- خانم فیگ شما چند سالتونه؟
- 20 سال.
- 20 سال؟
- نه! داشتم ادامه میدادم نذاشتین که.
گفتم 20 سال پیش میگفتم 20 سالمه.
- یعنی 40 سال؟
- ای وای چهقدر حرف آدمو قطع میکنید شما آقای مرلین!
داشتم میگفتم 20 سال پیش میگفتم 20 سالمه تا 20 سال جوونتر به نظر برسم.
- ببینید خانم فیگ! این هم با پروندهی شما مغایرت داره. شما به عنوان ملکهی عالم بالا، باید بتونید به همه مخلوقات عشق بورزید. کسی که نتونه به خودش عشق بورزه، اون هم به خاطر یک عدد، چهطور میتونه این کارو با بقیه بکنه؟
- یعنی همش وعده بود؟ میگیرمت و اینها رو گفتی ... حالا که این گلدونها رو گذاشتی روی دست من سنم واست مهم شد؟ پیامبرا هم بکار دررو شدن!
- نه خانم فیگ ... سن شما برای من مهم نیست اما ظاهرا برای خودتون خیلی مهمه. من فقط ازتون میخوام قبل از عقد، در جلسات گروه «چگونه به خودمان عشق بورزیم» شرکت کنید.
- سلام. من اسمم فیگه. به هر نوع مردی عشق میورزم چون معتقدم هر گلی یک بویی داره! اما هیچوقت نتونستم به خودم عشق بورزم.
همین ...
- سلام فیگ!
اعضای گروه همگی یک صدا به فیگ سلام کردند و او برگشت و سر جایش نشست. پس از این سخنرانی کوتاه توسط عضو جدید، استاد دامبلدور جلسه را شروع کرد.
- خوب عزیزان من! چشماتون رو ببندید و جملات من رو تکرار کنید. تو با کائنات کاملا همسویی!
اکثر اعضای گروه: «من با کائنات کاملا همسویم!»
جوزفین: «ویولت با کائنات کاملا همسویه!»
هاگرید: «من کاملا گوشنهام!»
رودولف: «من با کمالات کاملا همسویم!»
دامبلدور: «تو سرشار از آرامشی!»
اکثر اعضای گروه: «من سرشار از آرامشم!»
جوزفین: «ویولت سرشار از آرامشه!»
هاگرید: «من سرشار از گوشنگیام!»
رودولف: «من سرشار از میل به کمالاتم!»
دامبلدور: «تو معجزه بزرگ الهی هستی!»
اکثر اعضای گروه: «من معجزه بزرگ الهی هستم!»
جوزفین: «ویولت معجزه بزرگ الهی هست!»
هاگرید: «من گوشنگی بزرگ الهیم!»
رودولف: «کمالات معجزه بزرگ الهی است!»
اعضای گروه که به اوردوز انرژی مثبت نزدیک بودند، درخواست تایم استراحت کردند تا انرژی دانشان پاره نشود.
- خوب در این پارت از کلاس، هر کس یک پارتنر برای خودش انتخاب کنه و سعی کنن به همدیگه جملات انگیزشی بگن!
رودولف سریعا جوزفین را انتخاب کرد و شروع به برانگیختن او نمود.
- تو سرشار از کمالاتی!
اندکی آن سو تر هاگرید با خانم فیگ جفت شده بود.
- تو خیلی خوشمزه هستی.
و گروهی دیگر را یوآن آبرکرومبی و برایان سیندرفورد شکل داده بودند.
- من بسیار خوش صدا هستم.
- تو گنده نمیدوزی.
- من بسیار بسیار خوش صدا هستم.
- تو شکلاتش رو در نمیاری و به سر و صورت ما نمیمالی.
- من بسیار بسیار بسیار خوش صدا هستم.
- عیح! خفه شو دیگه!
دامبلدور سریعا خودش را بالای سر پارتنرهای پرحاشیه رساند.
- عزیزانم؟ فرزندانم؟ انرژی منفی؟
- ببخشید استاد.
تکرار نمیشه. قول میدیم. نکنه میخواین به خاطر این بی انصباطی اخراجمون کنین؟
واقعا؟ چرا استاد؟ این خودش برخلاف عشق ورزیدن به همه نیست؟ واقعا که! شما اول خودتون عشق ورزیدن رو یاد بگیرید بعد دوره برگزار کنید. یکیو میبینی نقاشیش خوبه!
برایان این را گفت و پیش از آن که دامبلدور هنوز واکنشی نشان داده باشد کلاس را ترک کرد. در همین حین خانم فیگ به شکل ناگهانی تغییر شکل داد و به جادوگری با یک چشم جادویی تبدیل شد.
- کافیه بچهها! برگردیم سر کار خودمون. مجددا همگی تکرار کنید تا انرژیامون برگرده. تو خوب هستی!
- صبر کن ببینم! تو چرا از ما تعریف میکنی؟ این موضوع بو داره! حتما چیزی ازمون میخوای؟ داری هندونه زیر بغلمون میذاری که چی بشه؟ حواسمون رو از چی پرت میکنی؟ اصلا تو واقعا دامبلدوری؟ مسئول کدوم سرویس جاسوسی هستی که معجون مرکب پیچیده خورده؟
- مودی عزیز؟ ازت میخوام که جمع ما رو ترک کنی.