هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
#21
به منظور طبیعی تر نشان دادن ماجرا،بلاتریکس مشتی در صورت کتی بل خوابانده بود تا خون دماغش طبیعیتر به نظر برسد و بلومون،با کوفتن هندوانه به دست و پای کتی،گریم کبودی دست و پایش را بر عهده گرفته بود.یک گریم کاملا طبیعی!دلیلش هم این بود که اسلیترینی ها وانمود نمیکنند،آنها همیشه عمل میکنند.
و در مجموع،منظره ی ساختگیِ کتی بلِ مجروح و خسته در شبی تاریک،کاملا طبیعی و زیبا به نظر میرسید.

کتی،با ایما و اشاره از مرگخواران درباره ی خوب بودن گریمش پرسید.مرگخواران از پشت دیوار ها داشتند لایک نشان میدادند که صدای پای جدیدی به گوش رسید.

- کتی!اوه چه بلایی سرت اومده عزیزم؟

جیانای محفلی دل نازک، با دیدن کتی کبود و خونین بسیار متاثر شده بود.کتی هم از خدا خواسته با صدایی خسته گفت:
جیانا دوست خوبم...نمیدونی با چه بدبختی از دست مرگخوارا فرار کردم.میدونی میخواستن چه بلایی سرم بیارن؟اونا میخواستن آب مغزم رو فقط برای بی حسی دندون مار اربابشون بیرون بکشن!

بلاتریکس از پشت بوته ها دندان قروچه ای کرد:این دختره مثل اینکه واقعا دلش میخواد زودتر بمیره ها...

لینی:آروم باش بلا،اتفاقا به عنوان یه گریفیندوری خوب داره نقش بازی میکنه.

جیانا بازوی کتی را گرفت و درحالی که با همدیگر دور میشدند به او گفت:نگران نباش..تو محفل جات امنه.نمیذارم دیگه کسی اذیتت کنه.

و کتی درحالی که از درد کبودی دست و پایش واقعا میگریست،از پشت به مرگخوار ها لایک نشان داد.

در محفل:

کتی برای مطرح کردن این نقشه به تام لعنت میفرستاد.روی باند پیچی هایی که جیانا برایش انجام داده بود را محفلی ها با استیکر قلب تزئین کرده بودند.از در و دیوار قلب و خرس میبارید و بدتر از آن،همه ی محفلی ها کمی آنطرف تر با تم پونی کوچولو و خرس های مهربون،با لباس های صورتی و قرمز،ولنتاین را جشن گرفته بودند و آب آلبالو میخوردند.این حجم از عشق حال کتی را بهم میزد.
حداقل شانسی که کتی آورده بود این بود که در حین پانسمان،خود را به خواب زده بود و حالا روی کاناپه،جلوی شومینه دراز کشیده بود.جایی که خوشبختانه هیچکس بیدار شدنش را نمیدید.

به آرامی از جای خود برخواست و از گوشه ی مبل،نگاهی به اطراف انداخت.
کمی آنطرف تر،محفلی ها میگفتند و میخندیدند.
دامبلدور در حالی که پاپیون صورتی روی ریشش را مرتب میکرد گفت:
شنیدم اخیرا ریموس نسبت بهت بی اعتنا شده درست میگم تانکس؟

چشمان تانکس برقی زد.از جیبش شیشه ای در اورد که روی آن قلب صورتی کشیده شده بود.

- اگه بیشتر از این ادامه بده مجبورم از روش دیگه ای استفاده کنم.

- ای شیطون بلا.

و نیمفادورا شیشه را دقیقا کنار خودش،روی میز گذاشت.
در همین‌لحظه ذهن کتی جرقه ای زد.((اگر میتوانست معجون عشق را در نوشیدنی ۶ نفر از محفلی ها بخوراند و آنها را عاشق خود کند،میتوانست آنهارا از محفل بیرون بکشد و مستقیم تقدیم به ارباب کند))
از این فکر موجی از هیجان در وجودش خروشید.
کمی آنطرف تر،صدایی نظر کتی را دوباره به خود جلب کرد:
برم ببینم این دختره بیدار شده یا نه.نمیخوام مهمونی ولنتاین رو از دست بده.



ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۵ ۱۹:۰۱:۱۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۵ ۱۹:۰۴:۳۵

در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۰
#22
تام ریدل:چرا ولم نمیکنی؟چرا نمیذاری راحت باشم

مورگانا:ول کُنم به چشمات اتصالی کرده...خراب شده

تام ریدل موهای پریشان مشکی اش را کنار میزند و چشم های شهلای مشکی اش را به چشمان سفید مورگانا میدوزد.

مورگانا: بذار دوستت داشته باشم تام...

تام لبخند میزند.باد روی عرشه ی کشتی در موهای نقره گون مورگانا میپیچد و بر گونه های رنگ پریده اش دو گل سرخ جوانه میزند.

تام ریدل:البته که اجازه میدم.

و مورگانا را که دستش از پشت بسته شده و روی تخته ی چوبی ایستاده،بیشتر به سمت دریا هل میدهد.کوسه های گرسنه که گویی همه چیز را میبینند،جنب و جوششان بیشتر میشود.

- قاااار قااااااار!

رشته ی افکار مورگانا نه تنها پاره میشود، بلکه طوری جر میخورد که با هیچ چیز دیگر نمیشد آنرا وصله پینه کرد.مورگانا از فرط عصبانیت جام مشروب شربت آلبالو را که در دستش بود خرد میکند.

- زهر باسیلیسک جوناتان!همین روزاست که به عنوان قربانی به نجینی پیشکشت کنم.

جوناتان بالهایش را به هم میزند و روی دسته ی مبل سفید مینشیند.

- ولی خبر دسته اول برات دارما!

در چشمان سیاه کلاغ،برقی میدرخشید.مورگانا با این فکر که خبر جوناتان بتواند گستاخی اش را جبران کند چند لحظه ای خود را آرام کرد.

- خیلی خب...بگو.

کلاغ سفید نگاهی به اطراف انداخت و بعد منقارش را نزدیک گوش مورگانا برد.پس از اندکی پچ پچ،ناخنهای مورگانا درحال فرو رفتن در کاور مبل بود و پلک چپ چشمش شروع به لرزش کرد.

- استیوپفای!

جوناتان بیچاره از پشت چنان به دیوار خورد‌که پرهایش در هوا پخش شد.درحالی که نیمه جان روی زمین افتاده بود گفت: خب من‌ چیکار کنم مگه تقصیر منه بانو؟مگه من رفتم اینارو باهم جور کردم؟بلاتریکس لسترنج از بچگیش یکی از نزدیکترین ها به لرد ولدمورت بوده!

مورگانا پاسخی نداد.درحالی که خون در چشمان سفیدش میجوشید تلپورت کرد.

کنار دریاچه:پشت بوته های تمشک

- آآااخ!

مورگانا هروقت عصبی بود محاسباتش اشتباه میشد.اینبار درست وسط بوته ی تمشک پر از خار ظاهر شده بود.همانطور که مشغول جدا کردن خار ها از موهایش بود چشمش به لرد ولدمورت و بلاتریکس افتاد که با هم کنار دریاچه قدم میزدند.درحالی که لبهایش از خشم میلرزید لبخندی شیطانی زد و گفت:بلاتریکس عزیزم...آماده باش که میخوام بیام تو بدنت مهمونی!

سپس همانجا چهار زانو نشست و شروع کرد به خواندن اورادی که فقط خودش میفهمید.
و چند متری آنطرف تر،بلاتریکس برای گفتن حرفش این پا و آن پا میکرد و سرخ و سفید میشد.

بلاتریکس:راستش ارباب.من میخوام یه اعترافی بکنم...راستش نمیدونم چطوری باید بگم

لرد:بگو بلاتریکس.گفتن و مردن بهتر از نگفتن و پنهانکار بودن نزد ارباب است.همیشه یادت باشد

بلاتریکس:خب...

بلاتریکس حرفش را خورد.نفسش ناگهان بند آمد و چشمانش سفید شد.

لرد:بلاتریکس؟حالت خوبه؟

خیلی زود چشمان سفید شده ی بلاتریکس به حالت عادی بازگشت

- آره...خوبم چیزی نیست

- خوب است.اعترافت را بکن

- ام...اعتراف؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۱۹:۴۷
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۵۶:۴۴

در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#23
نام:مورگانا لی فای

حیوان خانگی:کلاغ سفید

ویژگی های ظاهری:
زال،موها،ابروها و مژه ها و پوست کاملا سفید،چشمان نقره ای،بدن لاغر و بلند،همواره ردای سفید به تن.صورت باریک.

داستان من:از وقتی که من با بدن و موهایی تماما به رنگ برف در خاندان سلطنتی لی فای پا به دنیا گذاشتم،به گفته ی مادرم نحسی و شومی را با خود همراه آوردم.و با وجود اینکه من از برادر شیرین عقلم،آرتور بزرگتر بودم،او را برای ولیعهدی انتخاب کردند.پس من هم منطقی ترین کار ممکن را کردم،افسار اسبم را به دست گرفتم و در دیار کاملوت،رهسپار سرنوشت خود شدم.از هر کوی و برزنی که گذر میکردم نگاه های سنگین مردم را حس میکردم.اسمم را گذاشته بودند شبح بانوی کاملوت!.باورم نمیشد که مردمی که زمانی قرار بود ملکه ی آنها باشم،اینگونه از من بیزار باشند.تا اینکه در میان همه ی این تنهایی ها شخصی به نام مرلین وارد زندگی من شد.کسی که در ابتدا دوست و معلم من بود و بعد هم بزرگترین دشمن من.او جادو را به من آموخت و زمانی که دریافت در ورطه هایی قدم گذاشته ام که او هرگز جرعت قدم گذاشتن نداشت،به من پشت کرد و به دشمنی با من برخواست.
مرلین کاری کرد که اولین عشق و تنها عشق من که متعلق به او بود،در سینه ام برای همیشه مدفون شود.عشقی که هرگز حرفی درباره ی آن زده نشد.
خیلی زود آوازه ی مرزشکنی های من در سراسر سرزمین پیچید و به باور های شوم مردم درباره ی من دامن زد.دیری نینجامید که در کوچه و برزن آگهی هایی را بر دیوار میدیدم که عکس من بر روی آنها بود و برای دستگیری‌ من جایزه های کلانی تعیین شده بود.
تا آنکه یک‌ روز،خشم و نفرتی که در سینه داشتم سرریز شد و به بیرون تراوید.نمیدانم چه شد که خود را میان خاکستر ها و تکه های آتش،میان تالا بزرگ قصر،بالای جنازه ی پدرم دیدم.دستهایم به خون رنگین شده بود و از خنجرم خون میچکید.بوی جادو و انفجار فضا را پر کرده بود.کمی آن طرف تر،شمشیر در دستان آرتور جوان میلرزید.فریاد زنان به سمت من دوید.راه فراری وجود نداشت پس تمام قوای خود را به کار گرفتم و شکافی در فضا ایجاد کردم و خود را درون آن پرت کردم.بی آنکه مقصدی تعیین کرده باشم.
چشمم را که باز کردم با جهانی ناآشنا روبه رو شدم.اما به نظر می آمد در موقعیتی ظاهر شده ام که نباید میشدم.بر روی سازه ی ساختمانی نیمه کاره درحالی که ۴ جادوگر با چوبدستی هایی در دست به من خیره شده بودند.که البته پس از آشنایی با آنها خود را بسیار خوش اقبال یافتم. چرا که آنها از بزرگترین و خردمند ترین جادوگرانی بودند که شناختم.
یکی از آنها به نام سالازار اسلیترین،تبدیل به یک رفیق قدیمی برای من شد.زیرا او بیش از همه غرایز و اهداف مرا درک میکرد‌.
آن سازه در آخر به مدرسه ای بزرگ و باشکوه مبدل شد.
من در این سرزمین ماندگار شدم و قرن ها زندگی کردم و حتی دوباره دل بستم.به پسری با چشمانی به رنگ شب .او اسرار آمیز ترین جادو ها را همچون چیستانی آسان حل میکرد. هوش سرشاری که داشت، بعد ها مریدان بسیاری را به خود جذب کرد و آن نوجوان خوش قیافه مبدل به ارباب تاریکی شد و البته بدنی جدید برای خود برگزید.اما این موضوع ذره ای از علاقه ی من به او نکاست.زیرا موجودات تغییر میکنند.اما چیزی درباره ی من گویی هیچگاه تغییر نمیکند زیرا حتی در این سرزمین به من بانوی سفید میگویند.

اخلاقیات:
من هیچوقت خوانواده و زادگاهم رو فراموش نمیکنم.من عاشق اونها هستم،پس اگه به قلعه ی کوچک من در انتهای جنگل ممنوعه بیاید،میبینید که چطور پدر و مادرم رو با لباسهایی زیبا و تمیز توی شیشه نگهداری میکنم و هر روز تمیزشون میکنم.
ضمنا من عاشق طبیعت و حیواناتم و ذره ای بهشون آسیب نمیزنم.اونها منبع آرامش و انرژی من هستن و من از گوشت اونها نمیخورم.فقط محض تنوع گاهی گوشت انسان میخورم و البته گوشت بچه هارو بیشتر ترجیه میدم.ناگفته نمونه که قبلش کلی باهاشون بازی میکنم،بهشون شکلات میدم و خوشحالشون میکنم.
یه خصوصیت عجیب من اینه که هرجا که میرم تاریک میشه.حتی چراغ ها خاموش میشه
من اینقدر همه رو دوس دارم که میخوام وارد ذهنشون بشم و کارهایی که نمیتونن انجام بدن رو خودم براشون انجام بدم.
البته دوستان بهش میگن تسخیر...ولی به هر حال
من عاشق همه هستم و به همه عشق میورزم
من "بانوی سفیدم"

علاقه مندی ها:تاکسیدرمی،تسخیر،شکلات های قلبی،رز های سفید،آواز،شعر و ادبیات جادویی،گیاهشناسی


تایید شد؛ خوش اومدی.


ویرایش شده توسط Afrodeity13 در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۱ ۱۶:۲۲:۰۷
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۰:۰۵:۱۰


پاسخ به: اگه کلاه گروه بندی رو سرتون بگذارن تو کدوم گروه می افتید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۹:۲۷ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#24
سگ‌ درصد...شایدم مار درصد :
اسلیترین

خب چون آدمِ با پنبه سر بُری هستم
و اینکه جادو برام قدرته
به استعداد،کارما و قانون جذب معتقدم
و باور دارم واقعا هرکسی جادوی واقعی رو درک نمیکنه
باور دارم جادو اون علمیه که به نهایت پیشرفت خودش رسیده باشه
اما دلیل نمیشه هرکی حرف از علم بزنه ریونکلاوی باشه.هوم؟:))



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#25
درود

(با غرور و اباهت به سمت صندلی گروه بندی میرود.صحنه آهسته اتفاق میفتد و دوربین موهایش را نشان میدهد که در باد میرقصد.همه در کف او میمانند که ناگهان پایش به پله گیر میکند و صورت با وقارش ناگهان بی وقار میشود.دهانش باز میشود و چشمهایش از گشادی جر میخورد.صحنه آهسته ی گشادی چشم های مابقی دانش آموزان دیده میشود.اما در نهایت خودش را نزدیک به برخورد به زمین میگیرد و دماغش را نجات میدهد.خودش را جمع کرده و روی صندلی زیر کلاه گروهبندی مینشیند)

خب من دختر دلرحمی هستم.شکار کردن رو دوس دارم و قبل از خوردنش،یه کم باهاش بازی میکنم،نازش میکنم و بعد سرش رو قطع میکنم.
ضمنا ترجیه میدم با هیچکس تو مدرسه درگیر نشم،دعوا نکنم و دردسر ایجاد نکنم.فقط اگه دیدید یه روز صبح بیدار شدید و یه دست یا پاتون غیبش زده،من خبر ندارم.
معجون سازی و جادوی سیاه..اهم...عذر میخوام دفاع در برابر جادوی سیاه رو خیلی دوست دارم.ببخشید یه تیکه گوشت تو دندونم گیر کرده.بگذریم
معجون سازی،تغییر شکل و همچنین عشق ورزیدن رو دوست دارم
ضمنا من یه کلکسیونر هستم.از اونجایی که عاشق همه هستم دلم میخواد همه رو داشته باشم پیش خودم تو شیشه.تر تمیز و مرتب و هر روز هم با شیشه پاک کن قوطیشونو پاک میکنم.
عاشق روشنایی هستم.دوست دارم فضا روشن باشه موقع قتل...ببخشید درس خوندن..اه نمیدونم چرا این تیکه گوشتی که گیر کرده تو دندونم در نمیاد
بیخیال اصن
هرجور خودت صلاح میدونی کلاه جون.
اسلیترین دیگه؟کام آااان
دوستت دارم
با عشق

اسلیترین!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط Afrodeity13 در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۱ ۰:۰۵:۳۹
ویرایش شده توسط Afrodeity13 در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۱ ۹:۰۹:۱۳
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۱ ۱۱:۳۳:۳۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#26
در جواب به این تصویر

- من نمیتونم فراموشش کنم!نمیتونم!

- آخه بعد از اینهمه مدت؟

آخرین بارقه های افق از میان پنجره های سنگی قلعه به راهروی خلوت میتابید.صدای مکالمه ی دو دانش آموز از یکی از کلاس های خالی شنیده میشد و همزمان در صدای قدم های بلند و پیاپی سوروس اسنیپ بر مرمر های کف راهرو گم میشد.هرکسی در این موقع از روز در راهرو های مدرسه پرسه میزد،میتوانست کوچکترین صدای ممکن را بشنود.با گذر اسنیپ از جلوی در کلاس،لحظه ای سکوت برقرار شد و سپس مکالمه با صدای آهسته تری ادامه پیدا کرد که البته در شنیده نشدنش تاثیری نداشت.

- من همیشه بهش فکر میکنم.مثل این میمونه که ازم بخوای صحبت کردن رو فراموش کنم...

پوزخند محوی بر لب های اسنیپ نقش بست.در ذهن،رفتار های کودکانه ی آن دو جوان را در عشق و عشق بازی های مضحکشان ملامت میکرد.افسوس!که هیچ دانش آموز نمونه ای در این مدرسه پیدا نمیشد که اسنیپ کمی به او امید ببندد.یکی مثل خودش،درسخوان،پیگیر،پیش فعال...کمی بیشتر فکر کرد،ناکام،شکست خورده،تو سری خور...نفس عمیقی کشید و با کلافگی سرش را تکان داد.اما آیا واقعا دنبال کسی مانند خودش میگشت؟

در همین افکار غوطه ور بود که ناخوداگاه به سمت راستش نگاه کرد.درب اتاق ضروریات را رو به رویش میدید.چه چیزی او را به این سو کشیده بود؟

در را که باز کرد،بوی گرد و خاک و کاغذ کهنه مشامش را پر کرد.به آرامی وارد شد و در را بست.چشمانش را در اتاق چرخاند.خودش هم خوب میدانست که دنبال چه چیزی میگردد.

پرده ی سیاه را از پیکره ی صیغلی اما خاک گرفته ی آینه پایین کشید.در سکوت به تصویر خود در آینه خیره شد.با آنکه مشتاقانه در انتظار پدیدار شدن آن تصویر بود چشمانش را بست.

گاهی درد ها لذت بخش میشوند.مانند خاراندن جای متورم و قرمز نیش پشه،مانند کندن جای خشک شده ی زخم در حال درمان.مانند خیره شدن به آینه ی نفاق انگیز...اما همه ی اینها کارهایی احمقانه و پوچ بود که سوروس از خودش انتظار نداشت.با این حال نمیدانست چرا اینجاست.

چشمهایش را باز کرد.قرینه ی سیاه چشمانش میلرزید.همزمان از غمی واقعی و از هیجانی پوچ.از غم از دست دادن تنها کسی که دلش را میلرزاند و از هیجان دیدن این تصویر.هرچند غیر واقعی اما زیبا و دوست داشتنی.

لیلی را در میان بازوانش میدید.بر لب های سوروس درون آینه لبخندی نقش بسته بود که بعد از لیلی برای همیشه محو شده بود.نگاه سبز لیلی،گونه های سوروس درون آینه را سرخ کرده بود.در چشمانشان زندگی جریان داشت.انگشتانشان در هم قفل شده بود.دنیای درون آینه،جایی بود که سوروس میخواست در آن باشد.حتی به قیمت از دست دادن وجودیتش و تبدیل شدن به یک رویا و توهم.

اینبار سوروس باید به خود میخندید.با کتاب روی سر نوجوانِ خاک گرفته ی درونش میکوبید و تشر میزد که حواسش به درسش باشد.اما نمیتوانست.همه را حریف بود جز خودش.جز آن نوجوانی که هیچوقت نوجوانی نکرد.هیچوقت گل سرخ نخرید و هیچوقت انتظار آمدن لیلی را در سکوت شبی برفی،کنار درخت کریسمس نکشید.

صدای دو نوجوان بی اختیار در سرش پیچید.

"- آخه بعد از اینهمه مدت؟
- من همیشه بهش فکر میکنم..."

خیلی خوب نوشته بودی. توصیف هات خیلی خوب بود و تقریبا همه نکاتو رعایت کردی. اما یکمی فاصله هات زیادی بود، بعضی جاها میتونستی نزاری. در کل واقعا عالی بودی.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی![/i]


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۰ ۲۲:۳۸:۳۶
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۰ ۲۲:۴۱:۰۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.