هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۶:۴۲ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۲
#21
سلام به پروفسور عز...
الان وقت خوابه مگه؟
خب عیب نداره تکلیفمو میذارم زیر بالشتتون.
من اول سوال دومو جواب میدم با اجازتون.

2-
همونطور که مستحضر هستین بعد خروج شکوهمندانتون از کلاس، همه‌ی بچه ها در حالی که حتی هیچ ایده‌ای در باب اینکه یه کک چه شکلیه نداشتن، داشتن تو کلاس به قصد پیدا کردن ککشون میخزیدن.
منم کم‌کم مشغول گشتن می شدم ها. منتها هوش سرشار ریونکلاویم گل کرد و به این نتیجه رسیدم که کاری بس بی‌معنیه.
واسه همین نشستم پشت نیمکتم و به تماشای تلاش های مذبوحانه بقیه ادامه دادم. حدود یک ربع که به این منوال سپری شد یکدفعه با صدایی که میگفت بابا توجهم به پایین جلب شد و...
بله دیگه.
از قرار معلوم کک مورد نظر هم با تکیه به همون تفکر من تصمیم گرفته بود به جای جفتک انداختن وسط اتاق بیاد و کنار من بشینه.
و اینجوری شد که سرنوشت من و ککی کوچولو به هم گرهی ناگسستنی خورد.

1-
تمام بچه‌های کلاس از اینکه تری‌ای که هیچ تلاشی برای پیدا کردن ککش نکرده بود اولین کسی بود که صاحب کک شده بود عصبانی بودن.
آلنیس در حالی که داشت دمش رو مثل جارو روی زمین میکشید تا شاید ککی رو به دام بندازه گفت:
- این عادلانه نییسسست. من تمیزی و لطافت دم نازنینم رو تو این راه فدا کردم اون وقت این به همین راحتی یدونه پیدا کرده؟

- آلنیس! انتظار این حرف رو از یه ریونکلاوی نداشتم. یاد حرف فیلسوف معاصرمون آلن واتس درباره‌ی قانون تلاش معکوس بیافتین. هرچی بیشتر دنبال چیزی باشین اون چیز از شما دورتر میشه. چون به دنبال چیزی بودن در درجه‌ی اول این حقیقت رو تشدید میکنه که اون چیز رو نداری.

تری بعد از این اظهارنظر فیلسوفانه در حالی که ککش رو در دستش گرفته بود و کوله‌اش رو روی شونه‌اش تنظیم میکرد بدون توجه به قیافه های پوکرفیس همکلاسی هایش از کلاس خارج شد.

تری در حالی که بر روی مبل راحتی‌ای که کنار شومینه‌ی تالار خصوصی ریونکلاو بود مینشست ککش رو روی میز روبه‌رویش گذاشت. هنوز تالار کاملا خالی بود که نشان می‌داد فقط پروفسور دیگوری کلاسش رو در اسرا وقت به اتمام رسونده.
- خب کک کوچولوی عزیزم. قبل از هر جیزی احتیاج به یه اسم داری. گوگولی مگولی چطوره؟
- پدر من، من الان دوم دبیرستانم! خجالت بکش. این جلف بازیا چیه؟

تری با چشم هایی که حالا به اندازه‌ی یک جفت کوافل شده بودن به ککش زل زد.
- یعنی چی؟ تو تا همین ده دقیقه پیش به زور میگفتی بابا؛ الان چجوری رفتی دوم دبیرستان؟!
- تازه کجاشو دیدی؟ الان باید پول کلاس کنکورمم بدی! دقیقا یک دقیقه و سی و سه ثانیه‌ی دیگه فارغ‌التحصیل میشم.

تری در حین تلاش برای هضم کردن شرایط گفت:
- خب... چیزه. اصلا اونو ولش کن! ککی کوچولو چطوره؟ اسم قشنگیه. مگه نه؟
- امم... بذار فکر کنم... اسم جالبیه. یکم بچگونه‌است، ولی دوستش دارم. قبوله!

بعد از انتخاب اسم برای ککی کوچولو تری یک ساعت بعد رو به تعلیم و تربیت اون پرداخت؛ ولی خب با توجه به لجبازی و یکدندگی تری بلوغ برای ککی کوچولو هم به معنی رسیدن به این ویژگی های شخصیتی بود.

ککی کوچولو به سن ازدواج رسیده بود و تری نصف تالار خصوصی رو برای پیدا کردن ککی باکمالات زیر پا گذاشته بود. ولی به لطف دو دلیل محکم به هیچ وجه ممکن موفق نمی‌شد.
۱- از اونجایی که همه‌ی کک ها به صاحباشون رفته بودن و بین بقیه‌ی شاگردا فرد عادی‌ای پیدا نمیشد، پیدا کردن یه کک مناسب تقریبا غیر ممکن بود.
۲- حتی اگر کک مناسبی هم پیدا میشد ککی کوچولو با لجاجت و یکدندگی مخالفت میکرد و همه‌ی پاتیل کوزه ها رو به هم میریخت.


- نمی‌خوام!... اصن من قهرم!
- نمی خوای نخواه. اصلا کی گفته من میخوام‌؟ بابام مجبورم کرده بیام اینجا!
- من قهرم؛ باهات حرف نمیزنم.

تری و لیسا که در ابتدا با اشتیاق به کک هایشان خیره شده بودن. حالا با چهره‌ای گرفته تلاش میکردن که مراسم خواستگاری به میدان جنگ تبدیل نشه.
بعد از جدا کردن ککی کوچولو از کک لیسا تری بی‌توجه به لیسا که ککش رو برای پراندن سومین خواستگارش در این دقیقه سرزنش میکرد به کنار شومینه برگشت و ککی کوچولو رو روی میز گذاشت.
- ببین پسرم! اگه بخوای اینجوری پیش بری باید تا آخر عمرت تنها بمونی ها.
ککی کوچولو انگار حوصله‌اش سر رفته بود.
- خب آخه پدر من. اگه به کک درست و حسابی پیدا بشه که مرض ندارم مراسمو به هم بزنم.
- به هر حال گزینه‌ی دیگه‌ای به جز همینایی که دیدی نداریم. فکراتو بکن تصمیمتو بگیر. تا من میرم توالت و برمیگردم وقت داری. فک کنم تو مراسما چایی زیاد خوردم.
تری با گفتن این جمله از جاش بلند شد و به سمت توالت حمله کرد.

چند دقیقه بعد

- آخیش راحت شدم. من دیگه غلط بکنم اینقدر چایی بخو... ککی! چه‌ات شده تو؟

تری به محض دیدن ککی فهمید که یک جای کار میلنگه. البته همچین کار شاقی هم نکرد. بالاخره هر کسی می بود به طبیعی نبودن اینکه یک کک در حالی که سیگار میکشید، زار میزد شک میکرد.
ککی سرش رو به زحمت بالا آورد و با صدایی بغض آلود گفت:
- بابا... هق
- جان بابا؟
- بابااا... هق
- چی شده؟!
- بابااااا... هق
- دبنال ببینم چه مرگته دیگه؟!

ککی در حالی که از شخصیت های انیمه‌ای هم سریعتر گریه میکرد گفت:
- بابا نامزدم هق بهم خیانت کردهههه هق...
- خب حالا... یه جوری گفتی که انگار... وایسا ببینم! نامزد؟! خیانت؟! من کلا پنج دقیقه تو دستشویی بودم. چجوری میشه؟ اینجا چه خبره؟ تو که اصلا با کسی حرفم نمیزدی! کی نامزد کردی تو؟
- همین هق دو دقیقه و نیم پیش! هق سی و هفت ثانیه پیشم هق فهمیدم بهم خیانت کرده!
- یعنی من اون همه زوری که زدم واسه تربیت تو همش به خاطر یه توالت پنج دقیقه‌ای به فنا رفت؟ یعنی من الان به خاطر پنج دقیقه دارم یه کک افسرده تحویل جامعه میدم؟
- هق
- اصلا حالا که اینجوریه نمیخواد زن بگیری. پاشو بریم بقیه‌ی عمرتو خوش‌بگذرونیم. هر طوری شده از این افسردگی نجاتت میدم.
- هق

تری در حالی که ککی رو در دستش گرفته بود به سمت محوطه مدرسه دوید و یک ساعت بعد رو در حالی که با ککی کوییدیچ بازی میکرد، در کنار دریاچه بازی میکرد و.. گذروند.
ولی از اونجایی که همیشه آخر قصه ها قرار نیست که قشنگ تموم بشن ککی قصه ما هم بعد از سه ساعت و نیم در حالی که داشت تلاش میکرد که رکورد باباشو تو حبس کردن نفس زیر آب بشکونه دار فانی رو وداع گفت و به دیدار مرلین شتابید.

3-
پروفسووور
من واسه ککی هزار امید و آرزو داشتم.
چرا باید اینجوری میرفت؟
آخه چرا ککی؟ چرااا؟
به عکسای دوره‌ی بلوغش که نگاه میکنم بغض میکنم. اون کت و شلواری که واسه خواستگاری پوشیده بود... خودم موهاشو شونه کردم که یه وقت آبروش نره تو مراسم. چقد لجباز بود بچم. آخرشم نتونست ازدواج کنه. بچم ناکام از دنیا رفت.
عکساشو بهتون نشون نمیدم، شخصیه!
ولی خب گوش کنین واستون تعریف میکنم.
اصلا بچم مثل یه دسته گل شده بود.
مرتب، منظم، آقا، خوشتیپ...
مرلین نگذره از اونی که بچمو افسرده کرد.
تو رو مرلین دیگه از این تکلیفا ندین پروفسور. دل من طاقت نداره.
من با اجازتون برم سر خاک بچم!


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۴ ۲۱:۲۳:۱۸



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۶:۴۲ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
#22
عه ارباب!
سلااام
حالتون چطوره؟
دلم براتون تنگ شده بود!
جدیدا جاتون تو پستام خیلی خالیه...
یه سری هم به اتاق محقر این حقیر اگه میشه بزنین و ایشونو نقد بفرمایین لطفا.
ببخشید اگه بد شده خیلی وقت بود که پست نزدم.



نقل قول:
عه ارباب!
عه تری!

نقل قول:
سلااام
سلام تری!

نقل قول:
حالتون چطوره؟
ما خوبیم تری!

نقل قول:
دلم براتون تنگ شده بود!
دل ما نیز هم. برای خودمون نه. برای شما.

نقل قول:
جدیدا جاتون تو پستام خیلی خالیه...
نباید باشه خب. جای ما رو با ما پر کن. همه جا باشیم. حضور داشته باشیم.

نقل قول:
یه سری هم به اتاق محقر این حقیر اگه میشه بزنین و ایشونو نقد بفرمایین لطفا.
الان ما قراره نقد کنیم. پاشیم بیایین اتاق شما؟ اون پست را برداشته و بیار خدمتمون!

آهان... آوردی.


نقل قول:
ببخشید اگه بد شده خیلی وقت بود که پست نزدم.
ما الان می خونیم ببینیم چی شده. اگه بد شده باشه نمی بخشیم!
نگران نباش. ما هم خیلی وقته نقد نکردیم. فقط یکی همین پایین انجام دادیم .

خوندیم. و بسی هم خوب شده بود. اشتباه کردی!


نقد شما رو در دورترین و غیر قابل دسترس ترین مکان قرار دادیم. خودت برو بردار.

ارسال شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۱/۲۷ ۱۷:۵۱:۲۷



پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۲
#23
بلاتریکس با ضربه انگشتش لینی را چند متر به عقب پرتاب کرد و گفت:
- نظر شخصی منم اینه که تو بشینی سر جات و بذاری من به سفید کردن روی ارباب برسم.

لینی که بعد از پرت شدن با ضربه‌ای به آن ملایمی حس می کرد تحقیر شده، بدون توجه به اینکه طرف مقابلش بلاتریکس است خودش را سر و ته کرد و به سمت بلاتریکس هجوم برد و نیشش را در پهلوی بلاتریکس فرو کرد.
- آآآیییییی...

بلاتریکس از شدت سوزش به هوا پرید و در همان حال چند کروشیو به سمت لینی پرتاب کرد که البته به خاطر جثه کوچکش به او برخورد نکرد و ایوای بیچاره که داشت دست جدیدش را امتحان میکرد مورد هدف آنها قرار گرفت.
- چته تو؟!... منو نیش میزنی؟ اصلا تبر من کجائه؟
- اصلا خوب کردم نیشت زدم! نوش جونت... از این به بعد یادت باشه منم شایستگی دارم!

بلاتریکس که حالا دیگر کارد می‌زدی، خونش در نمی آمد تبرش را بلند کرد تا لینی را از وسط به دو قسمت نامساوی تقسیم کند که ناگهان صدای تام بلند شد.
- این که خالیه!

لینی، بلاتریکس و بقیه مرگخوارانی که دورشان جمع شده بودند و دو طرف دعوا را تشویق می کردند به سرعت به عقب برگشتند و صدای شکستن قلنج گردن خیابان را پر کرد.
تام کاغذ را باز کرده بود و در آن لحظه کاغذ خالی را رو به مرگ خواران گرفته بود.
بلاتریکس و لینی به سمت تام هجوم بردند و بدون اینکه حتی زحمت بیرون کشیدن چوبدستی را به خود بدهند تام را زیر مشت و لگد گرفتند.البته لینی با جثه کوچکش کاری از پیش نمی برد و تمام ضربه ها از جانب بلاتریکس وارد می شد.
- آخ... بلا نزن! غلط کردم!... ببخشید. بابا الان اینکه من بازش کردم مهم تره یا آخ... اینکه این برگه خالیه؟

بلاتریکس لحظه‌ای به حرف تام فکر کرد و به این نتیجه رسید که حرف منطقی‌ای است.
از روی تام که حالا هر کدام از اعضای بدنش به گوشه‌ای پرتاب شده بودند و سعی داشت تبر بلاتریکس را از آپاندیسش خارج کند بلند شد و برگه را از روی زمین برداشت. چند لحظه‌ای به برگه خیره شد و آهی از سر ناامیدی کشید و به تام خیره شد.
- میگم احیانا مغزتو جا نذاشتی امروز؟

بلاتریکس بعد از گفتن این جمله برگه را به سمت تام گرفت و تای برگه را باز کرد و خوشحال از روسفید کردن اربابش شروع به خواندن کرد.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۹:۴۴ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱
#24
سلام اربااااب.
گفتم یه دقیقه از تو ویترین بیام بیرون، الان دوباره می رم تو.
دلم واستون تنگ شده بود ارباب.
خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟
هورکراکساتون سالمن؟
خودتون خوبین؟
سیاهیتون همچنان بالاست؟
ارباب بذارین پاتونو ماچ کنم.

میشه یه نقد روی این پستم لطف کنین؟

دیگه دیدم دو تا پست قبلش مال خودتونه واسه همین خلاصه نزدم.




نقل قول:
سلام اربااااب.
سلام تری قابل فروش!


نقل قول:
گفتم یه دقیقه از تو ویترین بیام بیرون، الان دوباره می رم تو.
و فکر نکردی شاید درست توی همین دو دقیقه مشتری ای پیدا بشه؟


نقل قول:
دلم واستون تنگ شده بود ارباب.
دل تنگ خوب نیست. مشتری نمی پسنده. یا خودت سایزش رو به حالت قبل برگردون یا رو قفسه سینت آب جوش بریزیم کش بیایی.


نقل قول:
خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟
اگه فروش بری بهتر، خوش تر، و سلامت تر خواهیم بود.


نقل قول:
هورکراکساتون سالمن؟
بهشون واکسن کرونا و آنفلوانزا زدیم. در اوج سلامت به سر می برن.


نقل قول:
خودتون خوبین؟
الان "خوبین" بالایی رو از کی پرسیده بودی که الان دوباره می پرسی؟ اون ما نبودیم که این یکی خودمون هستیم؟ اونجا بیخودی امیدوار شدیم که ازمون احوالپرسی شده؟


نقل قول:
سیاهیتون همچنان بالاست؟
همواره و تا ابد!


نقل قول:
ارباب بذارین پاتونو ماچ کنم.
خواهش می کنیم. این چه حرفیه. شما مشتری پسند باش. برای ما کافیه.


نقل قول:
میشه یه نقد روی این پستم لطف کنین؟
البته که می شه. با خوشحالی!


نقل قول:
دیگه دیدم دو تا پست قبلش مال خودتونه واسه همین خلاصه نزدم.
آفرین. کار خوبی کردی. یک ارباب باید بلد باشه بره دو تا پست رو بخونه.


نقد شما رو با مشتری جدیدی فرستادیم. رفتاری شایسته داشته باش.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۶ ۱:۱۴:۲۷



پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۳۴ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱
#25
با اجازتون از عزاداری ارباب میام.
من برم ادامه عزاداریم.


خلاصه:

لرد ولدمورت در طی یک مسابقه از دامبلدور شکست خورده و طبق شرطی که قبل از مسابقه بسته بودن، لرد باید کشته بشه. مرگخوارا وانمود می کنن که لرد مرده و الان قراره زیرنظر مامورای وزارتخونه دفنش کنن.
مرگخوارا تصمیم می گیرن لرد رو طوری دفن کنن که زنده بمونه که بعدا بتونن برگردن و نجاتش بدن.
یه مراسم عزاداری دیگه هم کنار مراسم لرد در حال برگزاریه و بلا می خواد با ایجاد سر و صدا و پرت کردن حواس مامورا جای دو تا تابوت رو عوض کنه.
ولی همه مرگ‌خواران بعد از اینکه خودشونو برای بلندتر شدن صداشون باد کردن مثل بادکنک میرن هوا.




پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۸:۴۱ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱
#26
ماموران که در فضای بین دو تابوت ایستاده بودند با قیافه‌ای ( ) شکل به مرگ‌خواران زل زده بودند که در آن لحظه داشتند با صدایی ناهنجار که شبیه صدای زنبور بود بالای تابوت لرد پرواز می‌کردند.
ماموری که به نظر می رسید مقامش بالاتر از بقیه باشد پوفی کشید؛ سری به نشانه تأسف رو به مرگ‌خواران پرنده تکان داد، و بعد از صاف کردن گلویش به سمت بلاتریکس رفت که لینی سوراخ شده را در دست گرفته بود و هر دو با قیافه‌ای مثل بقیه‌ی ماموران به مرگ‌خوار ها زل زده بودند.
- اهم... اههههمممم!
مامور بالاخره موفق شد بلاتریکس را از حالت خلسه‌ای که در آن فرو رفته بود خارج کند و بلاتریکس سرش را در حالی که زار می زد بالا آورد.(باور کنین خودمم نمی دونم می خواست فیلم بازی کنه یا واقعا از خنگ بازی مرگ‌خوارا گریه‌اش گرفته بود.)
- بله؟

- خانم محترم این چه وضعیه؟
مراسم تیغ‌پراکنی برگذار کردین، هیچی نگفتیم.
نشستین واسه اربابتون شعر خوندین، بازم هیچی نگفتیم.
اون که نگران عروسیشه!
اون یکی هم که... کوش؟... آها اوناهاش! نگران تابلوی نیمه تمومشه.

مامور داشت با دستش به کتی و پلاکس که در هوا بودند اشاره می کرد.
به نظر می رسید صبر مامور به پایان رسیده.
درست در همان لحظه که بلاتریکس داشت به این فکر می کرد که جواب مامور را چطور بدهد، باد مرگ‌خواران خالی شد و به نوبت شروع به افتادن روی زمین کردند.
تپ... توق... شپلق
- خانم بیاین این رفقاتونو جمع کنین. این دیگه چه شهر شامیه؟
مراسم سقوط بدون چترم داشتین و ما خبر نداشتیم؟
بابا، بیاین اینا رو بگیرین که ما کارمونو انج... آخ!

کلاه سو به شکل فریزبی به پس کله مامور خورده بود و او را بیهوش کرده بود.
بلاتریکس از فرصتی که ایجاد شده بود استفاده کرد و به بالا نگاهی انداخت؛ و تازه متوجه عمق فاجعه شد.
تری، لگدی نثار ایوان کرده بود که باعث فروپاشیَش شده بود و در آن لحظه استخوان های ایوان در چهار جهت جغرافیایی پراکنده شده بودند.
یکی از قمه های رودولف به تام خورده بود و اعضای بدن تام سرنوشتی همچون استخوان های ایوان پیدا کرده بودند.
باقی مرگخواران هم به اشکال مختلف به زمین می ریختند و زمین پر از مرگ‌خوارانی شده بود که یکی یکی سقوط می کردند.




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#27
از جاروی جیغ تا مرلین


VS


چهار چوبدستی دار


پست پایانی



- بیا پایین ببینم... تا حالا هم به احترام ارباب بهت چیزی نگفتم ولی دلیل نمیشه که نزنم فکتو بیارم پایین. تو هم شعور داشته باش دیگه.
بلاتریکس این جمله را خطاب به بچه ویزلی‌ای گفت که روی کله‌اش نشسته بود و داشت با موهایش بازی می کرد.

- اوهوی... حواسم بهت هستا.
جیانا از پشت میز آشپزخانه درحالی که کلاه بوقی گذاشته بود و داشت کیک می خورد این را گفت.
- تو دیگه چی می‌گی؟ تو اول بگو چه بلایی سر ارباب آوردین؟
- چشه مگه؟ داره با پروفسور می رقصه دیگه!
- چشه مگه؟ واقعا داری می گی چشه مگه؟ تو خودتو می زنی به نفهمی یا واقعا ن...
- دخترم آروم باش. دعوا نکنین! الان جشن صلحه ها.
دامبلدور که ظاهرا رقصیدنش تمام شده بود این را گفت و بعد هم رو به جمعیت کرد و چوبدستی‌اش را روی گلویش گذاشت. بعد با صدایی بلند شروع به صحبت کرد.
- جادوگران و ساحره‌ها... محفلی ها و مرگ‌خواران... مفتخرم در این لحظه اعلام کنم که آخرین و جذاب ترین بخش جشن صلح فرا رسیده. مسابقه کوییدیچ.

بلافاصله بعد از تمام شدن حرف دامبلدور همه ویزلی های با سرعتی باور نکردنی از راه پله ها بالا رفتند و سه ثانیه بعد با پرچم هایی با علامت تیم از جاروی جیغ تا مرلین برگشتند.
- خب اجازه بدین تنها تفاوت این بازی با باقی بازی ها رو توضیح بدم براتون. توی این مسابقات ما یک تیم از محفلی ها و یک تیم از مرگ‌خوارا رو نداریم؛ قرارا دو تیم داشته باشیم که هر کدوم دو عضو محفلی و دو عضو مرگ‌خوار داشته باشن.
به همین دلیل ما تیم از جاروی جیغ تا مرلین رو به نمایندگی از محفل انتخاب کردیم. بیاین بیرون فرزندانم.

اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین از آشپز‌خانه به بیرون قدم گذاشتند. البته سیب و کیک قدم نگذاشتند. چون روی دست های ایوا بودند که با حالتی حریصانه به آنها زل زده بود.
- من با تام صحبت کردم و اونم گفت که اونا تیم چهار چوبدستی دستی دار رو انتخاب کردن.

همه مرگ‌خوار ها به جز اسکورپیوس و تریِ از همه جا بی خبر بعد از چند لحظه مکث برای کم نیاوردن از ویزلی ها به سرعت تکه هایی از لباس هایشان را کندند و بعد از نقاشی شدنشان توسط پلاکس آنها را روی نوک چوبدستی هایشان برافراشتند.
- آهای پروفسور... قولی که به ما دادیو که یادت نرفته؟
- نه تام بابا. یادمه. خب دوستان طبق درخواست تام عزیز قراره که مسابقه رو تو حموم برگزار کنیم. حالا هم بدویین بیاین که وقت تنگه.

دو ساعت بعد/ ورودی حموم شلمرود

محفلی ها و مرگخواران جلوی در حمام صف کشیده و منتظر باز شدن در ها توسط نگهبان بودند.
- خب بذارین ببینم... بلیطاتونم که حله... فقط می مونه حجابتون.
- جانم؟
کتی که تا آن لحظه داشت به پهنای صورتش می خندید به حالت پوکر فیس به نگهبان زل زده بود و این را گفته بود.
- جانم نداره خانم... اینجا حجاب اجباریه... شما واقعا انتطار دارین من این همه آدمو بدون حجاب راه بدم؟
نگهبان به صف طویل پشت کتی اشاره کرده بود.
کتی می خواست مخالفت کند ولی به یاد مجازات های دوران حجاب اجباری دولت زاموژسلی افتاد و پشیمان شد.
برای همین سریع روسری‌اش را که از زمان حجاب اجباری در کیفش بود سرش کرد و بعد از او همه از او تقلید کردند.

نگهبان نگاهی به افراد چادر پوش انداخت و در را باز کرد.
- آها... حالا این شد یه چیزی! بفرمایین تو حالشو ببرین.

دو دقیقه بعد همه سر جایشان مستقر شده بودند و منتظر آغاز مسابقه بودند. لرد و یوآن هم توی سوراخی روی یکی از طاق ها نشسته بودند.
- سلام... یوآن آبرکرومبی هستم و با گزارش اولین دوره مسابقات جشن صلح که واقعا برگذار شده در خدمتتون هستم. کتی بل رو می بینیم که به عنوان داور وسط زمین روی جاروشه و می خواد برای شروع بازی نات بندازه.
خب فکر کنم شیر اومد... نه خط اومده و حالا باید تیم چهار چوبدستی دار بازیو شروع کنن. از اونجایی که می دونین بازی قرار روی این استخر انجام بشه.
خب بذارین قبل از شروع مسابقه توجهتون رو به طاق های زیبای این بنای تاریخی... نه چیزه... پایینو نگاه کنین بازی شروع شد. سرخگون دست بوته، حالا پاسش می ده برای میگ میگ و اونم با سرعت فوق‌العاده‌اش به سرعت پیش میره و از زیر ریش دامبلدور رد می شه. حالا پرتش می کنه  برای شتر ولی موتویاما وسط راه سرخگونو می قاپه و بعد از دربیل زدن بوت و جاخالی دادن از بازدارنده‌ی هرکول سرخگونو برای کیک میندازه که... اوخ... خب کیک نتونست خیلی خوب توپو مهار کنه و توپ مستقیم وسط کله‌اش فرود میاد. البته به نظر می رسه مشکلی نیست چون هنوز داره با قدرت ادامه میده و حالا توپو از بین پاهای تیت به سمت دروازه می‌فرسته. حالا تنها کسی که دربرابر توپه مالفویه که به درستی جهت توپو تشخیص می ده و سرخگونو میگیر... نه خامه های کیک سرخگونو لیز کردن و سرخگون از دست های مالفوی خارج میشه و گللل. گل برای نماینده‌ی...

ادامه حرف یوآن در صدای پرش ها و فریاد های ویزلی های حاضر در ورزشگاه گم شد.
- خب دیگه ساکت شین دیگه... آها حالا خوبه. خب حالا سرخگون دوباره دست میگ میگه. میگ میگ اینبار از یک سوراخ توی بخش شرقی ریش دامبلدور رد می شه و بعد هم محکم توپو بین کوهانای شتر جاسازی می کنه.
شترو می بینیم که بعد از جاخالی دادن از سیب که به خاطر نبود بازدارنده ها خودشو به سمت شتر پرت کرده داره با سرعت به سمت دروازه تیم محفل می ره و از کنار ایوا که نمی دونه سرخگونو بگیره یا شترو رد میشه و با توپ وارد حلقه میشه. البته خودش وارد نمی شه و با سر توی آب سقوط می کنه ولی به هر حال گللللل. حالا باز مساوی میشه و... اوخ... سیب صاف اومد خورد تو کله لرد... یه لحظه لطفا. جناب لرد حالتون خوبه؟


لرد در حالی که سرش را می مالید گفت:
- چی؟ ما... اینجا کجاست؟چه خبره؟
- مسابقه کوییدیچ جشن صلحه دیگه جناب لرد. اینجا هم حموم شلمروده. اونجا هم زمین مسابقه‌است.

لرد که تازه گیجی‌اش پریده بود ناگهان رنگ صورتش از شدت عصبانیت قرمز شد.
- چی؟ ما رو برداشتین آوردین تو این مسابقه مسخره؟ ما اصلا اینجا چیکار می کنیم.
لرد نگاهی به مرگخوار هایی که با پرچم روی سکو ها بودند نگاه کرد.
- شما ها چطور جرئت کردین بیاین تو این مسابقه احمقانه؟ پاشین بریم ببینیم.

لرد داشت برمی‌گشت و به سمت در حمام میرفت که دامبلدور سوار بر جارو به سمتش رفت.
- تام... پسرم وایستا. یکدفعه چی شد؟ بیا مراسمو تمو... عووق...

همه از جمله مرگ خواران که داشتند پشت سر لرد می رفتن با شنیدن این صدا برگشتند. حتی لرد هم برگشت و با دامبلدور مواجه شد که گلویش را گرفته بود و سرفه می کرد.
یکدفعه بعد از سرفه‌ای محکم جسمی طلایی از دهان دامبلدور بیرون پرید و در دستانش جا گرفت.
دامبلدور در حالی که با ناباوری به گوی زرین خیره شده بود آن را بالا گرفت.
- ارتش روشنایی پیروز شد فرزندانم! تام ببین... هنوزم ایمان نمیاری؟
- ما رو از این قبرستون ببرین بیرون تا یه بلایی سر خودمون و این پیر خرفت در نیاوردیم.




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#28
به خاطر یه مشت افتخار


VS


چهار چوبدستی دار



پست دوم



چند دقیقه بعد بلاتریکس هکتور را در اتاقش پیدا کرد که در میان وسایل معجون سازی‌اش نشسته بود و در حالی که سرش را می خاراند، بعد از این همه وقت هنوز سعی داشت بفهمد که چطور معجون بپزد.
- هکتور... پاتیلتو آتیش کن یه سم درجه یک بپز که کلی کار داریم.

هکتور سرش را بالا آورد و با چشمانی که داشت از حدقه در می آمد به بلاتریکس نگاه کرد.
- جانم؟ چیزی گفتین خانم فرفری محترم؟
- به من می گی فرفری؟ الان که مغزتو از اونورم سوراخ کردم می فهم...
بلاتریکس نفس عمیقی کشید و ادامه جمله‌‌اش را به همراه چند تا فحش آبدار در ذهنش نثار هکتور کرد. الان وقت این کار ها نبود از اسکور و تری دلش پُرتر بود تا هکتور.
- گفتم پاشو یه معجونی چیزی واسه این جیانا و گابریل درست کن که شرشونو از رو عالم بکنیم.

هکتور دوباره نگاهی به پاتیلش انداخت که در آن طرف اتاق افتاده بود و محتویاتش که آخرین تلاش هکتور برای ساخت معجون بودند روی زمین ریخته و نیمی از کفپوش اتاق را ذوب کرده بودند.
- ولی آخه من هر چی معجون درست می کنم یا اینجوری می‌شه یا مثل دیشبیه می‌ترکه.
- انفجار دیشب کار تو بود بی مغز؟ فکر کردم باز توپ بازدارنده اونا خورده به دیوار اتاقم! آخه من چه گناهی کردم که اتاقم باید بالای اتاق تو باشه؟
بلاتریکس بعد از گفتن این جمله ها نفس عمیقی کشید. فعلا هکتور را لازم داشت! بعد از پختن معجون برای کتک زدنش وقت داشت.
- خیلی خب عیب نداره! زود باش بلند شو. تو مثلا معجون سازی. تو می تونی! تو بهترین معجون ساز این اطرافی... پاشو یه معجونی چیزی درست کن دیگه.
- واقعا من بهترین معجون ساز این اطرافم؟
- خب البته به خاطر این که این اطراف هیچ معجون ساز دیگه‌‌ای نیست.
بلاتریکس این جمله را با غرولند و زیر لبی گفت و بعد به هکتور نگاه کرد و لبخند زد.
- البته که تو بهترینی. می تونی بهترین معجون هایی که تا حالا به عمرت دیدی رو درست کنی.
- پس منتظر چی وایستادین فرفری خانم زود باشین بیان کمک دست تنها نمی تونم.
- من بیام کمکِ... خیلی خب... بنال ببینم چی کار کنم.

چند ساعت بعد، با متحمل شدن تلفاتی که فقط شامل چند مورد سوختگی، پودر شدن بخشی از موهای بلاتریکس، محو شدن بخشی از دیوار و تکه تکه شدن ایوان بیچاره که داشت از جلوی در اتاق عبور می کرد می شد، بالاخره پروسه ساخت معجون به پایان رسید و بلاتریکس معجون صورتی رنگ آماده شده را در یک بطری خالی ریخت و سریعا از در اتاق بیرون پرید.
هکتور هم که هنوز خوشحال و سرخوش بود شروع به جمع کردن وسایل کرد.
- اِ... این چیه؟... پودر دندون مار افعی؟ توی کمد چی کار می کنه؟ مگه نباید بیرون باشه؟ تازه چرا هنوز پره؟ اون خانمه کُلشو خالی کرد تو معجون.

هکتور سرش را برگرداند و در میان ریخت و پاش پشت سرش شروع به گشتن کرد تا این که چشمش به یک بطری مشابه افتاد. با بدبختی از بین وسایل معجون سازی‌ای که روی زمین ریخته بود رد شد و بطری را برداشت تا نگاهی به آن بیندازد. بطری خالی بود. ولی مهم تر از آن نوشته‌ای بود که پشت بطری حک شده بود.

پودر گیاه ماری‌جوانا
بسیار خطرناک
در مقادیر بسیار کم استفاده شود.

نوشته خیلی مهم بود. ولی نه برای هکتور.
- یعنی چی؟ مهمه؟ فکر نمی کنم لازم باشه به کسی بگم. ولش کن.
بعد با انداختن بطری از پشت سرش به داخل سطل آشغال به جمله‌اش پایان داد و در حالی که سوت می زد به جمع و جور کردن اتاقش پرداخت.

نیم ساعت بعد/طویله خانه ریدل

- آقا به پیر به مرلین این نره. نمی شه دوشیدش.
تری این جمله را با اعصاب خورد خطاب به پلاکس گفت که طبق دستور بلاتریکس برای پرت کردن حواس اعضای تیم آمده بود.
- به من ربطی نداره. ارباب گفتن اگه این شتر می خواد اینجا بمونه باید یه کارایی‌ای هم داشته باشه یا شیر بده برم یا این که سلاخیش کنیم واسه شام فردا.
پلاکس در حالی که از جفتک های شتر جاخالی می داد این جمله را به اعضای تیم گفت که با قیافه‌ای پوکر‌فیس طور به او خیره شده بودند.
بالاخره گابریل سکوت ایجاد شده را شکست.
- آخه این عضو تیممونه نمی تونیم بدیم بخورینش که...
- خب پس شیرشو بدوشین بدین برم. الان مثلا این نارلکو نگاه کنین هر روز یه تخم لک لک تقدیم ارباب می کنه... وایستا ببینم! اصلا تو اینجا چی کار می کنی؟

نارلک بالش را از دست پلاکس بیرون کشید و در حالی که پر هایش را مرتب می کرد گفت:
- بلا گفت بیام بگم کار تموم شد. می تونین بیاین تو!

جیانا چشم هایش را تنگ کرد و نگاهش را از پلاکس به نارلک انداخت. حس کاراگاهی‌اش به کار افتاده بود.
- وایستین ببینم کدوم کار؟
- اِ... چیزه... منظورم شامه. پختنش تموم شد بیاین بریم که خیلی گشنمه.
نارلک این را گفت و با حلقه کردن بالش دور پلاکس او را هم سریع به سمت خانه کشید.
اعضای تیم هم از بس گرسنه بودند به دنبالشان به راه افتادند و بدون هیچ حرفی وارد خانه شدند. غافل از اینکه سم داخل غذایشان انتظارشان را می کشید. و البته نه فقط انتظار گابریل و جیانا.
بلاتریکس از بس عصبی بود دستش می‌‌لرزید و مقدار زیادی از سم هم در غذای اسکورپیوس و تری ریخته بود و در آن لحظه با صورتی قرمز در گوشه میز نشسته بود و با این که سعی داشت خودش را جدی نشان بدهد نشانه هایی از نگرانی در صورتش به چشم می خورد.
اعضای تیم در حالی که درباره بازی فردا حرف می زدند پشت میز نشستند و در میان نگاه های مشتاق سایر مرگ‌خواران شروع به خوردن کردند.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#29
بدون نام


VS


چهار چوبدستی دار



پست اول



خانه ریدل/ جلوی در خزانه

- زود باش دیگه الان این پسره‌ی ملعون می‌رسه کلید می‌خواد. یه نفری نصف ثروت ما رو به باد داده. سریع تر قفل رو عوض کن!
لرد این دیالوگ را با تشر خطاب به قفل ساز بخت برگشته‌ای گفت که در حال عوض کردن قفل خزانه بود.

- چشم جناب لرد! ولی خب بالاخره دارم قفل عوض می‌کنم؛ یکم طول می کشه. الان تازه پنج دقیقه‌اس که شروع کردم.

لرد از پنجره نگاهی به حیاط خانه انداخت که در آن اسکورپیوس با مقنعه‌اش سوار بر جارو مشغول راهنمایی اعضای تیمش بود.
- به ما ربطی نداره! فقط تا آخر تمرین این ملعون وقت داری؛ اگه سریع تمومش نکنی تو می مونی و ما و چوبدستیمون.

- فسسس... پاپا فسسس.
لرد نگاهی به زیر پایش انداخت و با نجینی مواجه شد که داشت بین پاهایش می لولید.
- چی شده پرنسسمان؟ روحمان که چیزیش نشده؟
- پاپا... روح فسسس نه...پیتزا فسسسس!
- چی؟ بازم پیتزا می خوای؟ مریض می‌شی روحمون خراب می‌شه ها!
- پاپا... لطفا فسسس!
- پیتزا می دیم ولی این ماه باره آخره!
- باشه... فسس قبوله.

لرد در حالی که دم نجینی را گرفته بود و از در خارج می شد به بلاتریکس نگاهی انداخت و گفت:
- بلایمان... حواست به این ملعون باشه خرابکاری نکنه یه وقت!

لرد دم نجینی را کشید و به سمت آشپزخانه به راه افتاد.
وارد آشپزخانه که شدند بانو مروپ چادر به سر را دیدند که داشت با هدف کوچکی روی هوا که سیاه رنگ و گل گلی بود از قانون حجاب اجباری که وزیر تازه تصویب کرده بود شکایت می کرد. با کمی دقت بیشتر مشخص که آن نقطه سیاه رنگ لینی بوده که چادر به سر کرده.
- اِوا آووکادو مامان. تویی؟ به به پرنسس جانم که هست. چیزی می خواین؟

لرد در حالی که با گوشه چادرش خود را باد می زد گفت:
- دخترمان پیتزا می خواد. اومدیم بهش پیتزا بدیم.

بعد به سمت یخچال پیتزا ها راه افتادند، لرد در یخچال را باز کرد و با یخچال خالی رو به رو شد.
- کی پیتزا های پرنسسمان را خورده؟

نجینی بعد از رد کردن دو سه تا حمله عصبی با دمش به دست لرد ضربه زد تا توجه‌اش را جلب کند.
- پاپا... من پیتزا... فسسس!
- نگران نباش پرنسسمان الان همه رو احضار می کنیم که بیان پاسخگو باشن؛ بفهمیم کار کی بوده. لینی‌مان بیا!

لینی از کنار بانو مروپ پرواز کرد و به جلوی لرد آمد.
- بله ارباب کاری دارین؟

لرد دستش را به سمت لینی دراز کرد تا علامت شومش را فشار بدهد ولی از آنجایی که علامت لینی فقط به چشم خودش دیده می شد نتوانست پیدایش کند و لینی را در مشتش گرفت و فشار داد تا اون وسطا دستش به علامت هم بخورد.

دو ساعت بعد/پذیرایی خانه ریدل

- آقای محترم من هنوز منظورتونو متوجه نمی‌شم. شما می‌گین برم پیتزا ها رو بخورم یا اینکه پیتزا بدزدم؟

لرد در حالی که از شدت درماندگی با دم نجینی به سرش می کوبید که زیر چادرش خیس عرق شده بود کروشیویی حواله‌ی هکتور بدون مغز کرد.
- ما رو نگاه گیر چه ملعون هایی افتادیم! آخه ما چه گناهی مرتکب شدیم که باید مرگخوارامون اینا باشن؟ اَه... پختیم زیر این چا...
- آها فهمیدم! می خواین واستون معجون پیتزا بپزم؟
- بلایمااان... ما رو از دست این ملعون نجات بده! نفر بعدی رو بفرست تو.

بلاتریکس که پشت در داشت با موهایش ور می رفت و سعی داشت آن ها را زیر چادر فرو کند سریع به داخل اتاق دوید و بعد از بیهوش کردن هکتور با ملاقه‌ی خودش او را از اتاق بیرون کشید.
- ارباب دیگه کسی نمونده... این بی مغز آخری بود.
- پاپا... من پیتزا فسسسس...

لرد دستش را به سختی از پیچ و خم چادرش عبور داد و سر نجینی را نوازش کرد.
- ناراحت نباش دختر عزیزمان... دزد رو پیدا می کنیم.

لرد شروع به راه رفتن در طول اتاق کرد و داشت به دزد های احتمالی فکر می کرد که یکدفعه متوجه شد که نه کسی از دزدیده شدن پول هایش شکایت می کند و نه کسی از درد لگد خوردن فریاد می کشد.
- اسکور و تری کجان؟

بلاتریکس در حالی که هنوز سعی داشت مو‌های پرحجمش را به زیر چادرش هدایت کند گفت:
- دارن با اون دو تا محفلیا تمرین میکنن ارباب. الان چند روزه همش روی مبلای توی هال می خوابن که صبح زود برن واسه تمرین! دِ برین تو دیگه؛ الان باز این مأمورا میان واسه بازرسی!

یکدفعه لرد ایستاد و چراغی بالای سرش ظاهر شد که البته به خاطر کوتاه بودن سقف نصفش در سقف گیر کرد و شکست؛ ولی مهم نبود.
- برای چی واسه بازجویی نیوم... چی گفتی تو پذیرایی؟ یعنی نزدیک آشپزخونه بودن؟ زود باشین برین بیارینشون.


ده دقیقه بعد اسکورپیوس و تری در حالی به علت کمی مقاومت در چادر های خودشان گره خورده بودند جلوی لرد روی زمین در تلاش برای خارج شدن از هزارتوی چادرشان بودند. علاوه بر تری و اسکورپیوس، بلاتریکس کتی و پلاکس که دو مرگخوار تیم بدون نام بودند را هم برای بازجویی دوباره آورده بود و آن دو هم کنار تری و اسکورپیوس روی زمین پخش شده بودند.
- آی! تری لگد نزن از اون ور برو... این طرفم که بسته‌س!
- من نبودم بابا. پای کتی تو حلقته.
- اِی قاقارو بزنه به کمرت پلاکس. قلموتو از تو چشمم دربیار!
- می خوام ولی دستم زیر اسکور گیر کرده!

لرد که تا همانجا هم صبر و تحمل زیادی به خرج داده بود چوبدستی‌اش را به سمت توده سیاه‌رنگ جلوی پایش گرفت و با یک حرکت ملایم چوبدستی و پاره کردن چادر هر چهار نفر را آزاد کرد.
تری در حالی که سعی داشت با باقیمانده چادرش خود را بپوشاند کنار اسکورپیوس، پلاکس و کتی نشست و به لرد خیره شد.
لرد چوبدستی‌اش را در دستش چرخاند و بعد از تنظیم کردن چادر روی سرش آن را به سمت چهار نفری گرفت که جلویش نشسته بودند.
- خب... شروع می کنیم!


ببست دقیقه بعد بالاخره لرد از چرت و پرت گویی های مرگخوارانش به ستوه آمد.
- اَه... خسته شدیم دیگه. بالاخره کار کدومتون بوده؟
- ارباب ما که گفتیم کار ما ها نیست احتمالا کار اون یکی تیمه.
- نخیرم کار خودشونه.

لرد عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و از جایش بلند شد.
- ما دیگه به ستوه اومدیم. همتونو به جهنم تبعید می کنیم هر وقت بالاخره تصمیم گرفین که کار کدوم یکی از شما ملعون ها بوده خبرمون کنین.
لرد این را گفت و چوبدستی‌اش را به سمت مرگخوارانش گرفت و با یک حرکت آنها را که سعی در فرار داشتند غیب کرد. بعد هم آن را به سمت محفلی های تیم های چوبدستی دار و بدون نام که پشت شیشه منتظر بودند گرفت و آن ها را هم محو کرد.




پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#30
ترنسیلوانیا


VS


چهار چوبدستی دار



پست دوم


چند ساعت از رسیدن ناگهانی لرد و مرگ‌خوارانش گذشته بود و اعضای تیم روی چمن های محوطه مدرسه نشسته بودند و در حالی که سعی داشتند اتفاقات امروز را هضم کنند به غروب خورشید نگاه می کردند.
- آخه برای چی قبول کردی که براشون مسابقه بدیم؟
صدای جیانا بود که داشت از اسکورپیوس شکایت می کرد.
- خب به نظر خودت می تونستم قبول نکنم؟ ندیدی چقدر وسایلشون پیشرفته بودن؟ مطمئنم اگه بخوان می تونن تو یه چشم به هم زدن پودرمون کنن. تازه ما که بالاخره باید با ترنسیلوانیا بازی کنیم؛ حالا اگه نماینده اینا باشیم چی می‌شه؟
- آخه اینا معلوم نیست اصلا از کجا اومدن!
- خودشون گفتن دیگه. از یه جهان موازی اومدن. فقط یه چیزی... تاریخی که اینا گفتن ازش اومدن مربوط به قرون وسطا می شه. اینا چجوری انقدر پیشرفته‌ان؟

گابریل که بعد از چند ساعت حرف نزدن صداش کمی گرفته بود گفت:
- تو جهان های موازی هیچ چی بعید نیست. حتی اگه یه دایناسور سخنگو هم از یه جهان موازی بیاد تعجبی نداره.

تری از جاش بلند شد و رو به بقیه ایستاد.
- بچه ها من میگم بیاین مسابقه رو برگزار کنیم. اینا رو ولش کنین. بالاخره چه بخوایم چه نخوایم باید مسابقه بدیم. اینا خیلی قوی‌ان! دیدین که با هرکول چی کار کردن.

اسکورپیوس نگاهی به بدن نیمه بیهوش هرکول انداخت که دو متر آن طرف تر به این حالت () روی زمین افتاده بود و شتر داشت با سم هایش مشت و مالش می داد.
- خب تقصیر خودشه! می خواست عین دیوونه ها نپره طرف لرد سیاه!
- به هر حال باید مراقب باشیم. الانم بهتره بریم بخوابیم. باید فردا برای مسابقه آماده بشیم.


فردا صبح اعضای تیم بعد از دو ساعت گشتن دنبال شتر که غیبش زده بود و پیدا کردنش در حال چرا وسط چمن های محوطه به سمت دروازه های مدرسه به راه افتادند.
- نمی فهمم! چرا باید مسابقه رو توی لندن برگذار کنیم؟ همینجا توی هاگوارتز مگه چشه؟
- تری! از دو ساعت پیش تا حالا این بار صدمه که داری اینو میگی. گفتم که لرد گفته که تیم مورد علاقش مال لندنه. برای همینم مسابقه اونجا برگزار می‌شه...

اعضای تیم تا رسیدن به بیرون مدرسه با هم جر و بحث کردند ولی به محض پا گذاشتن به بیرون متوجه نکته مهمی شدند.
- اِ... اسکور!
- بله گابریل؟
- الان ما چجوری باید بریم به لندن؟
- میگ میگ!
اسکور پیوس چشم غره‌ای به میگ میگ رفت.
- ساکت باش میگ میگ سر و صدا نکن. خب به نکته خوبی اشاره کردی... راستش بهش فکر نکرده بودم. به نظرتون می‌شه برگردیم تو مدرسه و با پودر پرواز بریم؟
- فکر نمی کنم تو ورزشگاه لندن شومینه باشه که ما بخوایم بریم توش.
- مییگ مییگ!

با فریاد میگ میگ‌ اعضای تیم همه با تعجب به او نگاه کردند و حتی شتر هم دست از نشخوار کردن برداشت.
گابریل به میگ میگ که در آن لحظه دمش را به سمت اعضای تیم می چرخاند اشاره‌ای کرد و گفت:
- بچه ها فکر کنم منظورش اینه که دمشو بگیریم.

اعضای تیم همگی به سمت میگ میگ رفتند و دمش را گرفتند؛ البته به استثناء شتر که چون دست نداشت پشت میگ میگ نشست.
- خب الان چی شد؟
صدای اسکورپیوس بود.
- میگ میگ!

یکدفعه تمام اعضای تیم احساس کردند از زمین بلند شده‌اند و صورتشان کش می آید. تصاویر صحنه های اطراف به سرعت از جلوی چشمشان رد می شد و چیزی درست دیده نمی شد.
چند ثانیه بعد میگ میگ ترمز کرد و اعضای تیم به جلو پرتاب شدند؛ البته کسانی که دم میگ میگ را گرفته بودند خیلی پرت نشدند ولی شتر که پشت میگ میگ نشسته بود و دستگیره‌ای نداشت با پرتابی قوسی شکل با دیوار رو به رو برخورد کرد.
تری به سختی در حالی که هنوز از ترس تیک می زد بلند شد و خاک شلوارش را تکاند.
- فکرشم نمی کردم که یه روز اینو بگم. ولی واقعا اتوبوس شوالیه رو ترجیح می‌دم.

گابریل در حالی که کتاب هایش را که بعد از ترمز روی زمین پخش شده بود را جمع می کرد پرسید.
- خب الان اینجا کجاست؟ لندنه؟
- بله اینجا لندنه! به موقع رسیدین! مسابقه تا یک ساعت دیگه شروع می شه؟

همگی با تعجب به غریبه‌ای که در کنار دیوار به شتر تکیه داده بود نگاه کردند.
- اِ... ببخشید؛ شما کی هستین؟
- اوه... معذرت می خوام یادم رفت خودمو معرفی کنم. من کریم هستم. مدیر این ورزشگاه! البته اینجا همه کریمن! چون اومدین تو منطقه‌ای کریم آباد. ولی بعدا برای این حرفا وقت هست زود باشین بیاین رختکنتونو نشونتون بدم. اوه راستی این آقاهه هم با شماست؟ به نظر مشنگ میاد.
- ما مشنگ نیستیم؛ هرکولیم!
- خب پس همتون با هرکول بیاین دنبال من.


یک ساعت بعد اعضای تیم چهار چوبدستی دار داخل رختکن نشسته بودند و از پنجره با داخل زمین کوییدیچ نگاه می‌کردند.
صدای جمعیت کر کننده بود و مشخص نبود چه کسی دارد چه تیمی را تشویق می‌کند‌. بین جمعیتی که روی سکو ها نشسته بودند بخش های زیادی به رنگ قرمز دیده می شد که از حضور ویزلی ها خبر می داد.
از دریچه جایگاه گزارشگر مشخص بود و یوان آبرکرومبی که پشت میکروفون نشسته بود به خوبی دیده می شد.
در دوسمت یوآن هم لرد سیاه و دامبلدور نشسته بودند و منتظر ورود نماینده هایشان بودند.
داخل رختکن هم خیلی آرام نبود!
تری مرتب تیک می زد و همه جا را لگد مال کرده بود.
هرکول سومین جارویش را هم شکسته بود و داشت دنبال جاروی جدیدی می‌گشت.
میگ میگ هم مرتب دور رختکن می دویید و سر همه را برده بود.
اسکورپیوس می‌خواست بلند شود و اعضای تیمش را آرام کند که ناگهان صدای سوت داور برای ورود به زمین به گوش رسید.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.