لوسی ویزلی V.S دافنه سبز چمنی گرینگرس چشمانش را باز کرد.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.
هنوز زود بود.
حوله اش را از دور موهای قرمزش که در آن حوله ی سفید، به شدت خودنمایی می کردند را باز کرد.
هنوز نم داشتند و کمی خیس بودند؛ با این حال وز شده بودند.
در این وضعیت با هویجی که برای سالاد فصل رنده شده باشد، مو نمیزد.
برایش مهم نبود، چون او عاشق رنگ موهایش بود.
- میدونی برفی؟
امروز روز خوبیه!
از وقتی بیدار شدم این رو حس کردم!
بیا بیرون رو ببین!
میبینی چقدر قشنگه؟
امروز حتی طبیعت هم قشنگه!
دست هایش را روی لبه ی پنجره گذاشت و رو به بیرون خم شد.
غافل از این که لبه ی پنجره خیس بود.
لیز خورد و به پایین پرت شد!
چند دقیقه طول کشید تا دوباره به برج گریف برگردد.
جلوی آینه رفتو خودش را نگاه کرد.
لباس هایش پاره پوره بودند و شاخ و برگ هایی در موهایش مشاهده می شد.
صورتش پر از زخم و چند تا از دندان هایش شکسته بود.
به خودش لبخند زد و با چوبدستی سر و وضعش را مرتب کرد.
موهایش را پست سرش جمع کرد، ردایش را پوشید و با عجله از پله ها پایین رفت.
با ذوق و شوق به سمت سالن دوئل رفت تا موضوع دوئلش با دافنه را ببیند.
چشم هایش از شدت ذوق برق می زدند؛ اما به محض اینکه موضوع دوئل را دید، برق چشم هایش خاموش شد.
"بدبیاری"-این...
این خیلی...
خیلی موضوع به درد نخوریه!
هیچی به ذهنم نمی رسه!
موضوع به این مسخره ای خودش بدبیاری به حساب میاد اصلا!
با چهره ای درهم، به سمت خروجی رفت.
ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و زمین خورد.
آخ و اوخ کنان بلند شد و نگاهی به چیز مورد نظر انداخت.
-معجون عشق؟ مال لاو لاوه؟
خواست چوبدستی اش را بردارد که متوجه اتفاق وحشتناکی شد.
چوبدستی اش... شکسته بود!
چند دقیقه ای با چشم های گشاد، به چوبدستی خرد شده اش خیره ماند.
در تمامی ۱۳ سال عمرش ۲ بار از ویزلی بودنش ناراحت شده بود.
بار اول هر زمان که جغدش، در ظرف غذا فرود آمده یا محکم به شیشه میخورد، و یک بار هم الان که چوبدستی اش نصف شده بود و حالا مجبور بود چوبدستی اش را با نوار چسب جادویی بچسباند.
بدون چوبدستی قادر به دوئل کردن نبود، پس چوبدستی اش را چسباند.
بعدا میتوانست نامه ای بنویسد و از پدر و مادرش بخواهد که چوبدستی جدیدی برایش بفرستند.
نگاهی به ساعت انداخت.
دیر شده بود! خیلی..دیر!
چند ساعت بعدخسته و کوفته از جریمه ی سنگینی که به خاطر دیر رسیدنش به کلاس شده بود، روی تخت افتاد.
دوباره نگاهی به ساعت انداخت.
مرحله ی اول اردوی مدرسه ۱ ساعت دیگر شروع می شد.
می توانست کمی استراحت کند...
یک ساعت و ده دقیقه بعدملت گریفی کنار دریاچه جمع شده بودند و منتظر اتوبوس بودند.
-پس لوسی کو؟
این صدای ملانی بود که نگران و عصبانی، یک بار به ساعتش و یک بار به مسیری که به قلعه منتهی میشد، نگاه می کرد.
جیسون به دریاچه خیره شده بود.
-چند دقیقه دیگه صبر کنیم؟
-باشه.
چند دقیقه بعدلوسی بیدار شد.
هنوز خسته بود؛ اما میتوانست به اردو برود.
نگاهی به ساعت انداخت.
وحشت کرد!
سریع آماده شد و پایین دویید.
گریه اش گرفته بود.
از پله ها لیز خورد و یکی یکی از پله ها پرت شد.
بلند شد و ایستاد. خیلی آسیب دیده بود؛ اما توقف نکرد. دویید تا برسد.
جیسون هنوز به دریاچه خیره بود.
-نکنه افتاده تو... دریاچه؟
-نه بابا! به احتمال زیاد نمیاد.
-اوهوم.
سوار اتوبوس شدند و رفتند.
لوسی در حالی که جیغ میکشید می دویید.
رفتن اتوبوس را دید، فقط کمی دیر کرده بود.
-تو هم جا موندی؟
صاحب صدا، با نگاهی غمگین به اتوبوس در حال حرکت نگاه می کرد.
لوسی نگاهی به صاحب صدا انداخت.
-دافنه..؟ تو هم جا موندی..؟ چرا..؟
-منم مشکلای خودمو داشتم.
-خب الان چی؟
-هیچی! فکر کردی الکی غصه بخوری چی میشه؟ اتوبوس بر میگرده؟ نه...! بیا برگردیم به قلعه.
-باشه...
در راه گفتند و خندیدند. الان لوسی با دافنه احساس راحتی بیشتری میکرد، گویی صمیمیتی میان آن دو شکل گرفته بود.
لوسی حتی فکرش هم نمی کرد که روزی با یکی از اعضای اسلیترین صمیمی شود.
پایان