دوئــلــگــاه!لردشون ولدمورت، روی شاه صندلی کافه ی محفل لم داده بود و به طور فرعونانه ای، خوشه های پنجاه تایی انگور رو یک ضرب تو دهنش قرار میداد و همونطور که صدای "ملچ ملچ" ـش فضای
استودیو کافه رو پر کرده بود، مثل بقیه ی محفلیا و مرگخوارا، داشت دوئل تدی و ایوان رو تماشا میکرد.
- استیوپفای!
- اکسپلیارموس!
- پتریفیکوس توتالوس!
- اکسپلیارموس!
- مورفینوس!
تد ریموس لوپین، طلسم "راهیان فضا" ی ایوان رو با یه شیرجه، جاخالی داد و جیمزِ بیشاخ هم که فرصت رو مناسب دیده بود، به کمک تدی شتافت و چوبدستی برادرش رو محکم چسبید و به دنبال یه جیغ صورتی-فیروزه ای، یه "سوپر پروفشنال اکسپلیارموس" حواله ی ایوان کردن.
- عــــــــــــــعـــــــــــــعـــــــــــــا!
طلسم، مثل یه فاتالیتی عمل کرد و این مرگخوار بخت برگشته، یه بار دیگه به کپه استخون تبدیل شد و به دنبال تکرار شدن شکستش، خشم ولدمورت رو بدجوری برانگیخت.
- بـی عـرضـه! چطور جرأت میکنی در محضر ما و در مقابل گرگینه ای به این گُمنامی، چنین عملکرد ضعیفی از خودت نشون بدی؟!
جمجمه ی ایوان مخوف دهن باز کرد و آروم نالید:
- اَ.. اَربــاب...
ولدمورت که چهره اش کم کم داشت عمو ورنونی میشد، رو کرد به آمبریج:
- دلوروس! این کریه المنظر رو به سزای عملش برسون که حالمون رو بسیار ناخوش کرده.
آمبریج که این روزا از اجساد فسیل شده و وسایل دور ریختنی به خوبی بهره برداری میکرد، اطاعت کرد و ایوان رو با خاک انداز جمع کرد و ریختش توی جیب شلوار لی گنده ای که کُل گنجایش چوب لباس رو پر کرده بود و به دنبال این عمل، بطور یهویی، برف بیرون کافه، روون تر و دراماتیک تر از قبل به بارش ـش ادامه داد.
ولدمورت که از شر ایوان خلاص شده بود، بلافاصله یارانش رو برای تعیین حریف بعدی تدی، از نظر گذروند که یهو نگاهش روی لودو بگمن قفل شد.
لودو که از حال و احوال ایوان خیلی چیزا آموخته بود، ملتمسانه گفت:
- اربـاب.. نــه.. خـواهش میکنم نـــه..
- به تصمیماتمون اعتراض نکن، لودو!
- من جرأت ندارم همچین جسارتی بکنم، ارباب.. فقط..
لودر میخواست حرفش رو کامل کنه که ناگهان نگاه تیتانیومیِ ولدمورت ارتباط عمیقی با نگاه اورانیومی ـش برقرار کرد و در نتیجه ی این تبادل نظر، اورانیومِ بگمن خیلی غنی شد و شرطی باز، فوراً از صندلیش بلند شد تا به مصاف گرگینه ی فیروزه ای بره.
اتــاق بــغــلــیآلبوس دامبلدور با تصور رویارویی پیرمردی بدون ریش در برابر مردی سر تا پا کچل، آب دهنش رو قورت داد، رو به محفلیا برگشت و به گوشه ی اتاق اشاره کرد.
- آه فرزندانم.. اونجا رو.. فاوکس در شرف تولدی دیگره!
ملت محفلی هم کمبود فسفر از خودشون نشون دادن و روشون رو برگردوندن سمت همون نقطه ی مذکور. پروفسور هم فرصت رو غنیمت شمرد و دوید سمت در اتاق تا بگریزه و کلا قید کافه رو بزنه که ناگهان فسفر به شدت توی اعماق وجود محفلیا ترشح شد و عین گله کایوتی که راود رانر دیده باشن، هجوم آوردن سمت پروف و عین مور و ملخ ریختن روش و هرکدوم به قسمتی از بدنش چنگ انداختن.
ماندانگاس که به طرز فجیعی زیر دست و پاها کتلت شده بود، پیکرش مثل لاستیک روی زمین پهن شد و نیمی از روحش به ملکوت اعلی پیوست و اون یکی نصفش هم به درون جسم دامبلدور نفوذ کرد.
- عـــــع! .. ولم کنیــن! بزارین فلنگو ببنــدم! .. آی مردم! .. کمـــک!
تانکس همونطور که ریش فرضی دامبلدور رو چسبیده بود، گفت:
- نه! پروفسور، حال ما رو دریابین! ما محفلیا.. همون بدبخـ...
و صداش بین جمعیت انبوه محفلی گم شد و ویولت بودلر، تریبون رو در دست گرفت و زل زد تو چشای پروف.
- پروف! گوش بِیگی بینیم چی میگم.. اگه شِنُفتی و فَهمِستی که فبهالمُراد.. اگرم نَشنُفتی که منم خوش نئارم دو کَلومَم رو نشنفـ..
اما ادامه ی کلمات ویولت هم در میان سیل عظیم ملت ناپدید و این بار یوآن آبرکمباین که چیزی هم از بولدوزر کم نداشت، "چشم در چشم ناظر قدح" شد.
- هی، هی، هی، پروفسور! ما نباید این فرصت رو از دست بدیم. این آخرین شانسمون برای مایه دار شدنه!
دامبلدور که داشت زیر فشار ملت داشت خفه میشد، همزمان هم نچ نچی کرد و هم سرش رو به نشانه ی رضایت، تکون داد. انگار روح ماندانگاس موجب اختلال واکنشی دامبلدور شده بود.
گودریک که به این راز پی برده بود، ممد، کورممد، نقی، تقی، اکبر و اصغر ویزلی رو کنار زد، بسمل[!] به زبون آورد و بعد.. شمشیرش رو تا ته، فرو کرد تو حلق دامبلدور!
- عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!
نیمه ی روحِ شریف و پاکِ ماندانگاس، با سوز دل[!] ، به دنبال لنگه ی دیگه ـش پرواز کرد و تو هفت آسمون اوج گرفت و به دنبال اون، سکوت اتاق رو در بر گرفت. همه به رییس محفل که داشت نفس نفس میزد و بزاق بالا میاورد، چشم دوخته و منتظر پاسخش بودن.
صدای رسای ولدمورت از دوئلگاه به گوش رسید:
- دوئل بـسـه! به کمـی رقــص نیازمندیــم!
و هکتور هم جواب داد:
- ارباب.. میخواین از معجون "مایکل جکسون احضار کن" استفاده کنم؟!
اینجا بود که محفلیا بیشتر از قبل به دامبلدور چنگ زدن. طوری که پیرمرد به زحمت و با چشمای ضربدری، قیافه های طلبکارانه ی هم سنگرهاش رو دونه دونه از نظر گذروند.
و بعد.. با خفگی، اما با همون لحن متین همیشگیش گفت:
- اوه.. حق.. با شماهاست.. فرزندانم.. باید.. از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!