هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#21
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)




سلام من نیکلاس فلامل هستم؛ میخوام امروز یکی از دفعاتی که به شدت به کمک احتیاج داشتم اما دیگران من رو تنها گذاشتن رو براتون شرح بدم. داستان از اونجایی شروع شد که من ارشد گروه هافلپاف شدم. احساس غرور و خوشحالی میکردم فکر میکردم میتونم دنیا رو تغییر بدم و مشکلات رو حل کنم. پس اول سعی کردم یه خاکی از تالار بروبم. پارچه ی طلایی دور سرم بستم و شروع کردم به گردگیری، همه جارو تمیز کردم و سعی کردم حتی قرنیز هارو هم پاک کنم. وقتی قرنیزهارو پاک کردم نوبت رسید به بررسی وضعیت اعضای تالار تا بتونم بهترین تصمیم هارو برای راهبرد هدف هام بگیرم. تو مدت کوتاهی تونستم اطلاعات خوبی به دست بیارم و دست به کار شدم. اول هم از همه یک مسابقه رو شروع کردم و از اعضا خواستم توی اون شرکت کنن. اما هیچکس شرکت نکرد. احساس خوبی نبود اما من راضی بودم درسته که کارم زیاد لایک نخورده بود اما حداقل ویو زیاد گرفته بود و همین راضیم میکرد. بعد از مدتی سعی کردم یک باشگاه راه بندازم تا بچه ها با فعالیت کردن حسابی قوی بشن و تجربه کسب کنن. وقتی اطلاعیه ی باشگاه رو دادم، فکر میکردم همه شرکت میکنن اما هیچکس شرکت نکرد. احساس خوبی نبود اما من تحمل کردم. بعد از کلی فکر کردن، تصمیم گرفتم تا ناراحتی رو کنار بگذارم و فکری بکنم. پس سعی کردم یک تور تفریحی بذارم تا بقیه برای تفریح و شادی هم که شده شرکت کنن. میدونین چی شد؟ هیچکس شرکت نکرد. عرفان و حصین و یاس هم شرکت نکردن...هاهاها...بی شوخی، هیچکس شرکت نکرد. منم از خشم شخصیتم که بعضی وقتا بروز میکنه و و واقعا دست خودم نیست استفاده کردم و خودم رو توی مسابقه برنده اعلام کردم؛ خودم توی باشگاه عضو برتر شدم و خودم تنهایی رفتم تور تفریحی. خیلی هم خوش گذشت؛ تا یاد بگیرن منو تنها نذارن نامردا. این بود مستندخاطره ی من!





2. 5 دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)

مهم ترین طلاست. طلا خیلی مهمه آدمها حاضرن به خاطر مقداری گالیون همدیگرو تنها بذارن و برن جایی که نفع بیشتری براشون داره. خود شما پروفسور اگه بهتون پول بیشتری توی یک مدرسه ی دیگه پیشنهاد بشه، مارو تنها نمیگذارین و برین اونجا؟

دومین دلیل به نظرم بی خوابیه. آدمی که خسته است با اینکه دوست داره کمک کنه اما نمیتونه و مجبوره جغدش رو خاموش کنه و بگیره بخوابه.

دلیل سوم گرسنگی است. گرسنگی باعث میشه آدم آرمان های خودش رو فراموش کنه. باعث میشه آدم ها حمایت و کمک کردن به یک آدم تنها رو از یاد ببرن و حتی احساس بدی هم نداشته باشن چون گرسنگی احساس بدتریه. تازه گرسنگی باعث خیلی چیزها هم میشه مثلا ببینین سیاه پوست های آمریکا چه قدر موفق هستن اما سیاهپوست های آفریقا چه قدر بدبختن. میدونی چرا؟ چون گشنه ان.

یکی از دلایل دیگه مامانشونه! بعضی وقت ها مشکل از خودشون نیست و از مامانشونه. خب وقتی مامانشون اجازه نمیده تا بیان تو کوچه، خب اجازه نمیده دیگه. کسی که زورش به مامانا نمیرسه. مامان خود شما استاد... با اینکه این همه خفن هستین اما آیا میتونین رو حرف مامانتون حرف بزنید؟

دلیل آخر هم به کمک خود سوال حل میکنم. شرایط سخت! واقعا با وجود شرایط سخت منطقی تر اینه که آدم خودش رو از مخصمه بکشه بیرون. نه اینکه به خودش عذاب بده اونم برای کمک به شخص دیگه. ما همه قهرمان ها و پهلوان هارو تحسین میکنیم چون در مواقع سخت منطقی تصمیم نمیگیرن و با تکیه بر تصمیم قلبشون برای کمک به بقیه می کوشند.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#22
قبوله!
قول میدم درد نکشه!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#23
پست چهارم
به خاطر یک مشت افتخار vs بی نام


داور با دل و دماغ خونین به دنبال این بود که بازی زودتر تمام بشود و همه به خانه بروند پس در اشتیاق یک سطل آب سرد و نمک دریا در حالی که لم داده و زنش اورا پاشویه میکند؛ در سوت خود دمید.

بازیکن ها یکی یکی پرواز کردند و جلوی دروازه های خودشان قرار گرفتند. داور توپ هارا یکی یکی به بالا پرتاب کرد. اولین توپی که پرتاب کرد بلاجر بود توپ هنوز شتاب اولیه اش تمام نشده بود که نیکلاس فلامل به شدت به آن ضربه زد و آن را به سمت حریف فرستاد. پلاکس در مسیر مستقیم بلاجر بود، منتها پشتش به بلاجر بود و آن را ندید. توپ با شدت به پلاکس برخورد کرد و اورا به پشت دروازه شان فرستاد. اعضای تیم بی و نام و فامیل ها دندون قروچه کردند و با نگاه های عصبانی به نیکلاس خیره شدند. عصبانی ترین آنها آلینس بود که رنگ آبی اش از عصبانیت به سرخی میزد. بلاجر دومی هم بالا آمد آلینس آن را گرفت و در حالی که با آن روباتومی(روپایی) میزد منتظر موقعیت مناسب بود.

در برابر نگاه همگان اسنیچ طلایی به پرواز درآمد و با سرعت باورنکردی اوج گرفت و مستقیم به بالا پرواز کرد. سرعت اسنیچ هر دو تیم را در حیرت گذاشت. مولوی و لیلی به همدیگر نگاه کردند و همزمان با یکدیگر به دنبال اسنیچ به حرکت درامدند. بقیه افراد هم بعد از حرکت آنها حرکت کردند و مهاجمین به دنبال کوافل رفتند. آلینس بلاجری که تا آن لحظه پیش خودش نگه داشته بود را با قدرت پرتاب کرد و دیانا کارتر را هدف گرفت. دیانا یک چرخ و فلک سیصد و شصت درجه زد و دوباره به مسیر خودش برگشت و کتی بل از سمت راست و جرمی از سمت چپ و بچه ی آتش زبان هم از جلو که روی او تف میکرد؛ دیانا را محاصره کرده بودند. دیانا ترمز دستی جارویش را کشید و خودش اوج گرفت و به بالا رفت. کایلین که از ان موقع دنبال ان یکی بلاجر رفته بود، از موقعیت استفاده کرد و بلاجر را به سمت مهاجمان حریف پرتاب کرد و آن ها چون فاصله ی کمی از هم داشتند تا بخواهند از همدیگر باز شوند و متفرق شوند، دیر شده بود. بلاجر با شدت به آن ها برخورد کرد و سه تایشان را یکی کرد. کایلین دوری زد و بالا سر مهاجمین که در حال سقوط بودند دایره وار چرخید و برای تماشاگران دستی تکان داد.
مهاجمان حریف که به هم گره خورده بودند بالاخره توانستد از همدیگر جدا شوند و به سمت کوافل بروند، اما دیانا کوافل را مهار کرده بود و نزدیک دروازه ی سه امتیازی بود. میرزا پشمالو آماده ی دفاع شد. او پشم هایش را به هر طرف پخش کرد و جلوی دروازه هارا با پشم هایش گرفت. دیانا به قدری نزدیک شده بود که نمیتوانست برگردد اما اگر ضربه هم میزد نمیتوانست از میان پشم ها عبور کند. فکری کرد و با تمام سرعت به سمت دروازه های پشمالو که هر لحظه پشم هایشان هم بیشتر میشد پرواز کرد. او سرعتش را بیشتر کرد و همزمان با کوافل وارد دروازه شد و پشم ها که از استحکام کافی برخوردار نبودند پاره شدند، و سه امتیاز برای "به خاطر یک مشت افتخار" ثبت شد.
اعضای تیم برای خوشحالی پیش هم رفتند و دست هایشان را مشت کردند و به یکدیگر زدند. اعضای تیم بی نام و نشان هم پیش هم جمع شدند.

-آلینس باید بیشتر حواست را جمع کنی. نذار هیچ جوره نزدیک دروازه مون بشن.
-باشه. گرفتم.
-و شما ها، کتی و بچه، فاصله تون رو حفظ کنید. ما میتونیم برنده شیم فقط باید بیشتر دقت کنیم.

آنها بعد از کمی مشورت، هورایی گفتند و از هم جدا شدند و دوباره آرایش دفاعی گرفتند.
با سوت داور کوافل دوباره به بازی بازگشت. مهاجمین به سمت آن شیرجه زدند و مدافعین با بلاجر ها، آنها را هدف گرفتند.

-بچه ها حمله کنید.
-نذارید دستشون به توپ برسه.

فریاد های اعضای دو تیم فضارا پر کرده بود اما خیلی بالاتر از آن ها، جایی که حتی صدایشان هم نمیرسید. دو جست و جو گر به دنبال اسنیج با هم دست و پنجه نرم میکردند. اسنیچ با لایی کشی های مداوم کار را برای آن ها سخت کرده بود و مهاجمین هر از گاهی به همدیگر برخورد میکردند. مولوی سرعتش را بیشتر کرد کمی از روی جارو بلند شد تا کنترل بیشتری داشته باشد و دستش را برای گرفتن اسنیچ دراز کرد که با تنه ی محکم لینی به بازویش از مسیر منحرف شد و چرخ زنان داخل ابر سفیدی ناپدید شد.

-زکی بابا. به این سادگیا نمیذارم اسنیچو بگیری.

لیلی این را داد زد و به سمت اسنیچ رفت. سعی کرد آن را بگیرد، حسابی جلو رفت اسنیچ درست در مشتش بود و بال های کوچک اسنیچ به دستهایش برخورد میکرد. ناگهان قول و قرارشان را با سردسته ی ماموران به خاطر آورد. سرعتش را پایین آورد و اجازه داد بار دیگر اسنیچ از او دور شود.


کمی پایین تر کنار دروازه های ورزشگاه

-هورا.

صدای شادی و خنده ی تیم بی اصل و نام شنیده میشد. کوافلی که از دروازه ی افتخاری ها گذشته بود هنوز در پرواز بود و توپ جمع کن ها به دنبال آن پرواز کردند.


-اه. اه. اه. حواستو جمع کن سوزانا.
-حواس من جمعه. شاید اگه تو یه کم زود تر میومدی کمک.

دیانا به عنوان کاپیتان سوزانا و نیکلاس را ساکت کرد و کایلین و ناتانیل را به سر جاهایشان فرستاد.
-زشته بابا جلوی دو تا عضو مهمان. بیشتر دقت کنید.

آن دو باشه ای گفتند و سر جاهایشان رفتند.

کوافل بار دیگر به پرواز درآمد. دیانا و جرمی به سمت کوافل شیرجه زدند. از آن طرف پلاکس بلاجر را با قدرت فوق العاده ای پرتاب کرد. بلاجر به کوافل خورد و مسیر آن عوض شد. اما برای تغییر مسیر مهاجمین کمی دیر شده بود.

-نیا جون مادرت.
-یا حضرت مرلین.

مهاجمان با سرعت به هم برخورد کردند و منفجر شدند. بله! به معنای واقعی کلمه منفجر شدند. کلاه و دستکش هایشان باز شد و به اطراف پرت شد و صورت های کثیف و خونی شان پدیدار شد و البته به دلیل بیهوش شدن جفتشان به سمت زمین سقوط کردند.

داور در سوت خودش دمید. بازی متوقف شد. اعضای هر دو تیم به سمت یاران مصدومشان شیرجه رفتند تا آنهارا بگیرند. چند دقیقه بعد هر دو تیم روی زمین، بالای سر هم تیمی خودشان حلقه زده بودند.

داور که گویا مدرک پزشکی و جراحی مغز و اعصاب هم داشت. بعد از بررسی وضعیت رو به هر دو تیم کرد گفت:
-متاسفانه شرایط هر دو نفر بسیار حاده و نمیشه مسابقه رو ادامه داد. بازی نصفه و نیمه به پایان میرسه.

و بعد در سوت خودش دمید. تماشاگران و بازیکن ها هوی کنان و تف کنان، اعتراض خودشان را به نمایش گذاشتند.

کنار زمین مسابقه مامورین سیاه پوش با دستبند بزرگی روی دست های لین منتظر بودند.

-خب دیدین... ما به قولمون عمل کردیم.
- قرار بود شما ببازین اما بازی نصف و نیمه تموم شد.
- این از ترفند های ماست. اینجوری کسی شک نمیکنه. شما مارو بازنده تصور کنید.

مامورین کمی به همدیگر نگاه کردند. همان لحظه دامبلدور پشت سرشان ظاهر شد.

-آقایون! وزارتخانه به اصرار یکی از کارکنان اصیل هاگوارتز تصمیم گرفته تا از خرابکاری این بچه ها چشم پوشی کنه و اون شخص اصیل کسی نبوده...جز...من!
-امممم...خب... اگر شما تضمینشون میکنید مشکلی نیست. آزادش کنید.

مامورین دست و پای لین را باز کردند. و لین به جمع هم تیمی های خودش برگشت.

-مرسی بچه ها مرسی.
-چی چیو مرسی؟ بابت این همه بدبختی باید جریمه بشی!
-بابت رفتن خرده شیشه تو صورت من.
-بابت خراب شدن خونه ی من.
-بابت اینکه مجبور شدیم از پیروزی قطعی مون، عقب بکشیم.
-دیانا که به به خاطر تو مصدوم شد.

لین قبل از اینکه انفجار برج های دوقلو هم به گردن او بیوفتد سریع تسلیم شد.

-باشه باشه. بگین باید چیکار کنم.
-باید مارو تا خونه کول کنی.

اعضا این را گفتند و یکی یکی روی کول لین پریدند و لین با زانوهای لرزان و چشمان از حدقه بیرون زده و به سمت خانه حرکت کرد.



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#24
پست اول
به خاطر یک مشت افتخار vs بی نام


بعد از بازی اول اعضای تیم به خاطر یک مشت افتخار با خوشحالی و کمی هم خستگی راهی رختکن شدند تا لباس هایشان را عوض کنند و از آنجا هم سوار اتوبوس بشوند و به خانه برگردند.

-بازی خوبی بود.
-اره بازی خیلی خوبی بود.
-تو هم خوب بازی میکنی ها. پیرمرد.
-هاهاها.
-

اتوبوس شوالیه از دور دیده شد که به آن ها نزدیک و نزدیک تر میشد.

-هی ارنست ما اینجاییم.
-یه کم تند نمیاد؟
-اره خب اون خیلی پیره. اما رانندگیش حرف نداره.
-ارنس...ارنست؟!

اتوبوس هنگام نزدیک شدن به دروازه ی ورودی ورزشگاه سرعتش را که کم نکرد هیچ، بلکه سرعتش را بیشتر هم کرد و تخته گاز به دروازه ی آهنی کوبید و آن را از جا کند و به سرعت به سمت اعضای تیم آمد.

-اینجا چه خبره؟
-فرار کنید.
-برو کنار لیلی.

نیکلاس با افکت جیمز باند پرید و لیلی را قاپید و از جلوی اتوبوس که مستقیم به سمت او می آمد، کنار کشید. اعضا جا خالی دادند و اتوبوس با همان سرعت به میله ی بزرگ پرژکتور برخورد کرد. پرژکتور غول آسا خم شد و با شدت روی اتوبوس افتاد.

بوم


اتوبوس منفجر شد و موج انفجارش همه ی افراد حاضر را نیم متر از روی زمین بلند کرد و به اطراف پرت کرد. اعضا در شوک بودند اما ناخوداگاه بلند شدند و پیش همدیگر جمع شدند.

-نـــــه ارنست.
-صبر کن نیکلاس.

نیکلاس خودش را به اتوبوس رساند که داشت میسوخت تا به ارنست کمک کند.

-فروزن الساییـموس.

با ورد نیکلاس از ته چوبدستی اش برف و یخ و یخمک و نوشمک به سمت اتوبوس پرتاب شد و اتش را خاموش کرد.

-ارنست... ارنس..ارنست؟

نیکلاس به تعجب به جایی که باید راننده انجا باشد نگاه میکرد اما هیچ چیز انجا نبود فقط زنجیری که به فرمان بسته شده بود و تکه سنگی که روی پدال گاز گذاشته شده بود. نیکلاس از اتوبوس فاصله گرفت.

-اینجا چه خبره؟
-منم نمیدونم. به نظرت میخواستن به جون ما سو قصد کنن؟
-ما که یه مشت تازه واردیم. این همه وزیر و مدیر به درد نخور هستن چرا نمیرن به اونا سو قصد کنن.
-نمیدونم. فعلا بهتره راه بیوفتیم و بریم یک جای امن.

با این حرف، دیانا رمزتازی باز کرد و همگی وارد آن شدند و در خانه ی نیکلاس از آن خارج شدند. داخل اتاق پذیرایی همه چیز مرتب بود و همینطور تمیز؛ احتمالا ادوارد(اشاره به بازی قبل) لطف کرده بود و از پدرش خواسته بود تا خانه ی نیکلاس را تعمیر کند.
بچه ها چیزی از احساس خوشحالیِ بعد از بازی شان درشان نمانده بود و با بهت و تعجب به همدیگر نگاه میکردند. خیلی هم مواظب بودند و به هر تکان پرده یا سایه ای واکنش نشون میدادند.

-یعنی میخواستن مارو بکشن؟ اما برای چی اخه؟
-نمیدونم. احیانا چیزی از ورزشگاه بلند نکردین؟
-نیکلاس!
-چیه خب. دارم سوال میپرسم. بیشترِ این کینه توزی ها و انتقام ها از دزدی شروع میشه.
-نه. من فکر میکنم مسئله مهم تر از اینها باشه. به هر حال بهتره فعلا حسابی مواظب خودمون باشیم.


کمی آنطرف تر پایگاه جاسوسی دورمشترانگ

-قربان! جاسوسان ما نتونستن جاسوس دشمن رو از بین ببرن. احتمال زیاد اون جاسوس هنوز زنده است و میخواد حمله ی تروریستی سنگینی رو توی هاگوارتز اجرا کنه.
-همه ی تیم هارو بفرستین. اون جاسوس باید از بین بره.

---

فردای آنروز همه با دمپایی های خرگوشی و لیوان های آبمیوه ای که گولم های نیکلاس در اختیار انها گذاشته بودند از اتاق خواب هایشان بیرون امدند و به سمت میز صبحانه رفتند.

-اخیش چه قدر خوب خوابیدم.
-راست میگی؟ من که تمام شب با یک چشم باز خوابیدم. فکر اینکه کسایی میخوان مارو ترور کن منو حسابی میترسونه.
-خب دیگه حالا صبحانه تون رو بخورین که کلی کار داریم... .
دیانا این را گفت و از پشت شیشه داخل حیاط را نگاه کرد.

بوم

طلسم انفجاری دقیقا جلوی صورت دیانا منفجر شد و موج آن شیشه های اتاق را شکست و دیوار های اشپزخانه داخل حیاط سقوط کردند. حالا از بیرون میشد کاملا داخل اشپزخانه را دید. نیکلاس بلافاصله میز را به یک طرف انداخت و بچه ها پشتش پناه گرفتن.

-دیانا حالت خوبه؟

دیانا صورتش زخمی شده بود. نیکلاس سعی کرد با استفاده از هاله ی شفابخشش اورا خوب کند؛ موفق هم شد.


-خودتون رو تسلیم کنید. شما ها در محاصره هستین. خودتون رو تسلیم کنید تا تبدیل به اسلایم نشدین.

نیکلاس از وسط میز که یک تکه اش شکسته بود بیرون را نگاه کرد و افرادی سیاه پوش را دید که قد و قامت دمنتور ها را داشتند و ماسک مرگخواران را. تعدادشان زیاد بود و بین زمین و هوا شناور بودند و اشپزخانه را هدف گرفته بودند.

-یا امامزاده هلگا. اینا کی ان دیگه؟!
-خودتون رو تسلیم کنید.
-شما خودتون رو تسلیم کنید.


نگاه ها همه به سمت کایلین برگشت که خیلی خجسته تشریف داشت و در حال سرکشیدن آبمیوه ی صبحانه اش بود. اما حرف او به مذاق سیاه پوشان خوش نیامد چون فرمانده شان که کمی عقب تر ایستاده بود، دستش را بالا برد.

-با فرمان من. آتش!

گلوله های رنگی و جینکس و طلسم و جادو از هر طرف به سمت آنها آمد. میز چوبی کم کم تکه تکه میشد و بچه ها از سرشان با دو دستشان محافظت میکردند.

-باید یه کاری بکنیم.
-نیکلاس این خونه ی توست. راه دررویی چیزی نداره؟

نیکلاس با این حرف لین چشم هایش را بست و چند ورد زیر لب زمزمه کرد، دست هایش را روی خرده چوب ها گذاشت و تمرکز کرد. خرده چوب ها به شاخه های درختی تبدیل شدند و به هم پیوستند و تنه ی کلفتی را تشکیل دادند. تنه به قدری بزرگ شد که کاملا فضای خالی دیوار را پوشاند و بار دیگر سکوت در اشپزخانه حکمفرما شد.

-این زیاد نگهشون نمیداره. باید بریم.

اعضا همگی به سمت راه پله رفتند و بدو بدو پله ها را پریدند و به طبقه ی اول رسیدند به سمت در پشتی رفتند که در با شدت لگد یکی از سیاه پوشان باز شد و پشت سرش بقیه شان به داخل یورش آوردند.

-اوناهاشن. بگیرینشون.

نیکلاس سریعا به سمت شومینه رفت و پودری توی اتش ریخت و مکان مورد نظرش را زمزمه کرد بعد هم جلوی شومینه ایستاد و به سمت بقیه فریاد زد.

-بجنبید. برید. برید. برید.
اعضا یکی یکی توی اتش پریدند و غیب شدند. یکی از سیاه پوشان شیرجه زد و پای سوزانا را گرفت.

-آیــــی.

سوزانا دستش را دراز کرد، با نیکلاس زیاد فاصله نداشت. نیکلاس هم یک دستش به میله ی کنار شومینه بود و سعی میکرد دست سوزنا را بگیرد.

-هوووو.

صدای خوفناکی سیاه پوشان را سر جایشان خشک کرد. از پشت پرده های پذیرایی جثه ی بزرگ موجودی دیده شد که به آن ها نزدیک تر میشد. جلوتر آمد پرده، کمی در برابر حرکت موجود غول اسا مقاومت کرد اما نتوانست زیاد تحمل کند و پاره شد و هیکل خاک و گلیِ گولمِ نیکلاس پدیدار شد. اما برای دفاع در برابر او خیلی دیر شده بود. گولم به سمت سیاه پوشان یورش برد و با مشتی محکم انهارا به طرفین پرت کرد بعم هم خودش را به گاو بازی زد و حسابی گرد و خاک کرد. نیکلاس سریع دست سوزانا را قاپید و او را در شومینه هل داد و خودش هم در آن غیب شد.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۳:۰۶:۵۶
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۳:۰۷:۲۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
#25
سوژه دوئل نیکلاس فلامل و ارکوات راکارو: ناقص!
...

-ای بابا. بازم حوصله ی دوئل کردن ندارم. اصلا چرا درخواست دوئل دادم؟! چرا به جای یک هفته، سه هفته درخواست نکردم. برم خواهش کنم یه روز دیگه وقت بدن؟ پففف. برم بگم نمیتونم شرکت کنم و شرمنده ام؟! اصلا حال و حوصله اش رو ندارم.

نیکلاس صبح ِ آخرین روز مهلت دوئلش با آرکوارت این چیزهارو جلوی آینه به خودش میگفت.

-آها. میرم و پست کلاس اموزش دوئلم رو کپی میکنم برای مسابقه ی دوئلم. خیلی باحال میشه؛ تازه خیلی هم به سوژه اش میاد. چون واقعا حالشو ندارم از اول بنویسم.

نیکلاس برای خروج از دستشویی و حرکت به سمت آشپزخانه نیاز به انگیزه داشت. انگیزه ای که وجود نداشت. پس یکی دو ساعتی توی دستشویی ماند و زندگی اش را یک بررسی کرد و به خودش به خاطر انتخاب های بد گذشته، بد و بیراه گفت و انگیزه اش را از چیزی که بود کمتر کرد. در آخر به خاطر گشنگی شدید راهی آشپزخانه شد. به سمت یخچال رفت و در را باز کرد.

-اه. همه چیز داریم.

نگاهی به وسایل داخل یخچال کرد. نان تست که لای پلاستیک پیچیده شده بود. میوه هایی که تر و تازه بودند اما هنوز شسته نشده بودند. کره و پنیر که داخل ظرف هایشان در طبقه ی بالایی جا خوش کرده بودند.

-اه. حالا کی حال داره اینارو بیاره بیرون و آماده کنه برای خوردن؟

نیکلاس در یخچال را بست و در حالی که شکمش قار و قور میکرد روی مبل داخل پذیرایی ولو شد و گوشی اش را بیرون کشید. اندکی به بازی کردن مشغول شد اما وقتی گرسنگی حسابی امانش را برید، مجبور شد برای تهیه ی غذا کاری کند.

-الو... تهیه غذای فشفشه خوراک؟ ویزلی کباب دارین با پلو؟... میدونم درستش چلوست. حالا همون... .
نه ماست نمیخوام... نه نوشابه نمیخوام... نه سالاد نمیخوام... نه نون اضافه نمیخوام...نه گوجه نمیخوام... نه سبزی نمیخوام...نه قاشق چنگال اضافه نمیخوام...ای بابا خانوم چه قدر زِ... هیچی. میشه لطفا بفرستین؟... آدرس؟ من خونه ی روبه رویی مغازه تون هستم. از پنجره بیرون رو نگاه کنید. ساختمون سفیده..طبقه ی دوم.. منو دیدین؟ دالی!...چی؟ نه خانوم مسخره چیه؟ خواستم آدرس رو بدونید...میفرستین بالاخره یا نه؟ باشه...چند دقیقه دیگه؟...خیلی خب... ممنون خداحافظ.


نیکلاس گوشی را به طرفی کرد و پوفی کرد و دوباره روی زمین ولو شد. باید روی دوئلش با ارکوارت تمرکز میکرد اما واقعا حسش را نداشت. تلویزون را روشن کرد و گلچین دویست و پنجاه فیلم برتر تاریخ را پلی کرد.

-تو پدر من کشتی.
-نه، من پدر تو هستم.
-کیو کیو.
-بوم بوم.

دینگ دینگ

وسط فیلم بود که غذا آمد، نیکلاس همینطور که غذا میخورد فیلم هم نگاه میکرد. ساعت تقریبا هفت بعد از ظهر بود که نیکلاس اولین وعده ی غذایش را کامل خورد. احتمالا فکر میکنید چجوری شده هفت بعد از ظهر؟ اصلا واقعی و ریلستیک نیست و بهتره نمره کم کنید. اما اگر صبر کنید براتون توضیح میدم. ببینید اگر نیکلاس ساعت ده صبح از خواب بلند شده و دو ساعت توی دستشویی بوده ساعت شده دوازده. بعد از کمی بازی و حواسپرتی حدود ساعت دو بعد ازظهر به رستوران زنگ زده و سفارش غذا داده و هر کدوم از فیلم ها هم حدود دو ساعت و نیم بوده و غذا حدود ساعت سه و نیم اومده و نیکلاس با دیدن دو تا فیلم که مدت هر کدوم دو ساعت و نیم بوده تا ساعت هفت و نیم بعد از ظهر خودش و زندگی اش و داوران را معطل کرده در همین لحظات که اینهارو مینویسم یاد یک جمله ی سنگین از مادرخانمم افتادم که تا میدید یه بچه ای زیاد خوابیده میگفت بخواب که بختت خوابیده. به من هم زیاد گفت و فکر کنم اصلا تقصیر اونه که من زیاد حال و حوصله ی کاری رو ندارم. البته شیوه های غلط تربیت والدینم هم مقصر هستن و اما از ناظم بچگی هام نگم براتون که این شخص یک تنه آینده ی دو سه ملیون کودک رو خراب کرده، جوری که به عنوان جدیدترین آفند های نیروی زمینی ج.آ (آفَند مترادف حمله و مخالف پدآفند) قراره به کشور های دشمن صادر بشه تا بتونه نقش موثری در فلج کردن سیستم آموزشی اونها داشته باشه.

خلاصه...ساعت هشت بعد از ظهر نیکلاس تازه با شکم سیر و بدن پرانرژی روی مبل چمبک (مترادف چمباتمه) زده بود و به خودش لعنت میفرستاد که چرا اینقدر تنبل و بی مسئولیت و له و لورده است؟
نیکلاس به دوئل فکر میکرد اما اینقدر اعصابش از قضیه دوئل و اینکه چطور میتواند ماسمالی کند خرد بود که حسابی امانش بریده بود و ذهنش هم در صدد کمک به او پیشنهاد هایی میداد تا از این افکار فرار کند!

-حس نمیکنی هوس یه آهنگ کردی؟ اونم با صدای بلند و توی هنزفری؟ که دیگه هیچی نشنوی. دوست نداری بریم بیرون یه دونه از اون سیگار کوبایی ها بکشیم؟ مطمئنم بعد از سیگار تمرکزت بیشتر میشه و بهترین دوئل رو مینویسی.
-اه ولم کن مغز بی لیاقت. حیف اون همه شامپو که به خوردت میدم.
-اما شامپو غذای کامل موئه، نه غذای من.
-عه؟ پس تو غذات چیه؟
-من آب دوست دارم.
-اوپس... شرمنده.
-بعله!

نیکلاس اصلا آب نمینوشید شاید روزی یک استکان آب یا شاید هم کمتر. فکر اینکه دلیل همه ی بدختی هایش خودش است که آب نمینوشیده، حالش را بدتر کرد و بیشتر در مبل فرو رفت. ساعت حدود نه شده بود.

نیکلاس تصمیمش را گرفت. اون توانسته بود با تقلب دو تا مدرک دانشگاهی بگیرد و زندگی اش را پیش ببرد کلاه گذاشتن سر دو داور که اصلا چیز خاصی نبود. البته عذاب وجدان داشت و دلش برای داوران میسوخت. داوران وظیفه ای نداشتند اما از روی دلسوزی اینکار را میکردند. اما نیکلاس تصمیمش را گرفته بود.
فقط یک ساعت وقت مانده بود. نیکلاس فیوز برق را قطع کرد و از خانه بیرون زد تا سرش را با سروصدای بیرون پر کند و دوئل را فراموش کند.

وقتی به خانه برگشت ساعت از دوازده گذشته بود. در دلش آشوب شده بود. خودش نمیدانست اما مطمئن باشید که کودک درونش داشت اشک می ریخت. بدون اینکه برق را وصل کند خودش را روی تخت انداخت و سعی کرد بخوابد.

فردا صبح

نیکلاس بلند شد و خودش را پا در هوا، میان زمین و آسمان یافت.
-هی...اینجا چه خبره؟

نیکلاس طناب پیچ شده بود و نمیتوانست دست یا پاهایش را تکان دهد. سر طناب به قلابی از سقف آویزان شده بود. داخل اتاقی سفید که قطرات قرمز رنگی روی دیواره های آن پاشیده شده بود.

-خب خب خب. نیکلاس فلامل... تو... توی دوئل شرکت نکردی!

قیافه ی ترسناک آرکوارت یک دفعه جلوی نیکلاس ظاهر شد. او لپ های نیکلاس را گرفت و کشید و لبخند ترسناکی زد. نیکلاس برق چاقو را در دستان او میدید. همینطور چون برعکس بود میتوانست داخل بینی آرکورات را هم ببیند.

-اوق... چیزه. آرکوارت ببین. من واقعا میخواستم بیام و توی دوئل شرکت کنم و شکستت بدم اما برق هامون رفت و در خونه هم برقیه برای همین گیر کردم داخل و نتونستم بیام به محل دوئل.
-تو گفتی و من باور کردم..
-باور کن خب.
-نمیشه. تو یه حقه بازی...و از نوع بی مسئولیتش... پس میخوام راحتت کنم نیکلاس. بهتره تا وقتی که نمیتونی روی حرفت بایستی، نتونی حرفی بزنی...خوبه نه؟
-چی؟نـــه. چیکار داری میکنی؟ اونو از من دور کن لعنتی.

آرکوارت چاقو را به سمت صورت نیکلاس نزدیک و نزدیک تر کرد.

...

خون از صورت نیکلاس روی بقیه بدنش و زمین میچکید چشمانش بسته بود و بیهوش شده بود. آرکوارت به سمت در خروجی رفت و شی نرم و لزج و خونی را در دستش بالا و پایین می انداخت آخرین نگاه را به نیکلاس انداخت.
-تو باختی نیکلاس!



تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#26
به خاطر یک مشت افتخار!
پست اول!


داخل حیاط هاگوارتز شلوغ بود و جادوآموز ها و اساتید و ارواح و جنیان در حال دیدن کاغذ های چسبانده شده روی تابلوی اعلانات بودند که اسامی تیم ها و اعلاناتِ لیگ کوییدیچ روی آن نصب شده بود. عده ای از همان موقع لباس طرفداری تیم هارا به تن کرده بودند و شعار میدادند و عده ای روی تیم ها شرطبندی میکردند و صدای همهمه ی جادوآموز ها تا آسمان میرفت و مرلین به خاطر سر و صدای زیاد، کمی ابر در گوش هایش فرو کرده بود و با قیافه ی شاکی از آن بالا به آنها می نگریست.

-گرفتاری شدیم از دست این بچه مدرسه ای ها.
-سرورم تقصیر خودتونه که قلمروی خدایان رو روی حریم هوایی هاگوارتز درست کردین.
-اون موقع که ما کاخ درست کردیم برای خودمون، هاگوارتزی اینجا نبود.
-میخواین باران شهاب سنگ بفرستیم روی سرشون قربان؟
-یه مقدار زیاده روی نیست شیطون بلا؟
-نه خیرم تو خیلی سوسولی، فرشته.
-نه خیر. خودت سوسول هستی.

مرلین که به خاطر سرو صدا، سردرد گرفته بود. حال با تحمل اجباری بحث های فرشتگان امانش برید و فریاد بلندی زد.
-کافیه! اصلا نقل مکان میکنیم به یک جای ساکت و خلوت و بی دردسر تر. آماده ی اسباب کشی بشین. تمام فرشته ها رو فرابخوانید. همین امروز کاخ ابری خودمون رو منتقل میکنیم.

فرشته ها به نشانه ی تایید، تعظیمی کردند و با صدای پوف، غیب شدند. چند لحظه بعد ارتش فرشتگان به شکل اسب های سفید و شیاطینِ مرلین به شکل تسترال های بزرگ جثه درامده بودند و در صف هایی مرتب، زنجیر هایی از جنس آب و آتش را که یک سرش دور کاخ و سر دیگرش روی دوششان بود را میکشیدند.

مرلین سوار بر اسب اصیل خودش جلو تر از همه حرکت میکرد و صف را رهبری میکرد. داخل کاخ، کودک خردسالی توی گهواره خوابیده بود. آن کودک فرزند مرلین و مورگانا بود و نیمی از موهایش سیاه و نیم دیگر سفید بودند. در همین لحظه دیواره های کاخ لرزید و سقف ابری اتاق پایین آمد.
صف های مرلین به هم خورده و زنجیر یکی از صف ها پاره شده بود، برای همین کاخ به یک سمت کج شد و شیبِ ملایم، گهواره ی نوزاد را تا لب پنجره سُر داد. مرلین بی خبر از داخل کاخ، زنجیر ها را دوباره وصل کرد و با یک تکان شدید، صف دوباره حرکت کرد اما به خاطر ان تکان شدید نوزاد از داخل گهواره به بیرون از کاخ پرت شد و از ارتفاع چند هزار متری با سرعت زیاد به سمت زمین سقوط کرد.


چند هزار متر پایین تر، مغازه ی جاروی پرنده فروشی که در کنار مغازه ی الیوندر چوب دستی فروش واقع شده بود؛ قلقله بود و تیم ها برای خریدن بهترین جاروها مزایده میکردند و هر کسی میخواست بهترین جارو را داشته باشد.
تیمِ "به خاطر یک مشت افتخار" هم اتفاقا آنجا بود و داخل سبد چهارچرخ که جلوی در مغازه پارک شده بود. وسایل محافظتی خودش مثل کلاه و زانو بند و آرنج بند و جلیقه را گذاشته بود. نیکلاس فلامل خودش را به زور از وسط جمعیت رد کرد و از مغازه بیرون آمد و رو به جمعیت کرد.
-نذری نمیدن ها. یه کم رعایت کنید ندید بدید ها.

اعضای تیم زخارف قید خرید کردن را زدند و بدو بدو رفتند تا از نیکلاس به خاطر این حرفش شکایت کنند. اما سر و صدای بقیه ی تیم ها همچنان از داخل مغازه میامد.

-برایمان چه آورده ای مارکو؟

این لیلی بود که به شوخی نیکلاس را صدا زد.

-چهار تا جاروی اعلاء! نیمبوس دوهزاروبیست و دو.

اعضای تیم با شگفتی به جاروها دست میکشیدند و جنس انهارا امتحان میکردند.

بوم!

-این صدای چی بود؟ شما هم شنیدین؟
-نه سوزانا. من که چیزی نشنیدم.
-منم...
-فکر کنم به خاطر بازی فردا کمی استرس گرفتی. آروم باش. الان میریم خونه ی من تا استراحت کنیم و فردا با انرژی کامل بریم توی زمین.
-اره...فک کنم...باشه بریم.

اعضای تیم که حتی روحشان هم خبر نداشت کودکی داخل سبد خریدشان فرود آمده است با خیال راحت به سمت خانه ی نیکلاس رفتند تا استراحت کنند و برای بازی آماده شوند.

خانه ی نیکلاس


نیکلاس کلی غذا و نوشیدنی و دسر و سالاد آماده کرده بود و اعضا پس از صرف غذای مفصل سراغ تلوزیون جادویی رفتند و روی مبل ولو شدند. تلوزیون در حال پخش اخبار جادویی بود و اتفاقا موضوع خبر هم لیگ کوییدیچ بود.

-و خب حالا میرسیم به اعلام اعضای تیم های کوییدیچ امسال. تیم اول، ترنسیلوانیا.
سرمربی: علی پروین
ماساژور تیم: گراوپ
هیئت مدیره: هیتلر، موسولینی، استالین
سفیر باشگاه: گاندی
سخنگو و روابط عمومی: محسن چاوشی
مشاور مذهبی: حاج آقا قرائتی
...
نیم ساعت بعد
و این بود ترکیب تیم ترنسیلوانیا.

-خجالت هم نمیکشن.
-دیانا بلند شو. بلند شو. بعدی اسم تیم ماست.

-تیم بعدی...به خاطر یک مشت افتخار تشکیل شده از...
دیانا کارتر.
-هوراااا.
-سوزانا هسلدن.
-هوراااا.
-لیلی لونا پاتر.
-هوراااا.
-نیکلاس فلامل.
-هوراااا.

خش خش خش

-وای اون صدای چی بود؟
-باز خیالاتی شدی سوزانا؟
-نه! ایندفعه منم شنیدم.

خش خش خش

ایندفعه صدا بلند تر بود و توجه همه را جلب کرد.
-اون چی بود؟
-صدا از طرف سبد خریدمون میاد.

اعضا آهسته و با احتیاط به سمت سبد رفتند.
-اگه معجون در حال انفجار باشه چی؟
-نترسین. بیاین بریم جلوتر.

اعضا تا بالای سر سبد رفتند با دلهره داخلش را نگاه کردند.

-با..آ..گا..با باب. با..با..با.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱
#27
-آِخی دنگ سیه چرده شان.
-خب حالا چیکار کنیم پروفسور؟
-وظیفه ی نورانی ما میگه که باید بریم تا ببینیم سوسک ها مشکلشون چیه و بشینیم و باهاشون مذاکره کنیم، همچنین باید برای نجات دوست لادیسلاو تلاش کنیم.

همه ی بچه ها بدون ابزار و وسایل و مصالح راهی بالای تپه شدند.آن ها لادیسلاو را هم که از شدت گریه چشمانش سفید شده بود، روی کول خود حمل میکردند.
با به بالای تپه رسیدن همگان لادیسلاو و دنگ بار دیگر با هم چشم تو چشم شدند.

-آه ای دنگ ما.
-آه ای موجودی که به من غذا و جا و سرپناه میدی.

دنگ و لادیسلاو همدیگر را در آغوش کشیدند و دامبلدور هم به سمت سوسک ها رفت و بار های گلوله شده ی یکسالشان را از آن ها خرید و رسیدش را به مادام پامفری داد تا در انبار داشته باشند. احیانا دود کردن تاپاله ها، کمی بد بو بود اما حداقل باعث میشد تا هوا ضدعفونی شود و از حشرات غیر پیکسی در امان باشند.

-خب حالا که این هم به خوبی و خوشی تموم شد. بریم پایین و مصالح رو برداریم که کلی کار داریم.

هاگوارتزی ها پایین امدند و به سمت جایی که مصالح انجا بود رفتند. اما هیچ چیزی آنجا نبود. کمی چشمهایشان را مالیدند و دوباره نگاه کردند ولی هیچ چیزنبود. کمی همدیگر را نیشگون گرفتند و سیلی زدند اما بیدار بودند. مصالح غیب شده بودند و هیچ اثری ازشان نبود.

همان لحظه سانتور پیری که کمی لنگ میزد از توی سایه ی درختی بیرون آمد و به سمت آلبوس رفت.

-اوه سلام پرفسور! من از دوستان قدیمی هاگرید هستم. دیدیم کلی از درختان قطع شدن و سنگ ها برداشته شدن و کلی از وسایل جنگل به تاراج رفتند که اینجا پیداشون کردیم. برای همین به ارتش سانتور ها دستور دادم تا برن و همه ی اون هارو برگردونن سر جای اصلیشون.

جادوآموزها کلاه از سرشان به زمین افتاد و زانو هایشان شل شد و بعضی هم تشنج کردند.
-یعنی همه ی اون درخت ها...
-دوباره کاشتیمشون تو زمین.
-همه ی اون سنگ ها...
-فروکردیم توی خاک.
-تمام اون شاخ و برگ ها...
-برای درست کردن سوپ استفاده کردیم...
-میکشیمتون.
-آلبوس بچه هاتون چرا اینجوری میکنن؟

سانتور ها توسط ارتش بچه های جادوگر مورد حمله قرار گرفتند و صورتشان زیر چک و لگد های آن ها کبود شد و باد کرد و قلمبه شد.

-آلبوس ما با هم پیمان صلح امضا کرده بودیم...این رسمش نیست... آخ... کمک.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۷ ۲۲:۵۵:۱۳

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱
#28
هزاران لوموس بر شما.
درخواست دوئل ناموسی یک هفته ای با اركوارت راكارو
تا ببینیم کی بهتره!
اگر طرف مقابل قبول داره یا نداره. لطفا همینجا اعلام کنه.
ممنون.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#29
پرسش 1: کودوم پیرانارو از نظر ظاهر و باطن برای نگهداری انتخاب میکنید؟ ( امتیاز6)


خوشگل کلاسو نمیخوام بهترین هوش و حواسو نمیخوام

پیرانای شهر پریا اونکه جاش تو قصه هاسو نمیخام

چشای یکمی شیطون نمیخوام موهای خیلی پریشون نمیخوام

اهم...پس رفتم یدونه پیرانا خریدم اکازیون. معرفی میکنم. پیرانای والت دیزنی. این پیرانا باسن اکثر کاراکتر های دیزنی رو که تا حالا توی رودخونه یا دریاچه یا حتی اکواریم افتادن رو چشیده.

پرسش 2: چجوری بدون جادو پیرانا هاتون رو توی این تنگا نگه میدارین که تیکه تیکه نشین؟ (9 امتیاز)

راستش بعد از اینکه خریدمش بردم و دندوناشو طلا کردم. حالا دیگه به خاطر اینکه طلاهاش از بین نره کسی رو گاز نمیگیره و تا بخواد دندون های طلاشو در بیاره و دندون های شکارشو جاسازی کنه، دو بار تنگش رو تمیز کردم و غذاشو دادم و دوباره گذاشتمش رو طاقچه.


پرسش 3: توی رولی که مینویسین فرض کنین فقط سبزی و جعفری در اختیار دارید. چجوری بدون جادو پیراناتونو سیر میکنین؟ (15 امتیاز)

-این استاده هم زده به سرش ها مگه پیرانا رو میشه با سبزی سیر کرد؟

پیرانای نیکلاس خودش را به دیواره اکواریوم کوبید و نارضایتی اش را نشان داد.

-خب باید یه کاری بکنم. بذار ببینم.

نیکلاس مجله ی موفقیت که روی میز افتاده بود را برداشت و چند صفحه از ان را ورق زد. چشمش به تبلیغ مرکز گیاهخواری و اموزش گیاهخواری افتاد.

-فهمیدم.

نیکلاس پیرانا را توی تنگ انداخت و با خودش بیرون برد.

سه هفته بعد

زنگ در خانه خورد و مامور پست پیرانای نیکلاس را داخل تنگی که کادوپیچ شده بود تحویل او داد. نیکلاس بی معطلی تنگ را باز کرد.
پیرانا به شدت لاغر شده بود و زیاد هم سر حال به نظر نمیرسید.
نیکلاس برای امتحان یک کیلو جعفری و بعد هم یک کیلو سبزی داخل تنگش ریخت ولی مواظب بود که سبزی ها با جعفری ها قاطی نشوند. چون انگار در قرن بیست و دوم جعفری دیگر جزو سبزی ها نیست. پیرانا در چشم به هم زدنی سبزی هارا ناپدید کرد و بعد هم عارقی زد که به شکل حباب از آبِ تنگ خارج شد.



تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#30
.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام.


استاد هاگوارتز توی سال قدن ده میلادی درست شده یعنی هزار سال پیش. همین الان جمعیت انگلیسی زیاد نیست. چه برسه اون موقع. پس چهار پدیدآورنده ی هاگوارتز که میتونستن در هر جای زمین این مدرسه رو احداث کننن تصمیم گرفتن توی جنگل های شمالی انگلستان اینکارو بکنن و مطمئنن اینقدر خلوت بوده اونجا که اصلا کسی نبوده که متوجهش بشه.

البته برای ساختش قلعه نیاز به مصالح ساختمانی داشتند و به نظرم با پادشاه ایران در اون زمان قرارداد میبستند تا براشون مصالح بفرسته تا لب مرز انگلستان و اونجا هم خودشون میرفتن تحویل میگرفتن و میبردن وسط جنگل و با طلسم و کمک غول ها ها و اون موجودا اسمش چی بود؟ نصف اسب نصف ادم ها قلعه رو ساختن.

حالا چرا از خود انگلیس تهیه نمیکردن مصالح رو؟ چون ممکن بود کسی شک کنه که این همه جنس کجا میره! و چرا از پادشاه ایران ؟ چون اون قسطی میفروخت و حساب نسیه هم داشت و میزد به حساب. البته هنوز اون حساب ها نه توسط ملکه انگلیس نه توسط مدیر هاگ و نه وزیر سرزمین های جادویی صاف نشده.

.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید.


آقا یک روز در تالار نشسته بودیم داشتیم تخمه میشکستیم میخوردیم که یهو دیدیم زنگ زدن. گفتیم کیسته؟ گفت مسی هسته! گفتیم خودمون طلاش رو داریم. گفت نه بابا بازیکن مسی هسته. ما هم تعجب بسیار کردیم و حیران گشتیم و رفتیم ببینیم مسی چکارمان داره؟! که گفت میای بریم فوتبال بزنیم. گفتم منو ول بکن خودم مسابقه کوییدیچ دارم فردا. اما گفت زیاد طول نمیکشه و تیم پاریس سنت جرمن و چلسی بازی دارن و تو نباشی اصن نَمِشه. خلاصه رفتم دنبال مسی دیدم پیچید توی قلعه و پله ها را یکی درمیون پرید و یه برگردون زد و از رو پله ی در حال حرکت پرید لای درز دیوار. ما هم همون کارو تکرار کرد و از لای درز دیوار رفتیم تا رسیدیم به جای باز. یه زمین فوتبال بزرگ و درن دشت اونجا بود. و بازیکن ها و تماشاچی ها و همه بودند. خلاصه ما هم سریع لباس عوض کردیم و رفتیم تو زمین و چهار تا گل به چلسی زدیم و اومدیم اینجا ببینیم تو چیکار مکنی؟ خوب هستی ؟ سلامت هستی؟ در سلامتی کامل به سر میبری؟ هو؟


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.