هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
#21


گابریل!
زمانی که تو درخواست نقد دادی، این تاپیک کمابیش غیر فعال بود. وقتی که من اومدم و دوباره تصمیم گرفتیم بریم تو کارش، مدت زمان خیلی زیادی از درخواست نقد تو و نوشته شدن اون پست گذشته بود... برای همین من و پروفسور حس کردیم شاید بهتر باشه حالا که انقدر گذشته و تعداد زیادی از ایراداتت رو رفع کردی، دیگه با یاداوریش گیجت نکنیم.
اگر برای پست های جدید ترت درخواست نقد داری، یا اگه هنوزم حس میکنی بهتره اون پستت نقد بشه، همین جا در خدمتیم.


بررسی پست 154 دنیای وارونه-پومانا اسپراوت

سلام پومانا، و خوش اومدی. حقیقتش رو بخوای، از اونجا که عضو الف.دال هم هستی، من همراه این پستت چند تا از پست های جدید دیگرت رو هم نگاه کردم، و باید بگم پیشرفتت واقعا قابل توجهه. توصیفات بین دیالوگ هات هوشمندانه و جالبن، سوژه ی شخصیتیت پررنگ و روونه و من احساس میکنم شخصیت پومانا خیلی خوب میتونه جا بیفته. بهت تبریک و آفرین میگم، چون احساس میکنم به نقد هایی که گرفتی عمل کردی.

تنها چیزی که احساس میکنم هنوز هم کمی شما رو به چالش میکشه، روند پیشبرد سوژه ست.
ببین، تو بعنوان یه عضوِ جوان و کم تجربه، وقتی با یه سوژه مواجه میشی، باید تصمیم بگیری که سوژه رو پیش ببری یا همون جا که هست نگهش داری. برای این کار، به گره ای که در اون لحظه توی سوژه در جریانه نگاه میکنی. بطور مثال، سوژه اینه که محفلی ها توی یه غار گیر کردن. گره های سوژه، اتفاقاتین که در طی سوژه میفته تا سوژه رو طولانی تر کنه... یک به یک حل میشن و با حل شدن یکی بعدی بوجود میاد و بهتره که چند تا گره همزمان باز نشن، مگر اینکه کنترل کنیم و حواسمون باشه هیچ کدومش ول نشن و فراموش نشن. توی مثالی که زدم، میتونه یه خرس توی غار به محفلی ها حمله کنه. میتونن بفهمن مرگخوارا اونجان. میتونن همشون یهو خارش بگیرن! اینا میشه گره های سوژه.
شما وقتی میخوای پست بزنی، به گره ای که اون لحظه در مرکز توجهه نگاه میکنی... میبینی آیا چیزی مونده برای گفتن؟ آیا دیگه چیزی هست که بشه نوشت درباره این مسئله؟ اگر آره، خب مینویسی! اگر نه، توی یک پست اون گره رو جمع و جور میکنی، و اگر چیزی به ذهنت رسید، گره بعدی رو معرفی میکنی. نویسنده های خیلی خوبی رو میشناسم، که وقتی پستشونو تموم میکنی، تازه متوجه میشی یک قدم هم جلو نرفتی، و هیچی تکون نخورده توی سوژه، بخاطر اینکه میتونن چندین ساعت درباره یک لحظه بنویسن و صحبت کنن. این یه مهارته، که سعی کنی تا جای ممکن یه گره رو ادامه بدی، و از یه سوژه بهره بکشی.

یک مسئله دیگه هم اینه که، سعی کن الگویی که سوژه داره درش حرکت میکنه رو تغییر ندی! این کار رو بذار برای زمانی که با تجربه تر شدی. بطور مثال، مرگخوارا یه جا گیر کردن و دارن دونه دونه تمام روش هایی که میتونن برن بیرون رو امتحان میکنن. بهتره که توی پستت، اون روند نوبتیِ امتحان کردن رو بهم نزنی و یهو نگی چمیدونم، مرگخوارا دعواشون شد ریختن سر هم. اگر توی این کار اشتباه کنی مسیر سوژه منحرف میشه، و نویسنده بعد شما باید برش گردونه.

حالا بریم سراغ خود پستت.

نقل قول:
در بین هیاهوهای دوست شدن محفلی ها با مرگخوارها پومانا در گوشه و کنار خانه دنبال یک مرگخوار بی خطر می گشت؛ که خواسته ی غیر ممکنی بود.

این مسئله که روی سوژه ی شخصیتی پومانا مانور دادی، و گفتی دنبال مرگخوار بی خطر میگشت، بنظرم انتخاب خیلی خوبی بود. کمی بی دقتی کردی توی خوندن سوژه، چون مرگخوارا همه توی یه خونه نیستن و حالا دیگه همه جا پراکنده شدن، اما بنظرم اهمیت خاصی نداره و اینجوری حتا بهتر هم هست.

نقل قول:
همین طور که قدم میزد صدای ترس و ناله ی کسی راشنید

"صدای ترسِ کسی رو شنیدن" بنظرم ترکیب متعارف و قشنگی نیست. یعنی، ترس که صدا نداره. چیزی که تو میشنوی نتیجه ی ترسِ طرفه. برای همین، برای اینکه هم بگی ناله کرد هم بگی ترسیده بود، میتونی بگی "صدای ناله ی وحشتزده ی کسی را شنید."

نقل قول:
او بعد از حسابی دویدن و تقلا توانست خود را به ان طرف اتاق برساند اما انجا چیزی جز یک موشک کاغذی غول پیکر(که البته برای جثه او غول پیکر بود) ندید.

اینجا یک نکته ای پیش میاد. بنظر من، توصیفاتی که توی پرانتز میان کاملا روند خوانش مخاطب رو بهم میزنن و من مخاطب کلا حواسم پرت میشه از حرفی که داشتی میزدی. مطلقا از اینطور توصیفات پرهیز کن، کار سختی هم نیست. یعنی، براحتی میشه پرانتز رو حذف کرد.
"چیزی بجز یک موشک کاغذی که برای جثه ی او غول پیکر بود ندید."

در ادامه بخشی از پستت هست که بسیار خوبه. اون قسمت که پومانا یک ساعت طول میکشه تا برسه بهش، و رکسان هی جیغ میکشه و این درصد میگیره که چقدر ممکنه کر بشه. اینا خیلی ساده و جالب بودن. حتا اونجایی که ازش فامیلیش رو میپرسه و رکسان نمیدونه چی بگه هم خیلی خوب بود.

نقل قول:
پومانا که هر چه می گذشت احساس می کرد احتمال اینکه حرف بزند و کر شود زیاد است تصمیم گرفت سکوت کند.

ببین... ایرادی نداره و غلط نیست. اما، بنظر من اینجا پنج تا فعل رو پشت به پشت هم آوردی و کمی... قشنگ نیست. باعث میشه گیج بشه مخاطب. اینطور جملات رو به جملات یا بخش های کوچیکتر و ساده تر تقسیم کن.
"هرچه میگذشت، پومانا احساس میکرد احتمال اینکه حرف بزند و کر شود زیاد است؛ برای همین تصمیم گرفت سکوت کند."
وقتی دیدی جمله ت زیادی تو در تو شده و تا به تهش برسی سرش رو گم میکنی، از تقسیم کردنش ترسی نداشته باش.

در ادامه ی همین جمله، شما گفتی مدت زیادی سکوت بود. من شخصا وقت هایی که مینویسم، گاها موقعیت های اینطوری پیش میاد، که کاراکتر ها مدت زیادی منتظر میمونن، یا سکوت میکنن، یا طول میکشه که یه اتفاقی بیفته. توی این موقعیت ها من طرفدارِ اینم که بجای گفتنِ اینکه زمان زیادی گذشت، مخاطب رو هم همراه کاراکتر ها کمی معطل کنم. البته نه اونقدری که کاراکتر معطل شده!
حالا من این حسِ گذر زمان رو چطور ایجاد میکنم؟ با اضافه کردنِ چند خط به نوشته. یعنی چی؟ یعنی در این حین که رکسان و پومانا در سکوت بسر میبردن، شما میتونستی فضای اطرافشون رو توصیف کنی. احساسات پومانا رو توصیف کنی. زبان بدن رکسان نسبت به غریبه ای که اومده سراغش رو توصیف کنی. اونوقت وقتی در نهایت بگی "پس از گذر مدت زیادی،" مخاطب هم حس میکنه منتظر مونده، و زمان گذشته، و حالا وقت ادامه ی داستانه. البته زیاد هم لفتش نده. در حد دو سه خط، یا حتا یکی دو جمله. میتونی حتا اونجا نشستنشون رو توصیف کنی.

دیالوگ های ادامه ی این بخش رو دوست داشتم. چند جا کلاهِ آ رو فراموش کردی بذاری... اینو حواست باشه. اما بغیر از اون، اینکه موشک کاغذی تبدیل به اسمشونبر شده و دوستی بین کسی که یه ترسِ مسخره داره و کسی که کلا از همه چیز ترس داره خیلی قشنگ و جالب بود.

نقل قول:
رکسان از حرف او خوشحال شد و به او لبخند زد. پومانا هم لبخند.

دیالوگ ها خوب بودن، اما این بخش مشکل داشت. فعل جمله ی دوم جا افتاده، و بنظرم بهتر بود از یه فعل دو بار استفاده نمیکردی پشت سر هم. پومانا خندید مثلا بهتر میبود.

بخش آخر پستت، بخشیه که کمتر از همه دوستش داشتم. توضیحات اول نقد رو هم بخاطر همین بخش دادم. بنظر من با اون قضیه ی آژیر خطر، روند سوژه کمی متزلزل میشه. یعنی بنظرم از گره ی دوست شدنِ محفلی ها با مرگخوارا هنوز به اندازه کافی بهره نبرده بودیم. شاید بعد از اینکه همه دوست شدن و هرچی میشد نوشت رو نوشتیم ایده خوبی میبود این زنگ خطر، اما برای حالا، زود و نپخته بود. مهم نیست البته، مایه ی برگردوندنش به حالت اول یه پسته، و باید پستای اینجوری زیااد بزنی تا یاد بگیری.

من از پیشرفتت خیلی راضی ام پومانا! طنز نوشته هات ساده و قشنگه، و شخصیت خودت رو خوب درک کردی. بنظر میرسه قبل از نوشتن درباره یه کاراکتر راجع بهش میخونی و خوب یاد میگیری چطور بجاش بنویسی، و این ویژگی واقعا لازم و مفیده.
بابت تاخیری که توی نقدت ایجاد شد معذرت میخوام، و امیدوارم دوباره اینجا ببینمت.

نقد علی بزودی! نقد فلیسیتی هم امروز!




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
#22
خلاصه: پروفسور دامبلدور با ویلبرت توی اتاق ضروریات گیر کرده، محفلی ها هم عصبانی شدن و حمله کردن به درِ اتاق ضروریات. در هم لجش گرفته و همه شونو قورت داده، و هرکدومشون رو انداخته توی اتاقی که آرزوش رو دارن. با این تفاوت که تک تک اتاقا پر از هزاران نیوته.

اتاق دامبلدور


هما‌ن‌طور که داشتند هر کاری که داشتند می‌کردند را می‌کردند، صدای وز وز یک پشه توجهشان را جلب کرد. خرمگس عظیم‌الجثه‌ای، تقریبا به اندازه‌ی یک نیوتِ کامل، در هوا بال بال زد و روی ریش پروفسور دامبلدور نشست. پروفسور دامبلدور هم که فوبیای حشرات داشت، یکی از آن اسلحه های بنگ بنگ دهنده‌ی مشنگی از جیبش در آورد، "یی‌هاو"یی گفت و با هفت عدد گلوله‌ی ناقابل مگس را از پا در آورد، غافل از اینکه چشم نیوت هم آن وسط مسط ها له و لورده شده بود. این یعنی چی؟ یعنی نیوت در این یک اتاق نبود و از این به‌بعد نمی‌توانست نطق کند.

ممنون که خواندید و شبتان گل‌باران.

اتاق هری

لحظات شورانگیزی بود. مردمی که سال‌ها به یک چهره‌ی مبارز و مردمی احتیاج داشتند، حالا قهرمان‌شان را یافته بودند و نور عدالت، دادخواهی و برادری همه‌شان را در بر گرفته بود. جوجه عنتونین ها اشک شوق می‌ریختند و نیوت‌چه ها بالا و پایین می‌پریدند و سیریوس ها روی موتور ها تک‌چرخ می‌زدند. سال‌ها بود که زخمش درد نگرفته بود. همه چیز عالی بود.

این مردم حاضر بودند برای او بجنگند و در راه آرمان او بمیرند. هری آرزو نکرد کاش نیوت هم بود تا این موفقیت را با هم جشن بگیرند، و این را به این خاطر می‌گویم که در جریان اتفاقاتی که پس از این می‌افتد باید صراحتا آگاه باشید که هری چنین آرزویی نکرد. هری دستانش را بالا گرفت، گام های یک‌صدای مردمانش را گوش کرد و فریاد کشید.
_برای روشنایی!
_برای روشنایی!
_برای عشق!
_برای عشق!

هری خیل جمعیتی را احساس کرد که هجوم می‌آوردند تا علاقه و برادری‌شان را به او ابراز کنند، دستانی را احساس کرد که او را بالا می‌کشیدند و تا بخواهد به خودش بیاید، خیل جمعیت او را روی دست‌های هزاران نفر بلند کرده بود. به آسمان آبی رنگی که حتا یک تکه ابر هم در آن غوطه نمی‌خورد خیره شد، گزش شیرین آفتاب را روی صورتش احساس کرد و اجازه داد روشنایی، آرامش و گرمای خوشایندِ خانواده او را در خود غرق کند. هری احساس می‌کرد پیدا شده است. هری احساس می‌کرد سفر به پایان رسیده است.

تنها چیزی که در آن لحظه خلوص شادی‌اش را خدشه دار می‌کرد، فقدانِ خانواده‌ی واقعی‌اش بود. در جریان اتفاقاتی که پس از این می‌افتد باید صراحتا آگاه باشید منظور از خانواده‌ی واقعی هری اعضای محفل است نه نیوت.

بهم خوردن تعادلش در هوا را احساس کرد و بعد، درحالی‌که صدای قهقهه‌ی خودش را می‌شنید، پاهایش را دید که روی زمین فرود آمدند. هری در محاصره‌ی دوستان بود. پس از سال‌ها، موفق شده بود هشیاری مداوم را متوقف کند، احساس می‌کرد از بدنش جدا شده است.

هشیاری مداوم.
هشیاری مداوم.
اتفاقی که پس از این افتاد، هری را با خشونت به بدنش برگرداند.

همانطور که تلو تلو می‌خورد تا بایستد، سرش را بالا گرفت و در میان نور لطیف و طلایی رنگ خورشید، چیزی دید که برای همیشه زندگی‌اش را تغییر داد. درست روبه‌رویش، با فاصله‌ی چند بند انگشت، سه نیوت ایستاده بودند. هری نفسش را حبس کرد، تلاش کرد چشمانش را ببندد اما نتوانست. احساس می‌کرد بدنش یک لباس فضانوردیِ مشنگیِ بی‌کیفیت است که نمی‌تواند فشار هوای درون و بیرونش را درست تنظیم کند. چرخید تا فرار کند، اما در سمت دیگرش هم چند نیوت انتظارش را می‌کشیدند.

همه چیز با سرعتی دیوانه‌وار تبدیل به کابوسی تب‌دار و دهشتناک شده بود. قطعه های واقعیت بر سر پسر برگزیده فرو می‌ریختند، هری داشت زیر بار آرزوهایش دفن می‌شد. روحش داشت در آتش این حقیقت که در بهترین چند دقیقه‌ی عمرش روی دستِ هزاران نیوت حمل می‌شده است می‌سوخت. همه‌ی نیوت ها هم‌زمان دست هایشان را بالا گرفتند و فریاد زدند.
_برای عشق! برای روشنایی!

دهانش باز نمی‌شد تا جیغ بکشد. هوا بوی نیوت می‌داد و هری گیر افتاده بود.




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
#23
خلاصه تا آخر این پست: پروفسور دامبلدور توی اتاق ضروریات گم شده و هرکی هم رفته دنبالش دیگه بیرون نیومده. محفلی ها که دیگه از حدس زدن افکار پروفسور دامبلدور خسته شدن، به در حمله کردن و میخوان خوردش کنن، ولی در یهو همه شونو می بلعه و هرکدوم شون رو منتقل میکنه به اتاقی که خودشون، فارغ از خواسته های پروفسور دامبلدور، واقعا میخوان.


_ببین، تو درِ باهوشی هستی...

سیریوس سعی کرد با در گفتگو کند، اما از طرفی در دانشگاه نرفته و آیینِ مباحثه را بلد نبود و از سمتی دیگر جماعت محفلی دائما به او تنه میزدند که در را کتک بزنند و این مسئله هم سیریوس و هم در را کمی عصبانی میکرد. برای همین هم بالاخره تسلیم شد، موتورش که هنوز هم سوارِ آن بود را روشن کرد و سعی کرد از روی در رد شود. اما حالا ما میگوییم در، ولی در حقیقت دیوار بود.

سیریوس به دیوار برخورد کرد و نتیجه بیشتر شبیهِ این بود که دیوار به سیریوس برخورد کرده باشد. همینکه سیریوس روی زمین سقوط کرد، کریچر که کوه پوست تخمه های جمع شده از زیر دست و پا تو کمرش فراوون بود و نمیدانست آنها را کجا بریزد چون قدش به هیچ محفلیی نمیرسید، بدون فوت وقت پوست ها را داد دست سیریوس و با اکراه شروع کرد به برق انداختن موتور. همانطور هم که این کار را میکرد هر از چند گاهی جاخالی میداد چرا که هری دیوانه وار اینور و آنور میدوید و فریادِ شعارهای روشناییانه سر میداد و هر لحظه ممکن بود یکی شان را لگد کند.
_برای عشق، برای برادری! برای اینکه ما در راه پروفسور دامبلدور جوون از دست دادیم! این در امروز باید باز بشه!

پومانا گریه میکرد و به در مشت میکوبید، گابریل دایره المعارف ورزشهای رزمی سفارش داده بود و منتظر بود برایش بیارند. یک محفلی وظیفه شناس تابلوی کادوگان را از زمین برداشته بود و به دیوار میکوبید. زاخاریاس توسط خیل جمعیت به دیوار فشرده میشد و همانطور که خفه میشد در چهره اش کنترل، اعتمادبنفس و مهارتِ نظارتی موج میزد. در همین میان، هری ایستاد و مثل یک قهرمان دست هایش را بالا گرفت. اگر لباس ها و پس زمینه اش را عوض میکردی میشد یک صحنه از فیلم گلادیاتور.
_مردانِ من...

گابریل گلویش را صاف کرد.

_زنانِ من...
_

هری خودش را جمع کرد.
_محفلی های عزیز و گرامی، روزتون گلبارون.

روز محفلی های گرامی گلبارون و جایشان سبز شد و هری دوباره، اینبار با احتیاط بیشتری دستانش را بالا گرفت.
_شاید خودتون فهمیده باشید... اما امروز و این نبرد، نبردِ آخر ما خواهد بود.

نفس در سینه ی محفلیان حبس شد و هری که از ناکجا آباد یک اسب زیرش ظاهر شده بود در راهرو شروع به یورتمه رفتن کرد.
_ما از این پیکار زنده بیرون نخواهیم رفت، اما نام ما... تا ابد زنده خواهد موند. میخوام بدونید که میتونن زندگیمون رو بگیرن، اما آزادیمون رو...

محفلی ها درحالیکه اینبار با قوای بیشتری به در حمله میبردند، یکصدا نعره زدند.
_...هرگز!

محفلی ها تاختند، محفلی ها یورش بردند، محفلی ها چمیدند. محفلی ها با تمام قدرت رفتند تو در. اما این بار دیگر حتا دیوار هم نه. محفلی ها رفتند تو خودِ در، چرا که اتاق ضروریات دیگر از اینهمه دراما و مسخره بازی خسته شده بود، و تصمیم گرفته بود در قوانینش یک تبصره ایجاد کند که اگر فردِ مایل به ورود از یک حدی بی فرهنگ تر باشد، لازم نیست سه دور از جلوی در رد بشود.

اتاق ضروریات دهانش را باز کرد و محفلی ها را بلعید.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۵ ۲۰:۳۸:۵۵



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#24
خلاصه: پروفسور دامبلدور توی اتاق ضروریات گم شده، و محفلی ها دارن دونه دونه حدس میزنن به چی فکر کرده تا بتونن برن تو همون اتاق و پیداش کنن. ویلبرت درست حدس زده و پروفسور رو پیدا کرده، اما در های اتاق ضروریات از بیرون قفل شدن و تا زمانی که محفلی ها اونارو پیدا نکنن امکان بیرون رفتن نیست. بجز ویلبرت تابحال رز، جوزفین، کادوگان، فلور و ریموند وارد اتاق ضروریات شدن. البته ریموند از در پشتی وارد شده.



در همین حین، روبروی در جلویی اتاق ضروریات

کوهی از پوست تخمه اطراف محفلی ها جمع شده بود، اما گذر زمان نتوانسته بود کاری کند ایمانشان را از دست بدهند. نه تنها دامبلدور را بدست نیاورده بودند بلکه ویلبرت را هم از دست داده بودند، کادوگان از شدت کهیر زدگی و ورم کردگی نمیتوانست شورت ورزشی اش را عوض کند و رز هم دیگر خانواده ی جدیدی پیدا کرده بود. مدتها بود که هیچ محفلیی از اتاق ضروریات خارج نشده بود.

_اگر ارباب بلک بود این مسئله رو بدون فوت وقت حل کرد.

سیریوس که هنوز هم با همان ژست ترک موتورش نشسته و چند دقیقه ای بود که سعی داشت بدون نگاه کردن با پایش جَک را پیدا کند و بیندازد که بتواند پیاده شود، لبخندی هالیوودی زد و با حرکت سرش موهایش را به عقب راند.
_
_سگ از کریچر دور شد.

گابریل که دائما از اسنپ فودِ روح کتاب سفارش میداد، کوهی از پوست تخمه در یک سمت و کپه ی کتاب در سمتی دیگر، عینک مطالعه اش را کمی پایین تر آورد تا محفلی های درمانده را رصد کند. تابلوی کادوگان روی زمین پهن بود، هری به دیوار تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود و سیریوس حالا موفق شده بود جک را بیندازد اما نمیدانست درست جا رفته یا نه پس هنوز نمیتوانست پیاده شود.

_اینجا نوشته اگر پروفسور نخواد پیدا بشه، ما نمیتونیم پیداش کنیم. تازه، درصد احتمال مرگ زودهنگاممونم بگم؟

واقعا کسی مشتاق شنیدن این درصد نبود.

_زودهنگاممون نه گابریل... مرگ زودهنگامِ من!

محفلی ها دیگر حتا برنگشتند صاحب صدا را نگاه کنند. چشمانشان را در حدقه چرخاندند، موزیک متن به کشدار ترین نحو ممکن پخش شد و اوج گرفت، انگار نمیخواست که پخش شود و اوج بگیرد، دستگاه مه مصنوعی لخ لخ کنان به کار افتاد و هری از جایش برخاست.
_اگه اون بود حاضر میشد برای من جونش رو بده... حالا نوبت منه بچها. از جنگیدن در کنارتون خوشحال شدم.
_
_خواهش میکنم جلومو نگیرید بچها. این در فقط با خون باز میشه...
_طبق تحقیقات من این در فقط وقتی باز میشه که سه دور جلوش-
_خون!

گابریل تازه وارد بود و نمیدانست محفلی ها اینجور مواقع اصلا جوابِ هری را نمیدهند تا خودش خوب بشود. هری با کلافگی دستش را توی موهایش فرو برد و به دیوار مشت زد، سپس دستانش را باز کرد و به سمت همرزمانش غرید.
_اون همیشه میگفت گاها باید بین کاری که راحت تره و کاری که درست تره یکی رو انتخاب کنیم...
-
_حالا اون لحظه ست! این جنگ تنها با برادری و فداکاری تموم میشه... بهای صلح یه قربانیه!
_کله زخمی دیوانه بود.
_به نام روشنایی... بنام محفل ققنوس، بنام عشق! من خودم رو انقدر به این دیوار میکوبم تا این در باز شه.

پانمدی که روی موتور خوابش برده و از راه سختش فهمیده بود جک را درست نینداخته است، آهی کشید و یادی از شاخدار-
_دوستان ریموند رو کسی دیده؟




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#25
هری با ماروولو.



تا چشم کار می‌کرد نیوت بود. نیوت ها از قفسه ها پایین می‌ریختند، نیوت ها به زمین برخورد می‌کردند و بلاک می‌شدند. پای هری به نیوت گیر کرد و سکندری خورد، سر هری موقع جاخالی دادن از نیوت به نیوت برخورد کرد و دستش را به کیف نیوت گرفت که نیفتد. نیوت که کمابیش منزجر شده بود خودش را کنار کشید.
_زندگیه واقعیه من و کیفه پر هیجانمو ول کن بو پیاز میدی.

روبرویش خیل نیوت های متفاوت با شناسه های متفاوت رژه می‌رفتند و پشت سرش محفل ققنوس و تیم مدیریت زیگزاگی می‌دویدند تا مورد اصابت نیوت قرار نگیرند. موجی از نیوت در موجی از نیوت می‌بست. نیوت ها به یکدیگر تنه می‌زدند و بعد هم از دست باقی نیوت ها خیلی عصبانی می‌شدند.
_چرا به من نمی‌گید کدوم سمتی می‌خواید بدوید که یه جوجه نیوت جرئت نکنه به من تنه بزنه؟

زاخاریاس که یک دستش را شناسه‌ی Eeeeeh گرفته بود و دست دیگرش را شناسه‌ی Eeeeeeh، درحالیکه به عقب کشیده می‌شد فریاد کشید.
_اولا که از کجا معلوم اینا نیوت باشن! دوما که شما اصلا آیپی ندارید-

کیف نیوت در حلق زاخاریاس فرو رفت و نگذاشت جمله‌اش را تمام کند. زاخاریاس همانطور که مظلومانه خرکش می‌شد، بلیت زد این پست را پاک کنند. در نتیجه‌ی پاک شدن این پست، مدال همیار ناظرِ برتر به زاخاریاس اهدا شد و در نتیجه‌ی اهدا شدن این مدال زاخاریاس به مقام ناظرِ مردمی نائل آمد. در نتیجه‌ی این نائل آمدن سیستم انتخاباتِ مدیران شکل گرفت و همه به مسخره به نیوت رای دادند. در نتیجه‌ی این رای گیری منوی مدیریت به شناسه‌ی Eeeeeeeeeh تعلق گرفت.
_د آخه چرا با من هماهنگ نمی‌کنین به کی می‌خواین رای بدین که الان من... آخه الان این...
_از کجا معلوم این مدیر اصلا نیوت باشه؟

مدیران دست از دویدن کشیدند. اگر یادتان رفته بدانید که داشتند میدویدند. هیچ کدامشان اینطور به ماجرا نگاه نکرده بودند.

_از کجا معلوم خودتون نیوت نباشید؟ شما که آیپی ندارید.

ابتدا بحران وجودی و سپس مقادیر بیشماری نیوت اطرافِ مدیران را فرا گرفت. از اول هم یک دلیلی داشت که نمی‌ایستادند. خیل نیوت ها از طرفین مدیران را فرا گرفت، دیدگانشان تار و نفس کشیدنشان دشوار شد. مدیران زیرِ نیوت ها دفن شده بودند و محفلی ها بدون آنها به راه ادامه داده بودند. دور تا دورشان شخصیت های متفاوتِ لیست شخصیت ها با شرارت هرچه تمام تر قهقهه میزدند، پلاکس ها از سفید ها انتظار ها را نمی‌داشتند و محفل ها پراکنده بودند و مرگخوار ها طفلی ها با خودشان می‌جنگیدند و همه اینها نیوت بود. زمین نیوت بود، هوا نیوت بود. تیم مدیریت به زانو در آمده بود.

حسن مصطفی از اعضا خواهش کرد در شناسایی نیوت به او کمک کنند، اما اعضا خودش نیوت بود. حسن که دید دارد خفه می‌شود و در این سنگر تنهاست، دیگر مدیران را رها کرد، معجون مرکب پیچیده نوشید و نیوت شد. مدیران دانه دانه سقوط کردند، و نیوت ها با قهقهه های شریرانه شان جایشان را گرفتند.
_بغضه غرور انگیزه این مدیر الان شکسته می‌شه.

مدیران تنها بودند. هری و محفلی ها رفتند و حتا برایشان مهمات هم نگذاشتند. کمی آب، یا یک بسته چیپس. تا چشم کار می‌کرد نیوت بود.

فلش بک

هری احساس می‌کرد لیختن اشتاین است.

سالن امتحان گرم بود و کله‌اش داغ شده بود و صدای حرکت قلم های پر روی ورق های پوستی در ذهنش هر لحظه بلند تر و ناهنجار تر می‌شد، و احساس می‌کرد لیختن اشتاین است چرا که در اولین جلسه‌ی کنفدراسیون که در فرانسه تشکیل شد و اجنه تمایل نشان دادند در آن شرکت کنند اما اجازه‌ی مداخله به آنها داده نشد، هیچ کس قبول نکرده بود بعنوان نماینده‌ی لیختن اشتاین حضور بهم برساند. هری آرزو می‌کرد در جلسه امتحان سمج حضور بهم نرسانده بود.

دانش آموزانی که دور تا دورش نشسته بودند با سرعتی دیوانه وار اطلاعات را یادداشت می‌کردند و هری از کل کتاب تاریخ جادوگری فقط "ارگ کثیف" را به یاد داشت. هری احساس می‌کرد ارگی کثیف و خاک گرفته است که سالها نواخته نشده.

سرش هر لحظه داغ و داغ تر می‌شد، احساس می‌کرد اگر پیشانی اش را بخاراند می‌تواند زخم رویش را بردارد. دوازده درِ سیاه رنگ و مشابه، دوازده مشعل که با شعله آبی رنگ می‌سوختند. در ها و دیوار های بینشان چرخیدن گرفت و هری احساس کرد سالن امتحان تاریخ جادوگری دور سرش می‌چرخد. توی سرش اما، ماجرای کاملا جداگانه‌ای در جریان بود.

برگه های دوم به دانش آموزان توزیع شدند و هری یکی از در ها را باز کرد. لونا همراهش بود و نویل و بقیه، مانده بود تا محفلی ها برسند. از کفِ دخمه‌ی پیش رویش تا نزدیک به سقف آن قفسه های بایگانی به چشم می‌خورد. دانش آموزان تک و توک بلند می‌شدند تا برگه هایشان را تحویل بدهند. در هر قفسه تعداد بیشماری نیوت در انواع و اشکال متفاوت، و در کشو های زیرین صدها هزار کیف سحرآمیز به چشم می‌خورد.

نفس هایش تند تر شدند و زخمش تیر کشید، و این یعنی نیوت نزدیک بود.

پایان فلش بک

برای زنده ماندن، لازم است که رها کردن را یاد بگیری. پسری که زنده ماند اما، سالهای زیادی را صرف این مهارت کرده و هنوز نیاموخته بود. دیوار ها دورشان می‌چرخیدند و آنقدر سرعت داشتند که مشعل های آبی رنگ رویشان به شکل یک چراغ نئونیِ واحد در آمده بود. لباس هایشان خونین، عرق کرده و نیوتی بودند و روحشان برای همیشه ترک برداشته بود.

هنوز آخرین فریاد های حسن و نعره های دردناکِ ماروولو را به یاد داشت. به خود یادآوری کرد که به قول نیکلاس فلامل، منافع برتر؛ اما خب نیکلاس فلامل خودش از نیوت بدتر بود. هری همانطور که به متوقف شدن تدریجی دیوار ها چشم دوخته و آماده بود در بعدی را باز کند، اندیشید که بهتر است صرفا پدرخوانده‌اش را قاپ بزند و سریع تر از آنجا برود.

فلش بک

بنظر می‌رسید سالن امتحان تاریخ جادوگری در پیرامونش تنگ و تنگ تر می‌شود، و اضلاع ساختمان خود را به او نزدیک تر می‌کنند. هرمیون را دید که رفت برگه‌ی سوم بگیرد، و وانمود کرد دارد یک چیز هایی می‌نویسد تا ضایع نشود. چشمانش را بست و درون ذهنش در سالن مملو از نیوت جلو و جلو تر رفت. سالن تاریک بود و روشنایی آفتاب از پشت پلک های هری به چشمانش فشار می‌آورد. پلک هایش را محکم تر روی هم فشار داد تا بتواند ببیند، چرا که در انتهای سالن کسی روی زمین افتاده بود.

جلوتر که رفت، توانست پوست رنگ پریده اش را ببیند که از میان موهای مواجش نمایان بود. قطرات عرق سرد را می‌توانست ببیند و لرزش آهسته‌ای را که بنظر می‌رسید نتیجه‌ی دردی ناگهانی و گذرا باشد. دستی سفید رنگ و استخوانی که متعلق به هری بود درون ردای سیاه رنگی فرو رفت، و چوبدستی کشید. صدایش سرد و بی‌روح و مار مانند بود؛ هری خودش را نمی‌شناخت.
_خوب فکر کن بلک. ما چندین ساعت فرصت داریم و هیچ کس صدای داد و فریادتو نمی‌شنوه.

شانه‌ی مرد روی زمین بسیار آهسته از زمین فاصله گرفت تا سرش را بلند کند و به او خیره شود.
_
_...

مدت زیادی گذشت.

_
_بلک؟
_دارم خوب فکر می‌کنم.

هری مدت زیادی منتظر ماند تا بلک خوب فکر کند. زمان آزمون سمج داشت تمام می‌شد اما هری هنوز فرصت نکرده بود چشمانش را باز کند ببیند سوال ها چه هستند.

_فکر کردم.
_خب؟!
_رفتارتون با نیوت اصلا جالب نبود.
_تو نیوت رو از کجا می‌شناسی؟
_شما همش جو سازی می‌کنید علیه کاربرای بیچاره.
_اینا چه ربطی به-
_ولی آخه لرد.
_ما واقعا نمی-
_صداتو رو من بلند نکنا هری. شما اصلا بحث کردن بلد نیستین.
_هری اسب کیه ما لرد سیاهیم.
_

پایان فلش بک

پلاکس واقعا از سفید ها انتظار نداشت در دوئل اینقدر ضعیف عمل کنند. نویل دوان دوان با چوبدستی اش به مرگخواران سیخونک می‌زد، هرمیون گوشه‌ای افتاده بود و سیریوس که پشت سر هم طلسم های بلاتریکس را دفع می‌کرد، با تمام وجود تلاش داشت مسئله را با گفتگو حل کند.
_همین الان ببین؟ همه‌تون جمع شدین باهم به ما حمله کردین. این اگه اسمش جو سازی نیست پس چیه؟
_ما مرگخواریم پسر عمو، برای همین دسته جمعی بهتون-
_پس اعتراف می‌کنی از لرد خط میگیری؟
_

از آن سوی طاق سنگیی که درست وسط سالن خالی قرار داشت، صدای زمزمه های آهسته و مرموزی را می‌توانستی بشنوی که در هیاهوی مبارزه گم شده بود و به گوش نمی‌رسید. صدای نیوت های گرسنه، نجوایی که فرا می‌خواندت تا به نیوت ها بپیوندی. اگر به اندازه کافی دقت می‌کردی، صدای حسن مصطفی را هم می‌توانستی تشخیص دهی که می‌گفت "به ما بپیوند عاقو."

سیریوس می‌خواست مبارزه کند، می‌خواست نظام سرمایه‌داریِ سایت را براندازد و نظام کمونیستیِ سایت را بر پا کند. سیریوس می‌خواست به مدیر مورد نظرش رای بدهد، البته قبلش دست بلند کند بپرسد اجازه هست آدم اسم خودش را بنویسد یا نه. سیریوس نقشه های بسیاری در سر داشت، اما ندای نیوت او را به جهانی بهتر فرا می‌خواند. سیریوس به طاق پشت سرش نگاه کرد، و سپس به بلاتریکس پیش رویش.

نبرد در پیرامونشان بالا گرفته بود... هر دو می‌دانستند حالا چه اتفاقی می‌افتد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۱:۱۸:۳۴



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#26
خلاصه تا آخر همین پست: پروفسور دامبلدور که فکر کرده هری تو اتاق ضروریات گم شده، رفته تو اتاق ضروریات که هری رو پیدا کنه. حالا هری اومده بیرون و نمیتونه پروفسور رو پیدا کنه. برای همین به محفلی ها خبر داده، اونا اومدن و دارن تلاش میکنن به همون چیزی فکر کنن که پروفسور دامبلدور بهش فکر کرده، تا برن تو همون اتاق. حالا هم منتظر یه داوطلبن که اول از همه وارد اتاق بشه.


ندای وظیفه به صدا در آمد و هر محفلی به سمتی شتافت. محفلی ها اینجور مواقع بسیار با هم ندار بودند، و سر اینکه چه کسی در راه هری فدا شود دعوا شد. از سر تا سر لندن داوطلب پیدا شد و چندین نیوت و نیوتچه دم هاگوارتز صف کشیدند. زاخاریاس تلاش کرد بر داوطلبین نظارت داشته باشد، اما آنها هِی مولتی میساختند. هری هی میخواست یک حرفی بزند، اما عفیف بود و خجالت میکشید.
_بچها...

محفلی ها در جای جای انگلستان و بریتانیا پراکنده شدند، بر هر کوهی قدم نهادند و هر اقیانوسی را فتح نمودند. محفلی ها سر میراث پروفسورشان شوخی نداشتند. از هر تپه ای نوری، از هر شهری طلسمی و از هر آبشاری قطره ای جمع آوری کردند، این وسط چند بار هم کافی شاپ رفتند. هری مجبور شد برای اینکه فدا شونده ی مناسب را بیابد از داوطلبان آزمون ورودی بگیرد. در نتیجه ی این مسئله، هری احساس غرور میکرد؛ اما خب هنوز هم میخواست یک حرفی بزند.

_آخه بچها...!

محفلی ها که نتوانستند در سفر هایشان مقدار ریش کافی پیدا کنند، بدو بدو جرثقیل و بلدوزر مشنگی استخدام نمودند تا بیایند اتاق ضروریات را بشکافند و پروفسور را نجات دهند. هری که حالا متوجه شده بود تمام فداییانش مولتی های یک شناسه هستند، کمی احساس افسردگی میکرد، اما همچنان هم حرفش را نزده بود.
_بچها؟

محفلی ها روغن جینسینگ و عصاره رزماری خریدند و به صورت هایشان بخور دادند تا بتوانند ریش در بیاورند، چرا که راننده جرثقیل گفته بود نمیتواند ماشین را از کوه بیاورد بالا و سوار قایق کند. هری حالا دیگر مرحله انکار را گذرانده بود و بسیار بسیار احساس عصبانیت میکرد.
_بابا اه! بچه ها!

محفلی ها ایستادند و به هری خیره شدند. همگی نفس نفس میزدند و شبنمِ عشق و روشنایی از سر و صورتشان چکه میکرد.

_چرا بجای اینهمه شلنگ تخته انداختن سعی نمیکنیم پیشبینی کنیم پروفسور به چی فکر کرده، بریم داخل همون اتاق، پروفسور رو بگیریم و بیاریم بیرون؟

محفلی ها بیشتر ایستادند و بیشتر به هری خیره شدند. راننده بولدوزر با سر حرف هری را تایید کرد، و برای دوستش که آن سرِ دریاچه مانده بود دست تکان داد که برگردند بروند. محفلی ها همانطور که هنوز ایستاده بودند به یکدیگر خیره شدند. یک نفر باید اراده میکرد و اول از همه وارد اتاق ضروریات میشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۳:۴۶:۴۸



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
#27
خلاصه: رودولف، هکتور و باروفیو توسط پلیس دستگیر شدن و لرد سیاه اومده به کافه محفل ققنوس، که سند کافه رو از دامبلدور بگیره و برای اون سه تا سند بذاره. دامبلدور هم گفته به این شرط سند رو می‌ده، که مرگخوارا برای مدتی تمرینِ سفید بودن بکنن. برای شروع هم ازشون خواسته بیان به نوبت بغلش کنن. مرگخوارا که هیچ کدوم مایل به این کار نبودن، یه ماگل رو فرستادن جلو.


جرج چندان مطمئن نبود دارد چه کار می‌کند. از پشت سر جماعتی که نمی‌شناخت با امیدواری و از روبه‌رو جماعتی که نمی‌شناخت با اشتیاقی خطرناک به او زل زده بودند. از بغل هم کوتوله‌ای که حاضر بود قسم بخورد تابه‌حال ندیده است بالا و پایین می‌پرید و او را تشویق می‌کرد.
_عاقو تو بِرَنده می‌شی.

چشمان دامبلدور هر لحظه بزرگ‌تر می‌شدند و دست هایش آن‌قدر باز بود که هرکدام‌شان از یک سمت دیوار های کافه را شکافت و بیرون رفت.
_تصویر کوچک شده


تکه های آجر با افکت صحنه‌ آهسته بالای سر مرگخواران و محفلی ها و پلاکسِ بی‌طرف پرواز می‌کردند و صدای یوآن ابرکرومبی که در این افکت بسیار بم شده بود به گوش رسید.
_میـــگــــم جـــرج فــلــویــــد، بـــرادرت "پــــیــــنـــک" رو نــــدیـــدیـــــــ؟ :همر آهسته:

دامبلدور، غرق در نور الهی و عطرِ بشارت، چند سانتی‌متر از زمین فاصله گرفت و درحالیکه موزیک متنِ برایانِ فقید از دستگاه مه مصنوعیی که در کافه جا گذاشته بود به گوش می‌رسید، دستانش را دور جرج حلقه کرد و او را جلو کشید.
_چه‌قدر طولش می‌دی بابا جان، نمی‌خوام خفه‌ت کنم که!

اما می‌خواست. نمی‌دانم شاید هم نمی‌خواست.
اما کرد.

جرج مثل یک ملخ بی‌نوا در تار عنکبوتِ پروفسور دامبلدور به دام افتاد، و در آخرین دقایق زندگی‌اش لحظات دردناکی را سپری نمود. سدریک را دو بار نکشتند اما جرج را چرا. یک دقیقه گذشت، دو دقیقه گذشت. جرج بنفش شد، اما لااقل دیگر سیاه نبود، و دامبلدور هم قولی جز این نداده بود.

_می‌بینی بابا جان؟ می‌بینی عشق و محبت چه تاثیر ملوسی روی بدن انسان داره؟ کاملا می‌تونم آهسته شدن تپش قلبت رو حس کنم... انقدر که همیشه استرس داشتی-
_نمی‌تونم نفس بکشم!
_چی بابا جان؟! داشتم می‌گفتم... الان به آرامش رسیدی.

زمانی که بالاخره موزیک متن رو به پایان رفت، نور سفید رنگ همه جا را در بر گرفت و مه مصنوعی فرو نشست، دامبلدور که ماموریت سیاهی‌زدایی را با موفقیت به پایان برده بود جرج را رها کرد. جرج که پس از دفع تمامی سیاهی های وجودش بسیار خسته بود و به سال های متمادی استراحت احتیاج داشت، تلپی روی زمین افتاد، مثل یک کودک به خواب رفت و دیگر نفس نکشید.

دامبلدور دوباره دستانش را باز کرد، و به جمعیتی که پیش رویش به او خیره شده بودند لبخند زد.
_همون‌طور که دیدید، اصلا درد نداشت.

دستگاه مه مصنوعی پت پت کرد و صدایی از مرگخواران در نیامد.

_ماموریت بعدی شما کمی چالشی تر خواهد بود.
_قرارمون یه ماموریت بود پیرمرد. ما اون سند رو حالا می‌خوایم و وقت اضافه هم نداریم.
_پس نمی‌شود.

دستگاه مه مصنوعی نشتیِ آب داد و لرد این بار هم کوتاه آمد.

_ماموریت بعدی شما اینه که در سطح لندن پراکنده بشید، و هر یک به نوبه خودتون یه کار نیک انجام بدید. هر یک از شما باید یکی از سربازان روشنایی رو همراه خودش ببره، که راه و چاه نیکی و روشنایی رو از او بیاموزه.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۱۲:۳۶:۰۹



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹
#28
خلاصه تا آخرِ همین پست: لرد ولدمورت پس از اینکه در نبرد با محفلی ها شکست می‌خوره و مرگخوارانش رو از دست می‌ده، با زمان برگردان به عقب برمی‌گرده و کاری می‌کنه که حافظه‌ی محفلیا تو زمان حال پاک بشه. برای همین هم محفلی ها با اینکه در اون نبرد پیروز شدن، یادشون می‌ره کی بودن و محفل کجاست، هرگز برنمی‌گردن خونه و در دنیای مشنگی به ادامه زندگی خودشون می‌پردازن. اما زاخاریاس که تو اون نبرد حضور نداشته، محفلی ها رو به یاد میاره و حالا داره میره دنبال پروفسور دامبلدور.

فلش بک
یکی‌شان با مرگ جنگید؛ یکی‌شان انکارش کرد، و یکی‌شان در آغوشش گرفت، مثل یک دوست قدیمی. لرد سیاه انگیزه های دو تا از برادر ها را زیر شنلِ سومی پنهان کرد و قدم به پاتیل درزدار گذاشت. مرگ دوست قدیمیِ او نبود، اما یکدیگر را خوب می‌شناختند.

اگر به اندازه‌ی کافی محکم چنگ بزنی، هیچ‌کس نمی‌تواند از این دنیا جدایت کند. می‌توانند زندگی‌ات را بگیرند، می‌توانند به حقیر ترین خرده شیشه از گوی بلورینی تبدیلت کنند که زمانی نه چندان دور حامل هستی‌ات بود؛ نازل‌ترین پاره‌ی وجود. کاری که نمی‌توانند انجام بدهند، اما، این است که وادارت کنند نباشی، و لرد ولدمورت این را می‌دانست. تا زمانی که خرده شیشه‌ای باقی باشد، گوی بلورین نمرده است.
می‌توانند روحت را بگیرند، اما نه همه‌اش را.

از نو که نه، اما لرد سیاه مردِ از ابتدا شروع کردن بود. مردِ به عقب برگشتن و اگر لازم باشد سال‌ها صبر کردن، تا زمانی که همه چیز کنار هم قرار بگیرد. به سختی می‌شد نام چیزی که در آن زندگی می‌کرد را "بدن" گذاشت، اما می‌توانست بلند شود، می‌توانست راه برود و دست نکشد. وجود داشت، پس هنوز هم به‌درد می‌خورد.

همهمه‌ی گنگ و مرده‌ی آخر شب را از سوی طبقه‌ی زیرین، جایی که آخرین مسافرانِ شب‌بیدارِ مسافرخانه هنوز نشسته بودند می‌شنید. روبه‌رویش در تاریکی مردی به خواب فرو رفته بود که قرار نبود آمدن و رفتن ولدمورت را احساس کند. لرد سیاه برای او کابوس محوی می‌شد که هرگز به یاد نمی‌آورد، مگر وقتی که دیگر خیلی دیر شده باشد. پسر برگزیده قرار بود بیدار شود و دیگر برگزیده نباشد.

ولدمورت نمی‌توانست او را بکشد، اما می‌توانست بلایی را به سرش بیاورد که به سر خودش آورده بودند. همین هم به اندازه‌ی کافی بد بود. می‌توانست بلند شود، می‌توانست راه برود، می‌توانست چوبدستی بکشد.
_آبلیوی‌ایت.

می‌توانست روحش را بگیرد، اما نه همه‌اش را.

پایان فلش بک

وقتی جایی برای رفتن نداشته باشی چه‌کار می‌کنی؟
در خیابان از کنارش رد می‌شدند و تک تک‌شان خانواده‌شان را به یاد داشتند. روی نیمکت سرخ رنگی در یک ایستگاه اتوبوس مشنگی نشسته بود و میان سنگینی پاکت برتی‌بات روی زانویش و نامه‌های تحویل داده نشده‌ی توی جیبش، زاخاریاس دیگر به هیچ‌کجا تعلق نداشت. نبرد به پایان می‌رسد و سربازان می‌میرند و آن‌ها که زنده می‌مانند نفرین شده‌اند.

چیزی درباره‌ی رها شدن هست که باعث می‌شود دست به هر کاری بزنی، صرفا برای این‌که کاری کرده باشی؛ برای این‌که لحظاتی را پر کنی که رها شدن خالی‌شان کرده است. همان هم زاخاریاس را وادار کرد دستش را توی پاکت برتی‌بات فرو ببرد و امیدوار باشد این‌بار هم مثل دفعه‌ی قبل، غریبه‌ای تکه‌ای از گذشته‌اش را برایش خواهد آورد. چند دانه‌ی برتی‌بات را رها کرد و یکی‌شان را بیرون آورد. چشمانش را موقع خوردنش نبست، چرا که وقتی هم‌بازی نداری دیگر بازیی نیست. همه‌چیز به‌طرز بی‌رحمانه‌ای واقعی بود و زاخاریاس در میانه‌ی واقعیت، درست روی مرز عقلانیتی که فاصله‌ای با از کف دادنش نداشت، روبه‌روی ایستگاه متروی مشنگی نشست و به برتی‌بات توی دستش خیره شد.

زاخاریاس از خرده شیشه‌ی یک گوی بلورین هم کمتر بود. او با نیمکت سرخ رنگ زیرش، با ایستگاه قطار پشت سرش و با برتی‌بات توی دستش یکی شده و سرگرم وجود نداشتن بود. پس‌زمینه‌اش را برداشته بودند و شده بود تصویر تنهایی که به هیچ‌جا نمی آمد. طعم شیرین و گرمِ دانه‌ی برتی‌بات توی دهانش پخش شد و معجزه‌ای اتفاق نیفتاد، غریبه‌ای هم نیامد؛ نه آن‌گونه که انتظارش را داشت. آفتاب به پیشانی‌اش کوبید و ماشین‌های مشنگی بوق زدند و آدم‌ها از او رد شدند، آسمان سرخ شد و بعد سیاه شد و در ها را بستند و آدم‌ها به خانه برگشتند. زاخاریاس هنوز آنجا نشسته بود، چون این کاری‌‌ست که وقتی جایی برای رفتن نداشته باشی انجام می‌دهی.

هم‌زمان با روشن شدن ناگهانی چراغ های بالای سرش، دستش را روی نیمکت فشار داد تا بلند شود. صدای لغزیدن پاکت کاغذی از روی پاهایش و سپس بالا و پایین پریدن صدها دانه‌ی کوچک و رنگی توجهش را جلب نکرد.
نبرد به پایان می‌ر‌سد و سربازان می‌میرند و آن‌ها که زنده می‌مانند محکومند به برگشتنِ به عقب، نبرد به پایان رسیده بود و مرگخواران مرده بودند و لرد ولدمورت محکوم بود به برگشتنِ به عقب.

با بی‌دقتی به صندلی نگاه کرد تا مطمئن شود چیزی جا نگذاشته است، بعد هم به راه افتاد. زاخاریاس قصد نداشت دوره‌ی محکومیتش را سپری کند؛ زاخاریاس قصد داشت نبرد را از سر بگیرد.
وقتِ پیدا کردنِ دامبلدور بود.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
#29
دلم برای مرده ها نمیسوزه، دلم برای کسانی میسوزه که قراره با هری دوئل کنن!
با تو ام ماروولو، وقتشه بین کاری که درسته و کاری که دوئل با هریه یکیو انتخاب کنی!
هماهنگم کردیم!
مرسی!




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
#30
خلاصه: محفلی ها برای اینکه برای محفل عضو جمع کنن رفتن به یه دنیای موازی. توی این دنیا همه چیز مثل دنیای خودمونه جز اینکه محفلی ها سیاه و شرورن و مرگخوارا سفیدن. حالا محفلی ها اومدن به خونه ی گریمولدِ سیاه، و برای اینکه دامبلدورِ سیاه اجازه بده بیان تو، وانمود کردن بازاریابن و میخوان زاخاریاس رو بفروشن. همونطور که دامبلدورِ سفید تبلیغ زاخاریاس رو میکنه، بقیه محفلی ها هم دارن تلاش میکنن به هر روشی شده پول در بیارن.

_اوا هری، این تویی یا منم؟!

زاخاریاس کم کم داشت جذابیتش را برای محفلی های سیاه از دست میداد. نه به ناظرِ اضافه نیاز داشتند نه قصد داشتند علیه کسی شورش کنند که فرمانده بخواهند. دامبلدور سیاه از میان انبوه ریش هایش چانه اش را پیدا کرد که بتواند بخاراند.
_زاخاریاستون خیلی پراکنده ست و هیچ جذابیتی نداره. هریتونم ایفای نقش رو زیادی جدی گرفته.

پلاکسِ بی طرف از پشت صندلیِ دامبلدور سیاه روی شانه ی او خم شد.
_همشون پراکنده ن و هیچ جذابیتی ندارن پاپا، واقعا از سفیدا توقع نداشتم.

دامبلدور سفید اما، قسم خورده بود زاخاریاس به دست از آن در بیرون نرود.
_خیار هم میشه.
_جان؟
_خیار میشه.

دامبلدور سیاه و محفلی های سیاه مکث کردند. مدتها بود که یک سالاد درست و حسابی نخورده بودند. شاید خودشان یک زاخاریاسِ سیاه داشتند، اما او فقط میتوانست به سبزیجات سیاه رنگ تبدیل شود، مثل بادمجان. روبرویشان، دامبلدور سفید میتوانست آب باریکه ی اقبالی را ببیند که بالاخره به او رو کرده بود. چشمانش درخشیدند و با هیجان به پشت یقه ی زاخاریاس چنگ زد تا بلندش کند.
_خیار شو عمو ببینه؟

زاخاریاس دوست نداشت خیار بشود. هری اصلا این سوژه را درست نفهمیده بود و ممکن است زاخاریاس اصلا نتواند خیار بشود! در هر حال، این انتظاری بود که ازش داشتند.
درحالیکه محفلیون سیاه منتظر شیرین کاریِ زاخاریاس بودند، زندگی در بخش های دیگر خانه گریمولدِ سیاه جریان داشت، و هر محفلی تلاش میکرد به اندازه ی خودش پیش از رفتن جبهه ی سیاهی را تیغ بزند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.