-گرمه!
-خیلی گرمه!
-زیادی گرمه!... عجله کنین دیگه! چقدر مگه طول میکشه یه جنس فروختن؟ زود بفروشین بیاین بیرون دیگه.
سه روزه تو این صف...
غر غر ملت یکباره ته گرفت... نه که نخواهند غر بزنند ها... نه... خشک شدند!
بلاتریکس زیاد اعتقاد به اضافه کاری نداشت. صاف میرفت سر اصل مطلب.
وارد شد. شخصی مشغول فروختن جنسش به مدیریت موزه بود.
شخص و جنس و مدیریت موزه را با هم از پنجره به بیرون پرتاب کرد. ولی با دیدن صندلی خالی پشت میز، متوجه شد گویا زیاده روی کرده. پس به صحنه قبل بازگشت... دوباره وارد شد. شخص و جنسش را به بیرون پرتاب کرد و با لبخندی روی صندلی نشست.
-سلام!
سلام هم کرده بود حتی. بلاتریکس مبادی آداب بود خب.
مدیر موزه نفس عمیقی کشید.
-سلام... چهرتون خیلی آشناست... کجا...
و یاد روزنامهای که امروز خوانده بود افتاد...
چهره او را در تیتر صفحه جرم و جنایت دیده بود.
-...اهم... چه کمکی ازم ساخته است؟
بلاتریکس بسته همراهش را روی میز گذاشت.
درش را گشود و یک ردا، یک کلاه...نه...دو کلاه، یک پاتیل و مقادیری چیزهای دیگر را بیرون آورد.
-کلاه های سو لی... ردای بانز... پاتیل هکتور و چیزهای دیگر لینی! چند؟
مرد نگاهی به وسایل انداخت.
-خب... باشه... ام... جسارتا اینا به چه درد میخورن؟
-به درد خاصی نمیخورن. ردا مال بانزه... مجبور میشه لخت بگرده، ارباب هم کروشیو بارونش میکنن. کلاه ها مال سو لیه... از گم شدنشون دق میکنه. پاتیل هم نو مونده... دیدم حیفه، آوردمش. اون بقیه اش هم لینی قایم کرده بود؛ لابد براش مهمن دیگه!
مدیر نمیخواست آنهارا بخرد...
-به به... کیف کردم... دست شما درد نکنه بانو لسترنج...
اما خرید...
خواستن همیشه توانستن نیست که!