هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۰
آستوریا بلافاصله بعد از دیدن مخاطبان زنوف که کسی جز سیریوس و ریموس نبودن، سقلمبه ی محکمی بهش میزنه و آروم زمزمه میکنه:

- آخه اینام شدن انتخاب؟ دامبلدور هیچ وقت به اونا شک نمیکنه که ممکنه مرگخوارارو آزاد کرده باشن و ممکنه مشکوک شه.

زنوف با دیدن محفلیا که با تعجب به خودشون که تو گوش هم یه چیزایی پچ پج میکنن خیره شدن نیشخند گشادی میزنه و رو به سیریوس و ریموس که یه قدم از جمع محفلیا جلوتر اومدن میگه:

- من چشام چپه یا شما مشکل دارین؟ منظورم پرسیوال و چو بود! به اینا مسئولیتشونو میگیم و بهتون ملحق میشیم.

سیریوس با خوش حالی میگه: خب پس بریم تفریح.

و دست ریموسو میگیره و دوتایی از اونجا خارج میشن. پیرو اونا بقیه محفلیا هم به حرکت در میان و اتاق خالی از هرگونه محفلی ای میشه.

پرسیوال به عصاش تکیه میده و میگه: خوب شد، سنی ازم گذشته، ترجیح میدم همینجا استراحت کنم.

چو با دستاش به موهاش ور میره و میگه: فقط چون تازگیا به محفل اومدم و هنوز نرسیدم کاری واسه گروهم بکنم با کمال میل قبول کردم بمونما.

آستوریا و زنوف نگاه معصومانه ای که در پس اون خنده ی شیطانی ای نهفته س به هم میکنن و لحظه ای بعد دو پرتو مستقیما به صورت پرسیوال و چو برخورد میکنه.

عصا هم از دست پرسیوال خارج میشه و یکراست رو سر صاحبش فرود میاد. ناله ای کوتاه با وجود بیهوش بودن پرسیوال از دهنش خارج میشه.

- وقتشه!

دقایقی بعد:

پرسیوال و چوی تحت طلسم فرمان، در قالب آستوریا و زنوف به محفلیا ملحق میشن و همگی به سمت پارکی که خیلی از محفل دوره آپارات میکنن.

از اون طرف آستوریا و زنوف در قالب پرسیوال و چو به سمت محل زندانیا حرکت میکنن تا مرگخوارارو نجات بدن. آستوریا با سرعت جلو داره حرکت میکنه و زنوف غرولند کنان بابت انتخاب پرسیوال، سعی میکنه با عصاش تندتر راه بره تا از آستوریا جا نمونه.




Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۰
غــــیـــــــــــــــژ!

در پشت سر مری که به تازگی وارد اتاق شده بود بسته میشه و با صدای لطیفش مری رو بدرقه میکنه.

- این درم باید درستش کنی، از این صدا خوشم نمیاد.

بلا لبخند معصومانه ای میزنه و میگه: مای کویین، شما هرچی بخواین با جون و دل انجام میدم.

و از کنار مری رد میشه و بلافاصله حالت چهره ش از لبخند زده به اخم کرده تغییر میکنه و به سمت در میره. وردی میگه و روغنی از نوک چوبدستی بیرون میریزه و یه راست لای لولای در فرود میاد.

- خب کویین، من پیش مای لرد میرم تا ببینم برای شما سورپرایزی در نظر گرفتن تا من انجام بدم یا نه.

مری با اشتیاق مژه هاشو سریع تکون تکون میده و بلا بعد از بیرون ریختن مقداری محتوی سبز نامرئی از تو دهنش درو پشت سرش میبنده. در طی حرکت کاملا ژانگولری سریع تغییر چهره میده و دوباره به سمت در میره.

تو اتاق:

- یه نگا به ما بکن ...

مری برمیگرده و بلافاصله مشت محکمی تو صورتش فرود میاد و صاف پخش زمین میشه. در آخرین لحظات قبل از بیهوشی، بلا از پشت نقاب سیاهش گفت:

- الان تو میشی بلا، منم میشم تو. خیالم از بابت بلای واقعی راحته چون الان تو کمد کردمش و داره خواب آرومی میبینه.

همون موقع شدت ضربه توان مریو صفر میکنه و چشماش بسته میشه و کلا بیهوش میشه.

بلا بلافاصله نقابشو برداشت و گفت: نباید خودمو لو میدادم. اگه نقشه م نگیره و لرد بفهمه که جای خودمو با مری عوض کردم بدبختم میکنه. پس بهتره فکر کنه بلا هم قربانی این ماجراس.

دستشو تو جیبش میکنه و شیشه ی کوچیکی رو از توش بیرون میاره و جلو چشماش نگه میداره. وقتش بود که جاشو با مری عوض کنه. البته حواسش بود که نباید طلسم فرمانو فراموش کنه.




Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۰
آلبوس لبخند آرومی میزنه و میگه: فرزندان روشنایی من، روشن کننده های ژرفای قلبم، نور محفل، امید جامعه ی جادوگری و ساحرگی ( درسته؟ )، حامیان جادوگران و ساحران، شما که جان فشانی میکنین، چرا با پدر پیرتون این کارو میکنین؟

آستوریا به سرعت میگه: من مطمئنم که بچه مامان بابامم و سر راهی نیستم.

بعدش اشاره ای به زنوف میکنه و در حالیکه ابروشو بالا انداخته میگه: اینم که هوشش به دامبلدورا نرفته. پس اشتباه گرفتی!

آلبوس با ناامیدی چشماشو تو حدقه میچرخونه و شروع به توضیح دادن میکنه: ببینین عزیزان من! ما علاوه بر پدر خونی، پدرای دیگه ای هم داریم. مثلا مسیحیا یا شایدم یهودیا پدر روحانی دارن که پدر صداشون میکنن. شما بعنوان بزرگ تر و پیر خودتون میتونین به من بعنوان پدرتون نگاه کنین.

زنوف شونه هاشو بالا میندازه و میگه: باشه ولی این فرقی تو ماجرا ایجاد نمیکنه. تو اخراجی آلبوس!

آلبوس آه کشان انبوه ریشاشو از رو میز جمع میکنه و با یه کیلیپس جمع و جورشون میکنه و میگه: مطمئنم که اون کلید همین اطرافه.

و دوباره مشغول گشتن میشه. آستوریا و زنوف با ذره ای امید تو قلب نداشته شون نگاهی به هم میندازن و تصمیم میگیرن چند دقیقه دیگه هم بش فرصت بدن. پس هردو به سمت مبل میرن و روش ولو میشن.

آستوریا قفسای بغل اتاقو از نظر میگذرونه و میگه: نمیشه با طلسم اکسیو اونو پیداش کرد؟

و منتظر شنیدن پاسخ آلبوس به جوابی که خودشم حدس میزد داده بشه میشه: نه اون کلید جادو شده تا نشه براحتی پیداش کـ... یافتم! یافتم!

آلبوس کلیدو بالا میاره و برق اون رو عینکش میفته. زنوف دستشو جلو میاره و میگه: پس رد کن بیاد!




Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۰
لرد بعد از اطمینان از اینکه به اندازه ی کافی به آنتونین چشم غره رفته است به سمت پری دریایی مذکر برگشت و گفت: البته باید به عرضت برسونم که قراره زن من بشه!

پری دریایی مذکر که میدانست لرد شوخی نمیکند شروع به، به کار انداختن مغزش کرد. در این مدت لرد به آنتونین گفت:

- زودباش اینو به هوشش بیار. ناسلامتی قراره منو جاودانه کنه!

پری دریایی مذکر با شنیدن این حرف حباب های حاصل از تفکرش را سوراخ کرد و گفت: جاودانگی؟

لرد با بدخلقی گفت: پـ نه پـ زندگی زناشویی!

آنتونین با خوش حالی گفت: ایول قافیه! ایول ارباب!

اما عوامل فیلم برداری سریعا وارد عمل میشوند و آنتونین جوگیرشده را از صحنه خارج میکنند. ادامه داستان ...

لبخندی دلربا (!) و دوست داشتنی (!) بر لبان پری دریایی مذکر نقش بست و با خوش حالی گفت:

- اگه دنبال جاودانگی تو ازدواج با پری دریایی میگردی، باید یه دونه تپل مپلشو انتخاب کنی!

لرد ابرویش را بالا انداخت و گفت: منظور؟

پری دریایی مذکر با حالت چاپلوسانه ای گفت: تنها ملکه ی پریان دریایی برازنده ی مردی به شرافت و بزرگی شماس! این شما و این هم ملکه ی پریای دریایی، دیری ری ری ...

پری دریایی مذکر حرکات عجیب غریبی انجام داد و در نهایت حبابی را بوجود آورد که درون آن پری دریایی مونث (!) زیبایی درون آن خودنمایی میکرد.

قابل ذکر است که بعلت بودن صحنه ی چاپلوسی، آنتونین جوگیری خود را از دست داد و دوباره توسط دست اندر کاران به صحنه بازگشت.

چشمان لرد دو دوتا چهارتا شد و با شگفتی مرگخوارانش را احضار کرد و گفت: همراه این پری دریایی مذکر برین و اون ملکه رو بیارین! مرگخواران ارباب، بجنبین که جاودانگی در پیش روی من است!

پری دریایی مذکر نیم نگاهی به همسرش انداخت و گفت: نه من نیام. من آدرسو بتون میدم، شما خودتون دنبالش بگردین. فعلا باید به همسرم برسم ...

آنتونین با حرکت لرد، سریعا نامه را از دست پری دریایی گرفت و بعد از آن آکواریوم را به سمت دریا برد تا دو کفتر عاشق دو پری دریایی به درون لانه ی گرم زندگیشان دریا بازگردند.

لرد نیز لبخندی شیطانی زد و گفت: پیش به سوی ملکه ی جاودانگی!

و سپاه عظیم مرگخواران آماده ی حرکت شد ...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۲۸ ۱۶:۱۴:۵۹



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۰
نزد هری و دامبلدور:

دامبلدور پشت میزش نشسته بود و در حالی که یک دستش زیر شانه اش بود، با دست دیگرش موجودات میان ریش هایش را جستجو میکرد.

هری نیز با بیحصولگی به پنجره خیره شده بود و دنبال نشانی از پاسخ مثبت لرد به نامه شان بود.

- ااااا پروفسور! یه جغد داره میاد!

دامبلدور به سرعت دست هایش را از میان ریشش بیرون آورد و ایستاد و هری به وضوح پرتاب شدن چندین حشره از روی دستان دامبلدور را دید.

- پروفسور شما پاکیزگی رو رعایت نمیکـ...

دهان هری در همان حالت باز ماند. زیرا دیدن صحنه ای که دامبلدور پرشی بلند کرد و نامه را در هوا قاپید، برای هرکسی عجیب بود.

- جواب مثبته! بزن بریم.

و سوتی زد تا فوکس را فرا خواند. هری نیز همچنان با حیرت به حرکات عجیب و البته جدید دامبلدور فکر میکرد.

- پروفسور؟ یک حس غریبی به من میگه که شما با همیشه تون یه فرقایی کردین ... شنگول و متحرک شدین.

و با دیدن دامبلدور که به سرعت به سمت پنجره دوید اضافه کرد: مثل تک شاخ یورتمه میرین و ... جدا چی شده؟

دامبلدور که با چاقو سعی داشت میله های جلوی پنجره را بشکند گفت: مرگخوارا یه دامبلدور پرتحرک رو میخواین. از حالا دارم آماده میشم، ببینم از این خوشت میاد؟ ...

دامبلدور پس از مشاهده ی چشمان گشاد شده ی هری که عاملش خنده ی شیطانی خودش بود، " اهم اهم" ی کرد و به سمت فوکس رفت، منقارش را لمس کرد و گفت: خوبه، نوکای تیزی داری. ببینم با پنجره چه میکنی!

فوکس به سمت پنجره رفت و شروع به کوباندن نوکش به آن شد بلکه بتواند میله های جلوی پنجره را از سر راه بردارد و بعد از آن در دل آسمان به پرواز در بیایند.




Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۰
ایوان بعد از مدتی جان کندن، درحالیکه به شدت عرق میریخت سرش را برگرداند تا ببیند لینی چه میکند.

- هی بوقی! بد نیس تو هم یه فعالیت مفیدی بکنیا!

لینی متفکرانه گفت: اتفاقا داشتم به بدبختیایی که ممکنه با پیدا نشدن کاغذ بوجود بیاد فکر میکردم.

ایوان چند برگه کاغذ مچاله شده را به سمت لینی پرتاب کرد و گفت: لااقل من کاغذ پیدا میکنم، تو روشو بخون ببین همونه یا نه.

و بدون اینکه به لینی فرصت پاسخ گویی دهد، تکه کاغذی که از میان پوست موزی بیرون زده بود را برداشت و به عقب پرتاب کرد.

دقایقی بعد:

- بعدی ... نیس بعدی ... چرت بعدی ...

کپه ای از کاغذهای پیدا شده توسط ایوان کنار لینی قرار داشت و هر چند ثانیه یکبار برگه ای درون دستان لینی ظاهر میشد و لحظه ای بعد روی کپه ی کاغذها قرار میگرفت.

- بعدی ... بجنب ایوان هنوز دو تیکه ی دیگه مونده تا نامه بشه مستطیل شکل! ... نه اینم دستور آشپزیه، بعدی ...

برگه ی دیگری بلافاصله پرتاب شد و لینی از روی عادت قبل از اینکه آن را کامل باز کند گفت: بعـ... نه نه! همینه ایوان! ایوان همینه! ایوان با توام! ایوان؟ ... ااا کوشی ایوان؟

لینی ابتدا به آرامی و بدون ذره ای عجله، تیکه های کاغذ را کنار هم گذاشت و بعد از چسباندن آن ها با جادو، با ملایمت آن را درون جیب ردایش جاسازی کرد و در آخرین حرکتش، برای کمک به ایوان درون کامیون پرید تا او را از میان انبوه آشغال ها نجات دهد.

یک مین بعد:

- آه این باورنکردیه! پیداش کردیم!

ایوان نامه ی به هم چسبیده را همانند گنجینه ای ارزشمند درون دستانش گرفته بود و درحالیکه روی پیاده روهای خیابان قدم میگذاشت، سرتاپای آن را مینگریست تا مبادا تکه ای از آن کاغذ اشتباهی ای بوده باشد. لینی نیز سرگرم خالی کردن قوطی عطر ایوان، بر روی او و خودش بود تا بوی مطبوعشان رهگذران اندک خیابان را وادار به فرار نکند.

- هی شمادوتا! زودباشین آشغالایی که بیرون ریختینو جمع کنین!!

لینی و ایوان با شنیدن صدای مرد، لحظه ای متوقف شدند اما بعد از در آمدن از شوک با قدم هایی آرام به حرکتشان ادامه دادند.

مرد به دنبالشان به حرکت افتاد و نعره زد: هوی! با شمام!

لینی و ایوان که افزوده شدن سرعت لحظه ای مرد را میدیدند، با سرعت بیشتر شروع به دویدن کردند. مرد به دنبال آن ها بود و آن ها نیز به دنبال جایی برای آپارات می گشتند.




Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
سوژه جدید:

دانشمندان خبیث مرگخوار دور میزی جمع شده بودند و سخت مشغول کشف بمب نامرئی ای بودند که لرد شب قبل خواب دیده بود بوسیله ی آن محفلی ها منقرض شده بودند.

دانشمند شماره یک: اون پیچ گوشتیو بده به من.

دانشمند شماره 2: احیانا چیزیو اختراع کردی که میخوای با پیچ گوشتی بسازیش؟

دانشمند شماره 1 که تا آن لحظه در خواب عمیقی بود و خواستار پیچ گوشتی شده بود گفت: آها، یعنی هنوز به این مرحله نرسیدیم؟

دانشمند شماره 2 به محض اینکه دهنشو باز میکنه که طلسمیو به سمت اون یکی بفرسته ناگهان در کسری از ثانیه شکافی در سقف ایجاد میشود و نور خیره کننده ی خورشید که درست بالای سر دانشمندان با بی رحمی تمام میدرخشید، برای یک لحظه همه را نابینا میکند.

در این لحظه جسمی با شتاب زیاد از شکاف عبور میکند و معلق در زمین و هوا، سرعتش کاهش میابد و به صورت اسلوموشن یکراست به سمت میز می آید و ده میلی متر مانده به میز دوباره شتاب میگیرد و بعد از سوراخ کردن میز، روی زمین آرام میگیرد.

دانشمندان پس از اینکه موفق به دیدن شدند، همه با هم سرشان را به سمت سوراخ ایجاد شده در میز می آورند و به جسم گرد مانند سفیدرنگ خیره نگاه میکنند. صدای پسی همراه با شوک و گرد و غبار از جسم گرد بلند میشود و موی دانشمندان همانند انیشتین سیخ میشود.

اما با این وجود تمامی دانشمندان حاضر در آنجا، به وضوح ققنوس سرخ را میبینند و وقتی پلک میزنند تا آنچه را که میبینند باور کنند، متوجه محو شدن ققنوس میشوند.

دانشمند شماره 1: گوی زرینه؟

دانشمند شماره 2: آخه ابله اگه گوی زرینه پس بالش کو؟

ساعتی بعد - نزد لرد:

دانشمند شماره 2، دوان دوان همجو آهو، چست و چابک در حال دویدن به سمت اتاق لرد بود که در پنج سانتی متری اتاق به محافظی نامرئی میخورد و پخش زمین میشود.

دانشمند شماره یک هم فرصت را غنیمت میشمارد و پس از پا گذاشتن روی صورت دانشمند 2، خودش را درون اتاق لرد پرت میکند. ( ظاهرا محافظ نامرئی تنها جلودار یک نفر بوده است! )

لرد در حالیکه در حال مالیدن برق کننده ی پوست سر، به سر مبارکش بود، بی اعتنا به دانشمند شماره 1 پرسید:

- چه چیزی باعث شده جسارت کنی و به اتاق من بیای؟

مدتی بعد - پای تلفن:

- اوه تام، تصور نمیکردم که مجبور بشم به خاطر یه همچین فرضیه ی احمقانه ای صدای گوشخراش تورو تحمل کنم.

- از خداتم باشه ... فکر میکنی چه کسی غیر از تو از آرم ققنوس استفاده میکنه؟

صدای مالی درون تلفن پیچیده میشود و عصبانیت لرد را بیشتر میکند.

- ناهار آماده س!

آلبوس به سرعت گفت: هر وقت مدرک درست حسابی پیدا کردی مزاحمم شو ... بوق بوق بوق !

بعد از این مکالمه کله ی لرد از عصبانیت که نه از روغن بیشتر برق میزند. لرد برمیگردد و رو به مرگخوارانش میگوید:

- یه گروه از شماها میره سرگرم کشف اون چیز گرده میشه، یه گروهم دنبال مدرک واسه اثبات گناهکاری محفلیا میگرده.

بعد از خروج مرگخواران، لرد آهسته زمزمه میکند: شاید اون بمب نامرئی همینه!


----------------

پ.ن: با تشکر از لونا !


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۲۵ ۲۱:۵۵:۱۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۲۵ ۲۱:۵۷:۰۵



ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۰
سی و یکمین دوره ترین های سایت جادوگران آغاز شد!

در این دوره قصد انتخاب بهترین اعضای فصل تابستان و پاییز را داریم. برای انتخاب عضو مورد نظر خود جهت دریافت رنک ناظر ماه، ترجیحا با بیان دلیل، در این تاپیک پست ارسال نمایید.

با تشکر!




جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۰
سی و یکمین دوره ترین های سایت جادوگران آغاز شد!

در این دوره قصد انتخاب بهترین اعضای فصل تابستان و پاییز را داریم. برای انتخاب عضو مورد نظر خود جهت دریافت رنک جادوگر ماه، ترجیحا با بیان دلیل، در این تاپیک پست ارسال نمایید.

با تشکر!




بهترین ایده و زننده بهترین تاپیک
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۰
سی و یکمین دوره ترین های سایت جادوگران آغاز شد!

در این دوره قصد انتخاب بهترین اعضای فصل تابستان و پاییز را داریم. برای انتخاب عضو مورد نظر خود جهت دریافت رنک بهترین ایده و زننده بهترین تاپیک، ترجیحا با بیان دلیل، در این تاپیک پست ارسال نمایید.

با تشکر!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.