توی کتابخانه مشغول خواندن کتاب ساخت معجون بودم حدودا دو ساعتی از تموم شدن کلاسها میگذشت....صفحه ی بعدی کتاب را ورق زدم دستم را به سمت چشمهایم بردم ،چشمهایم را ماساژ دادم .نگاهی دیگر به کتاب انداختم و شروع به خواندن ادامه ی کتاب کردم.(گلپر را با....)که ناگهان از بخش ممنوعه سرو صدای عجیبی به گوش رسید.
صدایی لرزان همراه با جیغ و فریاد.به در قسمت ممنوعه نگاه کردم نگهبانان به سرعت به داخل میرفتند .لحظه ای بعد نگهبانان از قسمت ممنوعه خارج شدند و به سمت میز کتابدار رفتند و با او صحبت کردند سپس رو به افراد حاضر در کتابخانه کردند وگفتند:سریعا مکان را ترک کنید....نگاهی به اطراف انداختم .تک تک دانش آموزان از کتابخانه بیرون میرفتند.کتاب را برداشتم واز در اصلی خارج شدم همانطور که در راهرو قدم میزدم به آزمون فردا فکر میکردم هنوز ۱فصل کتاب راهم تمام نکرده بودم به سمت حیاط رفتم .
درگوشه ای کنار حوض نشستم و شروع به خواندن کتاب کردم تازه ۱ساعتی از خواندن کتاب گذشته بود که ناگهان هدویگ جغدسفیدم روی پایم فرود آمد.
نامه ای به پایش بسته شده بود...نامه را باز کردم.ونوشته ی آن را خواندم:
سلام دخترم امیدوارم خوب باشی خواستم خبر بدم قراره ما برای کریسمس قراره بریم خونه ی خاله مری توی هاگوارتز بمون امیدوارم کریسمس خوبی داشته باشی دخترم
مامان
نامه را داخل جیبم قرار دادم از جایم بلند شدم وبه سمت سالن اجتمائی گریفیندور رفتم کنار شومینه نشستم وشروع به خواندن ادامه کتاب کردم
بعداز مدتی خواندن، صدای کنار رفتن تابلوی بانوی چاق را شنیدم .سرم را به سمت تابلو برگرداندم و هرمیون را دربرابر خودم دیدم گفتم خوش اومدی و دوباره به کتاب خیره شدم که ناگهان هرمیون غرغر کنان خودش را از حرص برروی مبل سالن انداخت وگفت:اه اعصاب آدمو خرد میکنن واقعا دیگه شورشو درآوردن....سرمو به سمتش چرخوندم وگفتم:کی؟با حرص به من نگاه کردو گفت:کی میتونه باشه....بدعنق!همش باید از یه جایی سروکلش پیدا بشه و کل کاراتو خراب کنه....گفتم:مثلا؟گفت: مثلا چی؟گفتم:خب چیکار کرده؟با عصبانیت به من نگاه کردو گفت:مثل همیشه!!..کتاب درسمو پرت کرد پایین پله ها بعدم باهاش فوتبال بازی کرد....گفتم:ولش کن مگه نمیشناسیش؟گفت:اه چرا توهم طرف اونو میگیری؟ اوففف از جایش بلند شد وبدون اینکه به حرف من گوش دهد به سمت خوابگاه رفت.
حدودا تا نیمه شب طول کشید تا کتاب را تمام کنم و به خوابگاه بروم.بعداز خواندن کتاب چشمانم را ماساژ دادم و به سمت خوابگاه حرکت میکردم که ناگهان دونفر از خوابگاه اسلیترین وارد خوابگاه گریفیندور شدند!
منتظر ورود انها شدم ؛وقتی وارد شدند هم آنها با دیدن چهره ی من وحشت کردند هم من بادیدن قیافه ی ان دو تعجب کردم
آن دو کرب و پنسی پارکینسون بودند!باحالت تعجبی پرسیدم:اینجاچیکار میکنید؟
ان دو فقط به هم نگاه میکردند یکباره دیگر سوالم را تکرار کردم بازهم جوابی ندادند بعد گفتم :حالا ببینم اگه پروفسور دامبلدور هم ازتون سوال کنه جواب میدید یانه!
وقتی میخواستم برم پنسی دستمو گرفت!
گفتم :خب گیریم دستمو گرفتی...یعنی بلد نیستم آپارات کنم ؟پنسی دستمو ول کردگفتمی:این موقع شب توی سالن اجتمایی گریفیندور!...چیکار میکنید؟کرب یک نگاهی به پنسی کردبعد به من نگاه کردو گفت :خب.....راستش....میشه اینو بزاریم همینجا هری برش داره؟
پرسیدم برای چی؟
گفت:خب دراکو کارش داشت گفتم :شما بدون اجازه وارد سالن اجتمائی گروه گریفیندور میشید تا حرف دراکو رو به هری برسونید؟
تا حرفی بزنن گفتم :اونوقت شما رمزو از کجا میدونستید؟
پنسی گفت:خب....رون و هری وقتی داشتن صحبت میکردن شنیدیم.
گفتم سریع بیرون وگرنه به پروفسور میگم جملم که تموم شد هردوشون به سمت تابلو چرخیدن یهو متوجه چرخش دستشون به سمت چوبدستیشون شدم!سریع به سمت چوبدستم شیرجه زدم!و اونو برداشتم اونا برگشته بودن ومنو نشونه گرفته بودن سریع به سمت کرب گفتم:استیوپیفای
همون لحظه پنسی به سمتم طلسم پرتاب کردولی جاخالی دادم وبه سمتش گفتم:اکسپلیار موس
و چوبدستیشو توی هوا قاپیدم یهو درتابلو باز شد وفیلچ وارد شد!تعجب کردم پشت سرش پروفسور مک گوناگال وارد شد و ازمن توصیح خواست.همه چیز رو توضیح دادم و به سمت خوابگاه رفتم.....به محض اینکه سرمو روی بالش گذاشتم پلکام سنگین شد و دیگه متوجه چیزی نشدم.
صبح ساعت ۱۰:۳۲دقیقه از خواب بیدار شدم وای کلاس اول را از دست داده بودم به سرعت ردای خود را پوشیدم وبه کلاس بعدی رفتم بعداز پایان کلاس دوم ،آزمون کلاس سوم بود سریع به دخمه ی تاریک اسنیپ رفتیم آزمون شروع شد ...سوالات آسون تر از حد تصورم بود....پس از اتمام آزمون برگه را به پروفسور تحویل دادم و کلاس را ترک کردم به سمت حیاط رفتم هرمیون ناگهان به سمتم آمد!
کنارم نشست و گفت مطمئنم خوب میشم نظرت چیه بریم هاگزمید؟خنده ای ملیح زدم و گفتم:خوبه....از شر امتحان خلاص شدیم!
بلندشدیم و به سمت هاگزمید حرکت کردیم .
راهی کوتاه بود ولی دقایقی بعد خودم را در دهکده تماشا کردم....
بهتر بود به جای این که یه عالمه اتفاق رو سریع ازش عبور کنی، روی یکی از این اتفاقات زوم میکردی و راجع بهش دقیقتر و بهتر توضیح میدادی. چون الان بیشتر شبیه یه داستان طولانی شده که اتفاق چندان خاصی توش رخ نداده، یا هرچیم شده اونقد سریع ازش عبور کردی که خواننده نمیتونه هضم کنه دقیقا چه اتفاقی به چه دلیل افتاده. با این حال قرار نیست تو این مرحله متوقف شی.
راستی باید یکی از تصاویر کارگاه رو انتخاب میکردی و در موردش مینوشتی.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی