سلام به پروفسور عز...
الان وقت خوابه مگه؟
خب عیب نداره تکلیفمو میذارم زیر بالشتتون.
من اول سوال دومو جواب میدم با اجازتون.
2-همونطور که مستحضر هستین بعد خروج شکوهمندانتون از کلاس، همهی بچه ها در حالی که حتی هیچ ایدهای در باب اینکه یه کک چه شکلیه نداشتن، داشتن تو کلاس به قصد پیدا کردن ککشون میخزیدن.
منم کمکم مشغول گشتن می شدم ها. منتها هوش سرشار ریونکلاویم گل کرد و به این نتیجه رسیدم که کاری بس بیمعنیه.
واسه همین نشستم پشت نیمکتم و به تماشای تلاش های مذبوحانه بقیه ادامه دادم. حدود یک ربع که به این منوال سپری شد یکدفعه با صدایی که میگفت
بابا توجهم به پایین جلب شد و...
بله دیگه.
از قرار معلوم کک مورد نظر هم با تکیه به همون تفکر من تصمیم گرفته بود به جای جفتک انداختن وسط اتاق بیاد و کنار من بشینه.
و اینجوری شد که سرنوشت من و ککی کوچولو به هم گرهی ناگسستنی خورد.
1-تمام بچههای کلاس از اینکه تریای که هیچ تلاشی برای پیدا کردن ککش نکرده بود اولین کسی بود که صاحب کک شده بود عصبانی بودن.
آلنیس در حالی که داشت دمش رو مثل جارو روی زمین میکشید تا شاید ککی رو به دام بندازه گفت:
- این عادلانه نییسسست. من تمیزی و لطافت دم نازنینم رو تو این راه فدا کردم اون وقت این به همین راحتی یدونه پیدا کرده؟
- آلنیس! انتظار این حرف رو از یه ریونکلاوی نداشتم. یاد حرف فیلسوف معاصرمون آلن واتس دربارهی قانون تلاش معکوس بیافتین. هرچی بیشتر دنبال چیزی باشین اون چیز از شما دورتر میشه. چون به دنبال چیزی بودن در درجهی اول این حقیقت رو تشدید میکنه که اون چیز رو نداری.
تری بعد از این اظهارنظر فیلسوفانه در حالی که ککش رو در دستش گرفته بود و کولهاش رو روی شونهاش تنظیم میکرد بدون توجه به قیافه های پوکرفیس همکلاسی هایش از کلاس خارج شد.
تری در حالی که بر روی مبل راحتیای که کنار شومینهی تالار خصوصی ریونکلاو بود مینشست ککش رو روی میز روبهرویش گذاشت. هنوز تالار کاملا خالی بود که نشان میداد فقط پروفسور دیگوری کلاسش رو در اسرا وقت به اتمام رسونده.
- خب کک کوچولوی عزیزم. قبل از هر جیزی احتیاج به یه اسم داری. گوگولی مگولی چطوره؟
- پدر من، من الان دوم دبیرستانم! خجالت بکش. این جلف بازیا چیه؟
تری با چشم هایی که حالا به اندازهی یک جفت کوافل شده بودن به ککش زل زد.
- یعنی چی؟ تو تا همین ده دقیقه پیش به زور میگفتی بابا؛ الان چجوری رفتی دوم دبیرستان؟!
- تازه کجاشو دیدی؟ الان باید پول کلاس کنکورمم بدی! دقیقا یک دقیقه و سی و سه ثانیهی دیگه فارغالتحصیل میشم.
تری در حین تلاش برای هضم کردن شرایط گفت:
- خب... چیزه. اصلا اونو ولش کن! ککی کوچولو چطوره؟ اسم قشنگیه. مگه نه؟
- امم... بذار فکر کنم... اسم جالبیه. یکم بچگونهاست، ولی دوستش دارم. قبوله!
بعد از انتخاب اسم برای ککی کوچولو تری یک ساعت بعد رو به تعلیم و تربیت اون پرداخت؛ ولی خب با توجه به لجبازی و یکدندگی تری بلوغ برای ککی کوچولو هم به معنی رسیدن به این ویژگی های شخصیتی بود.
ککی کوچولو به سن ازدواج رسیده بود و تری نصف تالار خصوصی رو برای پیدا کردن ککی باکمالات زیر پا گذاشته بود. ولی به لطف دو دلیل محکم به هیچ وجه ممکن موفق نمیشد.
۱- از اونجایی که همهی کک ها به صاحباشون رفته بودن و بین بقیهی شاگردا فرد عادیای پیدا نمیشد، پیدا کردن یه کک مناسب تقریبا غیر ممکن بود.۲- حتی اگر کک مناسبی هم پیدا میشد ککی کوچولو با لجاجت و یکدندگی مخالفت میکرد و همهی پاتیل کوزه ها رو به هم میریخت.- نمیخوام!... اصن من قهرم!
- نمی خوای نخواه. اصلا کی گفته من میخوام؟ بابام مجبورم کرده بیام اینجا!
- من قهرم؛ باهات حرف نمیزنم.
تری و لیسا که در ابتدا با اشتیاق به کک هایشان خیره شده بودن. حالا با چهرهای گرفته تلاش میکردن که مراسم خواستگاری به میدان جنگ تبدیل نشه.
بعد از جدا کردن ککی کوچولو از کک لیسا تری بیتوجه به لیسا که ککش رو برای پراندن سومین خواستگارش در این دقیقه سرزنش میکرد به کنار شومینه برگشت و ککی کوچولو رو روی میز گذاشت.
- ببین پسرم! اگه بخوای اینجوری پیش بری باید تا آخر عمرت تنها بمونی ها.
ککی کوچولو انگار حوصلهاش سر رفته بود.
- خب آخه پدر من. اگه به کک درست و حسابی پیدا بشه که مرض ندارم مراسمو به هم بزنم.
- به هر حال گزینهی دیگهای به جز همینایی که دیدی نداریم. فکراتو بکن تصمیمتو بگیر. تا من میرم توالت و برمیگردم وقت داری. فک کنم تو مراسما چایی زیاد خوردم.
تری با گفتن این جمله از جاش بلند شد و به سمت توالت حمله کرد.
چند دقیقه بعد
- آخیش راحت شدم. من دیگه غلط بکنم اینقدر چایی بخو...
ککی! چهات شده تو؟
تری به محض دیدن ککی فهمید که یک جای کار میلنگه. البته همچین کار شاقی هم نکرد. بالاخره هر کسی می بود به طبیعی نبودن اینکه یک کک در حالی که سیگار میکشید، زار میزد شک میکرد.
ککی سرش رو به زحمت بالا آورد و با صدایی بغض آلود گفت:
- بابا... هق
- جان بابا؟
- بابااا... هق
- چی شده؟!
- بابااااا... هق
- دبنال ببینم چه مرگته دیگه؟!
ککی در حالی که از شخصیت های انیمهای هم سریعتر گریه میکرد گفت:
- بابا نامزدم هق بهم خیانت کردهههه هق...
- خب حالا... یه جوری گفتی که انگار... وایسا ببینم!
نامزد؟! خیانت؟! من کلا پنج دقیقه تو دستشویی بودم. چجوری میشه؟ اینجا چه خبره؟ تو که اصلا با کسی حرفم نمیزدی! کی نامزد کردی تو؟
- همین هق دو دقیقه و نیم پیش! هق سی و هفت ثانیه پیشم هق فهمیدم بهم خیانت کرده!
- یعنی من اون همه زوری که زدم واسه تربیت تو همش به خاطر یه توالت پنج دقیقهای به فنا رفت؟ یعنی من الان به خاطر پنج دقیقه دارم یه کک افسرده تحویل جامعه میدم؟
- هق
- اصلا حالا که اینجوریه نمیخواد زن بگیری. پاشو بریم بقیهی عمرتو خوشبگذرونیم. هر طوری شده از این افسردگی نجاتت میدم.
- هق
تری در حالی که ککی رو در دستش گرفته بود به سمت محوطه مدرسه دوید و یک ساعت بعد رو در حالی که با ککی کوییدیچ بازی میکرد، در کنار دریاچه بازی میکرد و.. گذروند.
ولی از اونجایی که همیشه آخر قصه ها قرار نیست که قشنگ تموم بشن ککی قصه ما هم بعد از سه ساعت و نیم در حالی که داشت تلاش میکرد که رکورد باباشو تو حبس کردن نفس زیر آب بشکونه دار فانی رو وداع گفت و به دیدار مرلین شتابید.
3- پروفسووور
من واسه ککی هزار امید و آرزو داشتم.
چرا باید اینجوری میرفت؟
آخه چرا ککی؟ چرااا؟
به عکسای دورهی بلوغش که نگاه میکنم بغض میکنم. اون کت و شلواری که واسه خواستگاری پوشیده بود... خودم موهاشو شونه کردم که یه وقت آبروش نره تو مراسم. چقد لجباز بود بچم. آخرشم نتونست ازدواج کنه. بچم ناکام از دنیا رفت.
عکساشو بهتون نشون نمیدم، شخصیه!
ولی خب گوش کنین واستون تعریف میکنم.
اصلا بچم مثل یه دسته گل شده بود.
مرتب، منظم، آقا، خوشتیپ...
مرلین نگذره از اونی که بچمو افسرده کرد.
تو رو مرلین دیگه از این تکلیفا ندین پروفسور. دل من طاقت نداره.
من با اجازتون برم سر خاک بچم!