هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
#21
جلسه اول کلاس معجون سازی

"اکسیر خاص تو"



هوا به طور تسترال پزی گرم بود. ملت در کلاس بدون تهویه معجون سازی روی نیمکت های چوبی لم داده بودند و با هر چیزی که میشد خود را باد میزدند.

- تری لطفا با یه چیز دیگه خودتو باد بزن. پای من اصلا مناسب این کار نیست
- همینِ که هست.
- تو مگه نباید تو ویترین باشی برای فروش؟! اینجا چی میگی؟!

تری تا آمد جواب اسکورپیوس را بدهد، ناگهان درب کلاس باز شد و نور سفیدی کل کلاس را در برگرفت.
ملت به کل گرما را فراموش کرده و ثانیه شماری میکردند تا ببینند از پشت آن نور چه چیزی ظاهری میشود. البته نیازی به ثانیه شماری نبود زیرا در صدم ثانیه دیزی کران، محبوب دلها از قلب نور سفید بیرون آمد.
- جذاب بود نه؟!

از دیوار صدا در آمد ولی از ملت جادو آموز ابداً. نمای رو به روی استاد معجون ساز فقط چند صورت بی حس، خنثی و پوکر بود.

چندی بعد علاوه بر دیوار، صدای وجدان دیزی نیز در آمد و جمله " چیزی از محبوبیت کم نشده " را چند بار گفت و به مغز رساند. مغز که فکر میکرد وجدان او را تسترال فرض کرده است، پیام مخابره شده از وجدان را دریافت نکرد و مشغول جمع کردن آبرو و محبوبیت بر باد رفته وی شد.

-خب لازمه بگم سلام و خیلی خیلی به کلاس معجون سازی خوش اومدید. بی مقدمه بریم سراغ مقدمات درس امروز.

جادو آموزان گرما زده ی خسته و پوکر فیس خودشان را جمع کرده و آماده نوشتن شدند. هنوز نوک قلم پرهایشان به کاغذ پوستی ها نخورده بود که یک آن تمامی آن قلم ها و کاغذ غیب شد و جادو آموز ماندند و چهره های تعجب زده شان.

- معجون سازی جزو دروس عملی حساب میشه. پس نیازی به نوشتن نیست. فقط باید خوب گوش کنید و خوب ببینید تا بفهمید که قراره چیکار بکنید و چجوری توی معجون سازی مهارت پیدا کنید.

آن صورت های پوکر طور کم کم جایشان با لبخندی که در نیمکت ذخیره ها بود، عوض کردند. هنوز لبخند ها سر پست خود مستقر نشده بودند که با حرکت چوب دستی دیزی، روی میز وسط کلاس وسایل مورد نیاز تدریس ظاهر شد.

- امروز قراره یاد بگیرید چطور اکسیر خاص خودتون رو بسازید. این اکسیر به درد مواقعی میخوره که هویت اصلی خودتون رو گم می کنید. خواص این معجون اینه با یه بوییدن ساده شما رو از سردرگمی نجات میده.

پشت میز ایستاد. یکی از روزنامه های روی میز را برداشت. آن را ریز ریز کرد و درون پاتیل روی اجاق ریخت. اجاق کوچک را روشن و بوی کاغذ نیمه سوخته کم کم فضای کلاس را پر کرد.

- این اکسیر نیاز به ویژگی خاص و بارز شما داره. این ویژگی میتونه وسیله مورد علاقه شما، اخلاق و ویژگی بارز، کتاب، فیلم و هر چیزی که مربوط به شخصیت شما و یا حتی نیاکان و خانوادتون هست رو شامل بشه . به زبون ساده تر ماده اصلی این معجون همون چیزی باید باشه که شخصیت شما رو خاص کرده. ¹

بچه ها کم کم داشتند به درس جذب میشند. برق عجیبی در چشمان بعضی از آنها سو سو میزد و برخی دیگر با حیرت به پاتیل نگاه میکردند. آن سمت دیزی با چوب دستی اش دو ضربه به پاتیل رو اجاق زد و روزنامه درون پاتیل به مایع خاکستری رنگ تبدیل شد و شروع به قل زدن کرد.

- به طور مثال برای من این ویژگی روزنامه ای که میخونم. این روزنامه از یه زمانی به بعد یه تیکه مهم از شخصیتم شده. بعد از پیدا کردن اون ویژگی و ماده خاص و اضافه کردن اون به پاتیل، فقط کافیه دو ضربه با چوب دستی تون به پاتیل بزنید و فرمون رو بسپارید دست خود پاتیل تا کار رو براتون جلو ببره. با این روش ساده شما اکسیر خودتون رو دارید. خب فکر میکنم برای امروز کافیه.
- استاد به این زودی تموم شد؟!
- واقعا تاثیر گذار بود.
- مزه ریزی بسه! بیکار نشینید تا نیم ساعت دیگه باید شیشه های اکسیر تون رو روی میزم ببینم.

بچه ها تند و تیز مشغول درست کردن اکسیر هایشان شدند و آن سمت دیزی روزنامه را از جیپ ردایش در آورد و در میان آگهی های آن شروع کرد به پیدا کردن شغلی دیگر.

___________________


دوباره سلام!

تکلیف جلسه اول

1- توی یک رول برام " نحوه درست کردن معجون اکسیر خودتون" رو بنویسید.(25 نمره)
میتونید خلاقیت به خرج بدید و روش های جدید ابداع کنید و یا می تونید از همون روشی که توی رول تدریس گفتم استفاده کنید.

۲- یه نقاشی یا تصویر از معجون آماده شدتون.(5 نمره)


- لازمه یه سری توضیحات درمورد تکلیف این جلسه بدم:
۱- ببنید هر شخصیت یک ویژگی بارز داره. مثلا هکتور معجون سازه، لینی پیکسیه، ربکا خیلی جیغ میزنه، خود شخصیت من بیکاره.
ممکنه شخصیت شما ویژگی اخلاقی و جسمی خاصی نداشته باشه، شاید یه وسیله یا یه کار جادویی اون رو خاص کرده باشه. مثل سدریک که بالشتش همیشه همراهشه یا بلاتریکس و کروشیو های معروفش!

۲- اگر شخصیت شناخته شده ای هم ندارید، آزادید که هر ویژگی که دوست دارید رو برای شخصیتتون انتخاب کنید.

۳- ظاهر و رعایت علائم نگارشی در پستتون برام مهمه؛ پس بهش دقت کنید.


همین!
اگه سوالی داشتید بهم پیام شخصی بدید.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
#22
خلاصه :
مدیر سولی گمشده و آخرین جایی که دیده شده اسکله تفریحیه. جادو آموز ها و اساتید باید دنبال سرنخ ها بگردند و سو لی رو پیدا کنند اما اسلایترینی ها با دادن سرنخ های اشتباه به بقیه قصد گمراه کردن اون ها رو دارند تا خودشون بتوانند سو لی رو زودتر پیدا کنند. تنها سرنخ درست تا الان دیده شدن مدیر در یک کلاب زیر زمینی توسط مگس هایی بوده که با اسکندر حرف زنند.
________


- ایزا بی خیال دوریا شو! بحث با اون هیچ فایده ای نداره. ما الان کارای مهم تر از این داریم.

ربکا نگاه سرشار از آرامش خود را نثار ایزابل کرد و با چشمانش به اسکندر و لشکر مگس هایش اشاره کرد که جدا از بقیه اسلیتریتی ها به سمت کلبه ی قدیمی می رفتند.

- حیف الان وقت ندارم باهات بحث کنم بلک. شنبه تو باشگاه دوئل می بینمت دختر جون!

ایزابل پوزخندی نثار دوریا کرد و همراه ربکا راه افتاد.
- نقشه ای داری ربکا؟
- باید سر از کار این بچه دربیارم. حس میکنم یه چیزایی میدونه.

بی سر و صدا و آرام پشت اسکندر راه می رفتند و او را سایه به سایه تعقیب میکردند. چند متری کلبه بودند که اسکندر راهش را کج کرد و به سمت دیگری رفت. چند دقیقه بعد اسکندر پشت درب کلاب " عمو یوری جون" ایستاده بود و از سر تا پای نمای ورودی کلاب را بر انداز کرد.
- هی مگسی مطمئنی همینجاست؟
- ویز... آره همینجاست!
- خوبه! با یک دو سه من حمله میکنیم!
- کجا با این عجله! وایسا با هم بریم.

اسکندر برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ربکا و ایزابل دست به سینه به او و لشکرش نگاه میکردند.

- میخوام باهات معامله بکنم. اگه بزاری من ایزا همراهت بیایم و این مگس ها هم اذیتمون نکنن، وقتی مدیر لی پیدا بشه چهارتا قاقالی بهت میدیم.

اسکندر نوزدای بیش نبود و در دنیا هیچ چیز بالاتر از قاقالی برای او نبود؛ از طرف دیگر او تنها بود و نیاز به همراه داشت. بنابراین بدون چک و چونه پیشنهاد آن دو را قبول کرد.
- باشه قبوله. با یک دو سه من حمله میکنیم.

اسلیترینی کوچک همراه لشکر مگسی اش و دو ریونی جوان آماده حمله به کلاب "عمو یوری جون "شدند ، به امید اینکه مدیر سو لی را در آنجا پیدا کنند.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#23
بدون نام


پست سوم


- حله داداشا، بزنید بریم!

تمامی نگاه ها به سمت دیزی برگشت. او سرش را از درون هودی سبز رنگی که از غیب ظاهر کرده بود، بیرون کشید و کلاه نقاب داری را روی سرش گذاشت.

- جذاب شدم نه؟!
- جذاب که نه ادبیاتت عوض شده.
- پلاکس با مولانا نشست، دختر خوبی شد. دیزیشون با بزان ریشو نشست، خاندان کُرانی اش گم شد.
- الان باید پولشو بدم یا اصلاح شم؟!

اگر کمی دیگر ادامه می دادند کار به جاهای خیلی باریک می کشید. بنابراین بچه نگاهی به دیزی انداخته، دستش را روی شانه او گذاشت و همراه بقیه بازیکنان به سمت جارو هایشان رفتند.

- با صدای سوت داور بازی شروع میشه. وینکی همانطور که لبخند زنان مسلسلش رو سمت کتی نشونه گرفته، سرخگون رو تصاحب میکنه. همراه با گودریگ به سمت دروازه دارن پیش میرن.. اوه اوه... یه بلاجر از بغل گوش وینکی رد میشه و سرخگونی که از دست وینکی ول شده، نصیب جرمی میشه.

جرمی رفت و رفت از بلاجر لرزونی که توسط رز بهش پرتاب شده جاخالی میده و به سمت دروازه میره و سرخگون رو سمت دروازه تف تشت میفرست اما سرخگون توسط ریش سیاه که ریش سیاهش گرو گذاشته بود، دفع میشه و به دست سوراخ موش میفته.

- سوراخ موش رو می بینید که خیلی سریع داره به سمت دروازه بدون نام پیش میره، اینجا ست که میگن فلفل نبین چه ریزه بشکن... از بالا اشاره میکنن به گزارش بازی ادامه بدیم.. بله چشم! سوراخ موش سرخگون رو به یکی از چند دست گوردیک میسپاره، گودریگ که فاصله چندانی با دروازه نداره، سرخگون رو خیلی محکم پرتاب میکنـــ و گـــــل... بازی ده هیچ به نفع تف تشت میشه.
تمامی دیدگان بدون نام ها روی میرزا پشمالو فوکوس کرد.

- چه کنم دوستان! داشتم ریش و پشمام رو جمع میکردم.
- ای بر پدر تو و اون...

هنوز بچه سخنش را تمام نکرده بود که سه غول با تتو های گل قرمزی وارد از ناکجا وارد زمین شدند. تالاپ و تولوپ کنان خود را به دراوزه بدون نام رساندند و رو به روی میرزا ایستادند. همه به جز میرزا و غول های گل قرمزی به آن چهارتا زل زده بودند.
- استاد شما از طرف غول پشمی به عنوان مامور نجات بخش ما از این سرمای ابدی مبعوث شدید.
- دم غول پشمی تون گرم! پلاکس کجایی تا ببینی من به نمیدونم چی چی ابدی مبعوث شدم.
- مامور نجات بخش ما از سرمای ابدی!
- همون! برای نجات باید چیکار کنم گل قرمزی جان؟!
- فقط باید این فندک رو بگیرید و تمام اینجا رو به خون و آتش بکشید.

تمام شدن جمله گل قرمزی همانا و خالی شدن جمعیت از ورزشگاه نیز همان! میرزا پشمالو همانطور که لبخند نه چندان جالبی بر لب داشت فندک را گرفت و استارت به خون وآتش کشیدن را زد.


چند ساعت بعد_ دقیقا همان منطقه به خون و آتش کشیده شده

میرزا پف فیل به دست و عینک سه بعدی زده به منظره نه چندان جذاب روبه رویش زل زده بود.

- به قول جلال کشیدم به خون و آتش این زمین را...
- داداش یه لحظه به پشتت یه نگاه بنداز...

میرزا یک لحظه به پشتش نگاه کرد. ملت از تامریک گرفته تا جلال و دیگز بازیکنان به او با عصبانیت فراوان نگاه می کردند. وینکی مسلسلش را آماده کرد و دقیقا روی چشمان میرزا متمرکزش کرد. چندی بعد ستاره فروغ زندگانی میرزا پشمالو دیده از جهان فرو بست.


تامام


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#24
کنچیوا سنسی!


به هر روشی که می خواین با جد بزرگ من مقابله کنید و اون رو شکست بدین، اگه هم می خواین انگشتای پروفسور مال جد بزرگ بشه، می تونین ازش شکست بخورین، الان قدرت دست شماست! برین که ببینم چیکار می کنید!(30 نمره)

- من اعتراض دارم!
- به چی؟!
- به وضعیت الانمون! آخه اینم شد تکلیف... به روونا اگه میخواستیم شاخ غول رو بشکنیم کمتر پامون در میومد.
- داداش داری اشتباه میزنی... همین الانشم قراره شاخ غول رو بشکنیم.

چند دقیقه دیگر هم گذشت و ملت جادو آموز به جز عده ای از ریونیون به جان هم افتاده بودند. ملت ریونی همانطور که از ته دل بر حال ملت دیگر افسوس میخوردند، فکر هایشان را روی هم ریخته بودند بلکه ایده ای پیدا کنند.

-بر و بچ حرفی، ایده ای، نظری؟!
-
-

در این شرایط قمر در عقرب کفگیر فکر و هوش آنها هم به ته دیگه رسیده بود.

- من یه ایده ای دارم! ملت نظرتون درمورد دوئل گروهی چیه؟
- اما استاد گفت...
- من یه بار دیگه از اول تا آخر بند بند جمله استاد رو مرور کردم؛ هیچی درمورد اینکه نمیتونیم گروهی دوئل کنیم نگفته بود.
- پس به امید روونا بریم تو کارش!

در بعضی از مواقع نادر هم وقتی شما کفگیرت به ته دیگ میخورد، اگر خوب دقت کنی ممکن است ته دیگ لذیذ و خوشمزه ای در گوشه ای دیگر از دیگ پیدا کنی. دوئل گروهی دقیقا همان ته دیگ خوشمزه برای ریونیون بود.

- تاکتیکمون چیه؟!
- تاکتیک خاصی نداریم. روونا بختکی...
- نه بدون تاکتیک نمیشه تری! من براتون تاکتیک می چینم. خیالتون تخت!

با گفتن جمله آخر توسط دیزیشون، برای یک لحظه شعله زیر دیگه بالا رفت، ته دیگ خوشمزه سوخت و تمام امید ریونیان بر باد فنا رفت.

چند دقیقه بعد– کمی آن طرف تر

وقتش رسیده بود. هر کدام از ریونیون در سر جای خود مستقر شده بود و منتظر فرمان شروع جنگ دوئل با پدر بزرگ استاد راکارو بودند.

- جرمی که تو موقعیته. نارلکم که... هی لک لک تو چرا داری بال میزنی؟
- خب خودت گفتی آخه!
- من کی گفتم؟ گفتم مثل بچه آدم سر جات میمونی و تکون نمیخوری!
- زی یکم فکر کن! من که آدم نیستم که مثل بچه آدم سر جام بمونم.
- خب مثه بچه لک لک سر جات وایسا!
- باشه، تلاشمو میکنم.
-حالا درست شد!

همه چیز سر جایش بود و فرمانده کران جز صادر کردن فرمان حمله کار دیگری نداشت.
- با فرمان من..... حــــــــــــمـــــــــــــــله!

با شنیدن فرمان حمله ریونیون سر از پا نشناخته و به سمت پدربزرگ استاد حمله ور شدند. آن طرف پدر بزرگ استاد هم که اوت کردن چند بچه جادوگر برایش مانند آب خوردن بود، چوب دستی اش را برداشت و چند طلسم به طرف آنها فرستاد.

- سربازان غیور ریونی جا خالی بدید.

طلسم ها رفت و رفت. از بالای کلاه سو گذشت و به طرف لینی تغییر مسیر دادـ لینی در حرکتی از تمامی طلسم ها جاخالی داد و با این کار طلسم ها به سمت نارلک روانه شدـ نارلک بینوا هنوز درگیر این بود مانند بچه لک لک روی پاهایش بایستد که از بد حادثه از سیل طلسم ها غافل ماند و در یک آن تمامی طلسم ها به او خورد. لک لک بخت برگشته اسلو منشن طور به زمین افتاد و توجه ملت ریونی جز فرمانده شان به سمت او رفت. صحنه کامل حال و هوای درماتیک طور داشت.

- بچه ها برگردید! باید نارلک رو نجات بدیم.
- نمیشه... باید بریم جلو!
- زی یادت رفته؟! یه ریونی هیچ وقت یه ریونی دیگه رو تنها نمیذاره!

با تمام شدن جمله آلنیس، فیـ لتر دارکی روی صحنه گذاشته و سس ماست پلی شد. فرمانده دیزی که از سنگینی سخن سرباز آلنیس شرمنده شده بود، اول نگاهی به پدربزرگ سنسی و سپس نگاهی به لشکر به ظاهر شکست خورده و در باطن قوی و پیروز خود انداخت.
- پدربزرگ سنسی ما تسلیمیم!
- به همین زود جا زدید؟
- یه ریونی تو زمان غم و سختی پشت یه ریونی میمونه نه موقع برتی بات و شکلات قورباغه ای خوردن! جون این یارو لک لک برام از برد تو این دوئل مهمتره!

و دوباره سس ماست پلی شد. دیزی به رسم رقابت های رزمی پس از قبول شکست و اتمام مبارزه تعظیم کوتاهی کرد و از میدان بیرون رفت.

- هی آقای کارگردان شما نمیخوای کات بدی؟! این لک لک بیچاره جون داد شما نشستی به ما زل زدی؟!

کارگردان سرش را به نشانه شرمندگی پائین انداخت و به دستیارش اشاره کرد، آمبولانسی بفرستد تا نارلک را به دامپزشکی ببرند. کارگردان هنوز شرمنده بود که ریونیون به سمت پدربزرگ سنسی رفتند.

- یه خواهشی داشتیم ازتون! شما که قراره انگشتای نوه تون رو بزنید، لطفا یه جوری بزنید که چند جلسه ای رو در خدمتشون نباشیم.

پدربزرگ که منظور ریونیون را گرفته بود، چشمکی به آنها زد و سپس با ریونیون رفت تا در پشت صحنه با نوشیدنی کره و شیرینی دلی از عزا دربیاورد.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۲ ۱۴:۵۱:۳۴

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#25
آخریشون!


فضا به شدت خوب و آرام بود. دیگر صدای خاندان چین چونگ از آن رادیو قدیمی نمی آمد که روی مخ او پا به رهنه راه برود و در ظاهر هم، دیگر چیز ارزشمندی نمانده بود که بخواهد بدهد برود. به همین دلیل دیگر آتشفشانی هم فوران نمیکرد. همه چیز به بهترین نحوه داشت، پیش میرفت.

نفس راحتی کشید و پودر نسکافه چهار در یک را درون لیوان و روی آن آبجوش ریخت. منتظر ماند تا کمی سرد شود و چند لحظه بعد لیوان را برداشت. مقداری از آن را نوشید، هنوز طعم تلخ قهوه را درست حس نکرده بود که کسی محکم به در کوبید.

-زی... زی... بیا کارت دارم.
- باز چی شده؟!

در را باز کرد و با کتی مواجه شد. کیت بر عکس همیشه سرش را پائین انداخته بود و اصلا برای حرف زدن ذوق نداشت.
- ببین.. میخوام یه چیزی بهت بگم... ممکنه که باز عصبانی بشه ولی...
- حوصله ندارم... برو سر اصل مطلب!
-طلب اسکور هنوز صاف نشده... از طرفی ام ظاهرا هوریس از عینکت خوشش اومده.

قبل از اینکه کتی جمله اش را تمام کند مقداری دیگری از نسکافه اش را خورده بود اما هنور چند صدم ثانیه هم نگذشته بود که نسکافه به سرعت در گلویش پریده بود.
- من این عینکو تازه... اهه... اهه... دو هفته است خریدم... اهه... اهه... میدونی ... اصن این عینک نباشه... اهه... منم نیستم...
- زی حالت خوبه؟ چرا داری میفتی؟

جمله آخر کتی در ذهنش اکو شد و تصویر جلوی چشمش هم سیاهِ سیاه شد. لحظه ای بعد عینک در گوشه از راهرو افتاده بود و دیزی و لیوان در گوشه ای دیگر.

چندی بعد– این بار در اتاق ملانی

ملانی شربتی را درون لیوان ریخت و روی میز گذاشت.
-اینو باید کامل بخوری! راستی کتی گفت بهت بگم موقعی که افتادی روی عینکت خش افتاد یکم از قیمتش میاد پائین.
- کی میتونم برم توی اتاق خودم؟!
- بابتش ناراحت نیستی؟! چه عجیب! فعلا چند ساعتی باید بمونی... ببینم چی میشه. اگه حالت خوب نشد باید تا صبح چند بار دیگه از این شربت بخوری.

نمیدانست چرا ولی نسبت به همه چیز بی حس شده بود. نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به تخت بیمارستانی که رویش نشسته بود. میخواست لیوان را برد که چشمش به کراواتش افتاد.

- ملانی یه لحظه بیا!
- چیزی شده؟
- میشه اینو ببری پائین بدی به هوریس.
- تو دیگه نباید چیزی بدی...
- مسئله ای نداره. من که از همه چی گذشتم اینم روش!

کراواتش را باز کرد و به ملانی داد. لبخند کمی از روی شرارت و نفرت روی صورتش نقش بست. درست بود؛ او لازم نبود کراواتش را بدهد ولی وقتی بیشتر فکر میکرد، با این کار میتوانست در زمان تسویه حساب خیلی بیشتر و بهتر به حساب نواده مالفوی ها برسد.

تامام


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#26
سلام استاد بل
حــــــــال شما؟
قارقارو خوبه؟
دستی بر سر قارقارو کشید و تکلیفش را تحویل میدهد.

سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟


استاد شما هم من و هم سبک موسیقی مورد علاقم و حتی گروهای مورد علاقم رو هم میشناسید! استاد به نظر شما یه آهنگ در سبک هیپ هاپ و راک میتونه بدون وجود ساز درام کار به جایی پیش میبره؟! معلومه که نمیبره!

این همه حرف زدم که بگم من فهمیدم اون درامی که خیلی شیک و تر و تمیزه اون گوشه اتاق بود برای کی بود. برای من بوده استاد؛ اینو از روی purple" you" ای که روش نوشته بود هم میشد فهمید.

از اینا بگذریم استاد.
استاد من برای آروم کردن هاپویی ناز و خوشگلی ( کاملا معلومه دارم مزاح (مذاح؟!) میکنم؟!) که بهم دادید، شروع کردم به نواختن پلی لیست مورد علاقم از اسکیز( استرای کیدز خودمون!) و آلبوم جدید پسران ضد گلوله. بدین شکل که با guds menu کار رو آغاز و با Run 2022 version به اتمام رسوندم. اینگونه بود که نه تنها من بلکه هاپو هم داشت حال میکرد. استاد از من و هاپو که بگذریم حتی بقیه بچه ها هم داشت بهشون خوش میگذشت. آلنیس از اون طرف کفش پرت میکرد، سوزان از یه طرف دیگه بالشت پرت میکرد.حتی پلاکس خودمونم چوب دستیشو به سمتم نشونه گرفته بود.
استاد این رفتارا همش نشونه محبت و طرفداری ملت بوده دیگه؛ مگه نه؟!

ولی استاد بیاین از بحث اصلی جدا نشیم (نه اینکه تا الان از بحث جدا نشدیم!). استاد هاپو مثل من از اینکه نصف شب وسط حیاط هاگوارتز رو زمین نشسته باشه و کیک و نوشیدنی کره ای بخوره و همزمان پارت به پارت Butter در ذهنش پخش بشه، هیچ مشکلی نداره. شاید باورتون نشه ولی بعد از اینکه به دلیل کتک ها و لگد هایی که از بچه ها خوردیم به اینجا نقل مکان کردیم هاپو هر از گاهی با شش تا چشمش بهم چشم غره میره و دندونای کوچولو شو بهم نشون میده.
این نوع نگاهشم از من یاد گرفته حتی! من مواقعی که دلم میخواد یکی رو تیکه تیکه کنم، دقیقا مثل هاپو اینجوری نگاه میکنم.
استاد هاپو حتی روزنامه هم دوست داره. البته نه برای خوندن برای اینکه به خورد من بده تا با پرواز مستقیم برم اون دنیا! یکمی به خاطر دلیل مهاجرتمون عصبیه از دستم. ولی باید بگم زهی خیال باطل! من تا به این بچه اینکه همزمان سر سه کار باشی و خودت رو به بیکاری بزنی و دیگر خلق و خوی های خودم رو بهش یاد ندم، بی خیالش نمی شم. به روونا حیفه که من وارث نداشته باشم!

همین دیگه!
سرتون رو هم درد اوردم.
روونافظ.

پ. ن: استاد از الان به بعد میتونم همون کیت سابق صداتون کنم؟!



ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۳ ۲۲:۰۰:۵۹

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#27
لرد دوباره به بلا نگاه کرد. بلا چوب دستی اش را آماده کرد و سپس به ایوا نگاه کرد.
-احتمالا تو که مسئول چمدونا نبودی؟ اگه بودی چمدون های ارباب رو نخوردی که ؟
- نه، همین چند دقیقه پیش چمدونای خودمو خوردم. دیگه نیاز...
بلا که از بابت ایوا خیالش راحت شده بود، قبل از اینکه او جمله اش را تمام کند به اسکورپیوس چشم دوخت.

- تو که مسئول بودی نه؟! نکنه مسئول شدی تا محتویات ارزشمند ارباب رو برداری؟
- دلم میخواست مسئول بشم ولی چمدون خودم مهمتر بود.

بلا نگاهش را از اسکور گرفت و چهار چشمی به پلاکس زل زد.
- بچه راستشو بگو چمدانا رو کجا گذاشتی؟
- بلا من چرا باید چمدونای ارباب رو بیارم؟ اصن گیریم من مسئول بودم، بنظرت این دل کوچیک من راضی میشه چمدونای ارباب کرونا بگیرن بعد چشم دیزیشون کور ارباب هم کرونا بگیرن؟

بلا میخواست جواب پلاکس را بدهد که ناگهان به موش آب کشیده ای که از تونل ضد عفونی بیرون می آمد نگاه کرد. موش آب کشیده همانطور که عینک آفتابی و کراوات جدیدش را صاف میکرد، با دست دیگرش چمدان های لرد سیاه را به دنبال خود می کشید.
-ارباب اینم چمدوناتون! یکم توی تونل خیس و ضد عفونی شدن ولی زود خشک میشند.

بلا به دیزی نگاه کرد و دیزی که خوب معنی این نگاه بلا را میدانست، خیلی سریع دم نداشته اش را بر روی کولش گذاشته و از این پست و این صحنه خارج شد.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۳ ۱۲:۴۰:۴۴

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#28
دومیشون!


به گوشه ای زل زده بود و به صدای رادیو قدیمی گوش میداد. از صبح امروز همه چیز با او سر نازسازگاری داشت. اول که کلکسیون روزنامه هایش را پای بدهی اسکورپیوس داده بود تا حتی الان که برعکس میل باطنی اش رادیو سخنان انگیزشی میگفت.
- به دنیا و تقدیر خودتون خوش بین باشید. به این فکر کنید قطعا امروز روز شما نبوده ولی حتما فردا روز شانستونه! همانطور که...
- یه سوال! این جمله قبلی رو کی گفته بود؟
- پروفسور چینگ چین چونگ!

دیزی حس میکرد این نام برایش آشناست. خواست دوباره از رادیو سوالی بپرسد که خود رادیو جوابش را داد.
-این پسر کوچیکه پروفسور چانگ چین چونگه!
- من یه روزی به حساب این خاندان چین چونگ میرسم.
- به خاطر اشتباهات خودتون دیگران رو مقصر ندونید.

فقط مانده بود رادیو قدیمی نصیحتش کند تا شعله های خشم در دیزی کم کم پدیدار شود.
- این جمله رو هم احتمالا چینگ چین چون گفته، نه؟
- آفرین! از کجا فهمیدی؟
- از اونجایی که تا ده دقیقه دیگه هیچ اثری نه از تو و نه از خاندان چین چونگ تو این اتاق هست.

آن آتشفشانی که همین چند دقیقه قبل غیر فعال شده بود، دوباره داشت فوران میکرد. وضعیت رادیو هم بدتر از دیزی نبود. از شدت ترس سیگنال هایش جابه جا میشد. از روی موج رادیو انگیزش پرید روی رادیو آوا و لحظه ای بعد روی موج رادیو انگلیس بود. به قول خودش امروز روز او نبود.


ده دقیقه بعد– دوباره اندر میان سالن خانه ریدل

هوریس اسلاگهورن همانطور مشغول لیست کردن غنیمت هایش بود، برای چندمین بار به رادیو نگاه کرد.
- هر چقدر اون روزنامه ها به کارم نمی اومد، این رادیو قدیمی خیلی ارزش داره.

رادیو را روشن کرد تا امتحانش کرد. چند ثانیه گذشت و دود سیاهی از رادیو برخاست. رادیو مرحوم از شدت ترس سکته رادیویی کرده بود.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
#29
اولیشون!

- شماره یک... دو.... سه.... نه نمیتونم!

برای دهمین بار این جمله را در یک ساعت پیش تکرار کرده بود. بین زمین و هوا بلاتکلیف مانده بود.

- پروفسور چانگ چین چونگ میگه " نتایج بزرگ با گذشتن از دل بستن از دلبستگی های کوچیک به دست میاد"...

نمیدانست چرا دقیقا در همین ساعت، همین روز، همین ساعت و همین ثانیه باید پروفسور چانگ چین چونگ همچین حرفی را بزند. چند ثانیه گذشت تا اینکه کائنات هر طوری که بود تاثیر خودش را گذاشت.

چندی بعد – اندر میان سالن خانه ریدل

همانطور که ناخن هایش را می جوید، سعی میکرد بغضش نترکد. برای بار بیستم به کلکسیون روزنامه هایش نگاه کرد. زیر لب چانگ چین چونگ را به باد نفرین گرفت و به سمت سیل جمعیت رفت. پس از چند دقیقه به زور خودش را به میز رساند.

- بفرمایید اینم ارزشنمد ترین چیز من.

هوریس اسلاگهورن اول با تعجب به روزنامه و سپس به دیزی نسبتا قدیمی نگاه کرد.
- دقیقا چند ورق روزنامه به چه درد من میخوره؟
- نمیدونم ولی برای من که اینا کوله باری خاطره و تجربه است.
- بزار ببینم با اینا چیکار میتونم بکنم.

هوریس دوباره به روزنامه ها نگاه و سپس فکر کرد. میتوانست با این روزنامه ها پنجره های باشگاهش را تمیز کند.

- باشه این چندتا رو هم با خودم میبرم؛ کاچی بهتر از هیچیه! ولی باید چندتا چیز دیگه هم بیاری. این چند ورق خیلی کمه.

نفس عمیقی کشید تا آتشفشان خشم درونی اش فوران نکند، اگر می ماند قطعا یک بلایی سر خودش یا هوریس می آورد. بنابراین راهش را در پیش گرفت که برود. پله ها را به این امید بالا میرفت که رادیو باز هم سخنان گهر باری از پروفسور چانگ چین چونگ پخش نکند.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱
#30
سلام اربابا!
خوبید؟
با گرما چه می کنید ارباب؟

ارباب میشه لطفا این رول نسبتا کوچولو رو نقد بفرمایید.

خلاصه:
شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. مرگخوارا متوجه میشن که شونه لرد دست محفلیاست و سر همین قضیه بین محفلی ها و مرگخوارها دعوا میشه. حالا این دو گروه باید به خواسته های شونه گوش بدن و هر گروهی بتونه خواست هاش رو برآورده کنه، شونه مال اون گروه میشه.


بنظرتون خوب شده؟ خودم حس میکنم افت کردم! دیالوگه ها خوبه بنظرتون؟

پیشاپیش ممنونم.
با اجازتون روونافظ!


دیزی!

عینکشو! خیلی جدی به نظر می رسی!

نقل قول:
سلام اربابا!
سلام دیزیا!

نقل قول:
خوبید؟
خوبیم!


نقل قول:
با گرما چه می کنید ارباب؟
در حال جنگیم. زورش زیاده! از گرما متنفریم. با این وجود تصمیم می گیریم شهروند نمونه ای بوده و در مصرف برق صرفه جویی کنیم. کولر رو خاموش می کنیم و با چهره ای مصمم بر می گردیم بشینیم سر جامون.
ولی هنوز به محل نشستن نرسیده، دوان دوان و بر سر زنان به سمت کولر می شتابیم!
ما ذوب می شیم. بخار می شیم. بعد بیا و ذرات ما رو پیدا کن و دوباره به حالت جامد در بیار.


خیلی خیلی ممنون که خلاصه کردی. دیزی خوب.
ولی چرا ریزش کردی؟
آزار داری؟
با چشمان ما دشمنی داری؟

ما فهمیدیم. ریزش کردی که کسی جز ما نخونه و این خلاصه بین خودمون بمونه.
از این لحظه به بعد، این یک رازه بینمون.


نقل قول:
ارباب میشه لطفا این رول نسبتا کوچولو رو نقد بفرمایید.
کوچولو نبود که. خوب بود قد و قوارش. ما پسندیدیم.


نقل قول:
بنظرتون خوب شده؟ خودم حس میکنم افت کردم! دیالوگه ها خوبه بنظرتون؟
بسی در اشتباهی خب. بسیار هم خوب بود.


نقد شما رو در تکه ای روزنامه(دارای آگهی های بسیار) پیچیده و به سمتتون پرتاب کردیم. بگیرینش.


روونا حافظ!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۸ ۱۶:۱۷:۳۹

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.