هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰
#21
تاثیر معجون هکتور بود!
آن معجون نه تنها باعث تکثیر بلیط ها شده بود، بلکه باعث شده بود توانایی های پرواز، سخن گفتن و حتی گاز گرفتن هم پیدا کنند!

کتی و قارقارو هم به دنبال بلیط ها می دوییدند و موفق شدند یکی از آنها را بگیرند.
در کسری از ثانیه، فریاد اعتراض بلیط به هوا رفت!
- ولم کن!
- نمی‌کنم!
- ولم کن!
-نمی‌کنم!

تحمل بلیط تمام شد و کتی را گاز گرفت.
کتی شروع به تغییر کرد. پوستش مانند معجون های هکتور قُلقُل می‌کرد و دست و پایش در حال کوچک شدن و از بین رفتن بودند!
کمتر از چند ثانیه کتی تبدیل به بلیطی با مهر رسمی "دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه" شد!

باقی بلیط ها هم مانند زامبی های آدم خوار، جادو آموزان هاگوارتز را گاز می گرفتند و به بلیطی مثل خودشان تبدیل می کردند.
این روند آنقدر ادامه پیدا کرد تا بالاخره جادو آموزی ریونکلایی از آن وسط ها جیغ کشید:
- نذارید گازتون بگیرن! تبدیل میشین به بلیط!

کتی که حالا بلیط شده بود به طرف جادو آموز ریونی برگشت.
-عه جدا؟

و دوباره نگاهی به سر و وضع بلیطی خودش انداخت.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰
#22
لوسی ویزلی V.S دافنه سبز چمنی گرینگرس

چشمانش را باز کرد.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.
هنوز زود بود.
حوله اش را از دور موهای قرمزش که در آن حوله ی سفید، به شدت خودنمایی می کردند را باز کرد.
هنوز نم داشتند و کمی خیس بودند؛ با این حال وز شده بودند.
در این وضعیت با هویجی که برای سالاد فصل رنده شده باشد، مو نمی‌زد.
برایش مهم نبود، چون او عاشق رنگ موهایش بود.
- میدونی برفی؟
امروز روز خوبیه!
از وقتی بیدار شدم این رو حس کردم!
بیا بیرون رو ببین!
میبینی چقدر قشنگه؟
امروز حتی طبیعت هم قشنگه!

دست هایش را روی لبه ی پنجره گذاشت و رو به بیرون خم شد.
غافل از این که لبه ی پنجره خیس بود‌.
لیز خورد و به پایین پرت شد!

چند دقیقه طول کشید تا دوباره به برج گریف برگردد.
جلوی آینه رفتو خودش را نگاه کرد.
لباس هایش پاره پوره بودند و شاخ و برگ هایی در موهایش مشاهده می شد.
صورتش پر از زخم و چند تا از دندان هایش شکسته بود.

به خودش لبخند زد و با چوبدستی سر و وضعش را مرتب کرد.
موهایش را پست سرش جمع کرد، ردایش را پوشید و با عجله از پله ها پایین رفت.
با ذوق و شوق به سمت سالن دوئل رفت تا موضوع دوئلش با دافنه را ببیند.
چشم هایش از شدت ذوق برق می زدند؛ اما به محض اینکه موضوع دوئل را دید، برق چشم هایش خاموش شد.
"بدبیاری"
-این...
این خیلی...
خیلی موضوع به درد نخوریه!
هیچی به ذهنم نمی رسه!
موضوع به این مسخره ای خودش بدبیاری به حساب میاد اصلا!

با چهره ای درهم، به سمت خروجی رفت.
ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و زمین خورد.
آخ و اوخ کنان بلند شد و نگاهی به چیز مورد نظر انداخت.
-معجون عشق؟ مال لاو لاوه؟
خواست چوبدستی اش را بردارد که متوجه اتفاق وحشتناکی شد.
چوبدستی اش... شکسته بود!

چند دقیقه ای با چشم های گشاد، به چوبدستی خرد شده اش خیره ماند.

در تمامی ۱۳ سال عمرش ۲ بار از ویزلی بودنش ناراحت شده بود.
بار اول هر زمان که جغدش، در ظرف غذا فرود آمده یا محکم به شیشه می‌خورد، و یک بار هم الان که چوبدستی اش نصف شده بود و حالا مجبور بود چوبدستی اش را با نوار چسب جادویی بچسباند.
بدون چوبدستی قادر به دوئل کردن نبود، پس چوبدستی اش را چسباند.
بعدا میتوانست نامه ای بنویسد و از پدر و مادرش بخواهد که چوبدستی جدیدی برایش بفرستند.

نگاهی به ساعت انداخت.
دیر شده بود! خیلی..دیر!

چند ساعت بعد
خسته و کوفته از جریمه ی سنگینی که به خاطر دیر رسیدنش به کلاس شده بود، روی تخت افتاد.
دوباره نگاهی به ساعت انداخت.
مرحله ی اول اردوی مدرسه ۱ ساعت دیگر شروع می شد.
می توانست کمی استراحت کند...

یک ساعت و ده دقیقه بعد

ملت گریفی کنار دریاچه جمع شده بودند و منتظر اتوبوس بودند.
-پس لوسی کو؟

این صدای ملانی بود که نگران و عصبانی، یک بار به ساعتش و یک بار به مسیری که به قلعه منتهی می‌شد، نگاه می کرد.

جیسون به دریاچه خیره شده بود.
-چند دقیقه دیگه صبر کنیم؟
-باشه.

چند دقیقه بعد
لوسی بیدار شد.
هنوز خسته بود؛ اما می‌توانست به اردو برود.
نگاهی به ساعت انداخت.
وحشت کرد!
سریع آماده شد و پایین دویید.
گریه اش گرفته بود.
از پله ها لیز خورد و یکی یکی از پله ها پرت شد.
بلند شد و ایستاد. خیلی آسیب دیده بود؛ اما توقف نکرد. دویید تا برسد.


جیسون هنوز به دریاچه خیره بود.
-نکنه افتاده تو... دریاچه؟
-نه بابا! به احتمال زیاد نمیاد.
-اوهوم.

سوار اتوبوس شدند و رفتند.

لوسی در حالی که جیغ می‌کشید می دویید.
رفتن اتوبوس را دید، فقط کمی دیر کرده بود.

-تو هم جا موندی؟

صاحب صدا، با نگاهی غمگین به اتوبوس در حال حرکت نگاه می کرد.

لوسی نگاهی به صاحب صدا انداخت.
-دافنه..؟ تو هم جا موندی..؟ چرا..؟
-منم مشکلای خودمو داشتم.
-خب الان چی؟
-هیچی! فکر کردی الکی غصه بخوری چی میشه؟ اتوبوس بر می‌گرده؟ نه...! بیا برگردیم به قلعه.
-باشه...

در راه گفتند و خندیدند. الان لوسی با دافنه احساس راحتی بیشتری می‌کرد، گویی صمیمیتی میان آن دو شکل گرفته بود.
لوسی حتی فکرش هم نمی کرد که روزی با یکی از اعضای اسلیترین صمیمی شود.

پایان


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۰ ۱۱:۴۵:۲۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰
#23
جلسه دوم:
حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید.

------
لوسی به جستجو در مغزش پرداخت؛ اما پس از چند دقیقه مغزش ارور ۴۰۴ داد و جمله ی "اطلاعاتی یافت نشد" را جلوی چشم لوسی آورد.
لوسی بیشتر فکر کرد، خیلی بیشتر، بیشتر از خیلی بیشتر و بالاخره به نتیجه ای رسید.
میتوانست سراغ جیسون برود و از او کمک بخواهد، جیسون همیشه و در هر موردی به او کمک می کرد.

دقایقی بعد

نتوانست جیسون را پیدا کند.
هرجا را به ذهنش رسید گشت، در راهرو ها، در حیاط، در کشو ها، زیر کتاب ها و... .
جیسون نبود.

برای بار نمی دانم چندم، تیر لوسی به سنگ خورد.
انگار که با شروع هاگوارتز، نفرینی، طلسمی، یا چیزی شبیه به اینها فعال شده بود، چون تیرش همیشه می چرخید و سنگی پیدا می کرد و یک راست به همان میخورد، حتی اگر لوسی به سمت هدف شلیکش کرده بود.

البته که ناامید نشد.
تصمیم گرفت پیش اینیگو برود و از او کمک بخواهد،چون اینیگو چیزهای زیاد درباره ی خواب و تعبیرش و اینطور چیزها می دانست.

مدتی بعد

-گوگو؟
-ها؟
-کمک لازم دارم یکم...
-برای چی؟
-برای تکلیف کلاس پیشگویی...
میشه یکم درباره ی خواب ها توضیح بدی؟

گوگو با بی‌حوصلگی به لوسی خیره شد.
-ببین خواب ها سه نوع هستن.
خواب های چرت و پرت، که در اثر پرخوری در وعده شام هستند و چرت و پرت میبینی.
این خواب ها معمولا طولانی هستن و حتی اگه وسطش هم بیدار شی و دوباره بخوابی، باز هم ادامش رو میبینی.
نوع دوم رویا هست، که در این مورد معمولا چیزایی که توی روز اتفاق افتاده و چیز هایی که خیلی بهشون فکر میکنیم رو میبینیم.
معمولا طولانی نیستن و تعبیرشون ۱۸۰ درجه با خودشون فرق داره، مثلا تو خواب میبینی داری پیاز میخوری، بعد فردا صبح میبینی ملانی داره پیاز پوست میکنه، البته نه برای تو، میخواد سالاد درست کنه!
نوع سوم بهش میگن الهام.
یعنی چیزی بهت الهام میشه توی خواب و فردا یا بعدا توی دنیای واقعی همون دقیقا اتفاق می افته.
این نوع خواب ها خیلی کوتاهن و حداکثر ۲۰ ثانیه هستن.
چیزی که پروفسور دلاکور ازت میخواد همین الهامه.
فکر کن ببین چه خوابی دیدی که دقیقا توی دنیای واقعی اتفاق افتاده.
موفق باشی.

بعد خمیازه ای کشید.
-من باید برم دیگه کار دارم.
-باشه... ممنون که توضیح دادی

لوسی به خانه ی اول برگشته بود.
اما حداقل الان چیزهایی درباره خواب ها می دانست.
حدود ۵ روز هم وقت داشت، پس منتظر ماند و برای احتیاط شب ها هم چیزی نخورد؛ اما باز هم جوابی نگرفت.

شب آخر

-چطوره از خودم یه خواب در بیارم؟ پروفسور نمیفهمه... توی خواب های من نیست که... میگم فلان خواب رو دیدم ولی در حقیقت ندیدم...!

کمی مکث کرد.

- چطوره بکم خواب دیدم پروفسور دلاکور داره همه جا رو میشوره؟... نه این ضایع ست... چطوره بگم خواب دیدم لیسا با همه قهره کرده..؟ ...نه اینم ضایع ست...
پس چی بگم؟....

در همین فکر ها به خواب رفت.

لوسی فردا صبح، با دست خالی به کلاس پیشگویی می رفت که پایش لیز خورد و به پشت زمین خورد.
بلند شد و درحالی که دستش روی کمرش بود به در و دیوار نگاه کرد.
از در و دیوار هاگوارتز آب وایتکس و جوهرنمک پایین می ریخت و زمین از کف صابون و وایتکس پوشیده شده بود.
لوسی با تعجب به پروفسور دلاکور که تی در دست گرفته و دیوار ها را می‌سابید خیره شد.
-پرو..فسور؟
-بله؟
نپرس میدونم سوالت چیه!
همه جا تمیز بود و جای دیگه ای نمونده بود جز دیوار ها!


چشمانش را باز کرد.
با وحشت به در و دیوار خوابگاه خیره شد.
خواب دیده بود...
-بازم از این خواب چرت و پرت ها!

فردا صبح
تنها چیزی که با خواب دیشبش جور بود خالی بودن دست هایش از هرگونه گزارشی بود.
- خواب همچین غیر ممکنی هم نبود ها... حیف که یکم بعیده..

البته که بعید نبود، چون همینطور که راه می رفت که پایش لیز خورد و به پشت زمین خورد.
بلند شد و درحالی که دستش روی کمرش بود به در و دیوار نگاه کرد.
از در و دیوار هاگوارتز آب وایتکس و جوهرنمک پایین می ریخت و زمین از کف صابون و وایتکس پوشیده شده بود.
لوسی با تعجب به پروفسور دلاکور که تی در دست گرفته و دیوار ها را می‌سابید خیره شد.
-پرو..فسور؟
-بله؟
نپرس میدونم سوالت چیه!
همه جا تمیز بود و جای دیگه ای نمونده بود جز دیوار ها!

لوسی جیغ کشید! از آن جیغ های بنفش کبودش!

-چته بچه؟ چرا جیغ میکشی؟ گزارشت رو که نوشتی که؟ برو بشین سرکلاس تا بیام.
-بله پروفسور! البته که نوشتم!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰
#24
من هستم!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#25
نام : لوسی ویزلی

مشخصات ظاهری: چشم قهوه ای، موی قرمز، به همراه قدری کک و مک.

گروه :گریفیندور

پاترونوس: گوزن

چوب دستی :چوب گردو،پر ققنوس، ۲۵ سانت

نژاد : اصیل زاده

جبهه: محفل ققنوس

حیوان خانگی : گربه سفید

مشخصات اخلاقی :
خیلی خجالتیه ولی وای به روزی که باهاتون آشنا بشه اینجوریه که دیگه به هیچ عنوان خجالتی نیست و یه ریز حرف میزنه و حرف میزنه و سرتون رو میبره، تازه حرف نمیزنه که جیغ میزنه! کلا جیغ جیغو هست و همیشه جیغ میزنه، میخواد حرف بزنه جیغ میزنه. به شدت شجاع و ماجراجو هست، خیلی هم لجباز!
علاقه مندی ها: کتاب،نقاشی،کلاس تغییر شکل.

مهارت های ویژه : جانور نما

جانور: گنجشک

شغل : جادو آموز

ملیت : بریتانیایی

پدر و مادر: پرسی ویزلی و آدری ویزلی

---
لوسی تک فرزند پرسی و آدری ویزلی در لندن متولد و در آنجا بزرگ شد
از بچگی دوست داشت به هاگوارتز بره و حتما توی گریفیندور باشه.
به داستان ها و افسانه ها و اسطوره ها علاقه ی زیادی داره.
معمولا جادو آموز درس خونی هست و امتحاناتش خوبه و تکالیف رو به موقع انجام میده.
همیشه شکل خودش هست و از جانور نمایی فقط در مواقع اضطراری استفاده میکنه،چون هرچی باشه اون هنوز یه جادو آموزه.

(سلام ببخشید هی میفرستم این دیگه آخریشه میشه جایگزین کنید.
ممنون)


مشکلی نیست هرچند بار که بخوای می‌تونی بیای.
انجام شد.


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۶ ۱۳:۰۰:۵۰
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۶ ۱۳:۰۱:۲۵

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: قرعه های اسرار آمیز هکتور
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
#26
من اومدم!
با خودمم یه معجون هم زده آوردم!
راستی یه دونه ۳ امتیازی دیگه هم لطف کنید.
با معجون اضافه!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۱ ۲۳:۱۹:۵۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
#27
- قفس اسب آبی دیگر چیست؟ اصلا به چر جرعتی ما را تهد...

حرف لرد سیاه با دیدن محفلی ها ناتمام ماند.
به سمت یارانش برگشت و زمزمه کرد:
-یاران ما! توجعشان را جلب نکنید! مجسمه بشوید!

مرگخواران همگی مجسمه شدند و سعی کردند که مثل مجسمه هایی خوب و تازه برق افتاده به نظر برسند؛ اما در این کار اصلا خوب نبودند!


-بابابزرگ! اونجا رو! مرگخوارا!
آرتور ویزلی، در حالی که سعی داشت بچه های موقرمزی را که مانند سوسک از سر و کولش بالا می‌رفتند را از خودش جدا کند،بی تفاوت، به سمت جایی که ویزلی کوچک اشاره کرده بود برگشت.
-چی؟

لرد سیاه و مرگخواران به همراه دو ماگل در قفس،در باغ وحش بودند!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
#28
سلام رز!
منم میشه عضو شم؟
زبانم نسبتا خوبه، مدرک های کودکان و نوجوانان‌ رو دارم، الانم وسط بزرگسالان هستم.
میشه؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۴۴ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
#29
تکلیف جلسه‌ی اول:
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.

-----------------------
لوسیا سراسیمه از اینطرف اتاق به آنطرف میرفت.
حدود پنج یا شش روز را کاملا صرف پیشگویی کرده بود؛ اما فقط این روز ها را از دست داده و برای تکلیف هیچ کاری انجام نداده بود، نه اینکه انجام نداده بود، انجام داده بود یا حداقل، تمام سعی خودش را کرده بود.
تقصیر او نبود که در درس پیشگویی مانند حلزون ها بود و هیچ چیز سرش نمی شد.
پیشگویی هایش حتی راهی برای واقعی شدن نداشتند چون همگی از این قبیل بودند:
-الان بابابزرگ بال در میاره و پرواز می کنه!
-الان موهای ملانی زرد میشه!
- یه بشقاب غذا میذارم جلوی ایوا؛ ولی اونو نمیخوره!
و ...
در مورد اول ملت گریفی سال ها منتظر ماندند تا آرتور بال در بیاورد؛ اما این اتفاق نیفتاد.
در مورد دوم ملت دوباره سال ها منتظر زرد شدن موهای ملانی ماندند؛ اما موهای ملانی همچنان آبی مانده بود.
و در مورد سوم که مسلما بعید بود و همه هم می دانستند اما با این حال امتحان کردند، تا بشقاب غذا را جلوی ایوانا گذاشتند، او غذا و بشقاب و رومیزی و میز و... خلاصه همه چیز را با هم بلعید و حتی اگر جلوی او را نمی گرفتند، برج گریفیندور را هم می بلعید.

لوسی با یاد آوری اینها دلش خیلی گرفت.
- از همون اول هم میدونستم که بدرد نمیخورم میدونستم که فقط امتیاز گروهو میارم پایین ، اصلا کاش یکی بود یه پیشگویی می کرد بعد به من می‌گفت منم سر کلاس میگفتمش... کاش می شد برای پیشگویی هم تحقیق کرد...

گربه اش را بغل کرد و درحالی که زار زار گریه می کرد گربه ی بینوا را سفت فشار میداد.
گربه ی بیچاره هم نه میتوانست تکان بخورد، نه نفس بکشد، فقط صدایی شبیه تراکتور خراب می داد.
-
- خغخخخغغغرررررغییییرر!

اما ناگهان فکری در ذهن لوسی جرقه زد! اشک هایش را پاک کرد و جیغ بلند تری از همیشه زد:
-میشههه! معلومه که میشه! چرا نشه! باید برم کتابخونه!

و بدو بدو و جیغ زنان به سمت کتاب خانه رفت.
در راه حتی به اما که حدود پنج کیسه پول خیلی بزرگ را دنبال خودش می کشید هم توجهی نکرد.
لابد بازهم به عده ای قول داده بود که مرلین می آید و خلاصه چیزی تو این مایه ها...

در کتاب خانه

-کوش..؟ آها ایناها دیدمش! خودشه! همین رو لازم دارم!

کتاب مورد نظر، کتابی بزرگ و قطور و غرق در گرد و خاک بود، به حدی که تا لوسی فوتش کرد که خاک هایش بروند، گرد و خاکی در کتابخانه به پا شد و همه به سرفه افتادند و کتابدار در حالی که سعی می کرد کمی نفس بکشد، یاد آوری کرد:
-هیسسسسسسسسس!

بدین ترتیب همه ساکت شدند و سرفه هایشان را فرو خوردند و ما هم به مسیر اصلی داستان برگشتیم.

لوسی کتاب را باز کرد.
-خب... حالا یه پیشگویی پیدا میکنم و ... چی؟ طرف با تخم مرغ ها زلزله رو پیشگویی کرده؟ اون..؟ من که نمیتونم که! یکم آسون تر! آها اینجا! پیشگویی های کوتاه مدت!

لوسی با ذوق به بخش پیشگویی های کوتاه مدت خیره شده بود.
بعد از اینکه ذوقش تمام شد، کتاب را ورق زد و به قسمت "پیشگویی های کوتاهِ کوتاه مدت" (صد درصد تضمین شده) رفت و پس از چندی گشتن، بالاخره یکی را انتخاب کرد.
-خودشه! تازه تضمین هم شده،عالیه!
ولی این برای زمستونه...الان تابستونه...
توی پی نوشت گفته اگه تابستون بود چیکار کنیم...

تمرین کرد:
-من پیشگویی می کنم که الان تمامی حضار به خاطر سرمای شدید به پالتو احتیاج پیدا می کنند !

در کلاس

گابریل پس از اینکه میزش را با الکل های ۱ تا ۱۰۰درصد، ضد عفونی کرد و تمام دانش آموزان را الکل پاشی کرد، ماسک و دستکشش را در آورد و رو به جادو آموزان کرد.
-خب خب، سلام! جادو آموزای عزیزم پیشگویی ها بالا! کی میاد پیشگویی می کنه؟

لوسی دستش را تا حد امکان بالا برد.

-لوسی، یه پیشگویی کن ببینم!

لوسی با غرور سرش را بالا گرفت و گفت:
-من پیشگویی می کنم که الان تمامی حضار به خاطر سرمای شدید به پالتو احتیاج پیدا می کنند!

حالت چهره ی پروفسور دلاکور از به تغییر پیدا کرد.
-می دونستی الان تابستونه؟
-بله!

اما پروفسور دلاکور نمی خواست مثل ملت گریفی سال ها منتظر بماند پس ساعتی کوچک از جیبش در آورد و گفت:
-۲ دقیقه وقت داری که پیشگوییت حقیقی بشه.

لوسی با لبخندی که تمام دندان هایش را نشان می‌داد به پروفسور خیره ماند و به همراه تکان کوچکی به چوبدستی اش چیزی نامفهوم را زمزمه کرد.

حدود ۱دقیقه بعد

تری که داشت می لرزید گفت:
-پروفسور سرده یخ زدیم!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۹:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۱۸:۰۷:۲۹

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#30
بعد هم دامبلدور و سیریوس و اسنیپ تبدیل به بوکسر شدند و در حالی که دستکش بوکس داشتند همدیگر را می زدند.
بله...همه ی این فکر ها در سر بچه ویزلی ای که خواهان خشونت بود، می گذشت و البته با صدا هم همراه بود.
-بوم!بوم! گیش! بووم! بزنششش! آاا!

تمام نگاه ها روی بچه قفل شده بود. با اشاره ی مالی ویزلی، یکی از بچه های مو قرمز بزرگ تر رفت تا بچه ی مورد نظر را جمع کند.

اما در واقعیت، بحث بین سیریوس و سوروس بالا گرفته بود و دامبلدور سعی داشت آنها را آرام کند و اصرار داشت که اینطور قضیه حل نمی شود.

تقریبا تمام محفل با سیریوس موافق بودند...همه به جز دامبلدور


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.