هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: عکاسی کریوی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
-واقعا برات متاسفم...قیافه من چشه؟ دو سه تا شته نشسته رو شاخه هام. تمیزشون می کنم خب.

دافنه متوجه دلخوری رز شد ولی در آن لحظه اهمیتی برایش نداشت. آنها باید به لندن می رفتند!


نیم ساعت بعد:

-آقا لطفا دو تا بلیط لندن. کنار پنجره باشه.

بلیط فروش سرش را از باجه دراز کرد و به اطراف نگاه کرد. بجز دو گلدان چیزی در اطراف دیده نمی شد. برای همین دوباره سرگرم انجام کارش شد.
رز که هنوز با شته هایش درگیر بود نگاهی به قطار انداخت.
-داره حرکت می کنه...اینم که به ما توجهی نمی کنه. تازه پول ماگلی هم نداریم. چطوری بلیط بخریم؟

از آنجایی که دافنه شته نداشت مغزش بهتر کار می کرد و این کارکرد بهتر مغز هیچ ارتباطی به گروه دافنه نداشت.
-ما برای چی داریم بلیط می خریم؟ بلیط برای آدماس! ما گلیم! کافیه بریم تو و یه گوشه وایسیم. فکر می کنن مال یکی از مسافرا هستیم.

رز و دافنه گلدان هایشان را بلند کردند و دوان دوان بطرف قطار رفته و سوار آن شدند. پیش بینی دافنه درست از آب در آمده بود. بجز کودکی که قصد داشت رز را برای مادرش بچیند و بزغاله ای که به عنوان سوغاتی به لندن برده می شد و هوس کرده بود دافنه را بچرد، مزاحم دیگری تا مقصد نداشتند.
.
.
.

-خب...رسیدیم! اینم لندن. بریم یه دوربین عکاسی ثابت بخریم.
-همونطور که بلیط خریدیم؟ چرا نمی فهمی؟ اینا ما رو جدی نمی گیرن! تازه پولمون کجا بود؟
-پس تا قطار حرکت نکرده بپر بالا که برگردیم...جا میمونیما!
-

دافنه یکی از شاخه های کم خار رز را گرفت و به دنبال خودش کشید. گهگاهی که توجه ماگل ها به آنها جلب می شد داخل باغچه های حاشیه خیابان می پریدند و رو به خورشید بی حرکت صبر می کردند تا ماگل های کنجکاو از کنارشان عبور کنند. بالاخره در خیابان شلوغی دافنه متوقف شد!
-دیدی گفتم می دونم از کجا باید دوربین ثابت گیر بیاریم؟...اونجا رو بخون.

رز نوشته ای را که روی پارچه بزرگی نوشته شده بود خواند.

نمایشگاه گل و گیاه لندن!

دافنه با خوشحالی دستی به برگ هایش کشید.
-مطمئنم اون تو پر آدماییه که دارن از گل و گیاها عکس می گیرن. می ریم و یه گوشه تو خاک وایمیسیم. تو یه فرصت مناسب یه دوربین کش می ریم و بر می گردیم تا ارباب به عکاسیشون برسن.




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۳
-آوردم...سارا....کجایی؟ ریش دامبل آوردم!

لینی بال بال زنان و با سرو صدای زیاد وارد آشپرخانه ریدل که در واقع گوشه ای از شکنجه گاه ریدل بوده و صرفا به دلیل کم نیاوردن در مقابل گریمولدیان به این نام خوانده می شد، شد!
سارا در کنار پاتیل معجون ایستاده بود و با آرامش و متانت خاصی محتویاتش را هم می زد.
-آرام! آرامش مرا بر هم نزن! ریش را بده!

لینی که آن همه شور و شوقش بی جواب باقی مانده بود با دلخوری تار مو را بطرف سارا گرفت.

-مطمئنی تار موی ویزلی نیست؟!

با شنیدن صدای الادورا که شیطنت در آن موج می زد، لینی با تردید به ریش نگاه کرد.
-نه بابا سفیده خب. تازه محفلیا هم تایید کردن. تار ریش دامبله. مطمئنم!

الادورا که روی یکی از وسایل شکنجه نشسته بود کمی جابجا شد.در حالی که نگاهش را از تار مو بر نمی داشت شانه هایش را بالا انداخت.
-باشه...حتما همینطوره. چون مطمئنم ارباب مایل نیست معجونی با تار موی ویزلی بخوره و ظرف چند دقیقه صاحب ولدمورت های کوچولوی فراوان بشه...یا مثلا تار موی سیریوس باشه و ارباب به جای کروشیو شروع به واق واق...اهم...هیچی...یا مثلا تار موی لوپین باشه و ارباب با ابهت تمام زوزه بکشه...یا مثلا تار موی...

لینی نگاهی به چوب دستیش انداخت. چوب دستی قدیمی میراث خانوادگی وارنر ها بود. برایش بسیار با ارزش بود...مادربزرگش در بستر مرگ این چوب دستی را به او هدیه کرده بود...ولی مسلما ارزششش را داشت. باید از خیر چوب دستی عتیقه اش می گذشت.
با دقت سوراخ بینی الادورا را هدف گیری کرد و چوب دستی را پرتاب نمود. چوب دستی پس از طی مسافتی درست به هدف خورد و الادورا را ساکت کرد. حداقل برای چند دقیقه! و لینی از همین فرصت استفاده کرد.
-سارا...این قطعا و بدون شک تار ریش دامبلدوره! حالا معجون رو آماده کن.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
درود آشا!

می شه آشا!


بررسی پست شماره 716 دژ مرگ ، آشا:


نقل قول:
- چی شده ارباب؟

- بله! چی شده ارباب؟

- آره راست میگه چی شده ارباب؟

- چیزی شده ارباب؟

- شده ارباب چیزی؟
.
.
.

چه در مورد ظاهر پست ها و چه در مورد نحوه نگارش و پیش بردن سوژه و ... قوانین قطعی و ثابتی وجود نداره. همیشه استثناهایی پیدا می شن که فوانین رو زیر پا بذارن و نشه ازشون ایراد گرفت. معمولا توصیه می کنم بین دیالوگ های پشت سر هم فاصله گذاشته نشه که ریتم سریع اون دیالوگ ها به خواننده منتقل بشه. ولی اینجا با وجود این همه دیالوگ کوتاه و شبیه به هم اگه فاصله نمی ذاشتین شایده نوشته تون در هم و شلوغ به نظر می رسید و خوندنش سخت می شد. برای همینه که گاهی باید قوانین رو فراموش، و به تشخیص خودتون اعتماد کنین.


نقل قول:
- چی شده ارباب؟
- بله! چی شده ارباب؟
- آره راست میگه چی شده ارباب؟
- چیزی شده ارباب؟
- شده ارباب چیزی؟
- ارباب شده چیزی؟
- چیزی ارباب شده؟
- سکــــــــــوت!
- بله ما خفه شدیم!
- بله! داشتیم به سخنان گوهربارمان ادامه میدادیم که شما مثل چی پریدین وسط! ... خـــب! چی میخواستیم بگیم؟

مرگخوارای شما لرد سیاه رو دست انداختن...
شما هم به عنوان نویسنده ای که مرگخوار هم هست لرد رو مسخره کردین...
ولی آیا خواننده می تونه ادعا کنه که مرگخوارا دارن مستقیما لرد رو مسخره می کنن و این طنزی که شمای سیاه درباره لرد بکار بردین از نظر باور پذیری ایرادی داره؟...نه! چون این طنز و تمسخر غیر مستقیمه. مرگخوارا قصد بی احترامی ندارن. همین ناخودآگاه بودن و غیر مستقیم بودنش باعث می شه خواننده قبولش کنه و کار شما درست و تمیز از آب در بیاد!


این طنزی که درباره جابجایی کلمات بکار بردین( مثل همین بالاییا) خیلی جالب بود. تنها اشکالش این بود که به فاصله خیلی کمی سه بار پشت سر هم این کار رو انجام دادین. همین تکرار می تونه خواننده رو زده کنه. بهتر بود یا بینشون فاصله و وقفه ای وجود داشت که خواننده قبلی رو تا حدودی فراموش کنه و یا بعد از اولی مستقیم می رفتین سراغ قسمت سوم.یعنی این قسمت:
نقل قول:
- باری تو گفتی؟

- تو گفتی باری؟

- گفتی تو بــ



از یکی از شکلکا استفاده جالبی کردین. ازش به جای یه عبارت، اصطلاح یا جمله استفاده کردین. گذشته از اینکه بامزه بود، کار نسبتا سختی هم محسوب می شد!


نقل قول:
لرد پشتش را به مرگخواران کرد و داشت میرفت. اما در آستانه ی در ایستاد. برگشت و رو به ایلین گفت:
- نکن ایلین! نکن از این کارا! ... عاقبت خوبی نداره این معجون. ببین مادر ما یه بار استفاده کرد یه دونه از ما به جامعه تحویل داد ... از این بیشتر نباید باشه، ما باید یه دونه باشیم. نمی خوایم یه ورژن جدید از خودمون رو ببینیم که سیاه و پلید شده ...

موضوع معجونی که آیلین به خورد جادوگر زاده داده بود داشت فراموش می شد. کار درست و به جایی کردین که اینجا بهش اشاره کردین و ماهیت معجون رو هم روشن کردین. در پست های قبل با وجود اشاره های کوتاه، ماهیت معجون مشخص نشده بود.


نقل قول:
لرد رفت و مرگخواران با چهره هایی عجق وجق و گنگ و سردرگم تنها گذاشت.

در انتخاب کلمات برای توضیح همچین حالت هایی باید بیشتر دقت کرد. یا اونقدر طنزآمیزش کنین که خواننده اهمیتی به درست بودنش نده، و یا کلمات رو درست انتخاب کنین. مثلا عجق و وجق بیشتر برای توضیح شکل و ظاهر نامتعارف و نامانوس بکار می ره که احتمالا منظور شما در این قسمت این توصیفات نبودن. گذشته از این، گنگ یعنی مبهم و نامشخص...نا واضح!...چهره گنگ یعنی چهره ای که نشه تشخیصش داد.(از نظر ظاهری نشه تشخیص داد، نه حالتش رو. مثلا طرف چشماش ضعیف باشه.) پس اینجا و در این توصیف، چهره ها نمی تونن گنگ باشن. منظور شما همون گیج و سر در گم بوده.


وقتش رسیده بود که سوژه یک قدم جلوتر بره...و شما دستشو گرفتین و یک قدم جلوتر بردینش. درست مثل آیلین که دست جادوگر رو گرفت و به اتاق شکنجه برد. زیاد هم دخالت و تعیین تکلیف نکرد که نفر بعدی باید چیکار کنه! این تعیین تکلیف نکردن در جایی که سوژه ابهام نداره و واضحه کار درست و خوبیه.


شما جزو نویسنده هایی هستین که نباید نگران طولانی شدن پست هاتون باشین. نوشته های شما کش دار یا خسته کننده نیستن. توضیحات اضافی یا دیالوگ های بی هدف و بی دلیل ندارن. اگه پستتون طولانی شد به خودتون اطمینان بدین که حتما لازم بوده طولانی بشه!


جای آشا کمی خالی بود! اگه دو روز یه بار آواتار عوض نمی کردین می تونستم بهتون توصیه کنم که این سوژه آفتاب پرست بودن آشا رو جدی بگیرین. سوژه خوب و جالبیه. گرچه شاید بشه همون عوض کردن آواتار هم نشانه ای از تغییرات دائمی و ناگهانی روحی و ذهنی شما در نظر گرفت!


خوب بود.

موفق باشید.




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
خلاصه:
لرد سیاه با طلسمی مادرش رو زنده می کنه. ولی آلبوس دامبلدور که ظاهرا در گذشته به مروپی علاقمند بوده مادر لرد رو می دزده و با خودش می بره.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-انتقام می گیرم...نابودش می کنم! زود دست به کار بشین. مادر دامبلدورو می خوام!

چهره بلاتریکس در هم رفت...نفرت و انزجار در تک تک اعضای صورتش موج می زد!
-اوه...ارباب...فکر نمی کردم اینقدر بدسلیقه باشین! حتی برای انتقام هم لازم نیست چنین شکنجه ای رو تحمل کنین. مطمئنم مادرشم ریش داره!

لرد سیاه که کنار پنجره ایستاده و به افق خیره شده بود مجبور شد حالت متفکر و مصممش را به هم بزند.
-چی داری می گی تو؟! ما نیتمون پاکه! جمع کن خودتو. در محضر اربابم دچار حالت تهوع نشو. الان فقط برین مادرشو برامون بیارین. مایلیم ببینیم وقتی بفهمه مادرش نزد ما اسیره چه عکس العملی نشون می ده.

لودو بگمن در حالی که بیل و کلنگی روی دوشش گذاشته وارد صحنه شد.
-ارباب شما امر بفرمایید. ما اجرا می کنیم. کندرا تو کدوم قبرستون دفن شده بود؟

لرد سیاه کمی فکر کرد...دستی به چانه اش کشید.
-هوم...خب...ما جسدشو نمی خواییم...به دردمون نمی خوره. مایلیم زنده باشه. همونطور که مادرمونو زنده کردیم مادر اون ریشو رو هم زنده می کنیم!




پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۰:۴۴ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳
-این شکلک یعنی شما قبلا کار فرهنگی انجام دادین ارباب؟

لرد سیاه احساس کرد زیر نگاه های ذوق زده و مشتاق یارانش در حال خرد شدن است...با حرکتی کوتاه چوب دستیش را به چرخش در آورد و چشمان شش مرگخوار بطور همزمان از حدقه خارج شده جلوی پای لرد جان به مرلین تسلیم کردند.
لرد سیاه از خطر خرد شدن نجات پیدا کرد و مرگخوارهای بی چشم کورمال کورمال شروع به حرکت کردند...ولی بقیه مرگخوارها همچنان منتظر پاسخ بودند! چشم همه مرگخوارها را هم که نمی شد در آورد! بنابراین لرد سیاه پاسخ داد:
-خیر!

زمزمه هایی حاکی از افسوس از گوشه و کنار به گوش رسید. و وقتی چوب دستی لرد این بار برای خارج کردن زبان مرگخواران از حلقوم بالا رفت مرلین هیجان زده جلو پرید.
-ارباب دست نگه دارید! ما باید از همین نقطه شروع کنیم!

-کدوم نقطه؟
-همین دیگه!
-دیگه یعنی چی؟ تاکید می کنی که یعنی ما نفهمیم؟
-جسارت نکردیم ارباب...فقط کمی دیر و بد متوجه...
-پس یعنی کج فهمیم؟!
-نه ارباب اصلا شما هیچی نیستین.
-ما هیچی نیستیم؟
-شما خیلی چیزا هستین!
-مثلا؟!
-ارباب، اصلا ما بهتره از هر نقطه ای که شما اراده می کنین شروع کنیم!

لرد سیاه یقه ردایش را صاف کرد.
-اوهوم! همینه...ما اراده کردیم که همگی ما از این لحظه افرادی با فرهنگ بشیم.


لحظاتی بعد...سر میز عصرانه:


-ارباب از کی تا حالا ما عصرانه می خوریم؟
-خفه ش...اممم...سکوت کن یار وفادارم! از امروز تناول می نماییم!

لرد سیاه تکه پارچه ای را که دور گردنش بسته شده بود شل تر کرد.
-لینی...آیا این واقعا لازمه؟

-بله ارباب! همه افراد با فرهنگ از دستمال گردن استفاده می کنن. لطفا صاف بشینین...آرنجتونم روی میز نذارین...لطفا! اون دستمالم بندازین روی پاهاتون. البته لطفا! شما هم فراموش نکنین در جملاتتون از لطفا استفاده کنین.




پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
خلاصه:

دستگاههای شکنجه دژ مرگ از کار افتادن.لینی به عنوان مسئول, سرگرم تحقیق می شه و کشف میکنه که راه حل این مشکل در دستان استاد جادوگر زاده اس که در دهانه آتشفشانی زندگی می کنه.
مرگخوارا به آتشفشان میرن ولی موفق نمیشن مشکلشونو حل کنن.مرگخوارا در حالی که یک تار موی جادوگر زاده رو همراه دارن به خانه ریدل برمی گردن. تار مو رو اتیش می زنن و استاد جادوگر زاده در خانه ریدل ظاهر می شه.
جادوگر زاده که قدرت زیادی هم داره به جای تعمیر وسایل شروع به امر و نهی کردن می کنه.لرد به آیلین دستور می ده معجونی برای حل مشکل درست کنه!

__________________

-معجون مرگ؟ برای درست کردنش به چه چیزایی احتیاج داری؟

آیلین عینک ته استکانیش را به چشم زد.
-هوم...بذار ببینم ...سه کیلو پر هیپوگریف منقار شکسته...دو لیتر و هشت سی سی خون اژدهای هفت سر که سر سومش میگرن داشته باشه...شش گرم از سلول های بنیادین یک نیمه پریزاد...

فلور که احساس خطر می کرد حرف آیلین را قطع کرد.
-نظرت درباره طلسم مرگ چیه؟

آیلین که در واقع با عینک ته استکانی چیزی نمی دید و صرفا جهت فرهیخته به نظر رسیدن آن را به چشم زده بود، کمی فکر کرد.
-خب...اینم یه راهیه! ولی جادوگر زاده خیلی قویه. ممکنه نتونیم از پسش بر بیاییم. معجونو می شه یه جوری به خوردش داد. تا جایی که دیدم تنها قسمت بدنش که درست کار می کنه مرکز اشتهاشه. اصلا نظر من اینه که بی خیال دستگاه های شکنجه بشیم. هر چی اسیر داریم با این یارو بندازیم تو یه اتاق. ظرف 24 ساعت هم شکنجه می شن هم اعتراف می کنن!

فلور همچنان مصمم بود که از سلول های بنیادینش مخافظت کند.
-خب ...این جادوگر زاده، مرده ش که به درد ما و ارباب نمی خوره. باید یه کاری کنیم که دستورات رو اجرا کنه...تو بساطت معجونی برای این کار نداری؟




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۳۰ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
سوژه جدید:


گیلبرت گریندل والد

قد:183
وزن:80
رنگ چشم:زرد
رنگ مو:سبز روشن
ویژگی های ظاهری:شبیه گلرته دیگه!

از یابنده تقاضا می شود به محض مشاهده این بیمار پس از زدن دستبند و پابند و ترجیحا پوزه بند، وی را به بخش اعصاب و روان سنت مانگو تحویل دهد.
توجه داشته باشید که نامبرده دارای اختلال حواس می باشد.


-وای!این فوق العاده اس!
-زیادم فوق العاده نیست. چشم زرد؛ موی سبز؟ ترکیب زشتی می شه خب!
-چی داری می گی؟ اونا رو بی خیال.به اسمش دقت کن. این تنها پسر گلرت گریندل والده. همه فکر می کردن شایعه اس. پس این همه مدت بستری بوده. الان گم و گور شده و برای پیدا کردنش آگهی زدن. می دونی ما باید چیکار کنیم؟
-پیداش کنیم و تحویل بدیم و مژده گونی بگیریم؟

الادورا دیگر طاقت نیاورد. قید گوشی گران قیمتش را زد و آن را درسته در دهان وینسنت کراب چپاند.
-چقدر خنگی تو! باید به ارباب اطلاع بدیم.مطمئنم براشون مهمه.

وینسنت که در اثر هوش سرشارش سعی می کرد به جای در آوردن گوشی آن را جویده و قورت بدهد با صدایی ضعیف گفت:
-ولی به نظر من که هنوز زشته...اوخ...آخ...آخیش...بالاخره قورتش دادم....هی الا؟...شیکمم چرا داره می لرزه؟

الادورا با چشمانی متحیر به وینسنت خیره شد.
-قورتش دادی؟ ای لعنت مرلین بخوره تو فرق سرت. داره زنگ می زنه خب. من باید جواب بدم. تماس ضروریه!

الا نقطه ای را در حوالی ناف وینسنت فشار داد و سرش را روی شکم نه چندان کوچک او گذاشت.
-الو؟...الو...صدا میاد؟...قطع و وصل می شه...بلند تر لطفا!

جادوگر و ساحره ای که از پیاده رو عبور می کردند با دیدن صحنه سر تکان دادند.
-جل المرلین...عجب دوره و زمونه ای شده...حالا گیریم نصف اول قضیه خیلی عادیه و بچه تو شکم اون یاروئه و مادرش می خواد تکوناش رو حس کنه...حالا چرا داره سرش داد می زنه؟!چرا شوهرشو اینجوری تکون می ده؟ برای بچه خطرناکه خب.

الادورا با شنیدن متلک ها، بی خیال تماس مهم شد و به همراه کراب به مقصد خانه ریدل آپارات کرد.


محفل ققنوس:

-پروف پروف مژده بدین...خبر مهم...روزنامه...اوخ!

جیمز سیریوس پاتر به مانع بسیار سختی برخورد کرده و پخش زمین شده بود. ولی این مسیر دویدن همیشگی اش بود و اصولا در این مرحله نباید به مانعی برمی خورد.از جایش بلند شد و بینی اش را کنترل کرد.
-اوه...سر جاشه. ترسیدما. یه عمر اربابشونو مسخره کردم. حالا بزنه و خودمم اون شکلی بشم. یعنی تا آخر عمرم وانمود می کنم آنفولانزا دارم و با ماسک می گردم.

-چی داری می گی با خودت؟ برای چی پهن شدی کنار دیوار؟

جیمز به کمک تد از جا بلند شد. دور و برش را نگاه کرد.اشتباهی در کار نبود.
-بابا این راهروی اصلیه.تهشم اتاق پروفسور دامبلدوره.من نمی فهمم این دیوار وسط راهرو چیکار می کنه؟

تدی با بی خیالی دستهایش را داخل جیبش کرد.
-اتاق بچه اس. مالی امروز صبح درستش کرد.فک کنم خیالاتی تو سرشه.

چشمان جیمز گرد شدند!
-یا جیغ مقدس...بابا بی خیال...اون که دیگه نوه داره! ما غذا نداریم بخوریم. به نون شب محتاجیم. اینا هی تکثیر می شن.

تدی لبخندی زد و در کوچکی را از میان اتاق کودکی که مالی بنا کرده بود ظاهر کرد. جیمز عجولانه با حرکت سر تشکر کرد و به داد و فریادش ادامه داد!
-پروف...سور...آگهی...گلرت!

شترق!

این بار اتاقی در کار نبود و جیمز با مانع نامرئی همیشگی برخورد کرد.
-آخه پروفسورم...قربون شکل ماهت برم...اگه می خوای کسی نیاد تو درو ببند! هم بازش می ذاری هم مانع درست می کنی؟!

دامبلدور جلوی آینه نفاق انگیز نشسته بود و با قیچی کوچکی به جان ریشش افتاده بود.
-تمرکزمو به هم نزن پاتر.فکر می کنم یه تار موی سفید تو ریشم پیدا کردم که باید قیچی بشه...ترتیب اینو بدم این ته ریشم یکدست سیاه می شه. گفتی آگهی؟ آگهی در مورد چیه؟ برای شنل خریدار پیدا شده؟

-شنل بابای من؟ براش آگهی فروش دادین؟اون تنها میراث غیر نقدی بابامه!
-پسرکم...من دیگه پیر شدم.از عهده مخارجتون بر نمیام.شما هم که هر کدوم صاحب تخصص و شغل نون و آبداری هستین...بی خیال...آگهی رو بگو!
-پسر گریندل والده پروفسور...گفتم شاید به درد محفل بخوره.
-هوم...نمی دونم...یعنی اگه آگهی بدیم ممکنه بخرنش؟
-پروفسور!شما که فردی وارسته و قانع بودین! کی اینقدر طمعکار شدین! پسر گریندل والد!بزرگترین جادوگر سیاه بعد از لرد!

اشک در چشمان دامبلدور جمع شد.
-اوه...پسر گلرت؟...پسرمون ...هیچوقت بهم نگفته بود.من نمی دونستم عشق ما ثمره ای...

جیمز دست هایش را روی گوش هایش گذاشت.
-پروفسور شما چی دارین می گین!این بچه مادر داره.مادرشم شما نیستین. چرا متوجه وخامت اوضاع نمی شین؟ ... ما باید پیداش کنیم...قبل از اینکه اونا پیداش کنن!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱ ۱:۳۵:۵۷



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳
بررسی پست شماره 272 اتاق تسترال ها ، هکتور دکورث گرنجر:


نقل قول:
هنوز هاگرید و یاران قدم جدیدی بر نداشته بودند که....

بومـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و به دنبال این صدای انفجار، صدای فریاد های شاد معجون ساز بزرگ هکتور دگورث به هوا بلند شد:

معمولا وارد کردن شخصیت خودمون، بصورت ناگهانی و بی دلیل به داستان کار جالبی نیست. ولی هر قاعده ای یه استثنایی داره. ورود هکتور به اندازه ای مسخره، ناگهانی و بدون دلیل و منطقه که فرصت هر نوع اعتراضی رو از خواننده می گیره! و این یعنی مهارت! این که یه اتفاق غیر قابل قبول رو طوری با اعتماد به نفس و درست بنویسیم و شرح بدین که خواننده به راحتی قبولش کنه. کارتون خیلی خوب بود! وقتی قصد نوشتن اتفاق عجیب یا غیر ممکنی رو داریم یا باید دلیل کافی برای افتادنش پیدا کنیم و یا اونقدر مسخرش کنیم که خواننده دنبال دلیل نگرده.


نقل قول:
هکتور که هنوز از پروازش هیجان زده بود گفت: نــــــــــــــــــــــــه! من کشفش کردمــــــــــــــــــ! حتی روی تو هم جواب میده هاگی. فقط مقدارش باید بیشتر باشه قدت رو باید تقسیم بر وزنت کنم و به سه برابر مجذور عدد دو.....

فرقی نمی کنه تازه وارد باشیم یا عضوی قدیمی و با تجربه که دوباره برگشتیم. یکی از مهم ترین کار هایی که باید انجام بدیم تعریف شخصیتمونه. شخصیت باید یه تعریف خاص داشته باشه.همونطور که هر آدمی داره. ویژگی های خاص...طرز حرف زدن و اخلاق و رفتار خاص. و وقتی این شخصیت ثابت بمونه و چند بار تکرار بشه در ایفای نقش جا میفته. شما در چند سطر به خوبی شخصیتتونو معرفی کردین. اونم بصورت غیر مستقیم! که هم سخت تره و هم جالب تر. من به عنوان خواننده الان تا حدودی هکتور رو می شناسم. می دونم چه شخصیتی داره و دربارش چی می تونم بنویسم. این کاریه که تازه واردا باید بهش اهمیت بدن.
شخصیت هکتور رو حفظ کنین و در ایفای نقش جا بندازین. چون اینطور به نظر می رسه که حرف های زیادی برای گفتن داشته باشه و به درد نویسنده های سایت بخوره.


نکته های طنز آمیز ریز ولی ساده و دلنشینی لابلای جمله ها تون وجود داشت که نوشته شما رو جالب تر می کرد:
نقل قول:
حتی روی تو هم جواب میده هاگی



نقل قول:
توجهشان به هکتور جلب شد، که پاتیل به دست مشغول محاسبه بر اساس قد و وزن بود و به سمتتشان می آمد و صدای هیجان زده اش میگفت:
- اگه به مقدار لازم از این معجون پرواز به خوردشون بدیم سرعت پروازشون تا 200 هاگرید بر مینی ثانیه زیاد میشه!

و اینجا بود که مرگخواران بلاخره صدای درست و حقیقی تسترال را کشف کردند...

ورود هکتور علاوه بر این که جالب و هیجان انگیز بود مفید هم واقع شده! هکتور به محض رسیدنش یک سوژه فرعی ایجاد کرد. یه سوژه فرعی جالب که مسلما خواننده رو ترغیب به ادامه دادن ماجرا می کنه. فقط در مورد معجون پرواز مطمئن نیستم. فکر می کنم پرواز نباید به این سادگیا باشه. درست مثل اینکه هکتور بیاد بگه معجون ضد آواداکداورا کشف کرده. خب این کمی قواعد رو به هم می ریزه و طبیعتا از جذابیت ماجرا کم می کنه. البته اینجا با وجود اینکه هکتور موفق به پرواز شد، مشخص نیست که معجون هکتور در چه حدی کار می کنه و چه عوارضی داره. نفر بعدی از این موقعیت هم می تونه استفاده کنه.
هکتور معجون سازه...می تونه در سوژه های مختلف معجون های مختلف داشته باشه یا درست کنه. ولی برای جذاب تر شدنش سعی کنین همیشه یه نقطه ضعف هم برای خودش یا معجوناش در نظر بگیرین.عوارض جانبی...مدت زمان محدود...یا هر قانونی که برای اون معجون می تونین تعیین کنین. هکتور علاوه بر معجون ساز، سوژه ساز خوبی هم هست.


دو تا شکلک داشتین. هیچکدوم برای دیالوگ استفاده نشده بود. ولی هر دو بجا و درست بودن.


مهمترین ویژگی پست شما ساده بودنشه. خبر از جملات طولانی و سنگین نیست.خبر از طنز پیچیده نیست.خبری از کش دادن ماجرا و گره زدن اون نیست. یه نوشته کوتاه، ساده و دوست داشتنی با یه طنز متعادل و لطیف که به دل خواننده می شینه.
من پستی رو که قبل از پست شما زده شده بود نقد کرده بودم. در اون نقد گفته بودم ماجرا به نوعی داره تکرار می شه.ولی شما به عنوان ادامه دهنده هکتور و ماجرای معجون رو وارد داستان کردین و از اون تکرار جلوگیری کردین. سوژه به شما مدیونه! شما داستان رو پیش نبردین ولی به شکل جالب و مفیدی در اون دخالت کردین.


خوب بود.

موفق باشید.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳
سیسرون عزیز

اسم از این سخت تر پیدا نشد؟!

اینجا تاپیک نقد پست های انجمن خانه ریدله.
پست های شما در تالار خصوصی اسلیترین زده شدن. ولی شما بسیار خوش شانس هستین که ناظر اسلیترین بسیار لطف دارن و به ما اجازه نقد کردن می دن .به همین دلیل ما در انجمن اسلیترین هم نقد می کنیم.
پست های شما رو هم در این تاپیک و هم بوسیله پیام شخصی می تونم نقد کنم. لطفا انتخاب کنین. اگه انتخابتون پیام شخصی بود با پیام شخصی به من بگین که همونجا نقد کنم. ولی اگه تاپیک نقد اسلیترین بود درخواستتونو دوباره همونجا بدین که نظم اون تاپیک حفظ بشه.

منتظر انتخاب شما هستیم.





پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۰۰ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳
درود بر شما وجدان!

آگاهیم که این روز ها از کارهای ما بسی در عذاب هستین. مایلیم شرمنده باشیم...ولی پررو تر از این حرف ها هستیم. فقط آرزو می کنیم مرلین صبر و طاقت شما را بیشتر کند!


بررسی پست شماره 271 اتاق تسترال ها، آشا:

شروع پست شما به شکلیه که انگار پست منو(نه پست قبلی رو) ادامه دادین. ولی این معنیش این نیست که پست قبلی رو نادیده گرفتین.از اون پست هم استفاده کردین، ولی قسمتی از ماجرا رو ادامه دادین که ازش خوشتون اومده...جذبش شدین.کار بسیار خوبی انجام دادین. اولین قدم اینه که سوژه به دل نویسنده بشینه.


نقل قول:
مورفین قبل از بیدار شدن خواب میدید. خــــــواب میدید. و همچنان خــــــــــــــــــــــواب میدید.

دقتتون به نکته های ریز توجه منو جلب کرد. مثلا کشیدن کلمه خواب و اینکه اولی کمتر از دومی کشیده شده.به همین سادگی موفق شدین لحنی رو که شاید فقط با صدا می شه به خواننده منتقل کرد با کشیدن حروف منتقل کنین. خواننده به راحتی می تونه منظورتون رو بفهمه و حتی صداتونو بشنوه!


نقل قول:
در رویاهای تسترالیش برگی از شاهدانه و ماریجوانا پشت گوشش گذاشته بود. از علف های کوکا میخورد و در دشت خشخاش یورتمه میرفت.

خواب مورفین خیلی جالب بود.شما سوژه های ریز رو به خوبی می گیرین و ازشون استفاده می کنین.این ویژگی رو از دست ندین.


نقل قول:
بیدار شده بود و سردش بود. بدنش میلرزید و درود میکرد. احساس میکرد چیزی گم کرده و یا چیزی سر جاش نیست. دیوانه وار لا به لای سنگ و خاک بو میکشید.
مرگخوار های دیگه هم به شیوه های دیگر در حال عذاب کشیدن بودن با نخاله بازی های دراکو!

این قسمت شاید جالب ترین بخش پست شما بود...یعنی قرار بود باشه. ولی توضیحاتش به شکلی داده شده که خواننده به جای تمرکز روی بخش طنز و قسمت جالب ماجرا، ذهنشو درگیر فهمیدن ماجرا می کنه...و وقتی متوجه موضوع می شه که کار از کار گذشته و اون حس و حال از بین رفته.
توضیح این قسمت کمی ناقصه! بهتر بود کمی کند تر پیش می رفتین و بیشتر توضیح می دادین.این قسمت ارزش طولانی شدن رو داشت.حتی درباره مرگخوار های دیگه هم می تونستین توضیح بدین.
نقل قول:
لوسیوس که از موهای بلند و یک دست طلاییش به درختی آویزون شده بود غرولند کنان گفت:

مثلا اینجا اینطور به نظر می رسه که لوسیوس دوباره تبدیل به خودش شده.یه اشاره کوچیک به تسترال بودنش می تونست جمله رو واضح تر کنه.مثلا در حالیکه سم هاشو( یا دمشو...اگه تسترال ها دم داشته باشن) تکون می داد از موهای بلند...
در مورد مورفین این کار رو به درستی انجام دادین.همون قسمتی که نوشتین "دیوانه وار لای سنگ ها بو می کشید.".

یکی دو تا اشتباه املایی(قلنبه) و تایپی داشتین:
نقل قول:
بدنش میلرزید و درود میکرد.

نقل قول:
یکی از آنها گفتک بچه ها هیس هیس! حرف نزنین صدای تسترال در بیارین
.
که با وجود جزئی بودن حواس خواننده رو پرت می کنن.مثلا همون " درود" در جمله اول باعث شد من به عنوان خواننده دو سه بار جمله رو بخونم و مطمئن بشم که اشتباه نکردم .جمله دوم هم اشتباهش جزئیه ولی وقتی با نبودن علامت های لازم همراه می شه کمی بزرگتر به نظر می رسه.


نیمه دوم پست شما به این موضوع اختصاص داده شده که صدای تسترال چطوریه...اینجا یه مسابقه هست.مرگخوارا تسترال شدن و موقعیت حساسی وجود داره.شما همه این موضوع های حساس رو ول کردین و رفتین سراغ صدای تسترال که هیچ اهمیتی در ماجرا نداره!...کارتون عالی بود. بهترین پست ها از همین نکته هایی در میان که هیچ ربط مستقیمی به سوژه اصلی ندارن. گاهی به نویسنده ها توصیه می کنم که بی خیال سوژه اصلی بشن.از شخصیت ها و جزئیات ماجرا استفاده کنن. ولی خیلیا نمی دونن چطور باید این کارو انجام بدن. می گن بدون پیش بردن سوژه درباره چی بنویسیم! نکته مهم همینجاست...درباره شخصیت ها و موقعیت هایی که سوژه اصلی بهتون داده. یعنی دقیقا کاری که شما انجام دادین. درباره صدای تسترال...غذای تسترال...خواب و خوراک و پرواز تسترال( در این سوژه).


نقل قول:
- هی انقدر ورجه وورجه نکن بذار جوری جفتک بزنم بهت صدای تسترال بدی ببینیم صدای تسترال چه جوریه.

طنزتون جالب و دوست داشتنیه. از همه مهمتر، خنده داره! طنز نویسی احتیاج به نکته سنج بودن داره.اینکه بتونیم از یه موضوع یا شخصیت یه نکته ریز رو پیدا و خارج کنیم و بعد هم بتونیم به درستی ازش استفاده کنیم. شما این توانایی رو دارین.


از شکلک استفاده نکردین.شاید دلیل خاصی داشته باشه( مثلا استفاده از گوشی که زدن شکلک رو سخت تر می کنه.)ولی پستی که طنزه و پر از دیالوگ، معمولا با شکلک بهتر می شه.


جایی که دیالوگ ها سریع و پشت سر هم گفته می شن( مثل نیمه دوم پست شما) بهتره بینشون فاصله نذارین. اینجوری نوشته شما متراکم تر و مرتب تر به نظر می رسه و علاوه بر این، اون سرعت پیش رفتن ماجرا و جمله ها رو هم به خواننده منتقل می کنین.


نقل قول:
هاگرید با همراهانش از دور، دیده میشد که برای یافتن تسترال مطلوب خودشون اومده بودن. از طرف دیگه مرگخوارا همچنان در پی یافتن صدای تسترال واقعی از خودشان صدا هایی در میاوردن.

به نظر من آخر پست احتیاج به یه انرژی جدید داشت. یه مسیر جدید، یه سوژه جدید! هاگرید و همراهانش قبلا تسترالاشونو انتخاب کرده بودن.شاید بهتر بود الان هدف جدیدی براشون تعیین می کردین.گرچه چون هنوز به تسترالا نرسیدن نفر بعدی هم می تونه این کار رو انجام بده.البته رون و هرمیون شخصیت های جدید هستن؛ ولی روال کار احتمالا تکراری می شه.


طنزتون خیلی خوبه...نحوه استفاده از سوژه خیلی خوبه...توجه یه جزئیات و نکته سنجیتون خیلی خوبه.در مقابل، جمله ها کمی باید رسا تر و کامل تر نوشته بشن.توضیحاتتون گاهی باید مفصل تر داده بشن.

خوب بود.

موفق باشید.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.