هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷
تصویر کوچک شدهامروز برایم روز خیلی مهمی است چون کلاه گروهبندی را روی سرم می‌گذارم تا مشخص شود که داخل چه گروهی میروم ،خودم که دوست دارم در گروه اسلیترین ها باشم.

آنقدر حس خوبی دارم که نمیتوانم آن را بیان کنم.

امروز همه بچه ها حس من رو دارند، چون آنها هم باید گروه بندی می شدند.

توی راه رسیدن به سالن هم ذوق داشتم و هم اضطراب ،چون نمیدونستم داخل کدوم گروه میروم.

بالأخره وارد سالن شدیم ، جمعیت زیادی اومده بود ، با دیدن ازدحام ،اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد.

منتظر بدوم که ، دامبلدور با کلاه گروهبندی وارد سالن شد.

بعد از مدتی بچه ها دانه دانه میروند و عضوگروه ها میشوند.

ماریانا که کنار من نشسته بود گفت: حالا دیگر نوبت توست برو تا انتخاب شوی.

بلند شدم و رفتم به سوی صندلی مخصوص گروهبندی، تمام وجودم می‌لرزید اما دلم را مطمئن کردم که فقط یک انتخاب است.

روی صندلی نشستم و کلاه را روی سر گذاشتم و چشمانم را بستم.

بعد از لحظاتی....

صدایی بلند گفت گروه اسلیترین

تمام حاظرین و هم گروهی هایم برایم دست میزنند.

تمام بدنم غرق در خوش حالی است.و به سوی میز مخصوص اسلیترین ها میروم.

درود دوباره فرزندم.

این خیلی بهتر بود. اگرچه بازم روند سوژه سریع بود و یه حالت گزارش مانندی داشت اما مشخصا خیلی پیشرفت کردی و وقت بیشتری هم گذاشتی.
توصیفاتت میتونستن بیشتر باشن و بیشتر برای خواننده فصاسازی کنی. اما با این حال بعضی جاها از احساسات شخصیت اصلی گفتی و این خیلی خوبه.

دیالوگ ها رو هم این طوری بنویس و علامت های نگارشی فراموش نشن:
نقل قول:
صدایی بلند گفت گروه اسلیترین

صدایی بلند گفت:
- گروه اسلیترین!


با این که جای کار زیادی داره رولت، اما مطمئنا توی فضای ایفاش نقش رفع میشن اشکالاتت.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۵ ۴:۰۷:۴۷

S.o.l.t.a.n


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷
مرگخواران با تكان سر و دست و قيچى، موافقتشان را اعلام كردند.
محفليان نگاه هايى حاكى از دلزدگى به آنها انداختند.
آمليا به سختى دلش را كه از شدت زدگى، از چشمش بيرون پريده بود و جست و خيز كنان مى رفت كه خودش را فرق كله ادوارد بكوباند، گرفت و مجددا سر جايش قرار داد.
-مثلا انگار ما دوست داريم با شماها همكارى كنيم! از قديم گفتن ققنوس با ققنوس، مار با مار!

و "ايش" گويان رويش را از مرگخواران گرداند.

-درستش هم همينه. دامبل به جبهه خود... لرد به جبهه خود!

در كسرى از ثانيه، سلول مشترك زندانيان، دو قطبى شده و اعضاى هر جبهه، در گوشه اى از سلول جمع و مشغول بررسى راه هاى موجود براى فرار و پيوستن به جبهه شان بودند.

ادوارد در حالى كه قيچى هايش را به كمك ديوار سنگى سلول تيز مى كرد و به دنبال چيزى براى بريدن بود، نگاهى به نارسيسا انداخت.
-تو كه وزارتى بودى... اينجا چيكار مى كنى؟

نارسيسا با افتخار سرش را بالا گرفت و دندان هايش را به نمايش گذاشت.
-وفادارى من تماما متعلق به اربابه!
-سبزى!
-ها؟!
-سبزى لاى دندونته!

و نارسيسا ديگر هيچوقت دندان هايش را به نمايش نگذاشت!

-راه فرار... بايد از اينجا فرار كنيم... اما چجورى؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷
در وزارت چه می گذرد؟

در این چند روز ، شاهد تحرکات و قوانین عجیبی از سوی وزارت بوده ایم. پادشاه آرسینوس جیگر که در گذشته از بهترین مرگ‌خواران و نزدیکان لرد ولدرمورت بود در برنامه ی زنده نشان مرگخواری دستش را محو کرد و از یکپارچگی مردم و قدرت طبقه ی عام سخن گفت.

ولی چه چیزی باعث شده یکی از نزدیک ترین مرگ‌خواران به ولدرمورت اینگونه و اینقدر سریع تغییر جبهه دهد؟ تازه ماجرا وقتی عجیب تر می شود که آرسینوس جیگر در بیانیه ای رسمی اعلام می کند که هر دو جبهه ی مرگخوار و محفل ققنوس باید نابود شوند. چه چیزی باعث شده او تبدیل به دشمن ولدرمورت شود؟

شایعات عجیبی درباره ی این رفتار جنون آمیز پادشاه در میان مردم پخش شده است. این امکان وجود دارد که همه ی این کار ها دسیسه ای بر علیه مردم باشد. اینکه پادشاه تصمیم به نابودی جبهه ی مرگخوار گرفته صحیح و کاری درست است. چون مرگ‌خواران جنایتکاران جامعه هستند و اهداف تاریکی در سر داشته که باعث نابودی جامعه ی جادوگران می شود. اما چرا باید گروه محفل ققنوس نابود شود؟ محفلی که تنها هدف آن مبارزه با جنایتکاران و مافیای جامعه است چرا باید نابود شود؟ وجود محفل چه ضرری می تواند برای مردم داشته باشد که آرسینوس جیگر کمر به نابودی آن بسته است؟ و چه عجیب که آرسینوس طی مصاحبه ای با شبکه ی تلوزیونی « طلوع » گفته که ابتدا باید محفل نابود شود. چرا که خطرناک تر از مرگ‌خواران است. آیا این حرف عجیب و خنده دار نیست؟ محفل در طول سالهای تاسیسش تنها هدفش حفظ امنیت جامعه و نابودی مجرمان و جنایتکاران است از مرگخوار ها خطرناک تر است؟

هرچند که شعار آرسینوس به وجود آوردن جامعه ای یکپارچه و بدون جنگ و به قدرت رسیدن طبقه ی عوام است ، اما او اهداف دیگری در سر دارد. در واقع نقشه ای که آرسینوس برای مردم کشیده بسیار دقیق و زیرکانه است. او با سو استفاده و تحریک احساسات و هیجانات مردم فقط قصد نابودی محفل ققنوس را دارد. محفلی که مرگ‌خواران در طی سالها مبارزه ی سخت هرگز نتوانستند آن را از بین ببرند. آرسینوس و مرگخواران خوب فهمیدند که تا زمانی که این گروه ( محفل ققنوس ) بین مردم محبوب بوده و مورد حمایت است نمی توانند آن را شکست دهند. پس با نقشه ای کثیف و شیطانی با کمک آرسینوس جیگر و با بهانه ی ایجاد امنیت و رفاه جامعه می خواهند به وسیله ی خود مردم این گروه را از بین ببرند.

در واقع آرسینوس جیگر تنها نشان مرگخواری را از دستش پاک کرده و از درون همچنان همان مرگخوار جان جانی اربابش است. او با فریب جامعه ی جادوگری و سو استفاده از عدالت طلبی مردم می خواهد محفل ققنوس را که سازمانی مردمی و امنیتی است از بین ببرد. او با این کار راه را برای مرگ‌خواران بسیار هموار می سازد و وقتی نوبت به نابودی گروه ولدرمورت می شود از اهدافش پا پس می کشد. مطمئن باشید که او هرگز گروه مرگ‌خواران را نابود نخواهد کرد. به زودی باید شاهد جنگی بزرگ باشیم و اگر محفل در این جنگ نابود شد شکی نداشته باشید که آرسینوس جیگر در حالی که دست اربابش را می بوسند او را بر تخت پادشاهی اش می نشاند. و در آن زمان است که بعد از سالها حکومت تاریکی بر مردم چیره خواهد شد...


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
نام:ماتیلدا استیونز

تاریخ تولد:۱۳سپتامبر

جنس:مونث

اصالت:آمریکایی

گروه:هافلپاف

رنگ چشم:آبی

مو:مشکی با هایلایت قهوه ای

پوست:سفید

ظاهرکلی:قدبلند و لاغر با صورتی گرد .موهای مشکی بلند.چشم های کشیده آبی.معمولا موهامو باز میذارم و همیشه یه گردنبند به سنگ مشکی به گردن دارم.♡

جارو:آذرخش

اخلاقیات:دختری مهربان .لجباز با روابط اجتماعی بالا.(زود دوست پیدا میکنم).
حساس و حسود.

چوبدستی:طول ۲۵ سانتی متر.چوب درخت گردو و موی اژدها

علاقه ها:تغییر شکل و معجون سازی

پاترونوس:دلفین

زندگی نامه: من دریک خانواده معمولی به دنیا آمدم که به جادو اعتقاد نداشتند.اسم پدرم جیمز استیونز و مادرم سوزان استیونز.
یه خواهرم داشتم یعنی دارم .اسمشم ناتاشائه.همه میگن چشماش شبیه منه و هردوی ما بقیه رو یاد مادربزرگمان میندازیم .اون وقتی من دوسالم بود در اثر یه گازگرفتگی مرد.آبی چشمای اونم متفاوت بود.
وقتی پنج سالم شد ،کارای عجیبی میکردم و یه جورایی اتفاقای عجیبی دور من اتفاق می فتاد.وقتی ده سالم شد دیگه همه مطمئن شدن که من عادی نیستم.
البته تعریف عادی بودن از نظر اونا با من متفاوت بود‌.همیشه دنیایی پر از سحر رو دورم مجسم میکردم دنیایی که پر از چیزای خارق العاده بود.جادوگرها،ساحره ها،چوبدستی هاو... .
ولی این تازه مقدمه ی زندگی من بود.درواقع داستان از اونجا شروع شد.من توی کتابخونه نشسته بودم.همیشه به اونجا میرفتم و کتاب مورد علاقم رو برای بار بیستم میخوندم."سفر به عالم جادو".اون روزم داشتم همینکارو میکردم تا اینکه صدایی شنیدم.اولش به نظرم عادی اومد ولی وقتی صدا تکرار شد،و این دفعه بلندتر از قبل بود،از جام بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم.
اونروز کتابخونه به طرز وحشتناکی ساکت و خلوت بود .قفسه ی کتابخونه روبروم به شدت داشت تکون میخورد.چند قدم عقب رفتم.نمیدونستم چه اتفاقی درحال رخ دادنه.تا اینکه اون اومد.یه مرد قدبلند درشت هیکل با کلی مو.بعدا فهمیدم که اسمش هاگریده.حرفایی که زد به نظرم یه رویا میومد تا اینکه اون کوچه رو دیدم.کوچه دیاگون...و از اونجا بود که من هم به عالم سحر و جادو وارد شدم.

تایید شد.
خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۴ ۳:۳۶:۲۶

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
دکتر بی حوصله و خسته، اسامی را تک تک خواند، زندانیان هم برای حاضری زدن، مقداری از سلامت عقلی خود را پاشیدند توی دماغ دکتر.
دکتر مکمرفیلد دیگر اینطوری نمیتوانست. او قبلا یک پزشک کودکان بود. او یک زمان کودکان را با محلول های ننه بزرگش درمان میکرد، حتی بیماری های لاعلاج را. اما اکنون باید زندانیان را سر عقل می آورد تا دوباره برای اجتماع مفید واقع شوند.

دکتر مکمرفیلد به دمنتورها اشاره کرد تا بیاید اندکی با زندانی ها ماچ و بوسه کنند، و در ضمن اینکار، آن ها را به اتاق روان درمانی ببرند. خودش هم در انتهای صف دیوانه سازها و زندانیان به راه افتاد تا یک وقت کسی جا نماند.

آنها پس از عبور از راهروهای تو در توی آزکابان، که اکنون با نقاشی های شاد و رنگی از زندانیان و کودکانی که کشته شده بودند، تزئین شده بود، به اتاق روان درمانی رسیدند.
اتاقی با دیوارها، کف و سقف سفید، که البته با لکه های خون که حاصل جلسه روان درمانی قبلی بود، لکه دار شده بودند. تنها قسمت تمیز اتاق، میز بسیار بلندی در وسط آن بود که دور تا دورش صندلی هایی مخصوص نشستن زندانیان قرار گرفته بودند.

دکتر مکمرفیلد به لیست اسامی اش نگاه کرد.
- خیلی خب... همه تون لطفا مثل بچه های خوب بشینید پشت میز.

زندانیان اندکی سرشان را خاراندند، سپس برخی به صورت صحیح، برخی به صورت اعشاری و حتی پشت و رو روی صندلی هایشان نشستند.
استیصال موجود در چهره دکتر مکمرفیلد، به طرز جدی ای بالا رفت.
- کسی میدونه تو این شرایط باید چه بوقی خورد؟

دمنتوها به خوبی میدانستند در این شرایط باید چه بوقی خورد، در نتیجه با حرکات خشنی، همه زندانیان را به صورت صحیح روی صندلی هایشان نشاندند.

درصد استیصال موجود در چهره دکتر مکمرفیلد، دوباره پایین آمد.
- خیلی خب... جلسه پونصد و شصت و سوم روان درمانی رو شروع میکنیم.

و جلسه، با پایین آمدن دستگاه هایی مجهز به عینک از سقف، آغاز شد.

- دمنتورها، لطفا از اتاق خارج شید. این زندانیا دارن روان درمانی میشن.

عینک ها روی چشمان زندانیان قرار گرفت، و زندانیان شروع کردند به پیچیدن به خودشان و یکدیگر. برخی شروع کردند به بالا آوردن خون، در مورد تعدادیشان خون از گوش و دماغشان به بیرون پاشید.
دکتر مکمرفیلد اندکی از آنها فاصله گرفت. دلش نمیخواست روپوش سفیدش، با خون آنها سرخ شود.

و بعد ناگهان نور چراغ ها به شدت زیاد شد، و چراغ ها و عینک ها شروع کردند به جرقه زدن.

- توقف عملیات روان درمانی!

بلافاصله عینک ها، همراه با یک لایه پوست، از دور چشم زندانیان جدا شدند و به سقف بازگشتند.

دکتر مکمرفیلد که اکنون صد در صد استیصال در چهره اش مشاهده میشد و واقعا نمیدانست چه بوقی باید بخورد در این شرایط، به دمنتورها اشاره کرد که زندانیان را که گیج و منگ شده بودند، از اتاق خارج کرده و به سلولشان برگرداند.

دقایقی بعد، سلول زندانیان:

- میگم ادوارد... چرا شبیه خودتی؟
- خب مرتیکه، شبیه عمه م باشم پس؟
- به نظرتون دراکو زنده س؟
- وایسید... متوجه نشدید؟ همه مون به حالت عادی برگشتیم!
- باید یه نقشه بکشیم از اینجا در بریم.
- کجاییم اصلا؟

ادوارد با قیچی هایش سرش را خاراند و پوست و موی خود را کند.
- نمیدونم... در نتیجه مجبوریم حفظ ظاهر کنیم و به همون شکلی که احمق بودیم، خودمو نشون بدیم. تا کسی شک نکنه و بتونیم یه برنامه درست و حسابی بذاریم واسه فرار کردن. و آها... بنده به عنوان یک مرگخوار، اصلا محفلی هارو نمیشناسم و اونا هر غلطی خواستن خودشون بکنن، ما مرگخوارا هم خودمون راه فرارمون رو پیدا میکنیم. دور شید محفلیای ریش پرور!



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
سوژه تازه

صدای لایتینا فاست در تمام آزکابان طنین انداخت.
- دکتر مکمرفیلد به اتاق روان درمانی شدگان... دکتر مکمرفیلد به اتاق روان درمانی شدگان... دکتر مکمرفیلد... مرتیکه تسترال پدرسگ، مگه کری؟

دکتر مکمرفیلد با ترس و لرز از سر توالت جادویی بلند شد و سریعا شلوارش را بالا کشید. سیفون را کشید و دوان دوان به اتاق روان درمانی رفت.

آزکابان حالا بیشتر شبیه به یک تیمارستان شده بود. دکترهایی که موهای نامرتب و چشم های مودی-طور و لباس های کثیف داشتند، مدام از سلولی به سلول دیگر می رفتند. هر چند دقیقه یک بار صدای فریادی از یکی از سلولها بلند میشد و بوی خون فضا را پر میکرد. شب ها هم صدای زوزه ترسناکی از سلول های پایینی زندان می آمد که موی هر جنبنده ای را می ریزاند. نتیجه این همه مو ریزی این بود که آزکابان پر شود از یک مشت عنکبوت و مار و مورچه و سوسک بالدار و سوسک غیر بالدار و مگس و پشه و خرچنگ و گرگ و گراز و خر و اسب که همگیشان هم بی مو بودند. و البته زندانیان!
زندانیان مخالف پادشاهی را انداخته بودند توی یک سلول بزرگ و هر روز آنها را جدا جدا برای روان درمانی می بردند پشت مشت های زندان.

یکی از شب های عادی زندان بود و زندانیان دور هم نشسته بودند و ادوارد میگفت:
-پووووف هارهارهارهار... چرا قیچی هام شبیه دسته؟
-پییییییف هارهارهارهار... چرا قیچی هات شبیه قیچیه؟
-پاااااااف هارهارهارهار... چرا هیکلت شبیه ادوارده؟
-پیووووف هارهارهارهار... چرا ادوارد شبیه هیکلمه خب؟

بله! روان زندانیان را طی یکسری جلسات روان درمانی حسابی درمان کرده بودند تا حسابی سالم شود و برای جامعه مفید باشد. و زندانیان هم تبدیل شده بودند به یک مشت آدم سالم و مفید و خوشحال که خیلی سلامت عقلی داشتند. آنقدر سلامت عقلی داشتند که حتی از سوراخ های بدنشان بیرون میزد و به سر و صورت بقیه زندانیان می پاشید.
همینطور که سلامت عقلی نارسیسا داشت از دماغش بیرون می ریخت، ناگهان فریاد زد:
-دکتر مکمرفیلد اومده!

و بقیه زندانیان شادی کنان فریاد زدند:
-صل علی مرلین، یاور شاهو ببین!

دکتر مکمرفیلد که پشت نرده های سلول زندانیان ایستاده بود، آهی از سر ناامیدی کشید و برگه حضور و غیاب زندانی ها را در آورد تا آنها را برای ادامه روان درمانیشان ببرد.




پاسخ به: اطلاعیه های وزارت سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
اطلاعیه هشتم وزارت داس و کراوات
پاره ای از اصول قانون اساسی

برخی از اصول قانون اساسی حکومت داس و کراوات به پادشاهی آرسینوس جیگر و خاندان وی، بشرح زیر میباشد:


اصل اول

حکومت جادویی، سلطنتی-موروثی است که آرسینوس جیگر، محافظ و نگهبان جامعه جادویی، به نمایندگی از تمامی مردم در تاریخ سوم خرداد ۱۳۹۷ در جلوی چشم مردم و با توکل بر قوه محوله زوپس، آن را با خون جاری در رگ های خویش امضا کرد. همچنین هرگونه رای گیری در چنین سیستم پادشاهی، خلاف قانون بوده و وارث حقیقی تاج و تخت کسی است که در بیانیه ای رسمی بعنوان ولیعهد جامعه جادویی از سمت پادشاه برگزیده شده باشد.

اصل دوم

در سلطنت جادویی، تنها قطب تایید شده و سالم جهت هدایت آحاد مردم، وزارتخانه میباشد و فعالیت قطب ها و قطبچه های جادویی -اعم از محفل قفنوس، مرگخواران، ارتش دامبلدور و غیره- ممنوع میباشد. شایان ذکر است فعالیت گروهک های خودساخته چهار گروه هاگوارتز تناقضی با اصول قانون اساسی ندارد.
همچنین تمام افراد عادی که به قطب سوم نگرویده باشند، مجرم شناخته شده و تحت تعقیب آژانس اطلاعاتی وزارت قرار خواهند گرفت. چنین افرادی به محض دیده شدن در انظار عمومی و بدون محاکمه به زندان آزکابان فرستاده شده و تحت درمان روانی قرار میگیرند تا توان تشخیص حق از باطل در آنها بازگردانی شود.

اصل سوم

تنها افرادی دارای صلاحیت نظارت بخش های مختلف ایفای نقش هستند که از گروه های سفید و سیاه دست شسته و به قطب سوم گرویده باشند. در صورت فقدان چنین افراد با صلاحیتی، شخص پادشاه و ولیعهد او میتوانند به تنهایی نظارت انجمن های مختلف را برعهده بگیرند.

اصل چهارم

فعالیت روزنامه ها، رادیو و تلویزیون جادویی تنها تحت نظر و سلطه وزارتخانه خواهد بود. فعالیت هر رسانه ای که با انتشار جعلیات و افترا، دست به تفرقه پراکنی در میان آحاد جامعه بپردازد، غیرقانونی میباشد و حکم گرداننده آنها، اعدام است.

اصل هفتاد و ششم

هدف غایی پادشاهی داس و کراوات، نابودی کامل جبهه های گمراه و یکپارچه شدن جامعه جادویی زیر پرچم وزارت میباشد. چرا که تنها در این صورت است که قطبیت جامعه از بین رفته و صلح و آرامش دائمی جامعه بازگردانی میشود. پادشاهی داس و کروات یک ساختار اجتماعی است، که تأسیس یک جامعهٔ دوطبقه و تک پادشاه (هیئت حاکمه) بر اساس مالکیت اشتراکی بر ابزار تولید را ترویج می‌کند. در چنین ساختاری، فضای سالم برای فعالیت صحیح اعضای جامعه فراهم میشود.

اصل نود و پنجم

هرگونه اغتشاش و بر هم زدن نظم عمومی غیرقانونی بوده و حکم سردسته اغتشاش به همراه خانواده و هرکسی که به نوعی با وی مرتبط باشد، زده شدن گردن در انظار عمومیست.

اصل دو هزار و چهل و نهم

ادامه فعالیت هاگوارتز و دیگر مدارس جادویی تنها با نظارت شدید وزارت ممکن است. چرا که چنین مدارسی زادگاه تفکرات و ایده های جدید و پرورش نسل آینده است و آنچه که اهمیت دارد، تداوم و تحکم ایده های دولت فعلی برای نسل های آتی است. جهت رسیدن به این هدف، نماینده تام الاختیاری از سمت دولت بطور نامحسوس به هاگوارتز فرستاده میشود. این نماینده اختیار دارد تا با تشخیص خود به اخراج معاونان، رییس های گروه های چهارگانه، معلمان و حتی دانش آموزان اقدام کند. درصورت تشخیص همین فرد، امکان فرستادن افراد به آزکابان نیز وجود دارد.

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
تصویر شماره ی هفت

(یعنی چند وقت بود که حموم نرفته؟؟؟)
از قیافه ی هری معلومه اولین سؤالش این بوده.
یا شاید: چرا این یارو انقدر پوکره؟؟
یا شایدم حتی: چرا یک کم عقب تر نمی ره؟؟ دماغ عقابیش داره کورم میکنه. ولی متاسفانه اسنیپ استاد ماهری توی ذهن خونیه و هری دیگه لازم نداره ازش سؤالاشو بپرسه. ولی اگه یک وقت عقل از سرش پرید و خواست این کارو بکنه، احتمالا تا سه ماه تنبیه میشه، شاید هم از هاگوارتز اخراج شه یا اسنیپ همون دیالوگ قدیمی (پاتر پدرت هم مثل تو گستاخ بود) را به زبون بیاره. به قول فرد ویزلی(سرعت سوروس اسنیپ وقتی شامپو می بینه از سرعت مردمی که لرد سیاهو میبینند بیشتره)
هری روی صندلی دخمه، همان جایی که کلاس معجون سازی که مزخرف ترین کلاس هریه برگزار میشه نشسته بود و مثل همیشه اسنیپ برای حل نکردن تکالیف هری انقدر داغ کرده و می خواد اونو مجازات کنه. ولی بین خودمون بمونه هرچی باشه هری چشمای لیلی رو داشت چشمای عشقش!!
کی میدونه وقتی هریو می بینه چه خاطره هایی توی سرش زنده می شند؟؟

درود فرزندم.

در مرحله اول طنز جالبی داری.

اما در مرحله دوم برای رول نویسی ما نکاتی به غیر از طنزنویسی رو باید رعایت کنیم.
اول، توی رول ما نیاز به توصیفات و فصاسازی داریم. این که جوری بنویسم که خواننده بتونه خودشو جای شخصیت ها قرار بده و با داستانت همراه بشه.
همین طور یه رول یا نمایشنامه نیاز به دیالوگ هم داره، این باعث میشه ارتباط بین شخصیت ها راحتتر برای خواننده جا بیفته و بتونه با رولت ارتباط بر قرار کنه.
با سوژه‌ای که توی ذهنته بازی کن، درواقع پردازشش کن. بهش پر و بال بده. در مورد این سوژه میتونستی گفت و گو های اسنیپ و هری رو بنویسی مثلا.

به رول های قبلی این تاپیک که تاییدشون کردم نگاه کن تا بهتر متوجه شی منظورمو.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۴ ۳:۳۲:۱۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
سوژه : فیلم نامه ی جادویی

سپیده دم بود. بارقه های نور خورشید از لا به لای میله های سلول زندان عبور کرده و صورت دو ساحره ی جوان را که کنار هم به دیوار تکیه داده بودند ، روشن می کرد. ساحره ای که چشمان لوچ داشت ، سرش را روی شانه ی ساحره ی دیگر تکیه داد ؛ دسته ای از موهای مشکی او را جدا کرد و در حالی که مشغول بافتن آن ها به موهای استخوانی رنگ خودش می شد ، گفت :"تاتسویا سان! دو تا چیز متضاد کنار هم قشنگ به نظر میان ، مگه نه ؟ ... ببین! سیاه و سفید..."

تاتسویا لبخند بی رمقی زد و در حالی که به نقطه ای نا معلوم ورای روزنه ی کوچک موجود در سلول ، خیره شده بود به این فکر کرد که به زودی دیوانه سازها برای اجرای حکمشان می آیند. مراسم اعدام آن ها بر خلاف معمول با یک بوسه از سمت دیوانه سازها انجام نمی شد. تاتسویا مجبور بود با کاتانایش خودکشی کند و هم سلولی اش ، مروپ ، نیز باید دوز بالایی از معجون عشق را می نوشید که باعث مرگش می شد. تاتسویا در همین افکار غرق بود که صدای مروپ او را به خود آورد.

-می دونی تا حالا به افراد زیادی معجون عشق خوروندم...ولی به خودم نه...فکر کن!...قراره عاشق خودم بشم...

او این را گفت و با حالتی دیوانه وار شروع به قهقهه زدن کرد. تاتسویا در حالی که سعی می کرد او را نادیده بگیرد ، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. سعی داشت به خواب فرو رود که ناگهان در سلول باز شد و مردی با موهای آشفته و دستان قیچی مانند به داخل پرید. چهره ی بی ابرویش ذوق زده بود و هاله های دور چشمانش روشن تر از همیشه به نظر می رسید.

تاتسویا با تعجب گفت :"ادوارد!...چه خبر شده؟"

مروپ نیز دست از قهقهه زدن برداشت و به ادوارد خیره شد.

-تاتسویا! مروپ!...یه خبر خوب براتون دارم.

تاتسویا با امیدواری پرسید :"ما رو بخشیدن؟"

ادوارد سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و گفت :"نه دقیقا!...ولی اگه یه مأموریت برای شاه جیگر انجام بدین ، اعدامتون نمی کنن و به جاش به صد سال حبس محکوم می شین!"

مروپ با پوزخند گفت :"وایییی...شاه جیگر چه قد بخشنده ان!"

تاتسویا در حالی که سعی داشت با حس غریبی از نا امیدی که به قلبش چنگ انداخته بود ، مبارزه کند ، پرسید :"اون از ما چی می خواد؟"

ادوارد کف سلول نشست ، چند برگ کاغذ را با چوبدستی اش ظاهر کرد و در حالی که آن ها را به سمت ساحره ها پیش می راند ، پاسخ داد : "ساده اس!...شما باید طبق این فیلم نامه بازی کنین..."

مروپ و تاتسویا با حالتی گیج به ادوارد خیره شدند.

تاتسویا : یعنی می گی ما شغلمونو عوض می کنیم و از مزگخوار تبدیل به بازیگر می شیم...و بعد جیگر ما رو به خاطر این کار می بخشه؟

ادوارد : نه دقیقا!...شما تو این فیلم نامه نقش دو تا مرگخوارو دارین...دو تا مرگخوار که قراره یه محفلی رو به قتل برسونن...

مروپ : این شاه جیگر با مزه تر از اونیه که فکر می کردم...به جای اینکه فقط دستور بده اون محفلیو بکشین ، می خواد ازین قضیه فیلم درست کنه...

تاتسویا : ظاهرا می خواد ماجرا رو حماسی نشون بده...

ادوارد از جایش بلند شد و پرسید : "خب...نظرتون چیه؟ قبول می کنین؟"

تاتسویا پاسخ داد : "من قبول می کنم...شاید بعدا یه راه حلی پیدا شد و از حبس نجات پیدا کردیم..."

مروپ : منم پایه ام...شاید اصن به اندازه ی دامبلدور عمر کردیم و بعد صد سال ازین جا زدیم بیرون...

مروپ این را گفت و دوباره با حالتی نا معمول شروع به خندیدن کرد. ادوارد چرخشی به چوبدستی اش داد و دو کره ی کوچک و طلائی را در هوا ظاهر کرد.

-خب...دوربین های جادوئی وقتی که از زندان خارج شین ، شروع به فیلم برداری می کنن. قربانی تون قادر نیست دوربین ها رو ببینه...راستی بخش های فیلم نامه به ترتیب ظاهر می شن و در حال حاضر شما فقط به قسمت اول دسترسی دارین...مروپ! تاتسویا!...بخت یارتون باشه...

ادوارد این را گفت و سلول را ترک کرد. مروپ و تاتسویا نیز از جا بلند شدند و در حالی که دوربین های کروی شکل آن ها را دنبال می کردند ، از زندان خارج شدند. به محض اینکه پایشان را از زندان بیرون گذاشتند ، دو نقطه ی سرخ رنگ روی دوربین ها شروع به چشمک زدن کردند و فیلم برداری آغاز شد. دو دیوانه ساز به طرف آن ها آمدند و به سمت قایقی کوچک راهنماییشان کردند.

تاتسویا در حالی که امیدوار بود به زودی از همراهی دیوانه سازها راحت شوند ، پرسید : "مروپ سان!...تو فیلم نامه چی نوشته؟"

ساحره ی مو استخوانی در حالی که برگه را به صورتش نزدیک می کرد ، پاسخ داد : "ا...صبر کن ببینم...نمی تونم بخونم...به یه زبون عجیبی نوشته..."

تاتسویا برگه را از او گرفت و در حالی که آن را سر و ته می کرد ، گفت : "برعکس گرفته بودیش..."

مروپ با خنده گفت : "آره...فکر کردم تو این مدتی که تو آزکابان بودم ، خوندن نوشتن یادم رفته..."

تاتسویا ناخودآگاه خندید و موج شادی به وجود آمده ، فضای سرد ایجاد شده توسط دیوانه سازها را تا حدی بهبود بخشید.

تاتسویا در حالی که همراه مروپ سوار قایق می شد ، بخش اول فیلم نامه را خواند و گفت : "خب...الان می ریم به یه جزیره ی مصنوعی و لباس می خریم...اون جا رو مخصوص همین فیلم ساختن..."

مروپ در حالی که چهره ای رمانتیک و مسخره به خود گرفته بود ، برای دیوانه سازها که در فضایی بالاتر از خط ساحل در هوا شناور بودند ، دست تکان داد و گفت : "عالیه!...اصن جالب نبود که با این روپوش های مخصوص زندانیا بریم مأموریت..."

تاتسویا و مروپ در سکوت به امواج دریا خیره شدند تا اینکه بالاخره به جزیره رسیدند. از قایق پیاده شدند و به سمت کلبه ای که وسط جزیره ی کوچک قرار گرفته بود ، رفتند. دختری با موهای طلائی رنگ و مواج پشت پیشخوان ایستاده بود. او با خوشرویی لبخند زد و گفت : "سلام!خوش اومدین!...لطفا از مجموعه لباسای من دیدن کنین..."

تاتسویا فورا یک پیراهن و دامن مشکی کوتاه انتخاب کرد ، اما مروپ به سمت او آمد ؛ یک کیمونوی مشکی زنانه به او داد و گفت : "اینو بپوش تاتسویا سان!...منم یه سفیدشو می پوشم..."

-راستش من به پوشیدن هم چین کیمونوهایی عادت ندارم...دست و پا گیره...

مروپ چشمکی به او زد و گفت : "دست بردار!...ما باید تو فیلم شیک و مجلسی به نظر بیایم..."

ساحره های مرگخوار کیمونوهایشان را پوشیدند و داشتند از مغازه خارج می شدند که پنلوپه گفت : "ا...خانوما!...فراموش کردین حساب کنین!..."

مروپ کیسه پولی را که ادوارد به آن ها داده بود ، از کیفش درآورد و در حالی که به سمت پنلوپه می رفت ، گفت : "واییی...باید ما رو ببخشین...خیلی بی ملاحظه ایم!"

کلیرواتر لبخندی زد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. اما مروپ به او مجال حرف زدن نداد و با حرکت چوبدستی اش که آن را به سرعت بیرون کشیده بود ، باعث شد خون از بینی و دهان پنلوپه فوران کند.

تاتسویا با چهره ای که احساسی در آن دیده نمی شد ، گفت : "ولی تو فیلم نامه چیزی راجب حمله به پنلوپه کلیرواتر نیومده..."

مروپ در حالی که در کلبه را پشت سرش می بست ، گفت : "بی خیال...فقط می خواستم دلم یه کم خنک شه...خب...حالا باید چی کار کنیم؟"

-باید جلوی خونه ی تابستونی آملیا فیتلوورت تو دهکده ی هاگزمید ، ظاهر شیم...

-خب...پس اون محفلی ستاره شناس هدف ماست...

-اوهوم

تاتسویا در حالی که بقیه ی نوشته های موجود در آن بخش از فیلم نامه را می خواند ، ادامه داد : "این جا نوشته که ما اعتماد آملیا رو جلب می کنیم...و بعد تو یه فرصت مناسب بهش حمله ور می شیم..."

مروپ لبخندی زد و گفت : "یه جورایی داره از شاه جیگر خوشم میاد...اون دوست داره بازی کنه..."

تاتسویا فیلم نامه را در کیفش گذاشت و با لحنی جدی گفت : "این قضیه بی معنیه...ما فقط باید اونو می کشتیم و داستانو تموم می کردیم..."

مروپ بازوی تاتسویا را فشار داد و در گوشش زمزمه کرد : "دست بردار تاتسویا سان!...یه ذره سرگرمی حتی برای یه سامورایی مث تو ام لازمه..."

دو ساحره نقشه ای کشیدند و حرف هایی که قرار بود به آملیا بزنند ، با هم هماهنگ کردند. سپس ، دست هم را گرفتند و مقابل خانه ی مورد نظرشان ظاهر شدند.

کلبه ی تابستانی آملیا بافتی سنتی داشت و از کاهگل ساخته شده بود. در آن لحظه ، او روی پشت بام ایستاده بود و داشت تلسکوپش را تعمیر می کرد. هوا به زودی تاریک می شد و او می خواست سیاره ی مشتری را که اخیرا در محدوده ای قابل دید قرار گرفته بود ، بررسی کند.

کار روی تلسکوپ تقریبا تمام شده بود که صدای زنگ در بلند شد. آملیا با تعجب از بالای پشت بام ، دو ساحره ی شنل پوش را دید که پشت در ایستاده بودند.

-غریبه ها!...شما کی هستین؟

مروپ و تاتسویا کلاه شنلشان را کنار زدند و به بالا ، جایی که آملیا ایستاده بود و آن ها را نظاره می کرد ، خیره شدند.

آملیا : دو تا مرگخوار اینجا چی می خوان؟

تاتسویا : ما تو دردسر افتادیم آملیا!...

آملیا : بله!شنیده بودم که افتادین زندان...چه طور شده که آزادتون کردن؟

مروپ با چهره ای متأسف گفت : "مجبور شدیم اطلاعاتی رو راجب لرد سیاه و مرگخوارا فاش کنیم...نمی خواستیم این کارو بکنیم ، ولی برای نجات جونمون مجبور شدیم..."

آملیا به سردی گفت : "خب...پس ، حالا اینجا چی کار می کنین؟ حتما قراره جیگر پاداش خوبی بهتون بده..."

تاتسویا : همون طور که مروپ گفت ما مجبور شدیم اون کارو بکنیم...گوش کن آملیا! الان ما تو شرایط بحرانی هستیم...محفل و مرگخوارا باید متحد شن و جیگرو سرنگون کنن...

آملیا : شما که انتظار ندارین محفلی ها به مرگخوارها اعتماد کنن؟

مروپ : ببین ما متوجه شدیم که جیگر داره برای حمله به محفل و قتل دامبلدور نقشه می کشه...

رنگ از چهره ی آملیا پرید و با تردید به دو مرگخوار خیره شد. آیا ممکن بود آن ها راست گفته باشند؟ آملیا با خودش فکر کرد اگر مرگخوارها به احتمال یک در صد هم داشتند حقیقت را می گفتند ، جان دامبلدور در خطر بود.

او از پله های پشت بام پایین آمد ؛ به سمت درب ورودی رفت و آن را برای مرگخوارها گشود. مروپ و تاتسویا داخل شدند و به سمت پذیرایی رفتند. آملیا دو لیوان نوشیدنی کره ای آماده کرد و به آن ها تعارف نمود.مروپ لیوان را گرفت و در حالی که از جایش بلند می شد ، گفت : "بیاین بریم رو پشت بوم...می خوام با تلسکوپ آملیا ستاره ها رو تماشا کنم..."

تاتسویا نگاهی پرسشگرانه به مروپ انداخت ؛ رفتن به پشت بام جزء برنامه شان نبود ؛ اما احتمالا مروپ فکر می کرد آن جا محل رمانتیک تری برای قتل است. ساحره ی مو استخوانی جلوتر رفت و آملیا از تاتسویا پرسید : "خب...نقشه ی وزارت برای حمله به محفل چیه؟"

تاتسویا پرسش او را نشنیده گرفت و گفت : "می دونی چه طور شد که ما رو به زندان انداختن؟"

-بله ، شما دختر آرسینوس جیگرو کشتین...

-خب...تو جزئیاتشو نمی دونی...اون وسط اتاق وایساده بود و می لرزید...دختر کوچولوی بیچاره واقعا ترسیده بود...

آملیا نگاهی به چهره ی تاتسویا انداخت و آمیزه ای از احساسات را در آن دید . آیا او واقعا از کشتن آن دختر بچه متأثر بود؟ از نظر آملیا ، ساحره ی ژاپنی یک سامورایی بود که هدفش وسیله را توجیه می کرد. اما شاید واقعا مرگخوارها هم می توانستند احساس داشته باشند. در هر حال ، آملیا نمی خواست در مورد آن حادثه بشنود. در حالی که سعی داشت اضطراب را از خود دور کند ، دوباره پرسید : "تاتسویا سان!...اونا کی می خوان به محفل حمله کنن؟ نقشه شون چیه؟"

تاتسویا طوری که انگار وقفه ای در کلامش ایجاد نشده ، ادامه داد : "واسه همین من از مروپ خواستم که بهش معجون عشق بده..."

آملیا که یکه خورده بود ، گفت : "چی؟...به یه بچه معجون عشق داد؟"

-نه،نه،فکر بد نکن...دوز کم از اون معجون باعث ایجاد آرامش و اعتماد به طرف مقابل می شه...این باعث شد که اون آروم باشه و دیگه نترسه...

آملیا و تاتسویا وارد محوطه ی پشت بام شدند و قبل از اینکه فیتلوورت فرصت کند برای چندمین بار در مورد نقشه ی وزارت از مرگخوار سامورایی پرسش کند ، مروپ او را صدا زد.

-آملیا!...بیا این جا و کمکم کن این تلسکوپو تنظیم کنم...

فیتلوورت همان طور که به سمت مروپ می رفت ، خطاب به هر دو مرگخوار گفت : "بالاخره می خواین چیزی بهم بگین یا نه؟"

گانت با خوشرویی لبخند زد ؛ به پشت سر آملیا و جایی که دوربین های کروی قرار داشتند ، نگاهی انداخت و گفت : "خب...آسمون امشب صافه و ستاره ها حسابی می درخشن...وقتش شده که ستاره های فیلممون هم بدرخشن ، مگه نه؟"

آملیا : داری در مورد چی...

اما قبل از اینکه فرصت کند حرفش را به اتمام برساند ، مروپ با سرعت چوبدستی اش را بیرون کشید و آملیا برای جلوگیری از برخورد طلسمی که به سمتش روانه شده بود ، خودش را به سمتی پرت کرد. قبل از اینکه بتواند از جایش بلند شود ، برق شی ئی تیز را در هوا دید و روی زمین چرخید تا کاتانای تاتسویا او را از وسط به دو نیم نکند.

سپس ، نفس زنان از جایش برخاست و دو مرگخوار را دید که از دو طرف راهش را بسته بودند. چوبدستی اش را بیرون کشید و سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.

مروپ لبخندی زد و گفت : "واقعا سریعی آملیا...اما بد شانسی اوردی...ستاره ی بختت قراره امشب افول کنه..."

ناگهان آملیا سوزشی را روی قسمت های مختلف پوستش و همین طور در چشمانش حس کرد. خون از دست ها و پاهایش جاری شد و ماده ای غلیظ از چشمانش بیرون زد. بدون اینکه بفهمد ، آسیب دیده بود. در حالی که بینایی اش مختل شده و مرگخوارها را به شکل دو سایه ی مبهم می دید ، چوبدستی اش را تکان داد و چند طلسم به سمتشان روانه کرد ، اما دشمنانش خود را کنار کشیدند و بعد ، دوباره به او حمله ور شدند.

سوزش چشمان آملیا شدید شده و به مغزش سرایت کرده بود. چوبدستی اش را انداخت و با دستانش شقیقه هایش را فشار داد. به طرزی مبهم حس کرد جسمی تیز وارد شکمش شد و محتویات آن را زیر و رو کرد. آملیا که قدرتی برای فریاد زدن هم نداشت ، به پشت روی زمین افتاد و صدای مروپ را شنید که می گفت : "حیف شد!...با این وضع چشمات دیگه نمی تونی ستاره ها رو ببینی..."

مروپ کنار آملیا نشست و قسمتی از روده های او را بیرون کشید. تاتسویا به سمت آن ها رفت و می خواست کار عضو محفل را تمام کند که مروپ تیغه ی کاتانای او را گرفت و از بدن آملیا دور کرد.

-تاتسویا سان!...نباید تفریح منو خراب کنی...

ساحره ی سامورایی توجهی به حرف همراهش نکرد ؛ چوبدستی اش را بیرون کشید و زمزمه کرد : "آواداکداورا..."

نوری سبز رنگ به سینه ی آملیا برخورد کرد و صدای نفس زدن های گرفته و دردناکش قطع شد.

مروپ در حالی که خون از دستش جاری گشته و کیمونوی سفید رنگش به لکه های سرخ مزین شده بود ، از جایش برخاست و نگاه نارضایتمندانه ای به همراه مرگخوارش کرد. تاتسویا در حالی که دچار سرگیجه شده بود ، به سمت درب پشت بام رفت و قبل از اینکه بتواند آن را باز کند ، محیط اطرافش تیره شد و دیگر چیزی نفهمید...

***

صبح بود و انوار گرم و طلائی خورشید صورت تاتسویا را نوازش می کرد. دلش نمی خواست تخت خواب را ترک کند. لبخند زد و داشت از حس آرامشی که او را فرا گرفته بود ، لذت می برد که ناگهان یاد اتفاقات دیشب افتاد. چشمانش را گشود و ادوارد و دو دیوانه ساز را دید که بالای سرش ایستاده بودند.

سراسیمه از جایش برخاست و پرسید : "مروپ کجاست؟"

ادوارد با چهره ای که متأثر به نظر می رسید ، کنار رفت و نگاه تاتسویا به جسم بی حرکت مروپ روی تختش افتاد. چشمانش باز و مردمک هایش بی حرکت بود. یک جام خالی در دستش دیده می شد. تاتسویا به سمت او رفت و با دستی لرزان علائم حیاتی اش را چک کرد ؛ مروپ مرده بود!

تاتسویا با صدایی گرفته پرسید : "چرا؟...ما که طبق فیلم نامه عمل کردیم..."

ادوارد برگه ای را به سمت ساحره ی ژاپنی گرفت ؛ محتویات فیلم نامه بود و بر خلاف آن چیزی که مروپ و تاتسویا تصور کرده بودند ، آخرین بخش آن بازگشت به زندان نبود. آرسینوس جیگر آن ها را فریب داده بود. تاتسویا به قسمت پایانی فیلم نامه خیره شد و احساس کرد کلمات در مقابل چشمانش می رقصند.

-ادوارد!...تو می دونستی؟...تو می دونستی که آخرش من و مروپ باید اعدام بشیم؟

ادوارد سرش را به شدت تکان داد و گفت : "قسم می خورم که نه..."

تاتسویا کاتانایش را از غلاف بیرون کشید و روی زمین زانو زد. به خاطر کشتن آملیا احساس تأسف می کرد. در واقع ، به خاطر گرفتن جان تمام قربانیانی که تا آن روز کشته بود ، احساس ندامت می کرد. قوانین و شروطی که تا آن روز بر مبنای آن ها زندگی کرده بود ، حالا به نظرش پوچ و بی معنی به نظر می رسیدند. از خودش پرسید واقعا به چه دلیل سال ها با اعضای محفل جنگیده بود؟

تاتسویا شمشیرش را بالا برد و آن را با سرعت به سمت قلبش فرود آورد...


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۳ ۲۱:۲۳:۱۵
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۳ ۲۱:۵۳:۰۹
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۴ ۱۲:۰۶:۴۱


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
نام:تریشا باترمیر

تاریخ تولد:۱۳سپتامبر

جنس:مونث

اصالت:آمریکایی

گروه:هافلپاف

رنگ چشم:آبی

مو:مشکی با هایلایت قهوه ای

پوست:سفید

ظاهرکلی:قدبلند و لاغر با صورتی گرد .موهای مشکی بلند.چشم های کشیده آبی.معمولا موهامو باز میذارم و همیشه یه گردنبند به سنگ مشکی به گردن دارم.♡

جارو:آذرخش

اخلاقیات:دختری مهربان .لجباز با روابط اجتماعی بالا .(زود دوست پیدا میکنم).
حساس و حسود.

چوبدستی:طول ۲۵ سانتی متر.چوب درخت گردو و موی اژدها

علاقه ها:تغییر شکل و معجون سازی

پاترونوس:دلفین

زندگی نامه: من دریک خانواده معمولی به دنیا آمدم که به جادو اعتقاد نداشتند.اسم پدرم جیمز باترمیر و مادرم سوزان باترمیر.
یه خواهرم داشتم یعنی دارم .اسمشم ناتاشائه.همه میگن چشماش شبیه منه و هردوی ما بقیه رو یاد مادربزرگمان میندازیم .اون وقتی من دوسالم بود در اثر یه گازگرفتگی مرد.آبی چشمای اونم متفاوت بود.
وقتی پنج سالم شد ،کارای عجیبی میکردم و یه جورایی اتفاقای عجیبی دور من اتفاق می فتاد.وقتی ده سالم شد دیگه همه مطمئن شدن که من عادی نیستم.
البته تعریف عادی بودن از نظر اونا با من متفاوت بود‌.همیشه دنیایی پر از سحر رو دورم مجسم میکردم دنیایی که پر از چیزای خارق العاده بود.جادوگرها،ساحره ها،چوبدستی هاو... .
ولی این تازه مقدمه ی زندگی من بود.درواقع داستان از اونجا شروع شد.من توی کتابخونه نشسته بودم.همیشه به اونجا میرفتم و کتاب مورد علاقم رو برای بار بیستم میخوندم."سفر به عالم جادو".اون روزم داشتم همینکارو میکردم تا اینکه صدایی شنیدم.اولش به نظرم عادی اومد ولی وقتی صدا تکرار شد،و این دفعه بلندتر از قبل بود،از جام بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم.
اونروز کتابخونه به طرز وحشتناکی ساکت و خلوت بود .قفسه ی کتابخونه روبروم به شدت داشت تکون میخورد.چند قدم عقب رفتم.نمیدونستم چه اتفاقی درحال رخ دادنه.تا اینکه اون اومد.یه مرد قدبلند درشت هیکل با کلی مو.بعدا فهمیدم که اسمش هاگریده.حرفایی که زد به نظرم یه رویا میومد تا اینکه اون کوچه رو دیدم.کوچه دیاگون...و از اونجا بود که من هم به عالم سحر و جادو وارد شدم.

سلام، خوش اومدین.

این شخصیت قبلا گرفته شده. لطفا یه شخصیت دیگه از لیست شخصیت‌ها انتخاب کنین.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۳ ۱۸:۵۴:۱۶

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.