هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
- هی! شما اینجا چی کار کردن می‌کنید؟

سدریک با تعجب به افرادی که آرام آرام نزدیکش می‌شدند، نگاه کرد. کله‌ی گرد و قلمبه و پوست آبی رنگشان، به شدت برایش آشنا بود؛ اما نمی‌فهمید به چه دلیل.

- پرسیدن شدیم اینجا چی‌ کار کردن می‌کنید!

جلوترین مرد پوست‌آبی که پیر و ظاهرا رئیسشان بود، با عصبانیت به گروه سدریک و مردان معتاد کنارش زل زده و منتظر توضیح بود.

- اممم...راستش، من مجبور بودم بیام اینجا...
- ولی شما تو محوطه‌ی ما بی‌اجازه وارد شدن کردید!
- اوه! واقعا نمی‌دونستم اینجا محل شماست. معذرت می‌خوام...مگه نه بچه‌ها؟

اما بچه‌ها تایید نکردند. ظاهرا بیش از آن ترسیده بودند که بخواهند با پیرمرد مخالفت کرده و حرف سدریک را قبول کنند.
سدریک همانطور که به چهره‌ی خشمگین و ترسناک پیرمرد زل زده بود، در این فکر بود که چرا او باید جواب بدهد و همراهانش هیچ تلاشی در راستای تایید حرف‌هایش نمی‌کردند.

- ما از دروغگوها متنفر بودن می‌شیم. شما مجرم بودن هستید!

و درست در این لحظه بود که سدریک بالاخره متوجه شد چرا آنها به نظرش آشنا می‌آمدند. آن مردمان آبی رنگ، خانواده و فامیل‌های رابستن لسترنج بودند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
نگاه همه‌ی مرگخواران به سوی اژی برگشت.

- عه اژی؟ بیدار شدی؟
- می‌خوای بازم بخوابی؟ خواب خیلی خوبه‌ها.
- پیش پیش پیش...لا لا لاااا...
- بدبخت شدیم باز.
- ایول! حالا دیگه می‌تونم از تو خاک درشون بیارم.

مرگخواران احساسات متفاوتی داشتند. برخی از شروع دوباره‌ی بدبختی‌ها و سختی‌هایشان ناراحت بودند و سعی داشتند اژی را دوباره بخوابانند، و بعضی نیز از این که دیگر مجبور نیستند اموالشان را از شر نفس آتشین اژی پنهان کنند، خوشحال و راضی بنظر می‌رسیدند.

اژی دوباره به سر هکتور اشاره کرد.
- من از اونا می‌خوام! زود باشین! دارین دیر می‌کنینا... می‌خواین کاری کنین گریه کنم؟ شماها هیچی از نگهداری از یه اژدها بلد نیستین. حتما این موارد رو باید گزارش کنم. برطرف نکردن نیازهای حیاتی من؟ حیوان آزاری اونم تو روز روشن؟ من دیگه تحمل ندارم، باید خودمو آتیش بزنم! آره! همین کارو می...

بلاتریکس که از غرغرها و تهدیدهای مداوم اژی اعصابش خراب بود، فرصت اتمام جمله را به اژی نداد. با یک حرکت به سمت هکتور حمله‌ور شد، برج پاتیل را از سرش برداشت و بر فرق سر اژی کوبید.

- آخ! ماما...سرم درد گرفت!

و درست در همان لحظه که اژی می‌خواست گریه و داد و فریاد همیشگی‌اش را راه بیندازد، پاتیل‌ها که بر اثر رفتار خشونت‌آمیز و بی‌دقت بلاتریکس جابه‌جا شده بودند، سقوط کرده و بر سر و روی اژی ریختند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
سیارات و ستارگان مختلف، کهکشان‌های بی‌شمار، منظومه‌ی شمسی و سیاهچاله‌ها و اجرام آسمانی دیگر، مقابل چشمان سدریک که حالا برای اولین بار در طول عمرش کاملا باز بود و ذره‌ای احساس خستگی نمی‌کرد، نمایان بود.

در فضا می‌چرخید و همچون ماهی کوچکی در میان دریا، شتابان پیش می‌رفت. بی‌نیازی‌اش به سفینه و کپسول‌های اکسیژن و لباس‌های مخصوص فضانوردی، باعث شده بود احساس سرخوشی بسیاری در وجودش جوانه بزند.

درست هنگامی که می‌خواست با شور و اشتیاق به طرف سیاره‌ای در نزدیکی‌اش که حدس می‌زد مریخ باشد، برود، صدای دیگری درست از کنار گوشش او را از جا پراند.
- دوباره سلام عرض شد.

سدریک با وحشت به یک یک آن مردان که روی زمین ملاقاتشان کرده بود و حالا یکی یکی داشتند کنارش ظاهر می‌شدند، نگریست. نمی‌دانست چرا خیال کرده بود اینجا از دستشان در امان است‌.
- شما...اینجا چی کار می‌کنین؟
- شوخیت گرفته؟ مگه میشه همینجوری به حال خودت ولت کنیم؟ تو اینجا به یه راهنمای باتجربه نیاز داری که همه چی رو نشونت بده.

سدریک با انزجار به گروه مقابلش خیره شد.
- نه ممنون. فکر کنم شما وظیفه‌تون که رسوندن من به فضا بود رو انجام دادین. دیگه از اینجا به بعدش رو خودم می‌تونم پیش برم...
- د نه دیگه...نشد. این همه چیژ خرجت نکردیم که الان بجای تشکر و قدردانی، بهمون بگی از اینجا بریم! ما تا آخرش باهاتیم.

سدریک همانطور که به حال خودش تاسف می‌خورد، سرش را تکانی داد و به روبه‌رو نگاه کرد. و درست در همان زمان بود که با مردمان کوچک عجیبی در مقابلش مواجه شد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
- من! من بلدم! بگم؟
- بگو اگلانتاین.

اگلانتاین با خوشحالی جلو رفت و کنار اژی نشست.
- خوشحال باش اژی، می‌خوام برات یه جوک بگم که این دفعه اشکات واسه خنده باشن نه گریه! آماده‌ای؟ خب، شروع می‌کنم...یه روز یه مرده می‌خوره به نرده بر می‌گرده!

گریه‌ی اژی برای لحظه‌ای قطع شد. اما نه به دلیل خنده، بلکه برای که بتواند برگردد و با حالت تاسف به اگلانتاین که خود درحال قهقهه زدن بود و با دست محکم بر روی پایش می‌کوبید تا بتواند خنده‌ی شدیدش را کنترل کند، خیره شود. در چهره‌ی تک تک مرگخواران به اضافه‌ی اژی، کوچک‌ترین اثری از خنده دیده نمی‌شد.

- چیه؟ خنده‌دار نبود؟ شاید نفهمیدید چی گفت...وای چقد بامزه بود... داشت می‌گفت...می‌گفت...هاهاها... می‌گفت یه روز یه مرده...

اگلانتاین از شدت خنده به نفس نفس افتاده و نتوانست جوک فوق خنده‌دارش را دوباره بازگو کند.

- چرا چرا، فهمیدیم اگلانتاین. و اینم باید بگم که طبق مطالعات من، از لحاظ علمی امکان نداره کسی در حال راه رفتن با سرعت عادی به نرده بخوره و برگرده. برای این که چنین واکنشی صورت بگیره، نیازه که شتاب فرد و همچنین زاویه‌ش با میله‌های نرده به درستی تنظیم بشه تا ععکس‌العمل رخ بد...

بلاتریکس با مشت بر دهان تام کوبیده و او را از ادامه‌ی توضیحاتش باز داشته بود.
- الان که وقت این حرفا نیست! یا خیلی سریع یکی یه جوک واقعا بامزه بگه یا یه راه حل دیگه بدین!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۴۹ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
اژی خوشحال از موافقت مرگخواران با خواسته‌اش، شروع به شمردن توقعاتش از همسر آینده کرد.
- خب...اول از همه طبق راهنمایی‌های دوست خوبم، اون یارو لخته، باید دارای کمالات باشه. یه ذره نه‌ها، کمالات زیاد می‌خوام. چون با این که حتی مطمئن نیستم چیه، اما بنظر مهم میاد...

نگاه مرگبار یک یک مرگخواران دوباره به سوی رودولف چرخید. پیدا کردن اژدهای ماده‌ای با کمالات بسیار، نمی‌توانست چندان کار آسانی باشد.

-...بعدش باید ماشین داشته باشه. از همون بدون سقفا که شماها برام نخریدین! فکر نکنین یادم رفته که به خواسته‌م بی‌اهمیتی کردین. شما به شدت باعث ناراحتی من شدین.

اژی سری به نشانه تاسف و جهت برانگیختن حس عذاب وجدان مرگخواران، تکان داد. دریغ از این که مرگخواران بویی از حس عذاب وجدان نبرده و برایشان کوچک‌ترین اهمیتی نداشت که او را ناراحت کرده‌اند. که البته این قضیه، با آن که از روی وظیفه مجبور بودند او را خوشحال و راضی نگه دارند، فرق می‌کرد.

- و بعنوان آخرین خواسته هم باید بگم که دوست دارم رنگش طلایی با رگه‌های صورتی باشه... همچنین پولدار باشه، عاشقم باشه و از من خیلی خوشش بیاد. حتما باهام ازدواج کنه، حق مخالفت با حرفای منو به هیچ وجه نداشته باشه و...

مرگخواران همچنان منتظر بودند اژی خواسته‌هایش را که تحت عنوان "آخرین خواسته" بیان کرده بود، به پایان برساند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
سدریک، معذب نشسته بود و مدام وول می‌خورد. بالشش را با دقت در بغلش جمع کرده و طوری محکم نگه داشته بود که گویی اگر به یکی از آن مردان برخورد می‌کرد، برای همیشه آلوده و غیرقابل استفاده می‌شد.

اما به هر حال، نگاهِ خیره‌ی مردان بر رویش نیز وادارش می‌کرد کاری را که می‌خواستند، انجام دهد. بنابراین دستش را به سمت بساط مقابلش جلو برد و...
کشید.

هیچ اتفاقی نیفتاد.
- این که کار نکرد!
- بیشتر باید بکشی. خیلی کم بود.

سدریک بیشتر کشید. باز هم کشید. آنقدر که دود همه‌ی اطرافش را فرا گرفت و دیگر چهره‌ی هیچ یک از مردان را تشخیص نمی‌داد.
و درست در همین زمان بود که اتفاق افتاد. سرگیجه‌ی خفیفی شروع شد و کم‌کم شدت گرفت. حس می‌کرد بلند شده و دور خودش می‌چرخد. اما نه...او نمی‌چرخید. بقیه به دورش می‌چرخیدند!
اندکی بعد از روی زمین بلند شد و با ملایمت به طرف بالا رفت. به طرف آسمان. از کنار دسته‌های کبوترها و کلاغ‌ها و تسترال‌های در حال پرواز، گذشت و با خلبان ماگل هواپیمای مسافربری نیز خوش و بشی کرد. با مشت به پنجه‌ی عقابی زد و چشمکی هم نثار یکی از مسافران هواپیما کرد.

و دقایقی بعد، از جو زمین خارج شد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۲۰:۲۸:۲۰

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
- مطمئنم. کاملا مطمئنم‌.
- خیلی خب...حالا بدون این که نگران بشی یا بترسی، فکر کن ببین اون آقا چی‌ کار کرده که باعث ناراحتی تو شده؟
- خب اون...همش پیپ می‌کشه! وقتی کوچیک بودم، دود پیپش هی می‌رفت تو حلقم و تا مرز خفگی پیش می‌رفتم! اون باعث شد دچار جنون ترس از مرگ بشم.

اگلانتاین برای لحظه‌ای چشم از پایه‌ی صندلی برداشت‌.
- هی! پیپ من که همیشه خاموشه. اصلا دود نداره!

اما طبق عادت کسی توجهی به او نکرد. دکتر نیز کاملا نادیده‌اش گرفت و سرش را رو به اژدها به نشانه تایید تکان داد.
- خوبه خوبه. دیگه چی؟ چیزی یادت میاد؟
- اره! یه چیز دیگه هم هست؛ فندکش! با اون فندک و اون آتیش خطرناک و سوزانش، بارها باعث شد دست و پای من بسوزه. می‌گفت بیا ببینیم آتیشِ دهن تو داغ‌تره یا مال فندک من. بعد از اون ماجرا من دچار جنون ترس از آتش شدم؛ حتی آتیش خودم!

هیچ کس به خودش زحمت نداد گفته‌های اژدها را نقض کند و بگوید اگلانتاین بی‌آزارتر از این است که بخواهد چنین کاری با کسی بکند. نتیجتا دکتر تمام حرف‌ها را باور کرد و زیرچشمی نگاهی به اگلانتاین انداخت.
- بازم برام بگو. دیگه چه کارا می‌کنه؟

اژدها بیشتر فکر کرد. دیگر چیزی از بلاهایی که ممکن بود اگلانتاین روزی بر سرش بیاورد، به ذهنش نمی‌رسید. اما می‌توانست چیزهای بیشتری بسازد! اصلا هم اهمیتی نداشت که تمامشان زاده‌ی ذهنش هستند و حقیقت ندارند. بی‌شک این سرگرم‌کننده‌ترین کاری بود که می‌توانست در عمرش انجام دهد!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۰:۲۰:۰۶

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)
من این طلسم رو روی بالشی که سال‌های سال همراهمه اجرا می‌کنم. می‌خوام یه سری سوال ازش بپرسم و بشینم یه دل سیر باهاش صحبت کنم...ببینم چطوریه که این همه مدت بهم وفادار مونده و همیشه و همه‌جا کنارم مونده...

چه واکنشی نشون میدید؟ چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)
خب، وقتی طلسمو روش زدم، یه چند ثانیه طول کشید تا کار کنه. بعد از اون چند ثانیه یهو شروع کرد به بالا و پایین پریدن و پرهای داخلش پخش شد تو هوا. دوتا دونه سرفه کرد و بعد مکالمه‌مون شروع شد.

- اهم.‌..سلام بالش. مطمئن نیستم اسمت بالش باشه یا نه، ولی خب چندین ساله که همینجوری صدات کردم...من سدریکم.
- می‌شناسم خودم‌. چطور فکر کردی کسیو که این همه سال سرشو گذاشته روم نشناسم؟ چرا فکر کردی باید خودتو معرفی کنی؟

بالش بنظر یکم عصبانی می‌رسید.

- خیلی خب بابا ببخشید. فکر کردم بهتره اولین جمله‌ای که بهت میگم این باشه...حالا اینا رو ول کن، من به شدت مشتاقم که ازت یه سری سوال بپرسم.
- ولی من نیستم.
- اصلا مهم نیست. خب، می‌ریم سراغ سوال اول. چیشد که تصمیم گرفتی این همه مدت کنار من باشی و تنهام نذاری؟
- راستشو بخوای من اصلا به میل خودم کنارت نبودم، مجبور بودم کنارت باشم! چون یجوری با دستات می‌چسبیدی بهم و سفت نگهم می‌داشتی که اصلا نمی‌تونستم کوچیکترین حرکتی داشته باشم!
- اها. خب. اگه من اونقد سفت نمی‌گرفتمت بازم باهام می‌موندی؟
- معلومه که نه! اگه به من بود که همون روز اول فرار می‌کردم. چون تاحالا نشده بیشتر از سه دقیقه بهم استراحت بدی. هروقت اومدم یه نفس راحت بکشم، یهو اون کله‌ی سنگینتو انداختی روم و تا چند ساعت خوابیدی!
- اوه...آره یجورایی راست می...
- فکر نمی‌کردی منم احتیاج به استراحت دارم؟ نیاز دارم واسه خودم باشم؟ یا نکنه انقدر خودخواه بودی که با خودت می‌گفتی این بالش برای خودش زندگی نداره؟
- نه نه، من اصلا همچین قصدی نداشتم. ببین...
- حالا کی قراره پاداش اون همه سختیایی که کشیدم رو بگیرم؟ کی اون همه عمر باارزش از دست رفته‌مو برام جبران می‌کنه؟ کی؟
- باشه باشه باشه! یه دیقه آروم باش! من حاضرم برات جبران کنم...بگو دوست داری چه‌ کار کنم برات؟
- یه بارم من خودمو بذارم رو سر تو و استراحت کنم.
- باشه. قبوله. فقط...آی...آی، یواش! یکم یواش‌تر! بسه دیگه. آخ...

از اون روز به بعد، دیگه سر سدریک با یه بالش جایگزین شده بود. انگار اون بالش با تمام قدرت به سرش چسبیده بود و به هیچ وجه هم قصد جدا شدن نداشت.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
- خب...گفتی کجا قراره بری؟
- فضا.
- ها! پیش متخصص اومدی. تخصص اصلی ما همین کاره اصلا! دو سوته، بدون درد و خونریزی، می‌رسی فضا!
- یعنی نیازی نیست حتما با سفینه برم؟
- نه!
- سریع می‌رسیم؟
- سریع‌تر از چیزی که فکرشو بکنی!

سدریک اندکی تحت تاثیر قرار گرفت. کم‌کم آرامش به وجودش باز می‌گشت و حس نگرانی و اضطراب از میان می‌رفت.
- خب، خوبه. حالا فقط می‌مونه یه سوال. چطوری می‌ریم؟

یکی از مردان لبخندی به پهنای صورتش زد و دندان‌های زرد و خرابش را به نمایش گذاشت. سپس دستش را جلو برد و بساط چیژشان را رو به سدریک هل داد.

- اهم...ببخشید، چی‌کارش کنم الان؟
- بکش.
- معذرت می‌خوام...چی؟
- بکش.

پس از گذشت چندین دقیقه، بالاخره مغزش تحلیل اطلاعات را تمام کرد و سدریک متوجه قضیه شد. به هر حال، فقط جسم خسته‌ای نداشت، ذهنش نیز از مشکل خستگی رنج می‌برد و همین باعث میشد اندکی دیرتر از بقیه موضوعات را بگیرد.
- اوه...فهمیدم. ببینید، من نمی‌کشم. ولی یه رفیق دارم که اون می‌کشه. خوبم می‌کشه. البته از اینا نه‌ها، اون تو کار پیپه. ولی فکر کنم با اینا هم مشکلی نداشته باشه. بذارید برم بیارمش...
- نه، دوستتو نمی‌خوایم، خودتو می‌خوایم. تو قراره بری فضا. بکش.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
1. پارچه رو کنار بزنین و بگین با چه جانوری مواجه شدین؟ بزرگ یا کوچیک؟ (2 امتیاز)
از اونجایی که من همیشه به دنبال کمترین راه و مسافت طی شده هستم، دستمو به سمت اولین قفس سمت راستم دراز کردم و پارچه رو کشیدم کنار. که از شانسم قفس کوچیکی بود که فیلِ کوچولو و ریزه‌میزه‌ای هم وسطش نشسته بود.

2. برخوردی که جانور با شما داشت چی بود؟ (4 امتیاز)
در حالی که سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون می‌داد، خرطومشو کرد توی کاسه‌ی کوچیک پر از آبی که روبه‌روش بود، و بعد با فشار آب رو تو صورتم پاشید. فکر کنم چندان خوشحال نبود که مسئولش هر دو ثانیه یه بار، چشماشو ببنده و تلو تلو بخوره.

3. چه غذایی برای جانورتون با این ابعاد جدید مناسب می‌دونین؟ چرا؟ (2 امتیاز)
به دلیل علاقه‌ی زیاد فیل‌ها به میوه، مجبورم از گنجینه‌ی میوه‌ای باارزش بانو مروپ که برای فرزند دلبندشون تدارک دیده و ریزریز کردن که قاطی غذاهای دیگه بکنن، بدزدم و تو دهن این فیل بچپونم.

4. آیا جانورتون از غذایی که تو سوال 3 تهیه کردین خوشش اومد؟ چرا؟ (1 امتیاز)
بله بسیار‌. به دلیل این که خیلی قشنگ خرد شده بود و کاملا متناسب با سایز دهنش بود؛ و همچنین همیشه از قدیم گفتن مال دزدی شیرین‌تره.

5. هرگونه انتقاد و پیشنهادی که نسبت به کلاس در طی این سه جلسه داشتین ارائه بدین! (1 امتیاز)
هیچ انتقادی ندارم جز این که جلساتی بس مفید و زیبا رو پشت سر گذاشتیم. اصلا استادِ ریز خوبه. خیلی خوب‌. چون وقتی کسی (من نه‌ها، یه کسی) اون پشت مشتا بخواد وسط کلاس بخوابه، متوجه نمیشه.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.