سلام برشما
جهادگران و اقای مودی
تقدیم به شما ماموریت اولسلام
آقای
بیدل
برای من هم کمی قصه بگو.
مثلا قصهی
ماروولو و به آتش کشیدن همهی مشنگپرستهای عالم
ماروولو و احضار روح سالازار کبیر
+3
ویرایش شده توسط بیدل نقال در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱ ۲۰:۲۰:۱۱
ویرایش شده توسط بیدل نقال در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱ ۲۰:۲۲:۲۳
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۹ ۳:۵۶:۲۳
بیدل نقال بسیار ناراحت بود .
از آخرین باری که بگ ارباب کوچولو اش که الان بزرگ شده است . بسیار میگذرد .
او در کوچکی ارباب اش وظیفه داستان نوشتن برای او را بر عهده داشت . چقدر از موقع می گذشت .
چقدر ارباب کوچولو اش را خوشحال میکرد.
داستان هایی مانند
تام و جان پیج ، تام و مشنگ زاده کش ، تام و چوب دستی مرگ شگفت انگیز .
از آن موقع که اربابش بزرگ شد و وقتی برای این داستان ها نداشت ارزش او در این خانه کم شده بود یا ناپدید .
قند عسل مامان اون دفترچه تو بیار مواد اولیه رو بنویس .
میخوام برای لبوی مامان کیک درست کنم .
- مطمئنی ارباب کیک دوست داره.
- قند عسل مامان باید کیک بخوره قوی شه.
در همین طوری که کمک مروپ گانت می کند . فکری به ذهنش میرسد .
حالا فهمیدم زمان برگردان من باید برگردم و نزارم ارباب بزرگ بشه . پس من باید یکی از معجون های رشد جلوی رشد هکتور رو بگیرم و برم به زمان کودکی ارباب .
سپس وارد آزمایشگاه هکتور میشود .
- هکتور باید بهم یکی از این معجون های جلوی رشد رو بهم بدی لازم دارم .
- هکتور کمی فکر میکند و میگوید خب یه شرطی داره .
- خب چه شرطی ؟
- باید یکی از معجون هامو روت امتحان کنم .
- بیدل میگوید : خب معجون رو نمی خورم به جاش اسم تو تو تاریخ می نویسم .
- چطوره ؟
پیشنهاد وسوسه کننده ای بود .
کی که دلش نخواد معروف باشه ؟ پس قبول کرد . خب اون معجون
بنفشه رو وردار برو مزاحم نشو .
بیدل معجون رو بر میدارد و می رود .
مونده زمان برگردان که از مال ارباب جان ور میدارم .
سپس یواش نزدیک وسایل ارباب اش میشود و ان را بر میدارد .
خوب حالا
6 حلقه زمانی به عقب
بیدل چت شده چی مالوندی به خودت ؟ اینقدر پیر شدی ؟
در ضمن تو باید الان برای دول دوله ی من داستان بخونی .
- بیدل گفت: نه گفتم ببینم پیر بشم چطوری میشم ؟ اره اومدم براش آب پرتقال ببرم .
و سپس با آب پرتقال به سمت اتاق ولد کوچولو به راه افتاد .
در آن سوی بیدل جوان مشغول داستان گفت برای ولد بود .
ارباب تام کوچولو مشنگ ها رو کشت و خون ها اصیل جادوانه شدند .
قصه ی ما به سر رسید
تام همه رو کشت به هدفش نرسید .
باز بگو ، باز بگو
نه دیگه بسه الان مامانتو با آب پرتقال میرسن .
و سپس از اتاق بیرون رفت .
بیدل پیر مواظب بود بیدل جوان اونو نبینه .
وقتی بیدل رفت بیدل پیر به سراغ تام جوان رفت .
ارباب جان این نوشیدنی تون اب پرتقال
تام گفت : تو که الان رفتی پس چرا پیری .
هیچی ارباب شما خودتو مشغول نکنید.
اما یک دفعه زمان برگردان با سرعت نور به حالا اول برگشت .
چه شانس بدی داشت همه چی اماده اما،،،،،، فقط یک لحظه
سپس فریاد تام به گوش او رسید
بیدل دلمان برای بینهایت تنگ شده بیا برایمان یکی از خوب هاشو بخون .
لبخند روی لب بیدل آمد و با تمام شوق رفت .
بیدل نقال
ویرایش شده توسط بیدل نقال در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲ ۱۱:۴۶:۴۷