هری با ماروولو.
تا چشم کار میکرد نیوت بود. نیوت ها از قفسه ها پایین میریختند، نیوت ها به زمین برخورد میکردند و بلاک میشدند. پای هری به نیوت گیر کرد و سکندری خورد، سر هری موقع جاخالی دادن از نیوت به نیوت برخورد کرد و دستش را به کیف نیوت گرفت که نیفتد. نیوت که کمابیش منزجر شده بود خودش را کنار کشید.
_زندگیه واقعیه من و کیفه پر هیجانمو ول کن بو پیاز میدی.
روبرویش خیل نیوت های متفاوت با شناسه های متفاوت رژه میرفتند و پشت سرش محفل ققنوس و تیم مدیریت زیگزاگی میدویدند تا مورد اصابت نیوت قرار نگیرند. موجی از نیوت در موجی از نیوت میبست. نیوت ها به یکدیگر تنه میزدند و بعد هم از دست باقی نیوت ها خیلی عصبانی میشدند.
_چرا به من نمیگید کدوم سمتی میخواید بدوید که یه جوجه نیوت جرئت نکنه به من تنه بزنه؟
زاخاریاس که یک دستش را شناسهی Eeeeeh گرفته بود و دست دیگرش را شناسهی Eeeeeeh، درحالیکه به عقب کشیده میشد فریاد کشید.
_اولا که از کجا معلوم اینا نیوت باشن! دوما که شما اصلا آیپی ندارید-
کیف نیوت در حلق زاخاریاس فرو رفت و نگذاشت جملهاش را تمام کند. زاخاریاس همانطور که مظلومانه خرکش میشد، بلیت زد این پست را پاک کنند. در نتیجهی پاک شدن این پست، مدال همیار ناظرِ برتر به زاخاریاس اهدا شد و در نتیجهی اهدا شدن این مدال زاخاریاس به مقام ناظرِ مردمی نائل آمد. در نتیجهی این نائل آمدن سیستم انتخاباتِ مدیران شکل گرفت و همه به مسخره به نیوت رای دادند. در نتیجهی این رای گیری منوی مدیریت به شناسهی Eeeeeeeeeh تعلق گرفت.
_د آخه چرا با من هماهنگ نمیکنین به کی میخواین رای بدین که الان من... آخه الان این...
_از کجا معلوم این مدیر اصلا نیوت باشه؟
مدیران دست از دویدن کشیدند. اگر یادتان رفته بدانید که داشتند میدویدند. هیچ کدامشان اینطور به ماجرا نگاه نکرده بودند.
_از کجا معلوم خودتون نیوت نباشید؟ شما که آیپی ندارید.
ابتدا بحران وجودی و سپس مقادیر بیشماری نیوت اطرافِ مدیران را فرا گرفت. از اول هم یک دلیلی داشت که نمیایستادند. خیل نیوت ها از طرفین مدیران را فرا گرفت، دیدگانشان تار و نفس کشیدنشان دشوار شد. مدیران زیرِ نیوت ها دفن شده بودند و محفلی ها بدون آنها به راه ادامه داده بودند. دور تا دورشان شخصیت های متفاوتِ لیست شخصیت ها با شرارت هرچه تمام تر قهقهه میزدند، پلاکس ها از سفید ها انتظار ها را نمیداشتند و محفل ها پراکنده بودند و مرگخوار ها طفلی ها با خودشان میجنگیدند و همه اینها نیوت بود. زمین نیوت بود، هوا نیوت بود. تیم مدیریت به زانو در آمده بود.
حسن مصطفی از اعضا خواهش کرد در شناسایی نیوت به او کمک کنند، اما اعضا خودش نیوت بود. حسن که دید دارد خفه میشود و در این سنگر تنهاست، دیگر مدیران را رها کرد، معجون مرکب پیچیده نوشید و نیوت شد. مدیران دانه دانه سقوط کردند، و نیوت ها با قهقهه های شریرانه شان جایشان را گرفتند.
_بغضه غرور انگیزه این مدیر الان شکسته میشه.
مدیران تنها بودند. هری و محفلی ها رفتند و حتا برایشان مهمات هم نگذاشتند. کمی آب، یا یک بسته چیپس. تا چشم کار میکرد نیوت بود.
فلش بک
هری احساس میکرد لیختن اشتاین است.
سالن امتحان گرم بود و کلهاش داغ شده بود و صدای حرکت قلم های پر روی ورق های پوستی در ذهنش هر لحظه بلند تر و ناهنجار تر میشد، و احساس میکرد لیختن اشتاین است چرا که در اولین جلسهی کنفدراسیون که در فرانسه تشکیل شد و اجنه تمایل نشان دادند در آن شرکت کنند اما اجازهی مداخله به آنها داده نشد، هیچ کس قبول نکرده بود بعنوان نمایندهی لیختن اشتاین حضور بهم برساند. هری آرزو میکرد در جلسه امتحان سمج حضور بهم نرسانده بود.
دانش آموزانی که دور تا دورش نشسته بودند با سرعتی دیوانه وار اطلاعات را یادداشت میکردند و هری از کل کتاب تاریخ جادوگری فقط "ارگ کثیف" را به یاد داشت. هری احساس میکرد ارگی کثیف و خاک گرفته است که سالها نواخته نشده.
سرش هر لحظه داغ و داغ تر میشد، احساس میکرد اگر پیشانی اش را بخاراند میتواند زخم رویش را بردارد. دوازده درِ سیاه رنگ و مشابه، دوازده مشعل که با شعله آبی رنگ میسوختند. در ها و دیوار های بینشان چرخیدن گرفت و هری احساس کرد سالن امتحان تاریخ جادوگری دور سرش میچرخد. توی سرش اما، ماجرای کاملا جداگانهای در جریان بود.
برگه های دوم به دانش آموزان توزیع شدند و هری یکی از در ها را باز کرد. لونا همراهش بود و نویل و بقیه، مانده بود تا محفلی ها برسند. از کفِ دخمهی پیش رویش تا نزدیک به سقف آن قفسه های بایگانی به چشم میخورد. دانش آموزان تک و توک بلند میشدند تا برگه هایشان را تحویل بدهند. در هر قفسه تعداد بیشماری نیوت در انواع و اشکال متفاوت، و در کشو های زیرین صدها هزار کیف سحرآمیز به چشم میخورد.
نفس هایش تند تر شدند و زخمش تیر کشید، و این یعنی نیوت نزدیک بود.
پایان فلش بک
برای زنده ماندن، لازم است که رها کردن را یاد بگیری. پسری که زنده ماند اما، سالهای زیادی را صرف این مهارت کرده و هنوز نیاموخته بود. دیوار ها دورشان میچرخیدند و آنقدر سرعت داشتند که مشعل های آبی رنگ رویشان به شکل یک چراغ نئونیِ واحد در آمده بود. لباس هایشان خونین، عرق کرده و نیوتی بودند و روحشان برای همیشه ترک برداشته بود.
هنوز آخرین فریاد های حسن و نعره های دردناکِ ماروولو را به یاد داشت. به خود یادآوری کرد که به قول نیکلاس فلامل، منافع برتر؛ اما خب نیکلاس فلامل خودش از نیوت بدتر بود. هری همانطور که به متوقف شدن تدریجی دیوار ها چشم دوخته و آماده بود در بعدی را باز کند، اندیشید که بهتر است صرفا پدرخواندهاش را قاپ بزند و سریع تر از آنجا برود.
فلش بک
بنظر میرسید سالن امتحان تاریخ جادوگری در پیرامونش تنگ و تنگ تر میشود، و اضلاع ساختمان خود را به او نزدیک تر میکنند. هرمیون را دید که رفت برگهی سوم بگیرد، و وانمود کرد دارد یک چیز هایی مینویسد تا ضایع نشود. چشمانش را بست و درون ذهنش در سالن مملو از نیوت جلو و جلو تر رفت. سالن تاریک بود و روشنایی آفتاب از پشت پلک های هری به چشمانش فشار میآورد. پلک هایش را محکم تر روی هم فشار داد تا بتواند ببیند، چرا که در انتهای سالن کسی روی زمین افتاده بود.
جلوتر که رفت، توانست پوست رنگ پریده اش را ببیند که از میان موهای مواجش نمایان بود. قطرات عرق سرد را میتوانست ببیند و لرزش آهستهای را که بنظر میرسید نتیجهی دردی ناگهانی و گذرا باشد. دستی سفید رنگ و استخوانی که متعلق به هری بود درون ردای سیاه رنگی فرو رفت، و چوبدستی کشید. صدایش سرد و بیروح و مار مانند بود؛ هری خودش را نمیشناخت.
_خوب فکر کن بلک. ما چندین ساعت فرصت داریم و هیچ کس صدای داد و فریادتو نمیشنوه.
شانهی مرد روی زمین بسیار آهسته از زمین فاصله گرفت تا سرش را بلند کند و به او خیره شود.
_
_...
مدت زیادی گذشت.
_
_بلک؟
_دارم خوب فکر میکنم.
هری مدت زیادی منتظر ماند تا بلک خوب فکر کند. زمان آزمون سمج داشت تمام میشد اما هری هنوز فرصت نکرده بود چشمانش را باز کند ببیند سوال ها چه هستند.
_فکر کردم.
_خب؟!
_رفتارتون با نیوت اصلا جالب نبود.
_تو نیوت رو از کجا میشناسی؟
_شما همش جو سازی میکنید علیه کاربرای بیچاره.
_اینا چه ربطی به-
_ولی آخه لرد.
_ما واقعا نمی-
_صداتو رو من بلند نکنا هری. شما اصلا بحث کردن بلد نیستین.
_هری اسب کیه ما لرد سیاهیم.
_
پایان فلش بک
پلاکس واقعا از سفید ها انتظار نداشت در دوئل اینقدر ضعیف عمل کنند. نویل دوان دوان با چوبدستی اش به مرگخواران سیخونک میزد، هرمیون گوشهای افتاده بود و سیریوس که پشت سر هم طلسم های بلاتریکس را دفع میکرد، با تمام وجود تلاش داشت مسئله را با گفتگو حل کند.
_همین الان ببین؟ همهتون جمع شدین باهم به ما حمله کردین. این اگه اسمش جو سازی نیست پس چیه؟
_ما مرگخواریم پسر عمو، برای همین دسته جمعی بهتون-
_پس اعتراف میکنی از لرد خط میگیری؟
_
از آن سوی طاق سنگیی که درست وسط سالن خالی قرار داشت، صدای زمزمه های آهسته و مرموزی را میتوانستی بشنوی که در هیاهوی مبارزه گم شده بود و به گوش نمیرسید. صدای نیوت های گرسنه، نجوایی که فرا میخواندت تا به نیوت ها بپیوندی. اگر به اندازه کافی دقت میکردی، صدای حسن مصطفی را هم میتوانستی تشخیص دهی که میگفت "به ما بپیوند عاقو."
سیریوس میخواست مبارزه کند، میخواست نظام سرمایهداریِ سایت را براندازد و نظام کمونیستیِ سایت را بر پا کند. سیریوس میخواست به مدیر مورد نظرش رای بدهد، البته قبلش دست بلند کند بپرسد اجازه هست آدم اسم خودش را بنویسد یا نه. سیریوس نقشه های بسیاری در سر داشت، اما ندای نیوت او را به جهانی بهتر فرا میخواند. سیریوس به طاق پشت سرش نگاه کرد، و سپس به بلاتریکس پیش رویش.
نبرد در پیرامونشان بالا گرفته بود... هر دو میدانستند حالا چه اتفاقی میافتد.