به سو نگاه های سنگین انداختن و بعد از اینکه مطمئن شدن سو زیر نگاهاشون له شده، دوباره به سمت رکسان برگشتن.
- یه... چنگال؟
- نه، یه چنگال ترسناک، یه چنگال خیلی خیلی ترسناک که میخواستم روز تولد ارباب بهشون هدیه بدم.
- منظورت چنگال مرگه؟
- نه، چنگالی که باهاش غذا میخورن.
- آها... حتما چنگال یه ببر که باهاش غذا میخورده و خودت شکارش کردی.
- نه، فقط چنگال.

مرگخوارا فهمیدن که چیز قابل توجهی توی حرفای رکسان وجود نداره؛ پس فقط منتظر لرد نشستن تا غذاشونو شروع کنن.
اونا درکش نمیکردن. از روزی که مرگخوار شده بود، بارها کادوی مورد نظرش برای لرد سیاه رو عوض کرده بود، اما بالاخره به این نتیجه رسیده بود که بهترین کادو رو پیدا کرده. این کادو، اونقدر به نظرش ترسناک و خوفناک بود که توی یه گاوصندوق که صدها قفل روش زده بود، توی کمدی که درش با صدها کلید قفل شده بود، نگهداریش می کرد. اون فقط به خونواده ش گفته بود که توی اون کمد چیه.

- ما معطل کردیم یارانمون. داشتیم سعی میکردیم پیتزای دخترمونو یه جایی قایم میکردیم تا بیاد با ما ناهار بخوره، ولی هی پیداش میکرد. دختری داریم بسیار باهوش.

رکسان مصمم شده بود دزد رو پیدا کنه... به هر قیمتی که شده...

- مگه ما نگفتیم میوه جات دوست نداریم مادر؟
- چرا هندونه تو قرمز مامان، ولی گفتم واست خوبه، آوردم با غذات بخوری.
- مادری داریم لجباز و دلسوز.

* * *


از اون شب به بعد، چند بار دیگه هم از اتاق رکسان دزدی شد؛ چیز های بی اهمیتی مثل یه لپ تاپ مشنگی، و چیزهای با اهمیتی مثل یه مداد ترسناک. متوجه شده بود که دزد هر شب، راس ساعت مشخصی، از پنجره اتاق، وارد اتاقش میشه، پس شب بعد، آماده شد.

شب بعد، پشت کمدش قایم شد و با چوب بلندی منتظر دزد موند. چند دقیقه ای از ساعت مشخص نگذشته بود که از پنجره باز اتاق، مرد سیاه پوشی وارد شد. اول آروم آروم به سمت کمد حرکت کرد، ولی جسم معلقی توی هوا، نظرشو جلب کرد. نقشه رکسان گرفته بود!
دزد به سمت جسم معلق رفت. چند دقیقه بهش خیره شد و بعد، شروع کرد از زاویه های مختلف جسم رو بررسی کرد. رکسان نگران شد؛ شاید هم نقشه ش نگرفته بود. ولی همچنان به دزد نگاه کرد.
دزد همچنان مشغول بررسی جسم بود، متوجه خاکی بودنش شد. تکونی به جسم داد که باعث شد گرد و خاکش توی هوا پخش شه.
- ا... ااااااا.... اااااااااا... اچــــــــــــــــــــه!

جسم معلق که به یه نخ وصل بود، از شدت عطسه دزد، بالاتر رفت، دماغ دزد رو هدف گرفت و با سرعت به دماغ دزد کوبیده شد. دزد "آخ"ـی گفت و عقب عقب رفت و...

تـــــــــــق

در کمد به دست رکسان باز شد و محکم به سر دزد برخورد کرد. دزد درحالی که با یه دستش، دماغش و با دست دیگه ش، سرش رو گرفته بود، تلو تلو خوران به سمت پنجره رفت و...

تـــــــــــــاپ

دزد روی بوته های پشت پنجره فرود اومد.
اما یه چیزی درست نبود؛ فریاد های دزد برای رکسان خیلی آشنا بود.
- بابابزرگ!

چند دقیقه بعد - توی اتاق رکسان

- چرا بابابزرگ؟
- خب... تو خیلی از خونواده دور شدی. اونقدر که یادت نبود این هفته، مراسم ویزلی آزاری داریم. خب منم انتخاب کردم تو رو آزار بدم... تو هم منو آزار دادی دیگه. راستی، نقشه ت خیلی خوب بود نوه گلم.
- راستش... اونقدم خوب نبود. قرار بود شما از اردک پلاستیکی بترسی و بری عقب و...
- اردک پلاستیکی؟ ترس؟ هووووم... من همیشه احساس میکردم هری داره یه کاربرد اساسی ش رو ازم مخفی میکنه.

آرتور ویزلی با دستمالی دور دماغش رو پوشوند و به سمت پنجره رفت؛ اما قبل از این که بره، کیفی رو دست رکسان داد.
- بیا نوه گلم، اینم وسیله هات.

رکسان با خوشحالی به سمت کیف رفت، ولی وقتی وسایل رو ریخت، دیگه اونقدر هم از دیدن چنگالش خوشحال نشد. دیگه به نظرش ترسناک و مناسب اربابش نبود.

- اگه ناراحت نمیشی نوه گلم، میشه اون اردک پلاستیکی رو بهم قرض بدی برم بررسیش کنم؟
- اردک پلاستیکی؟!

رکسان جیغ بنفشی کشید و به سمت آرتور کنار پنجره شیرجه زد و...
تـــــــــــــاپ

هردو روی بوته های کنار پنجره فرود اومدن.
درد داشت، ولی ارزششو داشت! از روزی که مرگخوار شده بود، بارها کادوی مورد نظرش برای لرد سیاه رو عوض کرده بود، اما بالاخره به این نتیجه رسید که بهترین کادو رو پیدا کرده. این کادو، اونقدر به نظرش ترسناک و خوفناک بود که توی یه گاوصندوق که صدها قفل روش زده بود، توی کمدی که درش با صدها کلید قفل شده بود، نگهداریش کنه و این بار، به هیچکس درموردش چیزی نگه!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.