هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جودی.جک.نایف)



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۸
#21
دامن سو تو دستش مچاله شده بود! صورت خودشم از ناراحتی مچاله شده بود! اینقدر فکر کرد که ذهنشم مچاله شد!
-هعی!
-هعی و چیع!؟ تصویر کوچک شده

-کریس تو دیگه هیچی نگو خاهشا!
-میخوایع تو غمع کلاهع بمیریع؟ تصویر کوچک شده


نیش کریس داشت کم کم باز میشد! سولی کریس رو میخواست بفرسته پیکارش ولی بازم صورتش از ناراحتی چروک بودو هیچ جوره جدی نمیشد!
-نه! تو برو تا دیر نرسی! منو با کلاه مچاله شدم تو دست اون خرس گنده تنها بذار!

کریس که تو تمام مکالمه شون با "ع" آشنا شده بود، تلاش کرد "ع" های بیشتری رو برای مد کردنش بگه!
-خوع... باشع! دستع خودتع! منع میرمع... توروع با کلاهتع تنهاع میذارمع!
-خو باشه! تو برو و اینجوریم حرف نزن بلا گیر میده!

کریس هم با سرعت تسترال وار مدل پیر دوهزار میدویید! اگه به بقیه که با سرعت... اَه! من که گوینده باشم، تام نیستم! هشتگ مثل تام نباشید! الان دارم داستانو میگم! کریس هم از نظر سولی دور شد!
-کلاه... آها! من یه کلاهی داشتم! خوب نگهش نداشتم! خرسی اومدو بردش! با یه دستم چلوندش! شعرای زیبا تری از رودولف میگما! آهای، کلاهی داشتم! خوب نگه نداشتم! خرسه اومدو بردش! با یه دستـ...

یهو انگار صورتش اتو کشیده شده باشه، یه فکری به ذهنش رسید! ولی بازم داشت برای کلاهش گریه میکرد!
-


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۸
#22
نه! معجون بس کن نیمخوام هکول! الان اون سوپو بذار رو میز نهار درست کنی وزیر مملکت تا سوپو واست دوتا کنه!
-دوتا؟ وزیر مملکتو این جور کارا؟ نچ نچ نچ!

با این حرف هکتور، کریس وسوسه شد که فکر هکتورو انجام بده! ولی اون هکتور بود، ممکن بود فکرش اشتباه از آب در بیاد. پس یکم فکر کرد... چاقو رو تو دستش چرخوند و یهو سمت هکتور گرفتش!
-خب هکتور! با این سوپو فکر تو چیکار کنم!؟ فکر تورو انجام بدم یا نه؟
-معلومه فکر منـ... تورو!

هکتور اول میخواست بگه: "واسه من!"، ولی با دیدن چاقویی که کم کم نزدیک میشد، دیگه اصلا به این فکر نگاه نکرد! این فکر خطرناک ر از اینها بود! جونش یا فکرش!؟ معلومه جونش! از ترس داد زد:
-فکر تو وزیر مملکت چاقو بدست!
-فکر من! آفرین! حالا من نمیدونم با این چیکار کنیم که زیاد شه که!

و معلوم بود که تا الان هکتورو سرکار گذاشته!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: جک جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
#23
رون:ما سه راه برای انجام کارا داریم.راه درست،راه غلط و راه هری!
هرمیون:راه غلط مگه همون راه هری نیست؟
رون:چرا فقط خطرناک ترشه!

هه هه خندیدیم!

درامیون: دراکو - هرمیون
هریمیون: هری - هرمیون
نونا: نویل - لونا
اسنیلی: اسنیپ - لیلی
جیلی: جیمز - لیلی
رومیون: رون - هرمیون
هینی: هری - جینی
دراری: دراکو - هری
چری: چو - هری
ولدیتریکس: ولدمورت - بلاتریکس

خیلی خنده دار بود اصلا! منفجر نشی ریش مرلینو بگو شکر!●~○


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۴۰ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
#24
ساحره ها برگشتن و به گابریل نگاه کردن. همه بعد از خیره شدن به گابریل، فکر کردنشون رو شروع کردن. ولی یکیشون که جودی جوگیر بود، مثل همیشه، بدون ینکه فکر کنه حرف زد.
-بریم دهن محفلیا رو صاف کنیم!

ماتیلدا از ترس برگشت به جودی نگاه کرد. از لحن حرف زدنش معلوم بود که میخواست بکشتش.
-جودی! نه! بریم دهن مرگخوارا رو صاف کنیم!
-نه! بریم محفلیا رو صاف کنیم!
-مرگخوارا!
-محفیلا!

و شوید به دست، به جون هم افتادن. اونقدر داشتن هم میزدن که گابریل دهنش وا موند!
-خواهرای... عزیز! ول کنین همو!
-نه گابریل! من... نمیخوام... جادوگرای مرگخوارو... اول... صاف کنیم!
-منم نمیخوام... جادوگرای محفلو... اول... صاف کنیم!

گابریل با قاشق، آروم به صورتش کوبید و به دعواشون نگاه کرد. دل اونم میخواست که اول برن محفلیا رو بشورن، ولی بلاتریکس وسط فکر کردناش گفت:
-جودی! ماتیلدا! نمیخواییم اونا رو صاف کنیم! میخواییم بریم "دهنشونو" صاف کنیم! اینو یادتون باشه!
-اهوم!
-خا باشه تاریکی!

بلاتریکس، "سطل آب برای پاک تر کردن سبزیجات از طرف گابریل به خواهران" (!) رو برداشت و رو سر ماتیلدا خالی کرد.
-آهان! تا تو باشی به مرگخوارا دعوا نگیری!
-هان! باشه!

ماتیلدا، جودی رو ول کرد و ملاقه خودشو برداشت. رفت یه گوشه و هیچی نگفت. جودی برگشت و از گابریل که یه مرگخوار بود پرسید:
-نمیشه حالا که تو مرگخواری به محفلیا حمله ور شیم؟ هان؟


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
#25
خونه ریدلا

دامبلدور-لرد، زیر چشمی به همه نگاه کرد. بعد وقتی تصمیم خودشو گرفت که چی کار کنه، بلند بلند گفت:
-ای فرزندان پلیدی! به من... یعنی ما، گوش فرا دهید! امشب میرویم تا سری به محفلی ها بزنیم! محفلی هایی که در روشنایی زیبــ... زیادی فرو رفتند!

جودی برای اولین بار تو عمرش داشت تلاش میکرد که، خمیازه‌شو قایم کنه ولی نمیشد.
-ارباب؟! چرا الان!؟ نصفه شبه! نکنه میخوایم مرگشون رو به شکله یه سوپرایزی بدیم بهشون؟ فکرتون خوب بود ارباب! مگه نه مرگخوارا؟!

و خنده و فریادهای آرومی از جمعیت مرگخواران بلند شد. جودی هم به اربابش نگاه کرد تا یه تایید بشنوه ولی یه چیز دیگه شنید!

-ام... فرزند تاریکی با شاخ من! من... ما فکرامون...

بعد دامبلدور-لرد به حرفایی که لرد میزد فکر کرد... خیلی فکر کرد ولی چون فقط اونو تو خاطره های بقیه دیده بود، به فکرش زد که یه فکر دیگه ای برای گفتن حرفاش بکنه!

-ارباب!؟ چرا اینقدر فکر میکنین؟ شما بدون فکر همه کاراتون رو دست انجام میدین! محفلیان که فکرمیکنین تا یکم کاراشون درست از آب در بیاد!
-بله بلا جا... بلای سیاهمان! کاملا درست میگی!
-پس باز بریم؟
-دوست دارین از حرف های سیاه مان غافل بمانید؟ خود دانید! البته...

یادش اومد یه لرد همیشه دستو ر میده و هیچ وقت به هیچ مرگخواری اجازه انتخاب نمیده.
-دستور میدیم که به پلیدی های ما گوش فرا دهید!

مرگخواران به غیر از جودی، با تعجب و شوق و ذوق به حرفای اربابشون میخواستن گوش بدن ولی تعجب کردن که چرا اربابشون الان دستور گوش دادن داده!
-هی! هورا!
-نـــه ارباب! من فردا صب باید برم یه مشنگو وسوسه کنم!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
#26
لیوان بعدی با رنگ صورتی و طرح های متقارن، روبه روی گابریل بود. به اون ضربه زد و دوباره تکرار کرد:
-خواهرا! یعنی ما همش از دست جادوگرا بدبختی کشیدیم؟ هیچ کدوممون اذیتشون نکردیم؟ کردیم دیگه! پس چرا نمیگین!

بلاتریکس، دستش زیر چونش بود و شویدا رو با یه دست تو آبکش می ریخت. معلوم بود که داشته فکر میکرده و گابریل وسط فکر کردناش حرف زده!
-خب داریم یکیو انتخاب میکنیم گبی! خیلی زیادن!
-هان؟ واقعا؟! پس بگین دیگه!

جودی داشت گشنیزها رو با شاخاش تمیز میکرد، بعد با یه آتیش همه کثیفیا رو جزغاله میکرد. فکر کردن تو اون شرایط سخت بود، پس گشنیز ها رو به ابیگل داد تا تمیز کنه. بعد به گابریل نگاه کرد و گفت:
-گبی؟ دارم فکر میکنم! من که همش دارم اذیت میکنم! یکی رو باید به زور انتخاب کنم! اوکی!؟
-اوکی! پس کی میخواد شروع کنه؟!
-


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#27
پیازستان پر پیاز بود. بوی پیازایی که اونجا بود که داشت حال همه رو غیر از رکسان رو به هم میزد.

-تو هیچیت نمیشه؟
-تو هیچی احساس کردن نمیشی؟
-نه دیگه! اون تو همین جاها بزرگ شدها!

این بلاتریکس بود که با تمام خودش داشت تلاش میکرد خودشو عادی جلوه بده ولی بوی پیاز از هرچی بدتر بود! رکسان، خیلی آروم به همشون نگاه کرد که با هم پچ پچ میکردن.
-به نظرتون، بهتر نیست، دماغمون رو آسفالت کردن کنیم؟
-نه! بعدا چه جوری نفس بکشیم راب؟
-با... با دهن!
-خیلی فکر عالیه بود یعنی!

بلاتریکس و رابستن دعواشون رو کنار گذاشتن و دوباره به راه افتادن. رکسان درحالی که به پیازای سفید نگاه میکرد، با خودش فکر میکرد.
-چطوره واسه ارباب یه پیاز ببریم بهش...
-نه! تهش میفهمه که!
-نه بابا! الان ارباب معتادن مرضن، این جور چیزا رو نمیفهمن که!


پس بهتر این فکرا رو کنار بذاره و راهشون تو پیازستان ادامه بده!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#28
اونورتر از بیرون محوطه خونه ریدلا!

وقتی ابیگل با گردبادش به سمت نامه میرفت، به جودی و جرقه بازیاشم نزدیک میشد. جودی با تمام توانش تلاش میکرد که آتیش بره و بخوره به درخت روبه روش، ولی هر بار یه باد از طرف ابیگل میزد و همه ی تلاشش رو خاموش میکرد. پس باید یه آتیش بزرگتر درست میکرد!
-ای آتش جهنم... ای یاور سوزان ابلیس اعظم! بی رحم ترین قدرت در زمین... یاور شیطان جودی شو... تا بسوزاند هر کجا که میخواهد!

ابیگل تلاش کرد صداشو از باد و جرقه رد کنه و به جودی برسونه، ولی دور کردن گردباد از آتیش به اون بزرگی(!) و حرف زدن با یه نفر، خیلی سخت بود!
-جودی! اون آتیشو خاموش کن! میخوره به گردبادم!
-هان؟ چی میگی ابیگل؟ صداتو نمیشنوم!

ابیگل به جودی نگاه کرد و دید کنترل آتیشو از دست داده ولی به رو خودش نمیاره!
-جودی! آتیشو ببر اونور! اونـ... نـــــــــــــــه! گرد آتیش شد که!
-ای واااااااای!

و هر دوتاشون به جون گردآتیش افتاد تا به جغد و نامه نرسه!

نزدیکتر از اونورتر از بیرون محوطه خونه ریدلا!(نامفهومه تا یه حدی!)

تام داشت به گردبادی که به گردآتیش تبدیل شده بود نگاه میکرد و قدرت و سرعتش رو به سمت نامه حدس میزد.
-خب... که اینطور! اگه گردآتیش با سرعت 2 متر بر ساعت به سمت نامه که در شمال بیرون محوطه خونه ریدلاس، حرکت کنه... من باید با سرعتی بیشتر از 30/2 سانت به سمت اون دوتا و گرد آتیش برم!

و بعد به سمت اون دوتا، یعنی جودی و ابیگل دویید. وقت به اونا رسید، خواست با تمام وجودش سر اون دوتا داد بزنه و از طرف لرد تنبیه شون کنه که، صدای خود لرد از خونه ریدلا اومد!
-آهای تام! چیکار داری میکنی؟ مگه دستور ندادیم که نامه مون رو برامون بیاری؟ داری با اون دوتا که یکیشون هنوز اربابش نیستیم حرف میزنی؟ اون تا مرگخوار نشه، باید بیرون خونه ریدلا پشت در بمونه!

و با این حرف، آتیش و گردباد از هم جدا شدن... آتیش اندازه یه شمع شد! گردبادم تبدیل به یه نسیم شد! یعنی حرف لرد تا این حد فرکانس قدرت داشت! تام به ابیگل نگاه کرد و گفت:
-گفتم برو نامه رو که به پنجره شمالی خورده بودو، بیار! با این گردآتیشتون، جغد رو 5 متر عقب‌ تر بردین! جغده دیگه میترسه! حالا دوباره برو با کمترین سوزوندن کالری، جغد و نامه رو بیار!


ویرایش شده توسط جودی جک نایف در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۹ ۱۰:۴۱:۰۳
دلیل ویرایش: جا انداختم یه چیزیو!:|

...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#29
ارباب... بلا... سلام!
یه نقد میخوام!



فرهنگستان خانه ریدل


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#30
-بابا!؟ گفتم اینا ریشای منه داره رو زمین میریزه!؟

کراب خیلی ریلکس به دامبلدور نگاه کرد، بعد به ریشای رو زمین نگاه کرد و با آرامش گفت:
-هوم؟! اهوم! زیادن، گفتم کوتاش کنم برات!

دامبلدور خیلی تعجب کرد. اون فقط به ریشای خودش، مال خودش، سهم خودش، تعلق داشت! دامبلدور و بی ریش بودن خیلی عجیبه! از روی مهربونی به کراب نگاه کرد تا اونو راضی کنه ریشاشو نزنه.
-دخترم... یعنی پسرم! من به این ریشا معروفم! دامبلدوره بی ریش تا حالا دیدی؟
-الان میبینم!

و این باعث شد، دامبلدورسرش رو پایین بندازه و به گلای قالیچه پر از ریش خودش زل بزنه. کراب هم با زحمت سعی کرد قیچی رو زیر چونه دامبلدور ببره.
-هی؟ پروفشون؟ به یه خوشمل نگاه کن دیگه!

اونقدر ریز ریز خندید که دامبلدرو بهش نگاه کرد.
-بله بابا جان؟
-هیچی!... آخیــــــــــــش! راحت شدم!

بعد، دوباره به جون ریاشی دامبلدور افتاد.
-الان برات یه دامبلدور، مدل تام ریدل2019 میسازم کیف کنی!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.