میدانید، هیچچیز به اندازهء یک بازگشت به جایی که دوستش دارد نمیتوانست به او شور و نشاط ببخشد؛ به جایی که یک خانه گرم و صمیمی، خیابانهای آشنا، اجازه برای پرواز، و گفتن "اکسیو" دارد، وقتی کلید ِ در درست در دوقدمیِ خانه از دستش سُر میخورد و ناجوانمردانه از لابلای سوراخهای دریچه فاضلاب میافتد پایین و او با ناخنهای همیشه لاکخوردهاش بهصورت اصولی از یک میلیمتر پایین چشمها شروع به خراشیدن صورت میکند و با تمام ِ وجود از مرلین میخواهد او را "گااااووووو" کند... دقیقا هیچچیز.
با ظرافت از قطار پایین پرید. چوبدستی و جارویش را زیر بغل زد و بعد از گرفتن چمدانش لحظهای در سالن بزرگ ایستاد و با ذوق به "جادوگران" ـی که روبرویش بودند نگاهکرد. توی لیست دنبال یک ویب انگلیسی گشت که دوتا دونقطه محصورش کردهاند و انتخابش کرد. به جلوی پایش کمی خیرهشد و سپس با یک لبخند ِ حجیم جارویش را روی زمین انداخت و بعد با گرفتن چوبدستیش و گفتن اکسیو دوباره آنرا در دست گرفت. درست شبیه ِ یک خوشآمد گویی به خودش بود و باور کنید قیافهاش درست همان لبخند حجیم بود نه kheng و نه هیچیک از آنهایی که توی فکر ِ شماست.
کمی لی لی کنان راه رفت؛ فکرش همزمان همهجا میگشت. لیست کارهایی که باید انجام میشد را در ذهنش مرور کرد:
- اول باید آپارات کنم و وسایلمو ببرم خونه... بعدش یه دور شستشوی کامل وسایل و خودم و خونه البته، بعدشم... عامممم...
نه. اینها در آنلحظه اصلا مطلوبش نبودند.
نگاهی به گوشه سالن کرد و چمدانش را آنجا گذاشت؛ یک پروتگو گفت و بدون اینکه حتی برگردد و مطمئن شود وسایلش در امان هستند جارو بهدست بیرون آمد و آخ که این هوا و این ویو چه میکرد با او.
- امروز بیخیال ِ کثیف شدن!
در حالیکه بلندبلند آهنگ میخواند و کاملا بدون توجه به آدمهای اطراف حرکات موزون در میآورد و میرقصید و از شدت هیجان و شور و شوق مدام از روی جدولهای کنار خیابان میافتاد و کنترلی نداشت، چوبدستیش را بالا گرفت.
- اکسپکتو پاترونوم!
دلفین بامزهای از نوک چوبدستی بیرون زد و انگار که در آب شنا میکند پرید و چرخی دور خودش زد. گابریل خندید و تکان دیگری به چوبدستیش داد که باعث شد دلفین تاب خوران از میان ساختمانهای بلند رفت و ناپدید شود.
روی جارویش جهید و در لحظه به بالا اوج گرفت. همچنان بالا، بالا، بالا. نزدیک و نزدیکتر شد به آسمان محبوبش و بدونِ توجه به اشکی که از شدت برخورد هوا از چشمش سرازیر شده بود این آبیِ بیهمتا را خیرهخیره نگاه کرد. سپس از توی یک پاره شبهابر رد شد و انگار که به منتهاالیه مقصودش رسیده باشد اوجگرفتن را متوقف کرد و "یــِـس" گویان چرخید و چرخید؛ صدای خندهاش هم.
- I'm fighting a battle, now!
کمی به چپ، کمی به راست، یک جهش رو به بالا و بعد با قدرت رو به پایین شروع به سقوط کرد. موهای لختش از خیلیوقت پیش از حصار کشِ مو درآمده و توی هوا به شکل رمانتیکی تاب میخوردند.
-
I'm fighting for me though!حرکت را آهسته کرد و از آن فاصلهء اکنون کمتر به زمین زیر ِ پایش خیرهشد. به آن راهِ پرپیچ و خم هاگوارتز و زمین کوییدیچش و کمی دورتر به هاگزمید. چقدر خوب بود که دوباره اینجا بود... چقدر خوب بود که دوباره یک ساحره بود...
-
I'm winning the war now!
ایستاد؛ چوبدستیاش را نشانه رفت رو به آسمان و برخلاف صداهایی که تمام ِ آنروز از خودش درآورده بود "زمزمهوار" ورد را گفت - و نخیر، اصلا به این دلیل نبود که نویسنده ورد درآمدن نورهایِ رنگی از نوک چوبدستی را نمیداند
- و بعد نورهای رنگی از نوک چوبدستیش مستانه بیرون زدند و چرخزنان بالا و پایین رفتند و جشن آمدنش را تکمیل کردند.
- I'm winning it all now!