رکسان Vs سدریک
از ترس به گوشه ای پناه برده بود. صدای قهقهه های شیطانی، سایه وحشتناک روی دیوار، تاریکی...
با صدای رعد و برقی که از بیرون به گوش می رسید، جیغ بلندی کشید و پشت اولین وسیله ای که نزدیکش بود، پناه گرفت. آروم سرش رو بیرون آورد و درحالی که می لرزید، گفت:
- من اینجا چیکار میکنم؟ اینجا کجاست اصلا؟
یک ساعت قبل - خونه ریدل ها- خوب خالی، این جایی که میخوای ما رو ببری، کجا هست؟
- یه جای فوق العاده... ترسناک، ارباب! خیلی ترسناک...
لرد با شنیدن کلمه "ترسناک" خیلی خوشحال شد، اما سعی کرد خوشحالیش رو بروز نده. لرد مرگخوارای جوگیر و بی جنبه ش رو خوب میشناخت!
- خب، فهمیدیم ترسناکه، دیگه چی؟ میدونی که واسه تلف کردن وقت ما...
- ماگل هم داره ارباب! پر از ماگله... ماگلای وحشی و ترسناک... خیلی ترسناک...
- پس بزن بریم خالی.
با شنیدن این حرف، برق از سر رکسان پرید و قیافه به خودش گرفت. برای آپارات کردن، باید با دستش لرد رو میگرفت، و این خیلی براش هیجان انگیز بود، چون لرد تا الان اجازه نداده بود بهش دست بزنه. لرد مرگخوارای جوگیر و بی جنبه ش رو خیلی خوب میشناخت!
از طرفی، وقتی یادش افتاد به چه جای وحشتناکی قراره برن، کمی دستپاچه شد.
- چرا معطلش میکنی خالی؟ ترسیدی؟ مرگخوار ما ترسیده؟
- چیز... نه ارباب، یه ذره سردمه فقط.
وردش چی بود؟
یه لحظه لرد متوجه اشتباهی که کرده بود شد. قطعا درخواست از رکسان برای بردنش به
یه جای ترسناک، اصلا کار درستی نبود... و سردش شد!
- تمرکز کن خالی!
- ور... تمرکز؟!
همون لحظه - توی مغز رکسانتعدادی رکسان کوچولو، توی مغز درحال کار کردن بودن. تعدادی در حال چای نوشیدن بودن و یه نفر، کمی اون ور تر، پشت کامپیوتر نشسته بود. همچنان که با آرامش با صندلی چرخدارش عقب و جلو میرفت، یهو یه پیام روی کامپیوتر ظاهر شد. فرد پشت کامپیوتر چند ثانیه با دقت به پیام نگاه کرد، بعد صندلیش رو جلوتر کشید و دقیق تر نگاه کرد، بعد عینکش رو زد و دقیق تر نگاه کرد، بعد صورتش رو به شیشه چسبوند و دقیق تر نگاه کرد... بعد نگاهی به یکی از رکسانا که درحال چای نوشیدن بود، انداخت:
- میگم رکسان، تمرکز یعنی چی؟
- نمیدونم رکسان. وایسا از رکسان بپرسم. رکسان، تمرکز یعنی چی؟
- نمیدونم. بذار از رکسان بپرسم...
یک ساعت بعد - بازم توی مغز رکسان...
- نمیدونم. اصلا واسه چی هست؟
- نمیدونم. بذار از رکسان قبلیه بپرسم...
یک ساعت بعد - بازم توی مغز رکسان...
- اصلا چرا معنی تمرکز رو میخوای؟
- خب اینجا دستور داده صاحبمون دیگه. میگه تمرکز کن. مگه اصلا کار شماها انجام دستوراتی که من بهتون میرسونم نیست؟ چطور نمیدونی تمرکز چیه، ها؟ نچ نچ نچ...
- خب... چون اصلا تا حالا همچین دستوری به تو داده نشده که تو به ما بدی دیگه.
رکسان پشت کامپیوتر، نگاه دوباره ای به پیغام روی کامپیوتر انداخت... و مرد!
- اینم مرد که. بگین کارگر جایگزین بعدی رو بیارن.
همون لحظه - خارج از مغز رکسان- تمرکز... ورد... ترس... خوشحالی و ذوق...
- خالی... خالی! چت شده؟ تمرکز کن، جون ما خیلی با ارزشه!
- نه نه، وایسن، آها! یادم اومد!
- نه خالی، اول تمرکز کن...
زمان حال - مکان ترسناکرکسان دوباره به هوش اومد. یادش اومد چطور وارد اینجا شد. این اولین قدمش برای فرار از اونجا بود. نفسی از سر راحتی کشید و روی زمین ولو شد... ولی این احساس اذیتش میکرد که انگار یه چیزی رو فراموش کرده...
- وای، بدبخت شدم! ارباب کجان؟
سریع از جاش پرید. توی تاریکی، دنبال کسی گشتن که اصلا معلوم نبود چه بلایی سرش اومده، خیلی سخت بود. دستش به چیزی خورد... چیزی که میدونست چیه... از صدای وحشتناکی که تولید کرد فهمید...
- ج... جغ... جغجغه بچه!
جیغ بلندی کشید و به هوا پرید و توی هوا، خودشو به چیزی نگه داشت. اول نفس راحتی کشید، ولی وقتی دستش سر خورد...
- بادکنک!
دستشو رها کرد و با سرعت به سمت زمین حرکت کرد؛ ولی برخلاف تصورش، روی یه چیز خیلی نرم فرود اومد. خیلی نرم... و خیلی پارچه ای...
- عروسک!
از روی عروسک آروم عقب رفت. تاریک بود و جایی برای قایم شدن پیدا نمی کرد؛ نه لیوان آبی، نه ترک دیواری، نه کیف کسی... از همین تاریکی بدش میومد. چیزی نمی دید، اما مطمئن بود همه وسایل ترسناک دارن آروم و تهدید آمیز به سمتش حرکت میکنن؛ توپ تنیس، عروسک های خرسی پشمالو، قطار های اسباب بازی... صدای خش خش کاغذ رنگی ها رو از پشتش میشنید... دیگه نتونست طاقت بیاره... و با تمام قدرت، جیغ کشید و بعد، همونجا روی زمین دراز کشید و دستاشو روی سرش گذاشت. درست لحظه ای که فکر میکرد الانه که همه وسایل ترسناک بهش حمله کنن...
- سورپرایز!
چراغها همه روشن شدن و صدای آهنگ و جیغ و هورا، توی فضا پیچید. رکسان، یه عده بچه کلاه بوقی پوش رو دید که جلوی یه زن کلاه بوقی پوش صف کشیدن و همه درحال بالا و پایین پریدن و برف شادی ریختن بودن. تا رکسان بخواد بفهمه که چه اتفاقی افتاده، توجه زن بهش جلب شد.
- تو که از بچه های مهد کودک نیستی.
یهو صدای آهنگ قطع شد، بچه ها دست از جیغ و هورا کشیدن و برف شادی ریختن، کشیدن. بچه ها همه به رکسان خیره شده بودن.
- توی این بارون، پا شدم اومدم مهد.
- آره، منم.
- چقد توی اتاق بغلی خوشحال بودم و میخندیدم.
- آره منم.
- تازه، من کادو هم خریده بودم.
- آره، منم.
همه بچه ها به سمت تنها کسی برگشتن که تایید نکرده بود. بچه که دستشو پشت سرش نگه داشته بود و خیس عرق شده بود، آهی کشید.
- خیلی خب، من یادم رفته بود امروز تولده، ولی وقتی رسیدم این
چیز دم در دیدم...
با دیدن
چیز توی دست پسر، همه بچه ها و مربی شون، جیغ بلندی کشیدن و هرکدوم به سمتی فرار کردن. بچه که نمیدونست اونا از چی میترسن، اول کمی با تعجب به همه نگاه کرد، بعد
چیز رو روی زمین انداخت و دوید.
کمی طول کشید تا رکسان از بین پاهایی که این طرف و اون طرف میدویدن، بفهمه که اون چیز، چیه، ولی وقتی فهمید، آرزو کرد کاش هیچوقت نمیفهمید!
- ارباب! من آخر همه دوئلام مردم ارباب! لطفا این دفعه نمیرم ارباب!
- قبل از اینکه بلایی سرت بیاریم خالی، یه خبر خوب داریم برات و یه خبر بد. و چون ما اربابیم، دوست داریم خبر خوب رو اول بگیم. خبر خوبمون اینه که چوبدستیمون توی کش شلوارمون بود... که میبینی فقط سرمون رو تونستی منتقل کنی به اینجا.
رکسان نگاهی به دستمال روی سر لرد انداخت، و آب دهنشو قورت داد.
- خبر بدتون چیه ارباب؟
- قبل از اینکه بیایم، چوبدستی بلامون رو قرض گرفتیم و به سرمون بستیم.
لرد مرگخوارای بی جنبه ش رو خیلی خیلی خوب میشناخت!