هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۶:۵۵ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
#21
(پست پایانی)


آ‌ن‌چه در قسمت‌های اخیر دیدیم: بید کتک‌زن، شازده کوچولوی هافلپاف را برداشته و به سمت جنگل رفته بود. گراوپ نیز افتاده بود به دنبال بید. عده‌ای از هافلپافی‌ها، به دنبال بید کتک‌زن و باقیشان نیز به دنبال گراوپ روانه جنگل ممنوعه شده بودند.
***

بی دلیل نبود که جنگل ممنوعه، جنگل ممنوعه بود. هرچه در آن پیش می‌رفتی، تاریک و تاریک‌تر می‌شد و فقط 5 دقیقه قدم زدن کافی بود تا دیگر هیچ چیز نبینی. بنابراین با خطراتی مواجه می‌شوی که آشنایی با آن‌ها نداری.

- مگه نشنیدی چی گفتم؟ از چوبدستیت استفاده کن!

ندای درون رودولف، باعث شد او چوبدستی بکشد.

- لوموس!

دورتادورش پر بود از درخت‌های متراکم. مشخص نبود چطور به آن‌جا رسیده اما راه خروجی پیدا نمی‌کرد!

- این‌جا کجاست؟ بقیه کجان؟

- این‌جا جنگل ممنوعه.

- اینو که خودمم می... یا صاحب قمه! این دیگه صدای کی بود؟

- منم! این بالا! من سرو کمالات‌بُر هستم! نوه‌عموی بید کتک زن.

- صبر کن ببینم ... این یعنی نه تنها من این‌جا گیر کردم ... بلکه اگر ساحره‌ای هم بیاد سراغم کمالاتش ...

- درسته!

در نقطه‌ی ناشناخته‌ی دیگری از جنگل، سدریک که فهمیده بود مفقود شده، بالشش را به زمین انداخت تا از این گم گشتگی استفاده کرده و کمی چرت بزند.

-

- کیه جیغ می‌زنه نمی‌ذاره یکمی استراحت کنیم؟

- منم! کاج جیغ‎کِش! باجناق بید کتک‌زن!

- هر کی که هستی جیغ نزن تا یکم استراحت کنم.

- نمی‌شه! این ماهیت منه! اگه جیغ نزنم دیگه کاج جیغ‌کش نیستم! ولی من کاج جیغ‌کشم! پس اگه جیغ نزنم کلا نیستم!

- می‌خوام صد سال نباشی خوب با این ماهیتت!

تصویر کوچک شده


ساعت‌ها بود که دانش‌آموزان در جنگل پراکنده شده و اثری از بید و گراوپ پیدا نمی‌کردند. آن‌ها کم کم از هدف اصلیشان قطع امید کرده و به فکر نجات خودشان بودند اما دریغ از یک روزنه‌ی نور که راهی نشانشان دهد ...

پایان
ویرایش ناظر: چی‌چیو پایان؟ یعنی همه تو جنگل گم شدن؟ این که خیلی سیاهه! اعضا رو ناامید می‌کنه! ما باید در این شرایط اقتصادی و قرنطینه، به کاربران امید و انگیزه بدیم! ادامه بده ببینم!


- هی! اون‌جارو! اون نور چیه؟

نگاه رودولف که در تمام این مدت مشغول غر زدن زیرلبی بود، به سوی نقطه‌ای که نوک شاخه‌ی سرو اشاره می‌کرد چرخید.

- انگار آتیش بازی‌ای چیزیه!

- حتما جشنه! جشنم که پر از کمالات‌نمایی!

- واهاهاهاهاهای!

کلک رودولف گرفت و درخت شروع به دویدن به سمت نور کرد تا راه خروج رودولف باز شود و نجات پیدا کند.

- خوب دست به سرش کردم! امممم ... نکنه واقعا اون‌جا کمالات‌نمایی به راه باشه؟

رودولف نیز شروع به دویدن کرد. سروصدای انفجار و آتش بازی و نور خیره‌کننده، در واقع تمام جنگل را به طرف خود کشانده بود ...

به نزدیکی نور که رسید، کم کم توانست چهره‌ی آشنای سایر دانش‌آموزان را ببیند؛ آن‌ها نیز به همان سو می‌دویدند. ظاهرا بی‌راه نگفته بود؛ آتش‌بازی و نور و جرقه‌های جادویی که به هوا می‌رفت، خبر از جشنی بزرگ می‌داد. در مرکز تجمع، بید کتک زن و گراوپ حضور داشتند و به لطف قد و قامت بلندشان از هر فاصله‌ای قابل تشخیص بودند.

- اَنکَحتُ مُوَکّلَتی بید لِمُوَکّلی گراوپ!

صدایی که به وضوح به کمک جادو بلند شده بود، نشان می‌داد گراوپ و بید به یکدیگر رسیده‌اند!

- کیلیلیلیلیلیلیلی!

ناگهان همه چیز رنگ و بوی قسمت آخر سریال‌های عطاران گرفت. هافلی در حالی که کردی می‌رقصیدند، شروع به دیالوگ گفتن کردند.

- خوب بچه‌ها وقتشه برگردیم خوابگاه!

- پس تکلیف شازده کوچولو چی می‌شه؟ ما کل سوژه دنبال اون بودیم!

- مگه بید ورش نداشته بود؟ با گراوپ به فرزندی قبولش کردن!

اینم پایان خوش!


[از این سکانس‌های اشانتیون که بعد از تیتراژ پخش می‌‌شه]

شب بود. اولین شب زندگی مشترک گراوپ و بید کتک زن. گراوپ پس از بستن در پشت سر هاگرید که تکچرخ زنان با موتور پشت سر جاروی عروس آمده بود، به اتاق خواب رفت.

- سگ سیاه! تو ... این‌جا ... چی کار؟

- اممم ... چیزه ...تو غول باهوشی هستی! من طبق یه عادت قدیمی، رفته بودم شیون آوارگان. از جوونی برای پایه‌ریزی انقلاب‌ها با فیدل و چه و اینا اون‌جا جمع می‌شدییم. اتفاقا الانم داشتم اون‌جا برای یه انقلاب مشتی برنامه‌ریزی می‌کردم! تو هم با مایی دیگه ... نه؟

- این جا چی کار؟

- همین دیگه ... من همیشه از این سوراخه می‌رفتم شیون از همینم برمی‌گشتم. نمی‌دونم چی شد که این دفعه این سوراخه از منزل شما سردرآورد.

- تو ... زن گراوپ؟

- آممممم ... زن شما؟

واقعیت این بود که گراوپ غول باهوشی نبود. اما غول غیرتی چرا!

پایان!


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۶:۵۹:۰۵
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۷:۰۴:۳۱
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۷:۰۷:۲۱
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۸ ۸:۱۴:۱۸


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
#22
در حال دیدن این عنوان: ماروولو گانت الکساندرا ایوانوا

نیگا! یه جو احترام به بزرگتر تو این نسل نیست که نیست! اول که دختره‌ی بی شرم دهنشو جلو غریبه و بزرگتر تا این‌جا باز کرده نواده‌ی سالازارو بلعیده! بعدم هر بار تو روی من نیگا می‌کنه بهم می‌گه پیرمرد! پیر مرد بابابزرگته! الانم که بهش گفتم دفعه‌ی بعدی چوبدستی می‌کشم روت می‌شونمت سر جات، جای این که بره توی پستو قایم شه راه افتاده دنبالم اومده اینجا! اگه جزو کنیزان وارث بر حق جدم نبود به جای این که بیام با هماهنگی خودت ... همون‌جا با پشت دست می‌زدم دندونای کج و کولشو می‌ریختم تو دهنشا! حیف ...


ما نباشیم، کی باشه؟!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۴:۱۵ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
#23
- سلام سوژه! تو سوژه‌ی باهوشی هستی. با یه پیرنگ قوی و یه عالمه گره و خرده روایت و قهرمان و ضدقهرمان و دیگر اصطلاحات داستانی که نمی‌گم تا ریا نشه که چقدر بلدم.

سوژه سرش را برگرداند تا ببیند سگ سیاهی که مثابلش ظاهر شده با کدام یک از سوژه‌های پشت سرش کار دارد اما سوژه‌ای پشت سرش نبود!

- ها؟ کی؟ من؟ من که اصلا سوژه‌ای ندارم.

- نداری؟ بمیرم ... چی کشیدی! حتما به خاطر بی توجهی لرد توسط مرگخواراش بایکوت شدی.

- اتفاقا من از روز تولدم تا 4 سال همینجوری ول بودم. همین لردی که می‌گی اومد سراغم و بعد مرگخواراش با این که سوژه‌ای نداشتم دو صفحه پیش بردنم!

- هان! منم دقیقا همینو می‌گم! چرا باید فقط مرگخوارا بهت توجه کنن؟ این چه تبعیضیه؟

- خوب جلوی بقیه رو که نگرفته بودن! اتفاقا دو تا محفلی هم ...

- بله شاید الان جلوی کسی رو نگرفته باشن. اما اگر از اول موقعی که داشتن شروعت می‌کردن عدالتی برقرار بود ...

سیریوس چشمانش را بسته و دهانش را باز کرده بود. یک لحظه آمد نفس بگیرد و همین کافی بود تا ببیند سوژه را چه کسی آغاز کرده و از ادامه‌ی دیالوگش منصرف شود.

- اصلا چرا انقدر توی گذشته گیر کنیم؟ بگذار خودم راست و ریست کنم ... الان محتوای انتقادی نسبت به فضای ایفای نقش بهت تزریق می‌کنم.

- اتفاقا نبودی همین دو پست قبل هوریس داشت همین کارو می‌کرد.

- چی؟ هوریس؟! نه نه نه ... دیگه این حرفو نزنیا! اون دستمال به دسته و از هر کسی که مثل لرد تو موضع قدرت باشه چشم بسته حمایت می‌کنه!

- اتفاقا داشت از خود لرد انتقاد می‌کرد.

- اومدی و نسازیا حاجی! گفتم دستمال به دسته یعنی دستمال به دسته دیگه. واقعیتو فراموش کن! این جا رول منه. بگو هست. الکی مثلا! این منم که چون ققنوسی از خاکستر ایفا برخواستم و می‌خوام چون سوپرمنی یه تنه جلوی همه وایسم و چون چگوارایی با حرکات انقلابی به این خفقان ... عه! سوژه؟ کجا رفتی حاجی؟



پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱:۲۵ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
#24
خلاصه: لرد مدتی به مرگخوارها استراحت داده و اون‌ها تصمیم دارن تو خونه‌ی ریدل‌ها خوشگذرونی کنن اما از اون لحظه مدام اتفاقات ترسناک براشون افتاده.

تصویر کوچک شده


بچه جیغ زنان به سمت خروجی دوید. ناگهان گابریل سر راهش سبز شد و برایش زیرپا گرفت. بچه هم بلند شد روی هوا و در سطل مخلوط وایتکس و استونی که گابریل از پیش تعبیه کرده بود فرود آمد. گابریل بچه را از پاهایش گرفت و مقابل آینه‌ای آویزان نگه داشت.

- حالا ماه شدی!

گابریل بچه را به اتاق برد اما تنها چند لحظه‌ طول کشید تا سکوت خانه‌ی ریدل دوباره با صدای جیغی شکسته شود.

- کسی دست منو ندیده؟ بابا رآکتورم داغ کرده انقدر تو حالت آماده به کار مونده! الکتریسیته‌ی اشباع داره از چشمام می‌زنه بیرون! بدین ما برقمونو تولید کنیم دیگه!

- دستت همینی نبود که پدر مامان دادن به مامان تام مامان؟

تام دوان دوان خودش را به آشپزخانه رساند.

- کو؟ کدوم؟

- سر سفره! باهاش کله‌پاچه‌ی انسانی پختم.

- با دست من؟ اون دست عصای دست من بود! اصلا ماروولو از کی تا حالا آدمخوار شده؟

تام یک دستی که برایش مانده بود را نیز تغییر کاربری داد و سه نعل خودش را به میز شام رساند. ماروولو تنها آن‌جا نشسته بود و در سمت مقابلش، یک بشقاب کله پاچه به چشم می‌خورد.

- نه بابا! جدی؟ عجب!

- معلومه چی کار دارین می‌کنین؟ دست من کو؟

- هیس! به چه جرات دو تا بزرگتر می‌پری؟ بله بله ... می‌گفتین ... که این‌طور ... پس زمان شما ...

- کدوم بزرگتر؟ دست منو خوردین؟

- خیلی پررو شدیا بچه! زمان سالازار یکی تو حرف بزرگتر پرید ... اصلا خودتون بهش بگین چی کارش کردین!

- خودشون؟

تام با تردید به صندلی خالی روبروی ماروولو نگاه کرد. سپس توجهش به کاسه‌ی کله‌پاچه جلب شد که خالی تر شده بود. آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و دل و جراتش را در دست گرفت و به آن سو دوید. چنگ زد و دستش را از وسط بشقاب برداشت، دل و جراتش که آب رفته بود از میان انگشتانش لغزید و به زمین افتاد. با نهایت سرعت و در حالی که جیغ می‌کشید به سمت اصطبل متواری شد.

- وای بر من ... وای بر شما ... وای بر ما! جناب سالازار! خواهش می‌کنم بر من ببخشید! خشمتون رو دامنگیر اهالی این خونه نکنید!



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
#25
خلاصه:

سکوی نه و سه چهارم خراب شده و جادوگرها قادر به رفتن به هاگوارتز نیستن. بنابراین تصمیم می‌گیرن شعبه دوم هاگوارتز رو توی لندن تاسیس کنن. شعبه‌ی جدید چندان موفق عمل نمی‌کنه و دانش‌آموزا تصمیم می‌گیرن هر طور شده خودشون رو به مدرسه‌ی اصلی برسونن. برای این کار دو نفر می‌رن توی یک چمدون و از هاگرید می‌خوان اونا رو به سمت هاگوارتز پرتاب کنه.

تصویر کوچک شده


- به حدف ذدم؟

تام هر دو تخم چشم خود را از کاسه درآورد و در اختیارلینی قرار داد. لینی ارتفاع گرفت و چشمان او را مانند دوربین شکاری جلوی چشم خودش گرفت.

- افتاد جلوی دیوار قلعه!

دو دانش‌‌آموز دیگر در چمدان رفتند و هاگرید مجددا پرتاب کرد.

- ذدم؟
- به دیوار قلعه!
- یه سنگینشو بدین! این دفعه اون خوکای کثیفو می‌پوکونم!

این بار یک دوجین دانش‌آموز در اختیار هاگرید قرار گرفت.

- باریکلا هاگرید! یکیش ترکید! یه ستاره گرفتی!

هاگرید که گرم شده بود دیگر نیازی به چمدان نداشت و خودش مشت مشت دانش‌آموز برمی‌داشت و پرتاب می‌کرد.

- واهاهاهای! کی بازیو عوذ کرد؟ من عاشق فوروت نینجام!

هاگرید که به خاطر نمی‌آورد خودش آن دانش‌آموز بخت برگشته را به هوا پرتاب کرده، دست به کمر رودولف برد و در کسری از ثانیه دانش‌آموز سوجی را به دو نیم تقسیم کرد!

تصویر کوچک شده


- زنگ خطر! زنگ خطر! هم‌رزم‌ها به گوش باشید! حمله شده!

شیء حجیمی به تابلوی سر کادوگان که بالای دروازه‌ی قلعه نصب شده بود خورد و او را به اعلان وضعیت قرمز وادار کرد.

- آخ! زخمم! ولدمورت حمله کرده!

هری که فورا خودش را به مقابل درب رسانده بود، پیشانیش مورد اصابت گلوله‌ی دوم قرار گرفت تا این گونه الم شنگه راه بیندازد.

- اون بذرها ره بری چی اون‌جوری می‌کارِد؟ دارِد اشتباه می‌کارِد یره! خرابش کردِد!

هدف بعدی علی بشیر بود که نمی‌خواست با حقیقت محفلی نبودن خود کنار بیاید و بر روی قالیچه‌ی پرنده‌اش مشغول ایراد گرفتن از کار محفلی‌ها یا به قول خودش راهنمایی آن‌ها بود. لحظه‌ای بعد، علی با صورت در یکی از چاله‌ها سقوط کرد و رز بدون توجه به این که او بذر پیاز نیست، رویش را با خاک پر کرد.

- گلاواهایاااااااا... [زارت]!

ویلبرت مشغول ساز و آواز در دستگاه دوبرره برای غنچه‌های پیاز بود تا رشدشان را بهبود ببخشد که سازش مورد اصابت گلوله‌ی دشمن قرار گرفت و منهدم شد.

- زاخ! تو خیار باهوشی هستی! از سیاست سر در میاری! این چه مزرعه‌ی تمامیت‌خواهیه که همه‌ی پیازاش می‌ره انبار می‌شه؟ بهتر نیست یه سازوکاری تشکیل بدیم که این پیازها خودشون رای بدن و انتخاب کنن که غذای کی بشن؟

زاخاریاس که داسی در دست راست داشت و با آن بر زمین می‌کوبید و چکشی در دست چپ داشت و با آن کار خاصی نمی‌کرد، می‌خواست از تعلق پیازها به خلق محفل بگوید که گلوله‌ای سیریوس را از مقابلش برداشت.

گلوله‌های چمدانی پس از مدتی شروع به باز شدن کردند و دانش‌آموزان هاگوارتز از آن‌ها سر برآوردند.

- بچه‌ها مثل این که اشتباه اومدیم!

-این‌جا دیگه کجاست؟

از مدرسه‌ی باستانی هاگوارتز، تنها دیوارهای قلعه‌اش باقی مانده بود.

- تا چشم کار می‌کنه پیازه!

پروفسور دامبلدور بعد از این که دید دیگر دانش‌آموزی به مدرسه نمی‌آید، آن را به نفع محفل ققنوس مصادره کرده و به مزرعه‌ی پیاز تغییر کاربری داده بود.



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
#26
خلاصه: فنریر صورتی رنگ شده. لرد که نمی‌خواد مرگخوار صورتی داشته باشه، دستور چاره‌اندیشی می‌ده. پلاکس قلمو به دست می‌شه و فنریر رو رنگ می‌کنه.

تصویر کوچک شده


- خوب این‌جوری که حالا حالاها خشک نمی‌شه! من هر بار تجدید تف می‌شم، می‌رم می‌شینم جلوی آفتاب که خشک شم!

- آفرین تام! حالا که پیشنهاد دادی خودتم ورش دار ببرش بذارش رو پشت بوم.

- کی؟ من؟! این که خودش پا داره! بوی گندش به کنار ... می‌دونین چقدر سنگینه؟! ستون فقراتم تیکه تیکه می‌شه!

ماروولو به یک پس‌گردنی قایم به تام، ستون فقراتش را تکه تکه کرد. بلافاصله رودولف مشغول تفکاری مهره‌های تام شد.

- تام مامان حالا که داری می‌ری جلوی آفتاب خشک شی و فنر مامان رو هم سر راهت می‌بری، این طبق رو هم ببر ... برای لواشک هلوی مامان برگه‌ی آلو درست کردم!

تصویر کوچک شده


- تام! فنر کو؟ برگه‌های آلو کو؟ خودت چرا این شکلی شدی؟

- یکمی ... طبق و فنر سنگین بودن ... از پله‌ها بالا رفتنی ستونم کج شد ... یکمی هم ... فنر گشنش بود ... برگه‌ها رو خورد.

- و خودش؟

- خودش سالمه. فقط یکی هول بده از در بیارتش تو! یعنی سالم سالم که ... برگشتنی از دستم افتاد، انگشتای پاش لب‌پَر شد!

- لب‌پر؟

- نمی‌دونم این زنگه که پلاکس استفاده کرد چی بود ارباب ... زیادی خشک شد. یعنی کلا خشک شد.

تام با گشودن در از مجسمه‌ی فنریر رونمایی کرد.



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
#27
سلام. عجیبه که بعد از 6 سال عضویت در ایفای نقش چنین پیشنهادی رو این جا مطرح می‌کنید! ایفای نقش سایت رو همواره خود اعضای سایتن که می‌گردونن و مسابقات و ایونت‌های متفرقه رو ناظرین انجمن‌ها و خود اعضا از طریق پیشنهادش به ناظر انجمنی که اون مسابقه با انجمنش سازگاری داره برگزار می‌کنن. مدیریت در طول سال سه تا ایونت ثابت بلند مدت یعنی هاگوارتز، لیگ کوییدیچ و انتخابات وزارت رو برگزار می‌کنه و شکل جالبی نداره اگه بخواد از بالا به ناظرا بگه این برنامه رو هم بچینید. این در مورد محل نادرستی که برای پیشنهادتون انتخاب کردین!

عجیب نیست که ندیدین اما مسابقه دوئل گروهی با جزییات متفاوت بارها و بارها توی سایت برگزار شدن و احتمالا باز هم خواهیم داشت! آخرین بارشم اسفند ماه بود که در قالب شطرنج جادویی توی انجمن قلعه هاگوارتز برگزار شد.این که مسابقات با فاصله‌ی کم و به صورت مشابه داشته باشیم فقط باعث تکراری و خسته کننده شدنشون می‌شه و میزان استقبال رو میاره پایین.


ما نباشیم، کی باشه؟!


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#28
خلاصه: مدیر مدرسه تعدادی از دانش‌آموزان رو با سفر در زمان به گذشته (ابتدای تاسیس هاگوارتز) فرستاده تا منشا بوی توطئه‌ای که هاگوارتز رو فرا گرفته پیدا کنن!

تصویر کوچک شده


- بچه‌ها مگه ما قرار نبود منشا بو رو کشف و خنثی کنیم؟ پس این همه بحث برای چیه؟

آستریکس این را گفت و با دمپایی بر سر سوسکی که مشغول تولید بو برای جذب شریک زندگیش بود کوبید.
نفس دانش‌آموزان در سینه حبس شد!

- چرا کشتیش؟ من می‌خواستم اونو به کلکسیون داخل کیف پرهیجانم اضافه کنم!

- اون دمپایی گم شده‌ی من نبود که باهاش اون حیوون بی‌گناه رو کشتی؟ این همه صدا زدم کفش‌هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد لونا؟ یک نفر با دمپایی من بر سر سوسکی کوبید! سوسک را له نکنیم!

- نکرد صبر کنه ماده هه جذب شه ببینیم کمالات داره یا نه!

با مرگ سوسکی که منشا بوی بد بود، دانش‌آموزان از آن جا پراکنده شده و به سمت قلعه بازگشتند. فقط پیکر نیمه‌جان سوسک ماند که دست و پایش را در هوا تکان می‌داد و سگ سیاهی که از دل جنگل به او نزدیک می‌شد.

- سوسک! تو سوسک باهوش و خوشبویی بودی ... یعنی هستی! بیا و این دم آخریه حرفای منو تایید کن تا با هم یه ارتش جانوری قوی تشکیل بدیم. من تنها نیستم! یه روباه هم پشتمه. البته روباه کامل که نیست. دست و پا و دم نداره. ولی لب و دهن چرا! تا دلت بخواد! جای نگرانی نیست. یکی دو ساعت قبل از سحر داشت بهم می‌گفت از وقتی ساعت خوابشو تنظیم کرده احساس می‌کنه بقیه‌ی اعضای بدنشم داره درمیاد و بالاخره می‌تونه مشت محکمی بزنه بر دهان استکبار! بیا و تو هم نفر سوم این ارتش باش تا با هم جلوی این بی‌عدالتی که گاهی ازش دم می‌زنم و گاهی می‌زنم زیرش بایستیم و ساز و کاری تشکیل بدیم که ... عه! رفتی؟ مرلین بیامرزدت برادر مبارزم. تو تا آخرین قطره خونت مبارزه کردی و این خون هدر نخواهد رفت ... من راهت رو ادامه می‌دم.

تصویر کوچک شده


دانش‌آموزان در یکی از راهروهای پرت هاگوارتز جمع شده و تشکیل جلسه داده بودند. البته نه همه‌ی دانش‌آموزان! تنها آن‌هایی که از آینده آمده بودند.

- خوب ماموریت مدیر که انجام شد! وقتشه برگردیم.

- این رو تنهایی گفتی؟! آخه چجوری برگردیم؟ مدیر لعنتی هیچ توضیحی در این مورد نداد!

- چطوره بریم از یکی از اساتید بپرسیم؟

- یادت نیست مدیر ماروولو می‌گفت «یک بار زمان سالازار یه دانش‌آموزی سوال کرد، سالازار سوالش رو روی کاغذ پوستی ضخیمی نوشت، کاغذ رو لوله کرد، سپس ...»

- همه یادمونه دوست من! لازم نیست تمام توضیحات ماروولو رو تکرار کنی.

- خوب الان به نظر میاد زمان سالازار باشه!



ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۳:۵۲:۳۹


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹
#29
خلاصه: پاراگراف آخر پست قبل!


شرایط که بد باشد، فضا خوراک محبوب و مشهور شدن می‌شود! مثلا یک بار یک آوازه‌خوانی بود که دید ملت جانشان به لب رسیده و دارند انقلاب می‌کنند. رفت اول صف اعتراضات و برای انقلابشان آهنگ هم خواند و بعد هم که انقلاب شد، برچسب ضدانقلاب چسباند روی بقیه‌ی آوازه‌خوان‌ها و حذفشان کرد و خودش ماند و حوضش! مدتی که گذشت و آب‌ها از آسیاب افتاد، دوباره رفت اول صف اعتراضات که فضا چرا تنگ است؛ انگار نه انگار که خودش اول کسی بوده که تنگ کرده! مردم هم کلی حال کردند و جوری استاد استاد به نافش بستند که انگار آواز را این بابا ساخته و آن اساتید مطرود اصلا نبوده‌اند! بگذریم.

شرایط بد بود و باسیهاگر معترض بود و هرجا سخن از اعتراض است، نام سیریوس بلک می‌درخشد! بالاخره سیریوس سال‌ها حبس کشیده بود و تجربیات خوبی در این دوران به دست آورده بود. او بعد از چند بار گوشمالی و دستمالی و دیگر بولی‌های مالشی توسط گنگ‌های زندان، تصمیم گرفت چند نوچه دست و پا کند و گنگ خودش را داشته باشد تا دیگر بولی نشود. برای همین به سراغ دیگر سوژه‌های بولی می‌رفت و ژست دلسوزی می‌گرفت تا اعتماد آن‌ها را جلب کند. در آن سال‌ها، همه فکر می‌کردند سیریوس رفیق گرمابه و گلستان لرد سیاه بوده و با یک طلسم، یک خیابان مشنگی را کل یوم منفجر کرده و یک دوجین آدم را فرستاده آن دنیا و دبدبه و کبکبه‌ای دارد. غافل از این که یک موش کثیف این کارها را کرده و او را شکست داده و او دمش را هم نتوانسته بخورد! خلاصه که آن بدبخت‌ها هم فکر می‌کردند او برای خودش کسی است و می‌رفتند زیر بلیطش.

اکنون سیریوس تصمیم داشت همین روش را خارج از زندان نیز به کار بگیرد؛ به سراغ تک تک کارگران آسیب دیده و دیگر اقشار کم درآمد برود و رول یک انقلابی سفت و سخت را برایشان بازی کند تا عده‌ای پشت سرش بایستند.

- سلام باسیهاگر! تو باسیهاگر باهوش و زحمتکشی هستی. به نظرت این ناعادلانه نیست که هیچ باسیهاگری توی حکومت نیست و یه عالمه ویزلی توی حکومت هست؟!

- ناعادلانه؟ خوب باسیهاگر یه دونه است و ویزلی‌ها 3 میلیاردن. با احتمالات هم حساب کنی شانس اونا برای رسیدن به قدرت بیشتره. من فقط از کارفرمام ناراضیم که حق بیمه‌مو نمی‌ده!

- منم دقیقا همینو می‌گم! شاید چون نویسنده داره دیالوگای منو می‌نویسه و تو لحن منو نمی‌شنوی منظورم خوب منتقل نشده باشه. حرفم اینه که به نظرت نباید یه سازوکاری باشه که باسیهاگرها بیان به سیریوس‌ها رای بدن که حقشون رو از کارفرماها بگیرن و بعد با هم ویزلی‌ها رو سرنگون کنن و تخت رو برای سیریوس‌ها خالی کنن؟ هوم؟ موافقی؟

- اینی که الان گفتی، چجوری ترجمه‌ی اونی بود که قبلش گفتی؟

باسیهاگر، باسیهاگر باهوشی بود.


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۷ ۲۰:۲۳:۵۴


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#30
- من امشب داشتم نقشه رو نگاه می‌کردم چون حدس می‌زدم تو و رون و هرمیون ممکنه دزدکی به دیدن هاگرید برین. شما وارد کلبه شدین و وقتی برگشتین یک نفر دیگه همراهتون بود. باورم نمی‌شد! چطور ممکن بود اون همراهتون باشه؟ بعد سیریوس رو دیدم که با سرعت بهتون نزدیک شد و دو نفرتون رو برد زیر بید کتک زن.
- نه! یک نفر رو برد.
- دو نفر رو برد رون. می‌تونم موشت رو ببینم؟
-آه حاج ریموس! دوست من! شما قصه‌پرداز ماهری هستی ... قصه گفتن را کنار بگذار! اجازه بده تا من کار دوست عزیزمان پیتر پتی‌گروی گل گلاب را تمام کنم.

هری، رون، هرمیون، ریموس، پیتر پتی‌گرویِ زیرِ کلاهِ رون، کلاه رون، بید کتک زن، اسنیپ که قرار بود چند دقیقه‌ی دیگر سر برسد و به همه چیز گند بزند و تک تک آجرهای شیون آوارگان به سیریوس خیره شدند.

- تو چرا انقدر متین و موقر و مودب و مهربون شدی یهو؟

- زندان من رو ساخت عزیزانم. من در تمام این 12 سال که در بند بودم، مطالعه می‌کردم. سرمایه‌ی مارکس را حفظم و روزی سه بار نظریات مائو را دوره می‌کنم و شرحی هم بر عقاید لنین نوشته‌ام و آن را در برخی موارد اصلاح کرده‌ام. از این متاخرها هم به دیوانه‌سازها سفارش می‌دادم برایم استندآپ کمدی‌های ژیژک را روی دی وی دی ناین بیاورند در سلول تا تماشا کنم. در باب اخلاق هم گرایشم به ...

- می‌خوای من قصه گویی رو تموم کنم که کار پیتر رو تموم کنی؟

- پیتر؟! پیتر جان شما مهره‌ی باهوشی هستی. ولی خوب فقط یک مهره‌ای. من با ارکان قدرت کار دارم. با راس هرم قدرت توتالیتری که جبهه‌ی سیاه در تمام این سال‌ها بنا کرده.

- ولش کنین بچه‌ها این انقدر با دیوانه‌سازا راز و نیاز کرده و صمیمی شده که رد داده ... بیاین خودم بقیه‌ی قصه رو براتون بگم بعدم کلک پیتر رو بکنیم.

در مقابل شیون آوارگان، پاک‌جاروی سبزی پارک بود و مردی به آن تکیه داده و سیگار می‌کشید.

- اینم نیومد کرایه مارو بده! نپیچونه؟

ماروولو در مورد شیون آوارگان و افسانه‌های آن چیزهای زیادی شنیده بود. اما او کرایه‌اش را می‌خواست! بنابراین وارد ساختمان شد. کمی که در اتاق‌های تاریک خانه گشت، متوجه شد شخص دیگری هم پاورچین پاورچین اتاق‌ها را می‌گردد.

- کیستی سیاهی؟

- شاهزاده‌ی دورگه!

- دورگه؟ زمان سالازار یه شاهزاده‌ای دورگه بود ... سالازار سرخرگ و سیاهرگشو یکی کرد! آواداکداورا بابا!

ماروولو نمی‌دانست با کشتن اسنیپ چه تحول عظیمی ایجاد کرده. نه تنها در این کتاب، بلکه در کل داستان! بنابراین به جست‌وجو ادامه داد ...

- ... این‌جای ماجرا برای خودم هم گنگه. سیریوس مگه تو رازدار نبودی؟!

- چرا اما لحظه‌ی آخر به ذهنم رسید که به ولدمورت رکب بزنم. به پروفسور دامبلدور گفتم شما آدم باهوشی هستید، این ایده‌ی خوبی نیست؟ اونم قبول کرد. تو دوست باهوشی هستی ریموس. ایده‌ی هوشمندانه‌ای نبود؟

- و بعد پیتر پدر و مادرت رو به اون فروخت هری ...

- واقعا ایده‌ی مزخرفی بود. وقتش نرسیده که کلک دوست گل و گلابمان را بکنیم ریموس؟

- اما تو همین الان داشتی می‌گفتی که این ایده‌ی هوشمندانه...

- نیم ساعت پیش هم به من گفت الان می‌رم از داخل و کرایتو میارم اما الان واستاده این‌جا و داره قصه تحویلتون می‌ده! فکر کردی می‌تونی کرایه‌ی نواده‌ی سالازار رو بخوری پدرسگ؟! 30 گالیون کرایه‌ی آزکابان تا این‌جا به علاوه‌ی 20 گالیون به خاطر معطل کردن من ... زودباش اخ کن!

- چرا این همه خشونت حاجی؟ شاید من سگ باشم پدر من سگ نبوده و شما حق نداری به ایشون توهین کنی. من از شما بابت این رفتار گلایه دارم!

- من از کجا بدونم پدرت چی بوده ... حالا سگ بوده ... گراز بوده ... خرس بوده ... هرچی! کرایه‌ی منو بده.

- هیچکس حق نداره جلوی من به پدرخواندم توهین کنه! کرایتو من می‌دم!

- اما هری ... ما که هنوز بهت نگفتیم سیریوس پدرخواندته!

- عه؟ راست می‌گی! خوب پس شرمنده آقای راننده. صبر کنید تا بهم بگن، اون وقت کرایه‌ی شما رو هم تقدیم می‌کنم.

- حاجی اینم از کرایه‌ی شما. شما راننده‌ی باهوشی هستی. اگر مسائل شخصی تموم شد، گوش کن تا برات از مشکلات اصلی بگم. مشکلی که گریبانگیر همه‌ی ماست. مشکلی که سال‌هاست ریشه دوونده. مشکلی که واقعا آسیب‌زا هست و روز به روز بیشتر از قبل همه رو درگیر می‌کنه. مشکلی که هیچ‌کس فکری براش نکرده. یک خفقان. یک بی عدالتی.

- سیریوس شاید من هنوز کل ماجرای پیتر رو ندونم اما این‌قدر که می‌گی هم بزرگ نیستا!

- نه ریموس ... تو گرگینه‌ی باهوشی هستی، من اینو در مورد پیتر نگفتم. شاید زمان مناسبی رو برای مطرح کردنش انتخاب نکردم.

رون که کلافه شده بود کلاهش را از سر برداشت و آن را رو به ریموس گرفت و گفت:

- بابا شما همتون رد دادین ... این موش منه ... پیتر کدوم خریه؟

ریموس کلاه را از رون گرفت و موشی از آن خارج کرد و نوک چوبدستیش را رو به آن گرفت.

- صبر کنین بچه‌ها! شما بچه‌های باهوشی هستین. به نظرتون یکم زشت نیست که این همه آدم بریزیم روی پیتر؟ بدین من ببرمش اون پشت مشتا تنهایی بریزم روش.

ریموس بی‌توجه به یاوه‌گویی‌های بی‌امان سیریوس طلسمش را اجرا کرد. موش مانند فیلم‌های تندشده‌ی رشد گیاهان تغییر شکل داد و تبدیل به جادوگری جوان شد.

- تو دیگه کی هستی؟

- من نیوت اسکمندر هستم!

- پس ... پیتر ...

- پیتر توی چمدون اسرارآمیز منه. اگه می‌تونید بگیریدش!

نیوت این را گفت و این بار تبدیل به خرگوش شد و جهید و از صحنه دور شد.

- لعنتی ... پیتر رو با خودش برد ...

- نه! سر کارمون گذاشت! یه موش دیگه این‌جاست.

ریموس دستش را از کلاه بیرون کشید و موش دوم را از دم آویزان کرد ... فرآیند تغییر شکل تکرار شد و این بار جوانی که چهره‌اش بی‌شکل بود ظاهر شد.

- تو دیگه ...

- تف! تف! تف!

جوان روی صورت همه تف کرد و سپس بال درآورد و از پنجره خارج شد.

- باورم نمی‌شه ... یکی دیگه!

ریموس موش سوم را خارج کرد. موش رشد و نمو کرد و به جادوگر سفید و خوشگلی تبدیل شد.

- شماها اسکل نشدید. تصویر کوچک شده
من پیتر نیستم. تصویر کوچک شده
من نیوت هم نیستم. تصویر کوچک شده
به زودی نیوت بازخواهد گشت و سایت شما سرشار از خیر و برکت خواهد شد. تصویر کوچک شده


جادوگر سفید غرق در هاله‌ی نور شد و سپس اثری از او باقی نماند.

- رون این کلاه لعنتی رو از کجا آوردی؟

- از مغازه‌ی داداشام ... که هنوز تاسیس نشده.

موش بعدی رشد و نمو کرد و به مرد میانسالی با یک چشم تبدیل شد.

- من خیلی مشکوکم. من خیلی می‌دونم! من باید حذف بشم.

مرد خودش را منفجر کرد. ریموس لنگ نماند و فورا موش بعدی را بیرون کشید ... بالاخره باید پیتر را پیدا می‌کردند. موش بعدی تبدیل به جادوگری نامرئی شد. جادوگر ردایش را درآورد و کسی نفهمید که فرار کرده یا لخت و عور همان‌جا ایستاده.

- پس پیتر کدوم گوریه؟

- این‌قدر درگیر جزییات نشو ریموس. پیتر رو ولش کن. بیا به یک ساز و کار اساسی فکر کنیم. باید راهی دموکراتیک برای تبدیل شدن به پیتر وجود داشته باشه. یک هیئت مدیره که بر کار پیترها نظارت کنه و یک هیئت سیریوس که از این پیترها انتقام بگیره. بیاین همین الان رای گیری کنیم! جا داره اشاره کنم که من توی زندان یک مقاله در این مورد نوشتم.

- یعنی چی؟ پس پیتر اصلی کشک؟ زکی! خوب اگه پیتری وجود نداره، پس این قصه‌های صحنه‌سازی و اینا الکی بوده دیگه. حکما این پدرسگ راست راستی پیتر رو کشته. دخلشو بیارین ... فقط قبلش کرایه منم ازش بگیرین.

نگاه‌ها همه به سوی ماروولو برگشت.

- توضیحی داری سیریوس؟
- چی؟ حاجی! تو حاجی باهوشی هستی ... پس حرف منو تایید می‌کنی ... من دارم از یک تصویر بزرگتر حرف می‌زنم. می‌فهمی هری؟ تو پسرخوانده‌ی باهوشی هستی ...

- آواداکداورا!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.