هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰
#21
- نه داداش! تا ما هستیم غم نخور، شکلات قورباغه‌ای بخور!

هری به سمت منشأ صدا برگشت. او چند نفر را دید که مو قرمز بودند و ردایی به تن داشتند که با خط کج و معوج رویش نوشته بود "تیم تجسس مو قرمز". آنها ویزلی ها بودند!

- رون! چقدر از دیدنت خوشحالم! خانواده ویزلی! بیاین بغلم!

و ناگهان سیلی از موقرمز ها بر روی سر و صورتش پریدند و او را از صحنه دید مردم محو کردند!

- هری!
- عزیزم! باورت میشه اونقدی که دلم برا تو تنگ میشه، برا چارلی نمیشه؟!
- هاری! هاری! هاری، پسرم!
- شوهرعمه هری!
- بس کنین این قرتی بازیارو! وقت منو با بغل کردن این تلف می کنین! الان... الان... الان من می تونستم به عنوان دست راست پیش رئیسم باشـــ...

قبل از اینکه صاحب صدا ادامه حرفش را بزند. ویزلی ها تک تک از روی هری بلند شدند و مالی با یک دست در صورت صاحب صدا که پرسی بود، زد...

- مامان!
- مامان و زهر مار! هری عزیزمون... هری نازنینمون... کسی که ما رو از دست اسمشو نبر نجات دادم... این طرز صحبت باهاشه؟

هری سریع بلند شد و لباسش را تکاند و قبل از اینکه دوباره ویزلی ها بر روی سر و رویش بپرند و یا اینکه دعوای پرسی و مالی ادامه پیدا کند، با سرعت گفت:
- حالا میشه از نجات دنیا و این بحثا بگذریم و بریم برای پیدا کردن کسی که دنبالشم؟
- معلومه که میشه، هری! فقط یه اسم بگو! اصلا بذار خودمون حدس بزنیم! مالفوی؟
- نه
- ارنی پرنگ؟
- نه
- اسمشونبر؟
- نه
- آموس؟
- نه
- خب این یکیه مطمئنا! دامبلدور؟
- نه

رون با تعجب به صحبتش ادامه داد و گفت:
- پس کی، هری؟

هری با تاسف و یأس گفت:
- لیلی اوانز!
- خب حله، ویزلی ها، جارو هاتونو فرا بخونید!

و بعد همه یک صدا گفتند «اکـــســــیو جارو!» و جارو هایی قدیمی و درب و داغون به دست هر کدام آمد. اما قبل از اینکه شروع به پرواز کنند، پرسی با حالتی حق به جانب گفت:
- چی به ما میرسه!
- خب معلومه پرسی! دعای خیر!
- من پول می خوام!
- هری جون... یکم سرکیسه رو شل می کنه دیگه!

هری که حال فقط برایش پیدا کردن مادرش مهم بود، با عجله گفت:
- پنجاه گالیون برای هر نفر... خوبه دیگه؟

و بعد ویزلی ها یک صدا گفتند:
- عــــــالیه!

و بعد سوار جارو هایشان شدند. رون با صدایی رئیس مآبانه رو به بقیه گفت:
- خـــانـــواده! چارلی و بیل، برین کوچه دیاگون! من و جرج هم می ریم هاگزمید، مامان و بابا هم میرن وزارت خونه! کار تجسس رو شروع کنید!

و بعد خانواده ویزلی جاروهایشان را به حرکت درآوردند و شروع به گشتن دنبال لیلی کردند. هری هنوز با تعجب به آنها نگاه می کرد و بعد دوباره به آسمان خیره شد، که شاید لیلی از آسمان بیفتد!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۲ ۹:۱۹:۳۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۲ ۱۰:۴۹:۳۲

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰
#22
بالاخره بعد از یک ربع بک آپ خاطرات دامبلدور کامل شد. او دستش را زیر چانه اش گرفت و با حالتی که انگار هم چیز برایش روشن شده باشد، گفت:
- هری جان... یه مسابقه ای بود که ایشونم توش بود! تو ام بودی... مسابقه شیش هفت ساحره بود، چی بود؟
- پروفسور... منظورتون مسابقه سه جادوگره؟!
- آره، پسرم... نوک زبونم بود! همه اش تقصیر این آموسه، هی داروهاش رو قاطی دارو های من میذاره!

پروفسور بعد از گفتن حرفش با دست بر سرش زد و بعد دوباره ادامه داد:
- خب حالا... این خانمه، مدیر یه مدرسه بود! سه تا مدرسه بود یکی ما بودیم... دومی مدرسه مشنگ پرستا بود و آخری هم مدرسه بابون ها بود... دست میگم هری جان؟

هری حیرت زده و شوک زده بود. او با تعجب و شگفتی به دامبلدور زل زده بود. بالاخره بعد از چند دقیقه توانست دهانش را باز کند و با لکنت و چشمانی از حدقه درآمده، گفت:
- پروفسور... مطمئنین حالتون خوبه؟ اون مدرسه دورمشترانگ بود و بوباتون! نه مشنگ پرست و بابون!
- خب حالا هرچی... مدیر یکیشون گور به گور شده بی کار بود... اون یکی هم این خانمه بود، اسمش... اسمش... خانم پیکسی بود؟
- پروفسور جان... پروفسور مهربون و پیر جوونم... اون ایگور کارکاروف بود اون یکی هم خانم ماکسیم!
- عه راست میگی؟ احتمالا دوز دارو های آموس پایین تر از دوز دارو های منه! چند بار به این پدرســ... یعنی به این پدر سدریک گفتم داروهاش رو نذاره جلو دست و پام!

هری که این بار بیش از پیش تعجب کرده بود برای چند ثانیه دهانش باز ماند و بعد، وقتی که دید خانم ماکسیم دارد به سمت خانه اش می رود، با نگرانی گفت:
- پروفسور! رفت، رفت!
- کی رفت پسرم؟
- اون خانومه دیگه!
- کدوم خانم؟ عـــاو! اون خانم باکمالات رو میگی؟ راست میگی نباید بذاریم بره! بالاخره هرجا که ماهی خوب پیدا نمیشه!
- اما پروفسور...

هری از ادامه دادن حرفش عاجز ماند، چرا که دامبلدور را دید که دارد عین یک جوان بیست ساله به سمت خانم ماکسیم می رود. هری نیز بعد از رفتن دامبلدور به دنبالش راه افتاد...

- سلام، خانم محترم!
- سلام عاقا! امری داشتید؟
- امر؟ من؟ من فقط خواهش می کنم! خانم زیبا رو من از دور دست ها وقتی صدای قدم هاتون رو شنیدم محو شدم! عاشقتون شدم!

خانم ماکسیم نیز که انگار بدش نیامده باشد، ناز و عشوه ای کرد و بعد دستش را جلو دهانش گرفت و شروع به پنهانی خندیدن کرد. هری دامبلدور را به گوشه ای کشید و آرام در گوشش گفت:
- پروفسور... شما که نقشه رو می دونین دیگه؟
- آره جانم! تور کردن این خانم محترم هست دیگه!

و بعد دامبلدور با دست، سریع هری را به گوشه ای پرت کرد و دوباره به پیش خانم ماکسیم برگشت و جلوی خانم ماکسیم زانو زد و گفت:
- می تونم ازتون دعوت به صرف شام بکنم، بانوی زیباروی من؟


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#23
سیریوس حال آرامشی عجیب درش حاکم شده بود. او با متانت پله ها را پشت سر ریموس پایین می آمد. بالاخره به آشپزخانه رسیدند، ریموس دستگیره در را فشار داد و به دنبال او سیریوس نیز وارد آشپزخانه شد...

- بلک؟! این خودتی؟! نکنه روت طلسم فراموشی پیاده کرده؟!

سیریوس در جواب اسنیپ هیچ چیز نگفت و فقط پوزخندی زد. دامبلدور برای این که اوضاع را کمی بهتر کند، با آرامش دوباره شروع به صحبت کرد.
- ما فردا صبح نقل مکان می کنیم... هیچ وسیله ای لازم نیست بیارین چون ممکنه هر کدومشون طلسم شده باشه پس لطفا غیر از خودتون هیچ چیز دیگه ای برندارین! پس همه متوجه شدن؟

اعضای محفل به غیر از سیریوس و اسنیپ که بهم زل زده بودند، به نشانه تایید دامبلدور سر تکان دادند و بعد منتظر واکنش سیریوس و اسنیپ بودند که در همین حین کریچر غذا های سوخته ای را روی میز گذاشت و مجالی را برای پاسخ سیریوس و اسنیپ باقی نگذاشت. بعد از آمدن کریچر و قرار دادن غذا ها بر روی میز، مالی که از دیدن غذا ها متاسف شده بود، دستش را به سرش گرفت و با سرزنش رو به جن پیر گفت:
- کریـــــچر! این چیز ها چیه که جلوی ما گذاشتی؟ یعنی هیچ کاری رو نمی تونیم به تو بسپاریم؟

و بعد مالی با حرکت چوبدستی غذاهایی لذیذ را به وجود آورد و با بشقاب های نو تر در جلوی هر فرد قرار داد. همه با ولع شروع به خوردن کردند غیر از سه نفر؛ سیریوس، اسنیپ و دامبلدور. آنها تا زمانی که غذای بقیه تمام شود فقط با غذا ها بازی می کردند و تنها غذایی که در بشقاب ها مانده بود، غذای آن سه بود. سرانجام روز پردردسر و مشقت اعضای محفل تمام شد.

صبح روز بعد

- خب، خب! همه بیدار شدین؟ آماده رفتن هستین؟
- آره آلبوس! فقط کجا داریم میریم؟
- اونجا برسیم آبرفورث براتون توضیح میده!

اعضای محفل از خانه بیرون رفتند و جارو هایشان را فرا خواندند و بعد یکی پس از دیگری پشت دامبلدور حرکت می کردند.
که در همین حین جادوگرانی که همانند توده سیاه بودند در آسمان ظاهر شدند. باز هم نقشه محفلی ها لو رفته بود، ولدمورت باز هم رو دستشان زده بود. آنها به زور از میان جادوگران که هرکدام یکی از طلسم ها نابخشودنی را انجام می دادند رد شدند و توانستند در حواسشان اختلال ایجاد کنند. بالاخره آنها به پناهگاه محفل جدید رسیدند که در یک ساحل قرار داشت.

- آلبوس... قراره رو شنا بخوابیم؟
- راست میگه، زیادی ضایع نیست؟
- خواهش می کنم صبر کنید! آبرفورث... وارد عمل شو!

پیرمرد که ردایش بر تنش زار می زد، جلو رفت و عصایش را بر زمین کوبید. ناگهان زمین لرزه ای ایجاد شد و همه بر زمین افتادند و قصری قدیمی ولی سالم از میان خاک ها در آمد. دامبلدور با دست از برادرش تشکر می کند و با لحنی مهربان رو به بقیه که با تعجب به قلعه نگاه می کردند، گفت:
- این هم پناهگاه جدید محفل که در واقع... در واقع...

دامبلدور از ادامه حرفش عاجز می ماند و برادرش این را درک می کند. آبرفورث جلو می رود و با حالتی تسلی بخش میگوید:
- و درواقع خانه پنهان قدیمی دامبلدور ها است...


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۰ ۲۲:۱۸:۰۳
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۱ ۱۶:۰۹:۲۰

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۰
#24
- عزیزم، مطمئنی بی خطری؟
- نه خیلی با... منظور اینه که آره خیلی بی خطرم!
- پس بیا بغلم قربون چشات!

رودولف با دهانی که آب ازش راه افتاده بود به سمت بلاتریکس رفت که ناگهان جای دستی بر روی سر رودولف نقش بست.

- آخ! این چی بود عزیزم؟
- کف گرگی ورژن سر بود عزیزم!

و بعد جسد بی جان رودولف بر روی زمین افتاد. مرگخواران با تعجب به رودولف نگاه کردند و بعد حواسشان به بلاتریکس جمع شد که انگشتش را روی مرگخواران گرفت و با حالتی تهدید آمیز گفت:
- خب، زود باشین اینو بندازین از پنجره پایین!

لینی سرش را خاراند و با تعجب گفت:
- آخه... کی بندازتش از پنجره؟
- من! خب معلومه شما دیگه!
- آخه یه نگا به هیکل من بنداز و یه نگام به هیکل رودولف... بعد حرف بزن!

لینی به موضوع بسیار ریز و حساسی اشاره کرده بود! بلاتریکس نگاهی ریز و دقیق به هیکل مرگخواران انداخت اما هیچ کدام را به قدر رودولف، چاق و قوی ندید، تا اینکه با حالتی سوال برانگیز و عصبی گفت:
- حالا چه کودی رو سرمون بریزیم؟

تام که پیشنهاداتی بسیار خفن و کارآمد داشت با صدایی آرام و عاقل اندر سفیه گفت:
- یه راهی هست... یه نگاه به اون ور بنداز، یه غول تو این اتاقه! هاگرید! هاگرید می تونه از پنجره بندازتش!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۷ ۷:۳۴:۲۰

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۵۴ شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۰
#25
صبح یک روز دلپذیر بهاری بود و در خانه ویزلی ها همه سخت مشغول آماده شدن، برای سال جدید تحصیلی بودند...

- چارلی بیدار شو خوابالو!
- مامـــان! فقط پنج دقیقه دیگه، لطفــا!
- نه چارلی! زودتر بیدار شو، نمی خوای که کتابات تموم بشن؟

چارلی با ناراحتی و دلی چرکین، پله ها را دو تا یکی می رفت تا اینکه به دستشویی رسید و دست و صورتش را شست و به سمت آشپزخانه رفت.

- صبح بخیر چارلی!
- صبح همگی بخیر!

آرتور پشت میز نشسته بود و داشت روزنامه پیام امروز را می خواند. بیل هم داشت ردایش را که کمی خاکی بود، می تکاند. تا اینکه دوباره مالی با صدایی جیغ جیغی گفت:
- خب زود باشید دیگه، آرتور پودر پرواز آماده است؟
- آره عزیزم! گذاشتمش کنار شومینه.
- خب، خوبه! اول از همه بیل بره، تا به چارلی نشون بده چی کار باید بکنه.

بیل به سمت شومینه پیش رفت و وقتی که توانست به داخل شومینه برسد، یک مشت خاک سبز رنگ برداشت و آن را به سمت خود ریخت و با صدای بلند گفت:
- کــــــوچـــه دیــــــــاگــــون!

مالی، چارلی را به سمت شومینه هل داد و با صدایی آرامش بخش گفت:
- نگران هیچی نباش عزیزم! فقط با صدای بلند بگو کوچه دیاگون...

چارلی به درون شومینه رفت و او هم مانند بیل با صدای بلند گفت:
- کــــــوچـــه دیــــــــاگــــون!

و بعد مالی و در نهایت هم آرتور هم این کار را انجام داد.

- خب بچه ها، همه رسیدین؟

چارلی چند تا سرفه کرد و لباسش را تکاند. آنها در مغازه ردا فروشی خانم مالکین بودند.

- آره مامان! همه هستیم.
- خب، خب! بیل، ردای سال پیشت اندازه ات میشه، پس تو با آرتور برین کتاب هارو بخرین! من هم ردای چارلی رو می خریم...

آرتور و بیل به سمت مغازه کتاب فروشی راه افتادند و از مغازه ردا فروشی بیرون رفتند. مالی برای خانم مالکین دستش را تکان و به او سلام کرد و بعد خانم مالکین نیز به او سلام کرد و سپس به دنبال مترش رفت و شروع به اندازه کردن چارلی کرد.

- خب، خب! فکر کنم این ردا با قد ۱۶۵ و سر شونه ۶۰ خوبه!

و بعد ردای چارلی را در دستش گذاشت. مالی چند سکه طلا از جیبش در آورد و آن را روی میز خانم مالکین گذاشت و بعد با او خداحافظی کرد و دست چارلی را که هنوز از اتفاق صبح خشمگین بود را گرفت و به بیرون برد و به سمت مغازه کتاب فروشی راه افتادند...

- چارلی هنوز هم بخاطر اینکه صبح زود بیدار شدی ناراحتی؟ تو هاگوارتز هر روز باید این موقع بیدار شی!

اما چارلی هنوز خشمگین بود. تا اینکه آرتور و بیل با تعداد زیادی کتاب از مغازه کتاب فروشی درآمدند و برای آنها دست تکان دادند و بعد که مالی و چارلی به آنها رسیدند، آرتور با شادی گفت:
- کتاب ها رو گرفتیم! چوبدستی مونده فقط...
- آرتور! هنوز چوبدستی قدیمی خودت هست...
- نه عزیزم! اون داغون شده، خب من و چارلی می ریم مغازه آقای الیوندر، شما هم پودر پرواز رو آماده کنید.
- اما آرتور...

اما آرتور ادامه حرف مالی را نشنید! چرا که او و چارلی وارد مغازه الیوندر شده بودند.

- سلام آقای الیوندر!
- سلام آرتور، اوه ببین کی اینجاست، ویزلی کوچک!

چارلی به آقای الیوندر سلام کرد و بعد تمام حواسش به آقای الیوندر رفت که از این ور به آن ور چوبدستی می آورد...

- خب این رو امتحان کن...

اما چوبدستی کار نکرد و تمام وسایل در اتاق پخش شد. تا اینکه آقای الیوندر دو سه چوبدستی دیگر را هم به او داد و هر بار همین اتفاق می افتاد تا اینکه چهارمین چوبدستی را به او داد، اما این بار نتیجه ای دیگر حاصل شد...

- خب همینه! چوب درخت زبان گنجشک با مغز موی تک شاخ و ۲۷ سانت و انعطاف پذیر! راستی قیمتم میشه ۵ گالیون!

آرتور ۵ گالیون را روی میز آقای الیوندر گذاشت و با او دست داد و از مغازه با چارلی بیرون رفت. آنها به سمت مالی و بیل رفتند و به آنها گفتند:
- پودر پرواز آماده هست مالی؟
- آره آرتور! به ترتیب قبلی میریم!

و بعد به همان طور قبلی اول بیل پودر پرواز را برداشت و بعد فریاد زد «خـــــانه ویــــزلی!» و بعد چارلی این کار را کرد و در نهایت هم مالی و آرتور با پودر پرواز به خانه خود بازگشتند.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۶ ۱۰:۰۶:۴۳
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۶ ۱۰:۱۹:۲۳
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۶ ۲۰:۲۱:۲۳

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#26
نام: چارلز (چارلی).

نام خانوادگی: ویزلی.

نام پدر و مادر: آرتور ویزلی و مالی ویزلی.

گروه: گریفیندور.

چوبدستی: چوب درخت زبان گنجشک با مغز موی تک شاخ، ۲۷ سانتی متر و انعطاف پذیر.

جبهه: محفل ققنوس.

پاترونوس: اژدها!

ویژگی های ظاهری: موهای نسبتا کوتاهی دارد. قد بلند است و چشمانش آبی رنگ است. و همچنین مانند دیگر اعضای خانواده اش موهایش قرمز رنگ است.

معرفی کوتاه: چارلی ویزلی دومین پسر خانواده ویزلی و برادر کوچکتر بیل ویزلی و برادر بزرگتر پرسی، فرد، جرج، رون و جینی ویزلی است. او در گروه گریفیندور است و در سال دوم توانست جست و جوگر تیم کوییدیچ گریفیندور شود. او علاقه زیادی به اژدها و همچنین موجودات جادویی داشت و بنابر همین علاقه پس از فارغ التحصیل شدن از هاگوارتز به رومانی رفت و در آنجا به مطالعه درباره اژدها ها کرد.
در نظر بسیاری از جادوگران او می توانست در کوییدیچ پیشرفت خوبی بکند و وارد تیم کوییدیچ انگلستان شود اما با توجه به علاقه ای که نسبت به اژدها شناسی داشت، او به عنوان شغل و پیشه خود، کار با اژدها ها را برگزید.
در دوران تحصیلش او تصمیم گرفته بود که حیوانات خانه را به اژدها تبدیل کند ولی موفق نشد و هیچ کدام از جغد ها اعم از ارول تبدیل به اژدهای چارلی نشدند! اما او پس از تلاش های بی نتیجه اش تصمیم گرفت تا شکل اژدها ها را بکشد و آن را به سر و صورت جغد ها بچسباند!
هاگرید علاقه زیادی به او دارد و از نظرش چارلی دوست داشتنی فرزند خانواده ویزلی ها هست.
او نیز مانند دیگر اعضای خانواده اش خون اصیل جادوگری دارد ولی بین قشر های مختلف جامعه جادوگری فرقی نمیذارد.



تایید شد.


ویرایش شده توسط Charlie.Weasley در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۵ ۱۵:۵۲:۰۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۵ ۱۶:۲۵:۰۴

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#27
سلام کلاه!
من آدم شجاع و نترس و مهربونی ام! گاهی بداخلاقم و گاهی هم خوش اخلاق! خانواده و دوستام رو خیلی دوست دارم و براشون ارزش قائلم!

اولویت من:
۱.گریفیندور!

----

گریفیندور

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۵ ۱۴:۳۸:۵۷

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#28

☆☆☆

روی تختش دراز کشیده بود، به خاطرات سال پیشش در هاگوارتز افتاد. هرچند که اتفاقات زیاد خوبی درش نیفتاده بود! از داستان پروفسور کوییرل گرفته اخم های دائم در هم رفته پروفسور اسنیپ! هری غرق در فکر شده بود، که ناگهان صدایی جیغ جیغو او را به خود آورد...

-دابی سلام کرد قربان!

هری با تعجب و وحشت سرش را برگرداند و موجود زشتی را دید که چشمانی بزرگ و گوش هایی دراز داشت. هری وقتی او را دید هول خورد و چند قدم عقب تر رفت و بعد با صدایی که رگه هایی از وحشت درش وجود داشت، گفت:
-سلــــام! تو چی هستی؟ اینجا چی کار می کنی؟

دابی سرش را تکان داد و بعد با صدایی دلسوز، گفت:
-دابی برای این اینجا آمد... که هری پاتر را ببیند... و ازش کمک بخواهد...

هری کمی از وحشتش کاسته شده بود، با صدایی آهسته که مبادا دورسلی ها متوجه آن دو شود گفت:
-آروم تر، آروم تر دابی! چی کار داری با من؟
-آه، قربان ببخشید... دابی جن بد... دابی جن بی تربیت...

دابی بر سر خود می زد و بر خود ناسزا می گفت، هری کمی جلو رفت و دست های دابی را گرفت و بعد با صدایی آرام گفت:
-هیــــس! دابی کارت رو بگو، تو جن خوبی هستی؟

دابی دست از زدن و گریه کردن برداشت و با حالتی امیدوارانه ای گفت:
-دابی جن خوبیه! دابی جن خوبیه!
-آره دابی، حالا کارت رو بگو!
-دابی می خواست به هری پاتر بگه، بگه که... کمک برای آزادی بخواد! لطفا!

هری سریع جلوی دهان او را گرفت و بعد با صدایی که اضطراب درش موج می زد، گفت:
-آزاد شی؟ چطوری آزاد شی؟
-هری پاتر می خواد به دابی کمک کنه! چه افتخاری! چه افتخاری!
-هیــــس، هیــــس! آروم چی کار کنم که آزاد شی؟
-دابی یک تکه لباس می خواد... لطفا قربان!

هری به سمت کشوی لباس هایش رفت، اغلب لباس هایش لباس های پاره و پوره دادلی بود. او بالاخره یک تکه لباس را درآورد. یک جوراب با سوراخی خیلی بزرگ بود. او جوراب را به او داد و بعد با صدایی پر از استرس گفت:
-اینو بگیر دابی و سریع برو!
-هری پاتر دابی رو کمک کرد؟ ولی از دابی ناراحته، آیا؟
-نه فقط سریع برو! دابی... چیز...جن خیلی خوبیه!
-ممنون هری پاتر!

و بعد دابی با یک بشکن رفت و در همین حین عمو ورنون در اتاق هری را باز کرد و با عصبانیت گفت:
-نصفه شب، یادت اومده لباسات رو مرتب کنی؟ بگیر بخواب!

و بعد با عصبانیت در اتاق هری را بست و هری به سمت تختش رفت و به دابی و اتفاقات آن روز فکر کرد. مثل اینکه دنیای جادویی با هری ناسازگاری دارد!


هرچند آزاد شدن جن خونگی نیاز به گرفتن لباس از صاحب خودش داره، اما خوب نوشته بودی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۵ ۱۳:۳۵:۵۵

اژدها... از جلو نظام!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.