هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
#21
همانطور که پروفسور ملانی پادزهر را به کتی منتقل میکرد آرتمیسیا به کتی خیره شده بود که یهو کتی بیهوش شد همانطور که به کتی نگاه میکرد پروفسور رو به همه ی دانش آموزان گفت :سریعا قارقارو رو بگیرید تا به کس دیگه ای آسیب نزنه مراقب باشید به محض گرفتن قاقارو محلول رو بهش تزریق کنید !
تک تک دانش اموزان به نوبت آن وسیله ی عجیب را از کیف برداشتند و محلول قرمز را باخود به بیرون از کلاس بردند آرتمیسیا سریعا آمپول را برداشت و به بیرون رفت به محض بیرون رفتن از کلاس ازدحام زیادی ازجمعیت را دید و سرجای خود میخکوب شد افراد داخل سالن از طرفی به طرف دیگر میرفتند و دنبال یکدیگر میگشتند یا مطلبی را به یکدیگر میگفتند در آن وسط دانش آموزی را دید که در وسط سالن افتاده است و دور خود غلط میخورد......نصف جمعیت از آن فاصله میگرفتند و بعصی ها حتی نیم نگاهی به او نمی انداختند
آرتمیسیا سریع به سمت ان دانش آموز رفت. آمپول را از آن محلول پر کرد .....هنگامی که آن را به سمت آن دانش آموز برد دانش آموز به سمت دیگری رفت و سپس دوباره بر سر جای قبلی خود بازگشت
آرتمیسیا دوباره هم برای تزریق آمپول تلاش کرد ولی بازهم نشد
هنگامی که میخواست در بار سوم دوباره امتحان کند ان دانش اموز توهم زده مشتی به امپول زد و آمپول به آنطرف سالن پرتاب شد
آرتمیسیا از جایش بلند شد و به انطرف سالن رفت آمپول را برداشت و وقتی میخواست به سمت ان دانش آموز برود ......با زمینی خالی مواجه شد
با چشمانش به افرادی که در سالن حرکت میکردند نظارت میکرد که ناگهان از حیاط صدای جیغی شنیده شد ارتمیسیا سریعا امپول بدست به سمت حیاط رفت وقتی به حیاط رسید آن دانش اموز را دید سریعا به سمت او رفت

دانش اموز کنترلی برخود نداشت و هر لحظه تلو تلو میخورد
آرتمیسیا به سمت ان دانش آموز رفت حرفهای پروفسور را به یاد اورد .........نفس عمیقی کشید وبه سمت دانش آموز رفت هر لحظه که به او نزدیک میشد او از آرتمیسیا فاصله میگرفت
ناگهان دانش اموز فریاد زد :کمک! کمک! بروعقب عنکبوت زشت بروووو!
ارتمیسیا خیلی اروم گفت:گوش کن!آروم باش!من کاریت ندارم🙂
دانش اموز دوباره فریاد زد:دروغ نگو!برو عقب عنکبوت
آرتمیسیا باخود فکر کرد وگفت:من که آدم نمیخورم پس ترسی ندارم چرا میترسی؟دانش آموز جوابی نداد و همانجا سرجای خود نشست ارتمیسیا آرام آرام به دانش اموز نزدیک شد و محلول را تزریق کرد دانش اموز چشمانش سنگین شد و روی زمین افتاد ارتمیسیا دوباره آمپول را پر کرد وبه دنبال دیگر همکلاسی هایش میگشت

همانطور که دنبال میگشت به سرسرای بزرگ رفت و در آنجا قاقارو را در جمعیتی عظیم پیدا کرد !
سریعا انها را شناخت....... به سمت دیگر همکلاسی هایش هجوم برد
و پروفسور ملانی را درحالیکه قاقارو در دستانش خوابیده بود تماشا میکرد همه ی دانش آموزان به کلاس برگشتند

پروفسور قاقارو را روی پای کتی که هنوز بیهوش بود گذاشت و به بالای سکو رفت ودر جای خود نشست

تک تک دانش اموزان سرجای خود نشستند و به صندلی تکیه دادند



پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
#22
آرتمیسیا از خوردن معجون هراس داشت ...وقتی استاد گفت خیلی سریع برای اینکه مزه ی معجون را نچشد یک جرعه آن را پایین داد لیوان معجون را با لرزش دست برروی میز گذاشت به سختی نفس میکشید ....دهان خود را باز کرد تا شاید بتواند از طریق دهان نفس بکشد ولی به سختی توانست مقداری هوا وارد بدن کند دستش را به سمت گردن خود برد هرلحظه احساس خفگی میکرد ناگهان تغییری را در دستانش احساس کرد به دستش نگاهی انداخت استخوان بند انگشتانش به طور غیرعادی بزرگ شده بود انگشتانش را به سختی تکان میداد نمیتوانست اعضای بدن خودرا کنترل کند....ناگهان گرمایی سوزان را در بدنش احساس کرد .به پوست دستش که از ردا بیرون زده بود نگاهی انداخت
زیر پوستش انگاردریایی خروشان پر از امواج و ماهی ها درحرکت بودند تمام مولکولهای زیر پوستش بسیار تند حرکت میکردند
هر لحظه رنگ پوستش روشن تر میشد
عضلاتش سفت شده بود کم کم روی پوستش شیارهایی بوجود آمدندسریعا آستین دست دیگرش را بالا داد و متوجه شباهت اتفاق بین دو دستش بود همانطور که به دستانش نگاه میکرد ناگهان درد شدیدی را در معده اش احساس کرد اه کوتاهی کشید و خم شد دستش را به داخل شکمش فرو برد تا دردش را کمتر کند اما دردش هر لحظه بیشتر میشد به سختی از جایش بلند شد ...دستش را روی میز انداخت و به سختی قدمی برمیداشت دستانش حس نداشت هرقدمی که برمیداشت تلو تلو میخورد به سمت آینه رفت وخود را در آینه دید ناگهان قدمی به عقب برداشت نصف صورتش رنگی تیره بر خود گرفته بود....مردمک هردو چشمش به طور خاصی تغییر رنگ پیدا کرده بودند ترکیبی از رنگ بنفش ،قهوه ای و صورتی بود رنگ موهایش از آبی به ارعوانی تغییر کرده بود دستش را به سختی به سمت گوش هایش برد؛گوش هایش دراز و نوک تیز شده بودند سرش را به طرف دانش اموزان دیگر چرخاند ...هرکدام هراسان در گوشه ای از کلاس بودند همانطور که آرتمیسیا به اینه خیره شده بود ناگهان حالت تهوع پیدا کرد و به سختی خودرا به دستشویی رساند وقتی به اینه ی دستشویی نگاه کرد یک خون آشام وحشتناک دید و فاصله گرفت یاد حرف استاد افتاد ارامش خودرا کنترل کرد وبا خود گفت فقط یک توهمه فقط....توهمه ناگهان تصویر درون آینه به صدا درآمد و جیغ میکشید ناگهان آرتمیسیا سرش گیج رفت و برروی زمین افتاد خود را کنترل کرد .....از جای خود بلند شد اما بدون انکه حرکتی کند دوباره برروی زمین افتاد تصویر درون اینه باصدایی ریز صحبت میکرد:سکوت!!!!!سکوت!!!!!!!چه ترسناک!!!!!!چوبدستی اش را در آورد و به سمت آینه گرفت هر طلسمی که استفاده میکرد کار نمیکرد ....پشت سرهم کلمات بی معنی را میگفت و منتظر معجزه ای برای رهایی از آن تصویر بود
همانطور که فریاد میزد گفت:ریواندی که ناگهان....صدای انفجاری در گوشهایش پیچید صدای ان فرد وحشتناک دیگر به گوش نمیرسید صورت پر آبش که از استرس خیس شده بود را پاک کرد دیگر دل دردی را حس نمیکرد .بی حال نقش برزمین شد نفس عمیقی کشید بلند شد....ردای خودرا تمیز کرد به اینه نگاهی انداخت .شکسته شده بود! به سمت آینه ی دیگری رفت دیگر اثری از ان گوشهای دراز نبود دیگر تغییر رنگی در چهره حس نمیشد کمی فکر کرد سپس با داد و فریاد به سمت کلاس رفت و دانش آموزان را که هرکدام در گوشه ای درگیر بودند را تماشا کرد و گفت:آرامش خودتونو حفط کنید و به خلاصی خودتون فکر کنید و ادامه داد :افسونی رو به زبون بیارید (ریواندی!)
دانش آموزان با انکه درگیر بودند صدای آرتمیسیا را شنیدند تعدادی امتحان کردند ......
سپس هر کس پس از خلاصی به دیواری تکیه میداد و آرامش و رهایی را در وجودش پیدا میکرد.......



پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#23
تقسیم کردن روح


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: ولدمورت چی نداره ؟
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#24
قدرت نداره😒
چون ادم های ضعیف هستن که دنبال قدرتن


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#25
نام:آرتمیسیا
نام خانوادگی:لافکین
گروه منتخب:هافلپاف
رتبه خون:ماگل زاده
ملیت:ایتالیایی
چوبدستی:اورتوندریس
مشخصات چوبدستی:👇👇👇👇
طول چوب:۳۳سانت و ۱۲میلی متر
مغز:یک پر ققنوس،مقداری پودرشاخ تک شاخ و موی تک شاخ،موی زبان اژدهای شاخدم مجارستانی و خون زبان آن
چوب:چوب های بلوط ،خاص،افرای آلمانی،گردوی فرانسوی وکاج یونانی
وانعطاف کم
پاترونوس:گوزن
ظاهر :قد بلند،چشمان قهوه ای،موهای بلندوصاف آبی،لاغراندام،پوست سفید
معرفی :سلام من آرتمیسیا هستم اما دوستام آرتمیس صدام میزنن مادر و پدرم بیزینست هستن و تنها جادوگر خانواده هستم
دانش اموز درسخونی هستم وبه هنر و باله هم علاقه دارم
درشطرنج و کوییدیچ حرفه ای هستم و از کلاس دفاع دربرابر جادو سیاه خوشم میاداولین وزیر سحرو جادو بودم و درکارم بسیار موفق بودم
علایق:کوییدیچ،کتاب،سرگرمی شطرنج جادویی


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۶ ۱۹:۲۷:۵۱


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰
#26
من یک فرد پرانرژی ام به خواندن کتابهای تخیلی ،تماشای فیلم و سریال،بازی و سرگرمی علاقه مندم ...از حشرات خوشم نمیاد ولی عاشق حیوانات هستم یک فرد اجتمائی و کمی ترسو هستم....من خودم شخصا بیشترین گروهی که دوست دارم گروه گریفیندور هست به تنها گروهی که فکر میکنم و دوست دارم داخلش باشم گریفیندور هست و دررتبه ی دوم از هافلپاف خوشم میاد

---

هافلپاف

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۲۲:۴۸:۱۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰
#27
توی کتابخانه مشغول خواندن کتاب ساخت معجون بودم حدودا دو ساعتی از تموم شدن کلاسها میگذشت....صفحه ی بعدی کتاب را ورق زدم دستم را به سمت چشمهایم بردم ،چشمهایم را ماساژ دادم .نگاهی دیگر به کتاب انداختم و شروع به خواندن ادامه ی کتاب کردم.(گلپر را با....)که ناگهان از بخش ممنوعه سرو صدای عجیبی به گوش رسید.
صدایی لرزان همراه با جیغ و فریاد.به در قسمت ممنوعه نگاه کردم نگهبانان به سرعت به داخل میرفتند .لحظه ای بعد نگهبانان از قسمت ممنوعه خارج شدند و به سمت میز کتابدار رفتند و با او صحبت کردند سپس رو به افراد حاضر در کتابخانه کردند وگفتند:سریعا مکان را ترک کنید....نگاهی به اطراف انداختم .تک تک دانش آموزان از کتابخانه بیرون میرفتند.کتاب را برداشتم واز در اصلی خارج شدم همانطور که در راهرو قدم میزدم به آزمون فردا فکر میکردم هنوز ۱فصل کتاب راهم تمام نکرده بودم به سمت حیاط رفتم .
درگوشه ای کنار حوض نشستم و شروع به خواندن کتاب کردم تازه ۱ساعتی از خواندن کتاب گذشته بود که ناگهان هدویگ جغدسفیدم روی پایم فرود آمد.
نامه ای به پایش بسته شده بود...نامه را باز کردم.ونوشته ی آن را خواندم:
سلام دخترم امیدوارم خوب باشی خواستم خبر بدم قراره ما برای کریسمس قراره بریم خونه ی خاله مری توی هاگوارتز بمون امیدوارم کریسمس خوبی داشته باشی دخترم
مامان
نامه را داخل جیبم قرار دادم از جایم بلند شدم وبه سمت سالن اجتمائی گریفیندور رفتم کنار شومینه نشستم وشروع به خواندن ادامه کتاب کردم
بعداز مدتی خواندن، صدای کنار رفتن تابلوی بانوی چاق را شنیدم .سرم را به سمت تابلو برگرداندم و هرمیون را دربرابر خودم دیدم گفتم خوش اومدی و دوباره به کتاب خیره شدم که ناگهان هرمیون غرغر کنان خودش را از حرص برروی مبل سالن انداخت وگفت:اه اعصاب آدمو خرد میکنن واقعا دیگه شورشو درآوردن....سرمو به سمتش چرخوندم وگفتم:کی؟با حرص به من نگاه کردو گفت:کی میتونه باشه....بدعنق!همش باید از یه جایی سروکلش پیدا بشه و کل کاراتو خراب کنه....گفتم:مثلا؟گفت: مثلا چی؟گفتم:خب چیکار کرده؟با عصبانیت به من نگاه کردو گفت:مثل همیشه!!..کتاب درسمو پرت کرد پایین پله ها بعدم باهاش فوتبال بازی کرد....گفتم:ولش کن مگه نمیشناسیش؟گفت:اه چرا توهم طرف اونو میگیری؟ اوففف از جایش بلند شد وبدون اینکه به حرف من گوش دهد به سمت خوابگاه رفت.
حدودا تا نیمه شب طول کشید تا کتاب را تمام کنم و به خوابگاه بروم.بعداز خواندن کتاب چشمانم را ماساژ دادم و به سمت خوابگاه حرکت میکردم که ناگهان دونفر از خوابگاه اسلیترین وارد خوابگاه گریفیندور شدند!
منتظر ورود انها شدم ؛وقتی وارد شدند هم آنها با دیدن چهره ی من وحشت کردند هم من بادیدن قیافه ی ان دو تعجب کردم
آن دو کرب و پنسی پارکینسون بودند!باحالت تعجبی پرسیدم:اینجاچیکار میکنید؟
ان دو فقط به هم نگاه میکردند یکباره دیگر سوالم را تکرار کردم بازهم جوابی ندادند بعد گفتم :حالا ببینم اگه پروفسور دامبلدور هم ازتون سوال کنه جواب میدید یانه!
وقتی میخواستم برم پنسی دستمو گرفت!
گفتم :خب گیریم دستمو گرفتی...یعنی بلد نیستم آپارات کنم ؟پنسی دستمو ول کردگفتمی:این موقع شب توی سالن اجتمایی گریفیندور!...چیکار میکنید؟کرب یک نگاهی به پنسی کردبعد به من نگاه کردو گفت :خب.....راستش....میشه اینو بزاریم همینجا هری برش داره؟
پرسیدم برای چی؟
گفت:خب دراکو کارش داشت گفتم :شما بدون اجازه وارد سالن اجتمائی گروه گریفیندور میشید تا حرف دراکو رو به هری برسونید؟
تا حرفی بزنن گفتم :اونوقت شما رمزو از کجا میدونستید؟
پنسی گفت:خب....رون و هری وقتی داشتن صحبت میکردن شنیدیم.
گفتم سریع بیرون وگرنه به پروفسور میگم جملم که تموم شد هردوشون به سمت تابلو چرخیدن یهو متوجه چرخش دستشون به سمت چوبدستیشون شدم!سریع به سمت چوبدستم شیرجه زدم!و اونو برداشتم اونا برگشته بودن ومنو نشونه گرفته بودن سریع به سمت کرب گفتم:استیوپیفای
همون لحظه پنسی به سمتم طلسم پرتاب کردولی جاخالی دادم وبه سمتش گفتم:اکسپلیار موس
و چوبدستیشو توی هوا قاپیدم یهو درتابلو باز شد وفیلچ وارد شد!تعجب کردم پشت سرش پروفسور مک گوناگال وارد شد و ازمن توصیح خواست.همه چیز رو توضیح دادم و به سمت خوابگاه رفتم.....به محض اینکه سرمو روی بالش گذاشتم پلکام سنگین شد و دیگه متوجه چیزی نشدم.
صبح ساعت ۱۰:۳۲دقیقه از خواب بیدار شدم وای کلاس اول را از دست داده بودم به سرعت ردای خود را پوشیدم وبه کلاس بعدی رفتم بعداز پایان کلاس دوم ،آزمون کلاس سوم بود سریع به دخمه ی تاریک اسنیپ رفتیم آزمون شروع شد ...سوالات آسون تر از حد تصورم بود....پس از اتمام آزمون برگه را به پروفسور تحویل دادم و کلاس را ترک کردم به سمت حیاط رفتم هرمیون ناگهان به سمتم آمد!
کنارم نشست و گفت مطمئنم خوب میشم نظرت چیه بریم هاگزمید؟خنده ای ملیح زدم و گفتم:خوبه....از شر امتحان خلاص شدیم!
بلندشدیم و به سمت هاگزمید حرکت کردیم .
راهی کوتاه بود ولی دقایقی بعد خودم را در دهکده تماشا کردم....



بهتر بود به جای این که یه عالمه اتفاق رو سریع ازش عبور کنی، روی یکی از این اتفاقات زوم می‌کردی و راجع بهش دقیق‌تر و بهتر توضیح می‌دادی. چون الان بیشتر شبیه یه داستان طولانی شده که اتفاق چندان خاصی توش رخ نداده، یا هرچیم شده اونقد سریع ازش عبور کردی که خواننده نمی‌تونه هضم کنه دقیقا چه اتفاقی به چه دلیل افتاده. با این حال قرار نیست تو این مرحله متوقف شی.
راستی باید یکی از تصاویر کارگاه رو انتخاب می‌کردی و در موردش می‌نوشتی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

پیوست:



jpg  1628267890830.jpg (12.31 KB)
45824_610d6588629ac.jpg 127X250 px


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۲۱:۳۴:۰۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۲۱:۳۴:۳۲


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰
#28
من یک فرد پرانرژی ام به خواندن کتابهای تخیلی ،تماشای فیلم و سریال،بازی و سرگرمی علاقه مندم ...از حشرات خوشم نمیاد ولی عاشق حیوانات هستم یک فرد اجتمائی و کمی ترسو هستم....من خودم شخصا بیشترین گروهی که دوست دارم گروه گریفیندور هست به تنها گروهی که فکر میکنم و دوست دارم داخلش باشم گریفیندور هست و دررتبه ی دوم از هافلپاف خوشم میاد


---

لطفا مراحل ورود به ایفای نقش رو به ترتیب زیر طی کن و هر وقت نوبت گروهبندی شد دوباره برگرد.

1. خواندن قوانین ورود به ایفای نقش.
2. شرکت در تاپیک کارگاه داستان نویسی. (مرتبط با یکی از تصاویر کارگاه)
3. مطالعه‌ی بیوگرافی گروه‌های چهارگانه هاگوارتز و مراجعه به تاپیک گروهبندی.
4. انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۱۷:۵۲:۴۶

Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.