هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
تصویر شماره 6

آن روز بعد از ظهر دراکو مالفوی به هیچکدام از کلاس هایش نرفت.حتی به کلاس معجون سازی که پروفسوراسنیپ
آن را تدریس میکرد.پانسی پارکینسون و کراب و گویل به بقیه گفتند که او آبله اژدهایی گرفته و در درمانگاه بستری است.اما واقعیت این بود که او داشت در دستشویی خراب دخترانه طبقه دوم گریه میکرد.
آن روز حال مالفوی خراب بود.جوری که مالفوی مغرور برای تسکین دردش مجبور به گریه کردن شده بود.اما نمیخواست دیگران گریه های او را بشنوند و به او بخندند .پس او به توالتی دخترانه که هیچکسی به آن وارد نمیشد(چون آنجا پاتوق میرتل گریان بود) رفت و از ته دل گریه کرد اما او از وجود میرتل خبر نداشت.
آن روز صبح میرتل به دریاچه رفته بود و گشتی در شهر مردم دریایی زده بود و به توالت خود بر میگشتت که صدای گریه ای مردانه شنید. تا آن روز سابقه نداشت که پسری به آنجا بیاید و گریه کند.از توالت بالا امد و پسری با موه های بلوند دید که از ته دل زار میزد. از او پرسید:
-اسلایترینی نه؟
مالفوی جا خورد و پرسید :
-تو دیگه کی هستی
-برای موت مسخرت میکنن یا چشمات ؟یادمه یه پسره اسلایترینی درست مثل تو بود که هر وقت منو میدید به من تیکه مینداخت.تقریبا هر سه شنبه بخاطر اون تو دستشویی خودمو حبس میکردم
-تو کدوم روح اینجایی؟ من تا حالا ندیدمت.بارون خون آلودم تا حالا چیزی از تو نگفته بود.
_معلومه دیگه. کسی به میرتل گریان چشم وزغی توجهی نمیکنه.نه موقعی که زنده بودم کسی به من توجه میکرد نه الان که مردم.همه سرشون تو کار خودشونه میرتل گریان کیلو چند
-پس اگه الان میخوای اینجا گریه کنی یه جا دیگه برای خودت پیدا کن . من امروز میخوام اینجا گریه کنم
-خوب.پس اول بگو برای چی گریه میکنی تا منم از اینجا برم
-مگه مسابقه کوییدیچ دیروزو ندیدی؟اون پاتر دو رگه گوی زرین و درست جلوی صورتم گرفت.در حالی که من نیمبوس 2001 داشتم اما اون نیمبوس 2000.همش به اون توجه میکنن فقط برای اینکه دورگه است و یه جای زخم رو صورتشه.منم اگه یه جای زخم مثل اون داشتم الان پاتر داشت غاز میچروند و من مرد اول مدرسه بودم.دوستاش از اونم حال بهم زنن مخصوصا ویزلی و گرنجر.ویزلی ها اسم خودشونو گذاشتن اصیل ولی همشون یه مشت مشنگ پرستن.گرنجر هم یه گند زاده است که تو سطل اشغال به دنیا اومده .ای کاش حالا که در تالار اسرار باز شده تک تک گند زاده ها از روی زمین پاک بشن
میرتل گریان با عصبانیت گفت:
-همین که بخاطر مشنگ زاده بودنم وقتی زنده بودم مسخره میکردین کم نبود الان میخوای جان بقیه مشنگ زاده ها هم بگیری؟همین که منو نواده اسلایترین کشت بس نبود؟
اما مالفوی که از مرحله پرت بود فقط به کلمه ی مشنگ زاده توجه کرد و گفت:
-تو گند زاده ای؟اصلا من چرا وقتمو برای تو تلف کنم؟
و به خوابگاه اسلایترین رفت
پایان
اینو دیگه لطفا قبول کنید


این بار بهتر بود. به خصوص تا قبل از دیالوگی که دراکو به میرتل گفت یه جای دیگه پیدا کن برای گریه کردن. از اونجا به بعد، به نظرم لازم بود با توصیف رفتار عصبی و مغرور تری از دراکو نشون بدی. با اینحال، این اشکالی نیست که باعث بشه متوقفت کنم.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۰ ۰:۳۵:۵۰


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
همه چی مثل یک خواب بود. تا چند روز پیش اماده برای رفتن به مدرسه راهنمایی رویال در نزدیکی خانه مان بودم،ناگهان جغدی به خانه ما آمدو نامه ای با کاغذ قهوه ای رنگ از دودکش خانه ما به پایبن پرت کرد.نامه از مدرسه جادگری ای به نام هاگوارتز آمده بود و نوشته بود که جای من در مدرسه محفوظ است و من باید تا ۳۱ سپتامبر خودم را به ایستگاه کینگز کراس میرساندم.برای من که از خانواده ای ماگل بودم ان لحظه بهترین لحظه بهترین لحظه عمرم بود.به هر دردسری که بود خودم را به ایستگاه کینگزکراس و سکو نه و سه چهارم رساندم و سوار قطار هاگوارتز شدم.قبل از اینکه به سرسرای بزرگ برویم و گروه بندی شویم.صدای پچ پچ دانش اموزان دیگر را شنیدم که در مورد گروه های هاگوارتز صحبت می کردند و فهمیدم که هافلپاف گروه خنگ ها است.برای من که در ابتدایی نمره هایم ضعیف و اکثرا dیا f بود هیچ دردی بیشتر از این نبود که در هاگوارتز هم همه برا به عنوان کودن بشناسند.وقتی نوبت من شد که کلاه را بر سر خودم بگذارم با لرز بسیار جلو می امدم.نکند کلاه از من درباره جادوگری سوال میپرسید؟در ان صورت حتما در هافلپاف جا میگرفتم. کلاه بسیار گشاد بود و تا پایین چشم هایم امده بود.او در گوشم زمزمه می کرد:
-«خیلی خوب.بنظر نمیاد اصلا زیرک باشی.مشنگ زاده هم که هستی.فقط میمونه هافلپاف و گریفندور.خدای من تا حالا اینقد گروه بندی برای من سخت نبوده.قلب پاکی داری.خیلی هم مهربون هستی٬خیلی به درد هافلپاف میخوری.....اما انگار رگه هایی از شجاعت در تو می بینم .»
خدا خدا میکردم که در هافلپاف نیفتم
-«مطمئنی که نمیخوای بری هافلپاف؟پس..... گریفندور»
با شوق به سمت میز گریفندور رفتم قرار بود از فردا زندگی جدیدم را شروع کنمتصویر شماره ۵

به نسبت مدت زمانی که توی داستانت روایت شد، پست کوتاهی بود. از خیلی اتفاقا و سوژه ها گذشتی. به نظر من بهتره یه بازه‌ی کوتاه تر، مثلا فقط همون مدت انتظار توی سرسرا تا گروهبندی شدن رو در نظر بگیری و درباره اون بنویسی. ذهنت رو باز بذار و سعی کن اتفاقای متفاوت خلق کنی. توصیفاتت خوب بود. می تونه بهتر هم باشه. حال و هوای شخصیت ها و فضا رو توصیف کن تا خواننده بهتر با داستانت ارتباط برقرار کنه. منتظرم با یه داستان بهتر برگردی!

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۶ ۱۱:۰۸:۵۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.