هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
اوغ، یعنی حس حالت تهوع. فنریر دچار حالت تهوع شده بود. خیلی هم شده بود. آنقدری که به حالتش بسنده نکرد و دچار خود تهوع شد.
معده، منتظر همین فرمان بود. و اکنون، فرمان صادر شده بود.
-همه آماده؟

هرچه در معده فنریر وجود داشت، دست به دست یکدیگر، آماده خروج شدند.

-حمله!

به رهبری اسید معده، از معده خارج شده، وارد مری شدند. مسیر باز و روان بود. اسید جلوتر از همه پیش می‌رفت و راه را برای محتویات باز می‌کرد.
مری تمام شد... به گلو رسیدند...

-خطــــر!

اسید تلاشش را کرد تا مانع برخورد محتویات با مانع پیش رو شود. اسید کارش خوب بود! محتویات به موقع ترمز گرفتند.

-اون مرغه؟

مرغ، پشت سر خروس پناه گرفت. ولی دیر... هکتور او‌ را دیده بود.
زبان کوچک فنریر را رها کرد و قدمی به مرغ نزدیک‌تر شد.
-مرغ!

خب... هکتور گرسنه بود.

ثانیه‌ای بعد، قضیه تهوع منتفی شده، محتویات از دست هکتور به سمت معده گریخته بودند.

هکتور دوباره سرجایش در گلو نشست و گازی به مرغش زد.
-زشته فنر... ارباب تو اتاق منتظرتن... منتظر نذارشون!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
بلاتریکس لبخند عریضی زد.
مرگخوار گوینده دیالوگ آخر را از زمین بلند کرد.
سر و ته کرد.

بنگ!

کوبید روی یخ.
یخ شکاف خورد.
خیلی شکاف خورد.
شکاف تبدیل به ترک شد.

تق!

-شکست!

مرگخواران روی یخ ایستاده بودند. یخ شکسته بود.
مرگخواران دیگر روی یخ نایستاده بودند... بلکه توی آب زیر آن شناور بودند!

-مـــــامان!... سردهــــه!
-همینه! پا بزنید شناجو‌های من! پا بزنید... پای قورباغه... باید روی آب بمونین.

انجام این کار برای یک قورباغه مثل آب خوردن بود. اما مرگخواران... وای به روز مرگخواران!
آنها می‌دانستند باید روی آب بمانند... لاکن از کمر به پایین یخ زده، سِر شده بودند...

-سردهــــه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۴۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
روز زیبا و درخشانی بود که هوا سرد نبود و بلا داشت می‌لرزید.

-عجب روز زشتیست!

همه هم موافق بودند.
لرد نیز بساط ماهی‌گیری خویش جمع کرده، راهی ماهی‌گیری شدند.
-ما هم بیایم سرورم؟
-نه کریس! نه بعد از خیانتی که بلا به ما کرد!

لرد به دریای سیاه رسیدند.
-ما کوسه خواهیم گرفت! حوضچه ای از کوسه ها در خانه ریدل ها خواهیم ساخت و همگان را به کام کوسه خواهیم افکند!

ساعتی بعد

-ما آمده بودیم کوسه بگیریم...ولی بلا گرفتیم! خوب است. ما از شکار امروز بسیار راضی می باشیم!

تمام مرگخوارها تا کمر جلوی لردسیاه خم شدند:
- شما در ماهیگیری بهترینید سرورم!

لرد سپس بلا را از چوب ماهیگیری جدا کرد و خطاب به دخترش گفت:

- نجینی، شام!

نجینی با ذوق و اشتیاق به سمت شام جدیدش حرکت کرد. می‌دانست بالاخره روزی شام آورش را به عنوان شام میل می‌کند.
کم مانده بود... با خزش بعدی، بلاتریکس را می‌بلعید.
دهانش را باز کرد...

-نه نجینی! نه! منظورمون بلا نبود، چیزی که دست بلاس بود!

و بلا جلبک دریای سیاه که خواص زیادی در ترمیم فلس، تقویت نیش و محافظت از بیماری‌ها داشت، و خود شخصا در راه بازگشت، به دستور لرد برای پرنسسشان جمع کرده بود، تقدیم نجینی کرد.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
هوا سرد بود؟

درختان ساکن و بی حرکت مانده بودند... بادی نمی‌وزید.
پس چرا او می‌لرزید؟
انگشتان دست و پایش بی حس بودند... تمام تنش هم.
پس چگونه هنوز توان راه رفتن داشت؟
شاخ و برگ درختان به ردایش، موهایش، سر و صورتش گیر می‌کردند... سوزش صورتش نشان از زخمی شدنش می‌داد.
چگونه هنوز سرپا بود؟

-نه کریس... نه بعد از خیانتی که بلا به ما کرد.

با طنین دوباره صدای اربابش... دریافت توانش از کجا سرچشمه می‌گیرد.

-ارباب... من خیانت نکردم!

لردسیاه سری تکان دادند... اما بلاتریکس می‌دانست این یعنی حوصله بحث ندارند... یعنی اینقدر مطمئن هستند که نمی‌خواهند چیزی بشنوند.


شنید... شنید نجوای مرگخواران را... همه می‌خواستند بدانند جانشین او کیست.
چه کسی قرار بود جایش را بگیرد؟

-بانز؟
-خیر! کسی قرار نیست جای بلا بیاد!

اربابش نجواها را شنیده و پاسخشان را دادند.
حفره‌ای در اعماق سینه‌اش حس کرد...


چگونه توانسته بود؟
اربابش او را از خانه بیرون نکردند، حتی از سمتش نیز خلع نشد...
به دلیل خدمات گذشته؟... کسی نمی‌دانست.

چگونه به اربابش خیانت کرده بود؟
دلیل داشت... دلیل قانع کننده... اما چه سود؟ خیانت، خیانت است!

افکارش را پس زد.
او لایق این تصمیم بود.
اگرچه اربابش او را بیرون نکردند... اما او که می‌دانست لایق مجازات است.
همیشه چه می‌گفت؟... مجازات خیانت مرگ است.

بالاخره رسید.
-پس تویی...

به دریای بی‌کران زیر پایش خیره شد.
در نور مهتاب، به راستی سیاه بود...

حتی ذره‌ای تردید به دلش راه پیدا نکرد...
تنها یک قدم لازم بود.

یک قدم برداشت.

جزای خیانت مرگ بود!





I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
هاگزمید:

لرد از محفلی‌ها خسته شده بودند... خیلی‌ها!

-بیاین بشینین... بشینین و از سیاه ترین کارهایی که تاحالا انجام دادین تعریف کنین.

محفلی‌ها تا مرز سکته پیشروی کردند.
-اوا... پروفسور این چه حرفیه؟
-ما و سیاهی؟ ما در سفیدی غرق شدیم... ببینین حتی موهای ریموس هم یکی در میون سفید شده.
-اصلا این حرف از شما بعید بود!
-دلمون رو شکوندی پروفسور.

برای لحظه‌ای... فقط لحظه‌ای این فکر به سر لرد خطور کرد که چه می‌شود اگر خودشان را در لیوان آب کدو‌حلوایی پیش رویشان غرق کنند و برای همیشه از شر محفلیون خلاص شوند. کار سختی هم نبود... فقط کافی بود به سر همایونی خود دستور دهند وارد لیوان شود...

-پروف؟

لرد افکارشان را پرپر کردند... ایشان لردسیاه بودند... خیلی سیاه! سیاهی بر سفیدی غلبه می‌کند... قطعا!
-ببینین فرزندان دامبلدور، هر انسانی یک بار حداقل یه کار سیاه کرده... بگین به من تا از ببخشمتون و از بار گناه‌هاتون کم شه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
آقا این چه وضعیه؟

بنده امروز می‌تونستم یک ساعت دیرتر برم سرکار و اون یک ساعت نشستم مصاحبه سو رو خوندم!

سو روز اول مدیریت زدی شناسه یه بنده مرلین رو ترکوندی؟!
واقعا شرم آوره... خجالت بکش.
بنده اصلا روز اول مدیریتم (که از قضا نشسته بودیم دور هم غیر فعال‌های ایفا رو بندازیم بیرون) نزدم ده، دوازده تا شناسه بسیاااااار قدیمی رو بترکونم... اصلا... خجالت بکش!
یاد دوران مدیریتم که میوفتم، دلم می‌خواد حذف شناسه کنم حتی! نقطه افول بلاتریکس، دوران مدیریتشه!

من کجام خوش اخلاق و مهربونه؟ چرا اذهان عمومی رو مخدوش میکنی؟
میزان خوش اخلاقی من رو هیچکس جز فنر نمی‌تونه شرح بده... بنده خدا هروقت باهام کار داره، یا با ناخن به استقبالش رفتم، یا با چاقو!

و در ضمن... سو راست میگه. لینی فوق‌العادس... حرف نداره... هرجا گیر میکنی، معلوم نیست از کجا، ولی پیداش میشه و مشکلت رو حل میکنه.

و سو... سو هم جالبه... خیلی زود مترقی(!) شد... همینجوری بمون سو... سایت به افرادی مثل تو احتیاج داره.

همین!

پ.ن: ارباب... شما بعد مصاحبه من هیچی نگفتین... بعدا به این خاطر حساب سو رو می‌رسم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: ستاد انتخاباتی کریس چمبرز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸
سلام کریس!

داشتم از تو تاپیک رد می‌شدم، گفتم بیام یه سوالی هم بپرسم. البته چون پست‌های ستادهارو نمی‌خونم، ممکنه سوالم تکراری باشه.

راستش به منظور حمایت نیومدم!
هنوز نتونستم از بین دو کاندیدا (که یکیش شمایی)، شخص مد نظرم رو انتخاب کنم!

ولی دیشب تو مناظرتون به یه سوالی برخوردم.

شما خیلی جدی نگرفتید قضیه رو؟
البته منظورم این نیست که جدی نگیرید! اتفاقا خوبه که کاری که براش داوطلب شدید رو با جدیت انجام بدید. اما راستش دیشب تو مناظره کمی خورد تو ذوقم. اگه بحث ایفای نقش باشه، ایفای آلکتو کلا کمی تند و تیزه. اما شما اینجوری نبودید! دیشب کمی عصبی به نظر می‌رسیدید و گارد گرفته بودید.
در حالی که می‌دونیم جذاب‌ترین بخش نظارت، سوژه‌هاییه که از وزیر ساخته میشه و در طول نظارت و وزارتش وارد ایفا میشه. (باروفیو و وزارت شیری یا وینکی و نقاب و بقیه! که همه از همین روزای قبل انتخابات دراومدن!) اما شما هنوز سوژه خاصی ندارید... البته تقریبا هیچکدوم کاندیداها ندارن. اما بهتر نیست تمرکز رو این موضوع باشه؟

همین دیگه... سوالم رو پرسیدم.
ولی نمیرم!
این چه طرز پذیراییه؟
یه همبرگر میذاشتی رو میز خب... مراجعه کننده رو تکریم کنین خب!

تموم شد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸
خلاصه:
جای لرد سیاه و دامبلدور عوض شده...روحشون رفته تو جسم همدیگه.
لرد سیاه به شکل دامبلدور تو محفله و دامبلدور به شکل لرد سیاه تو خانه ریدل ها.
وقتی می فهمن کاری از دستشون بر نمیاد، از یه طرف سعی می کنن با شرایط کنار بیان و از طرف دیگه، اعضای گروه مقابل رو به مسیری که خودشون دوست دارن هدایت کنن.
لرد و محفلی ها در هاگزمیدن و دامبلدور و مرگخوارا در زیرزمین خانه ریدل ها.
.....................

-ارباب من می‌دونم شما چرا اینجوری شدین... نوشیدنی خون شما کم شده! این نوشیدنی آتیشی خدمت شما!

سو در حال گفتن جمله آخر، سعی داشت نوشیدنی را به دست دامبلدور بدهد.

-نوشیدنی آتیشی نه سو... نوشیدنی فقط آب! تهش دیگه آب کدو حلوایی! این آشغال ها برای سلامتی ضرر جبران نا‌پذیری داره. ما در هاگــ... ما اینجا ضرر‌های جبران ناپذیر را تحمل نمی‌کنیم تامــ... تامام!

مرگخواران در بهت و حیرت غرق شده بودند.
-ارباب... چرا یه جوری شدین که نباید بشین؟... یه جوری انگار که مثلا...

دامبلدور جایز نمی‌دید که به مرگخوار اجازه کامل کردن حرفش را بدهد.
-من خیلی هم خوبم... هیچم یه طوری نشدم... برگردیم سر کارمون! خب... گفتین جرم این فرزند روشنایی چیه؟!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸
-گرمه!
-خیلی گرمه!
-زیادی گرمه!... عجله کنین دیگه! چقدر مگه طول می‌کشه یه جنس فروختن؟ زود بفروشین بیاین بیرون دیگه. سه روزه تو این صف...

غر غر ملت یکباره ته گرفت... نه که نخواهند غر بزنند ها... نه... خشک شدند!
بلاتریکس زیاد اعتقاد به اضافه کاری نداشت. صاف می‌رفت سر اصل مطلب.
وارد شد. شخصی مشغول فروختن جنسش به مدیریت موزه بود.
شخص و جنس و مدیریت موزه را با هم از پنجره به بیرون پرتاب کرد. ولی با دیدن صندلی خالی پشت میز، متوجه شد گویا زیاده روی کرده. پس به صحنه قبل بازگشت... دوباره وارد شد. شخص و جنسش را به بیرون پرتاب کرد و با لبخندی روی صندلی نشست.
-سلام!

سلام هم کرده بود حتی. بلاتریکس مبادی آداب بود خب.
مدیر موزه نفس عمیقی کشید.
-سلام... چهرتون خیلی آشناست... کجا...

و یاد روزنامه‌ای که امروز خوانده بود افتاد...
چهره او را در تیتر صفحه جرم و جنایت دیده بود.
-...اهم... چه کمکی ازم ساخته است؟

بلاتریکس بسته همراهش را روی میز گذاشت.
درش را گشود و یک ردا، یک کلاه...نه...دو کلاه، یک پاتیل و مقادیری چیزهای دیگر را بیرون آورد.
-کلاه های سو‌ لی... ردای بانز... پاتیل هکتور و چیزهای دیگر لینی! چند؟

مرد نگاهی به وسایل انداخت.
-خب... باشه... ام... جسارتا اینا به چه درد می‌خورن؟
-به درد خاصی نمی‌خورن. ردا مال بانزه... مجبور می‌شه لخت بگرده، ارباب هم کروشیو بارونش می‌کنن. کلاه ها مال سو لیه... از گم شدنشون دق می‌کنه. پاتیل هم نو مونده... دیدم حیفه، آوردمش. اون بقیه اش هم لینی قایم کرده بود؛ لابد براش مهمن دیگه!

مدیر نمی‌خواست آنها‌را بخرد...
-به به... کیف کردم... دست شما درد نکنه بانو لسترنج...

اما خرید...
خواستن همیشه توانستن نیست که!



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸
سه هدف!
سه چاقو!
یک شانس!

بلاتریکس در هنگام تمرین، حتی برای خودش هم تخفیفی قائل نبود.
-ببین بلامون... اگه با یه شانس نتونی سه تا هدف رو بزنی... می‌ندازمت اتاق تسترال ها!

خب... گویا قائل بود! چراکه تسترال ها لب به بلاتریکس نمی‌زدند... بلاتریکس نان آور آن ها بود و آن ها هم که «نان بخور و نانوا بکش» نبودند که.
-خیلی خب... قبول! اگه نتونی...

کمی فکر کرد.
به چهره های درون عکس ها نگاه کرد.
یک سو، یک راسو، یک رابستن.
خودش هم نمی‌دانست چرا رابستن بخت برگشته را وارد اهدافش کرده بود. شاید چون نیاز به هدف سومی داشت. همیشه در این شرایط رودولف را انتخاب می‌کرد... اما امروز، خب... دلش کمی تنوع خواسته بود!

تصمیمش را گرفت.
شرایط واضح بود... باید با یک دست، سه چاقو را همزمان به سمت آن سه عکس پرتاب می‌کرد و اگر موفق نمی‌شد، خودش را تنبیه می‌کرد. تنبیه هم که معلوم بود... هر عکسی که جا می‌ماند، صاحبش را خوراک تسترال ها می‌کرد.

نفس عمیقی کشید، یک چشمش را بست و اهدافش را نشانه گرفت.

پرتاب!

یک خطای ناچیز!...چاقوی سوم، تنها کمی با مرکز عکس سوم فاصله داشت... خیلی کم... شاید حتی قابل چشم پوشی بود.

-اوپس... خب معلومه بلا! وقتی سه هدف داری، نباید یکی از چشمات رو ببندی که... بیا! راسو جا موند.

کمی نزدیک رفت... خطایش حتی کمتر از یک سانتی‌متر بود...
اما قوانین، قوانین بودند.
شانس دومی در کار نبود.
گونی پر جنب و جوش را از گوشه اتاقش برداشت.
-خوب شد که دیروز غذا ندادم بهشون... گشنشونه... خوش شانسی راسو.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.