هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
خانه ی جسیکا و ریگولوس:

- نگران نباش عزیزم!

- پس مطمئن باشم که جو مارو بهم نمیزنی؟ چون میدونی که تو مرگخوار بودی و دوستای منم همه شون در گذشته محفلـ...

- جس، این هزارمین باریه که داری میپرسی و اینم 10 هزارمین باریه که دارم میگم خیالت تخت. اصلا میخوای وقتی دوستات میان من خونه نباشم؟

- لطف میکنی!

- شوخی کردم!

- ولی من جدی گفتم.

- یعنی باید برم؟

جسیکا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: آره دیگه الانا باید برسن.

ریگولوس آهی کشید و روزنامه اش را تا کرد و روی میز گذاشت. سپس بارانی اش را پوشید و بعد از خداحافظی کردن از جسیکا، به درون خیابان قدم گذاشت. در راه سیریوس و گلرت را دید که به سمت خانه اش در حال حرکت بودند.

- زینگ زینگ ...

جسیکا در را باز کرد و با دیدن کینگزلی و هری، لبخندی زد و با اشتیاق گفت: اوه خوش اومدین!

دقایقی بعد:

- شمام در مورد ققنوس خوارا شنیدین؟ به نظر جالب میاد.

جسیکا روزنامه را از دست سیریوس قاپید، آن را بالا گرفت و گفت: دقیقا واسه همین همه تونو دعوت کردم بیاین. خیلی خوب میشه اگه بازم مثل قدیما دور هم جمع شیم!

صدای " درسته درسته " در سراسر خانه پیچید و در نهایت جسیکا گفت:

- پس نظرتون چیه که فردا همگی بریم یه سر به اونجا بزنیم؟

حرکت سر آن ها نشان دهنده ی این بود که همه ی آن ها با انجام این کار موافق هستند.




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
آهنگ آرامش بخشی با تن پایین درون رستوران پخش میشد و کارکنان آنجا مدام در حال عبور از میان میزها بودند تا سفارشات مشتریان را تحویل دهند.

یکی از کارکنان سینی ای را با دو نوشیدنی در دست داشت و سعی میکرد با تکان دادن سینی و حفظ تعادل لیوان ها، مهارت خودش را به رخ دیگران بکشد. او یکراست به سمت میزی در وسط رستوران رفت و گفت:

- بفرمایین آقایون، این نوشیدنی شما ...

یکی را جلوی لرد و دیگری را جلوی دامبلدور گذاشت و ادامه داد: اینم برای شما مار عزیز ...

لبخند تصنعی زد و با ترس غذای نجینی را جلویش گذاشت و رفت. دامبلدور عینکش را صاف کرد و به نجینی که با آرامش دور گردن لرد حلقه زده بود نگاه کرد.

- تام، بهتر نبود خصوصی صحبت میکردیم؟

لرد کوتاه پاسخ داد: خصوصیه.

دامبلدور توجهی به فش فش های نجینی نکرد و گفت: یکم خصوصی تر چی؟

لرد یک قلپ از لیوانش نوشید و گفت: هیچ چیز از گوش های تیزبین پرنسس ارباب جا نمیمونه. تو هرچی بگی، نجینی اینجا، نجینی اونجا، نجینی هرجا، متوجه میشه.

- آه ... بله بله ...

لرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: این چه رستوران مزخرفیه که ارباب تاریکی هارو بهش دعوت کردی؟ این آهنگ مزخرف ملایم بدرد تو و فرزندان روشناییت میخوره نه من.

دامبلدور با دستمالی نوشیدنی باقیمانده روی ریش هایش را پاک کرد و گفت: تام تام! یکبار بیخیال این چیزا شو و بذار راحت حرف بزنیم. اومدم مسئله ی مهمی رو بهت بگم.

- میشنوم!

دامبلدور بعد از خوردن آخرین جرعه ی نوشیدنی اش، نفس عمیقی کشید و گفت: تام، آتش عشق عمیقی تو وجود یکی از محفلی ها رخنه کرده.

لرد ابرویش را بالا انداخت و گفت: به من چه؟

دامبلدور سعی کرد صاف تر سرجایش بنشیند و گفت: آخه قلب اون کسی رو نمیخواد جز یکی از مرگخواران تو و باید بگم کـ...

- فییش فیش فیش ! (سخنان نجینی)

- فیش فیـــش فیش ! (سخنان لرد)

دامبلدور که از این حرکت خوشش نیامده بود گلویش را صاف کرد و گفت: داشتم میگفتم ... این آرگوس ما به بلاتریکس لسترنج شما علاقمند شده.

دامبلدور که با گفتن همه چیز، احساس سبکی میکرد، منتظر ماند تا عکس العمل لرد را مشاهده کند. از طرفی فش فش های نجینی نیز چندان برایش خوشایند نبود.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۸ ۱۷:۲۷:۰۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۸ ۲۱:۴۶:۲۱



Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
- قبر ارباب؟

- میدونی که ارباب خوششون نمیاد یه حرفو دوبار تکرار کنن. زودباش بیا بریم.

و در مقابل چشمان حیرت زده ی تریلانی، لرد ناپدید شد و تنها پولکی که از بدن نجینی کنده شده بود، آهسته به زمین افتاد.

مدتی بعد:

- ارباب میشه بفرمایین شما که میدونین جای قبر کجاست چرا دنبال من اومدین، برای قبر کندن؟ فکر میکردم این کار بعهده ی مونتگومریه ...

و با احساس دلشکستگی آه کشید و درحالیکه تند راه میرفت تا از لرد جا نماند به او چشم دوخت. اما لرد توجهی به او نکرد و موشکافانه نام قبرها را یکی پس از دیگری خواند.

ناگهان لرد ایستاد و سیبل که فاصله ی کمی با لرد داشت، به سختی جلوی خودش را گرفت تا با دم نجینی برخورد نکند.

- تو داستان برادران پاورل رو شنیدی؟

- بله ارباب.

- اونو باور داری؟

- بله ارباب.

- واقعا این مرگ بوده که به اونا این چیزارو داده؟

- بله ارباب.

- دوست داری بمیری؟

- بلـ... نه ارباب.

- پس به جای جواب سربالا دهنتو ببند و تمرکز اربابو به هم نزن.

تریلانی با چشمانی که از تعجب ورقلمبیده و بیرون آمده بودند دوباره به دنبال لرد به حرکت در آمد.

بالاخره هرسه ( در اینجا به دلیل مقام بالای نجینی ایشون هم یک نفر حساب شدن ) مقابل قبری ایستادند. لرد آهسته دستش را تکانی داد و گرد و غباری که روی قبر بودند پاک شد و نام حک شده ی پاورل نمایان شد.

- این قبر یکیشونه، باید دوتا دیگه شونم پیدا کنیم. فعلا کار تو اینه که ...

سیبل آب دهانش را قورت داد و منتظر شد تا حرف لرد اتمام پیدا کند. همان لحظه رعد و برقی زده شد و آسمان تاریک را برای ثانیه هایی کوتاه روشن کرد.

- احضارش کن!

دوباره آسمان رو به خاموشی رفت ...




Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
ایوان و بلا سریعا از جلوی چشمان لرد دور شدند و خودشان را به اتاقی که مرگخواران در حال بررسی نجینی بودند رساندند.

- چی شد؟

ایوان با انزجار نگاهش را به سمت دیگری گرفت تا محتوایی که در حال خارج شدن از دهان نجینی بود را نبیند و گفت:

- ارباب گفتن صاحب لنگه کفشو پیدا کنیم!

رز ابرویش را بالا انداخت و گفت: چی؟ پیدا کنین؟ خب اونکه معلومه کیه!

بلا لنگه کفش را از دست ایوان قاپید و گفت: آره، مال جاگسنه، اما مشکل اینجاس که اون کفش پاش بود.

رز جیغ زنان گفت: ولی من خودم یادمه که توی پستم نوشتم جاگسن کفش نداشت!

لونا مرموزانه گفت: قضیه بوداره! جادویی عجیب درون این ماجرا نهفته است!

برای اولین بار تمام افراد حاضر در اتاق نسبت به سخن لونا مشکوک شدند و در تفکر و تعمل فرو رفتند.

- نکنه دامبلدور یه کاری کرده؟

بلا چشم غره ای به رز رفت و گفت: تو اینجا دامبلدور میبینی؟

رز شروع به خاراندن سرش کرد و گفت: ولی جاگسن جاسوس محفلیاس و از طرفی اون بدون کفش اومد اما با کفش دیده شد. شاید محفلیا میخوان دیوونه مون کنن!

جرقه ای درون ذهن لونا زده شد و بدون توجه به حرف رز دوباره گفت: شاید کفش یکیو کش رفته!

- دست بردار لونا، ارباب تمام مدت بالا سرش بوده و داشته ازش بازجویی میکرده، چطوری میتونسته کفش یکی دیگه رو پا کنه؟

یک ربع بعد:

لرد پشتش را به جاگسن کرده بود و با آرامش در حال نوشیدن آب کدوحلوایی بود. جاگسن نیز چشمانش با سرعت برق در حال حرکت در اطراف اتاق بود تا چیزی برای نجات خودش پیدا کند.

نگاه روفوس روی کفش های جاگسن زوم شد. کفش ها لنگه به لنگه بود و یکی از آن ها شباهت بسیار زیادی با لنگه کفش بیرون آمده از دهان نجینی داشت.

روفوس که پشت در پنهان شده بود، خودش را جمع و جور کرد و با سرعت به محل تجمع مرگخواران برگشت.

- حق با لونا بود! جاگسن کفش یکی دیگه رو کش رفته. احتمالا کفشی بوده که از کس دیگه ای اونجا جا مونده بوده.

ایوان بشکنی زد و گفت: پیداش کردیم! معما حل شد. اممم ... بلا؟ ارباب گفته بودن با صاحب کفش چی کار کنیم؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۸ ۱۳:۴۴:۳۴



Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
نیم ساعت بعد:

- بنگ!

- چی کار میکنی خانوم؟ حالا که این طور شد باید بعدش بری اون آهنارو ببری.

بلا با عصبانیت چکشی را که با پرتاب شدنش به زمین موجب بوجود آمدن این صدا شده بود برداشت و به سمت دیگر آهنگری رفت.

زبان ایوان از دهانش بیرون آمده بود و با دقت فراوان و عرق ریزان، در حال بستن مهره ای به یکی از وسائل عجیب مشنگی بود.

بعد از اتمام این کار، ایوان رو به بلا گفت: این طوری که نمیشه! بهتره یکم از جادو هم استفاده کنیم.

مورفین بلافاصله گفت: ژلو چش اون؟ و اونا؟

و اشاره ای به مردم و همچنین صاحب آهنگری کرد که پشت میزش نشسته بود و پاهایش را از آن آویزان کرده بود. بلا نگاهش را از آهنگر برداشت و گفت:

- رز! تو! میری و پیشش وراجی میکنی و سر همه مردمو گرم میکنی تا ما یکم با جادو کارارو سر و سامون بدیم.

رز با اشتیاق پیچ گوشتی را روی میز رها کرد و ورجه وورجه کنان به سمت آهنگر رفت و با صدای بلند شروع به تعریف داستانی کرد، طوریکه تمام افراد حاضر در آنجا با اشتیاق برگشتند تا ببینند او چه میگوید.

ایوان پوزخندی زد و گفت: رزم داستانای خوبی واسه تعریف کردن بلده ها!

مرگخواران نیز از فرصت بدست آمده استفاده کردند و در یک چشم به هم زدن همه ی کارهای لازمه را انجام دادند. بلا لبخندی شیطانی زد و به سمت آهنگر رفت.

- تموم شد. خوش بگذره، بای!

و همراه رز و دیگر مرگخواران به سمت در ورودی رفت. مردم با نارضایتی اعلام میکردند که میخواهند پایان داستان رز را بدانند و رز هم دوست داشت بعد از اتمام آن از آنجا برود. اما آهنگر پری که لای دندان هایش بود را بیرون آورد و گفت:

- شما جایی نمیرین! فکر کردین به همین راحتیاس؟ هنوز کارای دیگه ای هم مونده. اینا در اولویت اول قرار داشتن.

بلا خواست به سمت مرد حمله ور شده و او را خفه کند که حرف هوشمندانه ی مورفین او را از این کار منصرف کرد.

- ما میتونیم بریم پول بیاریم. پش کارو تعطیل کن! ارباب بمون کمک میکنه!

مرگخواران که از راهکار پیشنهادی مورفین بسیار شگفت زده شده بودند، سریعا با حرکت سرشان موافقت خود را اعلام کردند و بلا گفت:

- پس من میرم پول بگیـ...

اما آهنگر وسط حرفش پرید و در حالیکه مورفین را نشان میداد گفت: نخیر خود شما میری پولو میاری ...

و سپس به دیگر مرگخوران نگاهی انداخت و ادامه داد: شمام همینجا به کار ادامه میدین تا مطمئن شم اون برمیگرده!

صدای غرولند و نارضایتی از جانب مرگخواران برخواست و کل آهنگری را فرا گرفت. پول گرفتن از ارباب به اندازه ی کافی کار سخت و دشواری بود و حالا که مورفین قرار بود این کار را بکند ترسی سراسر وجود مرگخواران را فرا گرفت.

مردم نیز همچنان از رز میخواستند که داستانش را ادامه دهد ... !


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۸ ۱۲:۴۰:۴۶



Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
سوژه جدید


فلش بک

هلهله ای بین مرگخواران بوجود آمده بود و هرکس چیزی میگفت. این اتفاق واقعا برای تمامی مرگخواران عجیب و ترسناک بود.

لرد چندین جرقه ی کروشیو را به اطراف فرستاد تا مرگخواران از ترس کروشیو خوردن سکوت کنند. بعد از سکوت آن ها لرد گفت:

- با این کار شما خاندان من و بزرگان سیاه دنیای جادوگران و ساحرگان میفهمن که ما هنوز هستیم و روحشون همچنان در آرامش باقی میمونه. ما باید ثبات خودمونو همیشه به اونا یادآوری کنیم. باید آرامش اونا تو گورستان ریدل هارو حفظ کنیم.

فلش بک اندر فلش بک

- ولی ارباب! این کار کلی وقت میگیره! کلیییی!

لرد با بیخیالی به نوازش نجینی پرداخت و گفت: مهم نیست چقدر وقت میگیره، مهم اینه که انجام بشه. من میخوام تمام کسانی که بعنوان جادوگر سیاه تو دنیا شناخته شدن و تمام خاندانم به گورستان ریدل منتقل شن! سریع این کارو انجام بدین! سریع!

مرگخواران با بی میلی، آه کشان دفتر لرد را ترک کردند تا قبر تک تک افراد مورد نظر لرد را پیدا کرده و آن ها را به گورستان منتقل کنند.

پایان فلش بک اندر فلش بک


لرد چهره ی تک تک مرگخواران را از نظر گذراند و با مشاهده ی ترس در چشمان آن ها دوباره گفت:

- تنها کاری که باید بکنین ریختن چند قطره خون ِ ماریه که متعلق به علامت شومه و روی دستتون حک شده! تنها سه قطره خون ِ دم ِ مار ِ علامت ِ شوم! اونو روی قبر تک تک اونا میچکونین! جایی که اسمشون حک شده. هرکس فقط روی یک قبر این کارو میکنه!

برقی درون چشمان لرد نمایان شد و او ادامه داد: فقط یکشنبه ها! هر هفته!

و با دیدن مرگخواران که دوباره میخواستند شروع به اعتراض کنند فریاد زد: همین که گفتم! زود از جلو چشمام دور شین! ارباب میخوان همراه نجینی به استراحت بپردازن.

مرگخواران:

پایان فلش بک

هوا دیگر تاریک شده بود و تنها لونا، لینی و رز درون قبرستان بودند. همه ی مرگخواران ریختن سه قطره خونشان را انجام داده بودند و تنها آن سه باقی مانده بودند. سه سال بود که این کار را میکردند ...

لونا سه قطره خونش را روی قبری که نام "مورفین گانت" بر روی آن حک شده بود ریخت و بعد از ترمیم پوستش با جادو، دست هایش را بالا برد و شروع به کشیدن آن کرد. روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بودند.

لینی نیز از روی قبر "سالازار اسلایترین" پرید و گفت: تموم شد.

رز که در حال پایین کشیدن آستین ردایش بود گفت: کار بیهوده ایه که هر هفته داره انجام میشه. آخه این خونا به چه درد این مرده ها میخوره؟ آرامششون؟ چه اهمیتی داره؟

و خمیازه کشان برگشت تا به سمت در گورستان برود. اما همان موقع چیزی توجه هر سه را جلب کرد ... نوری سبز رنگ، به قدری شدتش زیاد بود که آن سه را مجبور کرد تا چشمانشان را ببندند. چند ثانیه تابش نور ادامه پیدا کرد اما بالاخره پایان یافت.

لونا دست هایش را از جلوی چشمانش برداشت و گفت: این دیگه چی بود؟ آدم فضایی؟ سفینه؟

لینی بلافاصه گفت: اووون ... اون ... اون چیه؟

رز و لونا هردو سرشان را به سمتی که او اشاره کرد بود چرخاندند. لینی که دستانش به شدت میلرزید ادامه داد:

- یه حسی بهم گفت اون قبره لرزید!

رز خنده ای کرد و گفت: دست بردار لینی! اینا اثرات گشتن با لونائه دیگه.

سپس به فکر فرو رفت و با حالتی جدی گفت: نکنه اگه منم با شما بگردم دیوونه بشم؟ ولی اون نوره چی بود؟

لونا دستانش را بلند کرد تا پس گردنی ای به رز بزند که ناگهان ...

- چق!

- دیدین دیدین! دیدین تکون خورد! ... تکون؟؟ ... قبر؟ ... اون قبره تکون خورد؟!؟! ... تکون خورد!!

- جــــــــــــــیــــــــــــغ!

هرسه با بلندترین صدایی که میتوانستند شروع به جیغ زدن و با بیشتری سرعتی که میتوانستند شروع به دویدن کردند. تا لحظه ای که وارد خانه ی ریدل شدند نیز دست از دویدن برنداشتند و حتی پشت سرشان را نیز نگاه نکردند.

- ارباااااااب! فقط ارباااااااااب؟

لینی، لونا و رز محکم به در اتاق لرد برخورد کردند و همراه در به درون اتاق شوت شدند و جلوی پای لرد که با عصبانیت ایستاده بود پهن شدند!

- کروشیو بر شما! یک ذره ادبم ندارن! این همه داد و هوار چیه؟ اینجارو گذاشتین رو سرتون؟ در اتاق اربابو میشکونین؟ آرامش نجینی رو به هم میزنین؟ کروشیو به هرسه تون!

لونا که در شوک عصبی بود بدون توجه به حرف های لرد قبل از اینکه کسی مانعش شود فریاد زد: اربااااااب! زااااامبیییی!

لینی و رز با شنیدن این حرف، ساکت شدند و با تعجب به لونا خیره شدند. لونا سریع جلوی دهانش را گرفت. خودش نیز از حرف خودش تعجب کرده بود.

بعد از مدتی ابراز تعجب کردن، بالاخره سرشان را بلند کردند و در کمال تعجب لرد را دیدند که لبخند رضایت بخشی بر لب داشت. لب های لرد باز شد و سه کلمه ی عجیب همانند پتکی بر سر آن سه فرود آمد.

- پس بالاخره نتیجه داد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۲۰:۵۹:۱۶



Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
- بوووووووق!

بلا با یک جهش بلند خودش را از جلوی ماشینی که به سرعت به سمتش می آمد به پشتش، یعنی جایی که پیاده رو بود و هنوز ایوان آنجا ایستاده بود، پرتاب کرد.

ایوان پوزخندی زد و گفت: هه!

بلا که در اثر این جهش، موهایش از قبل نیز بیشتر آشفته شده بود، با بدخلقی از روی زمین بلند شد، گرد و خاکش را تکاند و گفت:

- خودتون اول برین!

ایوان با غرور، یک قدم به سمت خیابان برداشت، ابرویش را برای بلا بالا انداخت و سپس به جلویش خیره شد. بعد از گذشتن ماشین پرسرعتی، بر روی آسفالت خیابان قدم گذاشت و با نگاه کردن به راست، یک طرف خیابان را با موفقیت طی کرد.

ایوان بر روی بلواری که وسط خیابان بود ایستاد و بادی به غبغب انداخت و منتظر حرکت بلا شد. بلا زیرلب ناسزایی نثار ایوان کرد و به خیابان پر رفت و آمد خیره شد.

- هرچه بادا باد!

بلا شروع به دویدن کرد و بدون توجه به بوق های فراوان پشت سرش، به دویدن ادامه داد تا اینکه در نهایت به ایوان رسید. ایوان که از طرز حرکت بلا به خنده افتاده بود، به بلا که قفسه ی سینه اش را گرفته بود و به شدت نفس نفس میزد نگاه کرد. (مسیر حرکت بلا )

- درد! خب چی کار کنم؟ من تا حالا از خیابون رد نشدم. به هر حال تموم شد!

ایوان اشاره ای به آن سمت خیابان کرد و گفت: تو تازه نصف راهو رفتی! یه تیکه دیگه ش مونده!

بلا با شنیدن حرف ایوان به حالت در آمد و با ناامیدی گفت: دوتایی باهم میریم.

ایوان دوباره پوزخندی زد و گفت: باشه.

بقیه ی مرگخواران نیز تازه به بلوار رسیدند. ایوان و بلا زودتر از آن ها به درون خیابان قدم گذاشتند.

- بووووووق ... پق!

ایوان با تعجب به ماشینی که به سرعت به سمتش می آمد و دستش را روی بوق گذاشته بود نگاه کرد و از طرفی متوجه بلا شد که بوسیله ی آپارات غیب شده بود و رفته بود.

یک مین بعد:

- ببخشید شما خانومی با موهای وزوزی رو ندیدین؟

ایوان که به سلامت خیابان را رد کرده بود همراه دیگر مرگخواران در به در دنبال بلا که وسط خیابان ناپدید شده بود میگشت. در همین حین که سرگردان از همه پرس و جو میکردند، ناگهان بلا از آهنگری بیرون آمد و گفت:

- همینه! اینجاس!

و دوباره به درون آهنگری برگشت. مرگخواران چینی به صورتشان انداختند و با چهره هایی درهم رفته وارد آهنگری شدند.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۱۷:۴۰:۰۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۱۷:۴۶:۵۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۱ ۰:۲۷:۱۸



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
مرگخواران درون کافه تفریحات سیاه جمع شده بودند و منتظر دستور لرد بودند تا حمله به کافه محفل ققنوس شعبه ی 2 کافه تفریحات سیاه را آغاز کنند.

بلا با عصبانیت گوشه ای از کافه دست به سینه ایستاده بود و با عصبانیت به دری زل زده بود که متعلق به اتاقی که جسیکا در آن حضور داشت، بود.

رز که متوجه حرکات عجیب بلا شده بود گفت: وا بلا، تو حالت خوبه؟

بلا چشمانش را به سمت رز برگرداند و گفت: تو چی فک میکنی؟ من چطور میتونم اربابو اینجا با اون دختره ی بوقی تنها بذارم؟

رز با شیطنت گفت: میترسی ارباب ازش خوشش بیاد؟

بلا دست هایش را به کمرش گرفت و گفت: معلومه که نه! ارباب هرگز منو به اون ... نه من نمیذارم اونا اینجا بمونن!

رز ابرویش را بالا داد و پرسید: مثلا چطوری؟

اما همان موقع لرد وارد شد و اجازه ی پاسخگویی بلا به رز را نداد. لرد بر روی صندلی ای که از قبل برای او جلوی مرگخواران قرار گرفته بود نشست و پوزخند زنان گفت:

- یاران تاریکی! امشب ما به پیروزی دیگه ای مقابل محفل میرسیم. ما همچنان قدرتمونو نه تنها حفظ، بلکه تقویت میکنیم. حالا میتونین برین!

جنبشی در میان مرگخواران بوجود آمد و همه برای آخرین بار خودشان را چک کردند تا چیزی را جا نگذاشته باشند و سپس با تعظیم هایی کوتاه به سمت در حرکت کردند. لرد نیز به سمت اتاقی که جسیکا در آن قرار داشت رفت.

رز نیشخندی زد و گفت: دیدم چقدر خوب گذاشتی ارباب با جسیکا نباشه!

برقی در چشمان بلا نمایان شد و گفت: منم اینجا میمونم! از پشت پنجره نگهبانی میدم و مواظب میباشم که جسیکا دست از پا خطا نکنه.

رز با شگفتی پرسید: جدی؟

اما برای اینکه از دیگر مرگخوارانی که حالا غیب شده بودند عقب نماند، بدون معطلی با صدای پقی ناپدید شد.

خانه گریمولد:

دامبلدور ابتدا نگاهی به ایلویز و سپس نگاهی به ریموس انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی پرسید: آماده این؟

و با حرکت سر ایلویز و ریموس جواب مثبت را گرفت و هرسه به طرف در رفتند و لحظه ای بعد، بلافاصله بعد از قدم گذاشتن درون خیابان، در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۱۶:۵۸:۴۷



Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۰
با خارج شدن این حرف از دهان ماریه تا، سرها و چشم ها و کل وجود مرگخواران با سرعتی باورنکردنی، اتوماتیکوار به سمتش چرخیدند.

ماریه تا که خودش هم احساس کرده بود که حرف زیادی زده است، یک قدم به عقب برداشت و گفت:

- چیزه، اشتباه لپی بود.

و درحالیکه می لرزید با ترس، زیرچشمی نگاهی به دستگاه انداخت. بلا سعی کرد آرامشش را حفظ کند و با اینکه صورتش کاملا سرخ شده بود آرام پرسید:

- شما دقیقا منظورت کدوم دستگاه بود؟

ماریه تا به سختی آب دهانش را قورت داد. تنها کاری که در مقابل سوال بلا توانست بکند، زل زدن به چشمانش بود.

ناگهان بلا کنترلش را از دست داد و میز و صندلی و تخته و هرچه را در راهش بود کنار زد و خودش را به دستگاه رساند. ماریه تا را که درست جلوی دستگاه ایستاده بود را به گوشه ای پرتاب کرد و رو به روی دستگاه ایستاد.

بلا در حالیکه هر لحظه دستانش را بیشتر به دستگاه نزدیک میکرد زیر لب زمزمه میکرد: این دستگاه محکمیه ... چیزیش نشده ... سالمه ...

با دست زدن به چرخ دنده ی آن، چهره اش بیشتر در هم رفت و ادامه داد: یکم شل شده ...

اما با دیدن پیچ و مهره های زیرپایش، کاملا اطمینان پیدا کرد و با فریاد تکمیل کرد: داغون شده!!!!

لینی و لونا که میدانستند هرلحظه ممکن است بلا به سمت ماریه تا حمله ور شده و او را از روی کره ی خاکی حذف کند، سریعا ماریه تا را گرفتند و او را از آنجا خارج کردند.

صدای فریادهای بلا همچنان از درون آنجا به گوش میرسید و نوای هولناکش را وارد حفره ی گوش ماریه تا میکرد.

بعد از چند دقیقه داد و هوار و گیس و گیس کشی، سرانجام بلا با ناامیدی خودش را روی زمین پهن کرد. لودو با امیدواری پرسید:

- مگه هرچیزی قابل تعمیر نیست؟ خب اینم تعمیر میکنیم دیگه!

- هیچ جادویی نمیتونه این دستگاهو تعمیر کنه! وااای مهمون ارباب همین فردا صبح اینجان!

لحظه ای تمام مرگخواران در خوف و وحشت فرو رفتند. سرانجام لونا هوشمندانه گفت: شاید مشنگا بتونن درستش کنن!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۶ ۱۵:۵۹:۴۹



Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۰
و کنار رفت تا آن ها وارد شوند. معاونان وزیر و بازرسان نگاهی به یکدیگر انداختند و بعد از بالا انداختن شانه هایشان از کنار رز گذشتند تا به درون دامداری قدم بگذارند. منشی نیز در حالیکه سعی میکرد از بقیه عقب نیفتد، اطراف را نظاره میکرد.

ایوان که درون دامداری منتظر ورود افراد وزارتخانه بود، با چشم هایش گذشتن پنج مامور را نگاه کرد و با برخورد نگاهش به رز، به سمت او رفت، دستش را گرفت و او را از جمع بقیه خارج کرد.

رز که حواسش به وزرا که در حال بررسی گاوی بودند بود، سریع پرسید: چیه؟ چی کار داری؟

ایوان اخمی کرد و گفت: خب تو که میتونستی راحت ردشون کنی برن، همینکه گفتی دامداریه کافی بود. چرا گذاشتی بیان تو؟ اگه سوتی بدیم چی؟

رز مظلومانه گفت: گفتم شاید این طوری کمتر شک کنن.

ایوان چشم غره ای به رز رفت و به سمت وزارتخانه ای ها رفت.

- خب همون طور که میبینین، این گاو به خوبی تغذیه میشه و اگه به پوستش دست بکشین متوجه میشین که کاملا مرغوبه !

و زیر لب از خود پرسید: مرغوب بودن واسه پوست گاو؟

بازرسان شروع به دست زدن به پوست گاو کردند و به تمجید از گاو پرداختند. اما استیو بلافاصله بعد از اینکه دستش با پوست گاو برخورد کرد گفت:

- ولی از نظر من ...

- کسی نظر شمارو خواست؟

استیو نگاهی به رز انداخت و گفت: اما خانوم وزیر ...

یکی از وزرا پادرمیانی کرد و گفت: رو حرف وزیر حرف میزنی؟ اصلا کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟

استیو با بدخلقی دست به سینه ایستاد و آرام گفت: بعدا که پشیمون شدین حرفمو نشنیدین میفهمین.

رز که از سکوت استیو که پدرش یکی از بزرگ ترین دامداری های کشور را داشت، خیالش راحت شده بود به گوشه ای از دامداری اشاره کرد و گفت:

- اونجارم میتونین برای اطمینان چک کنین. واقعا چطور این اشتباه مضحکو کردین؟ یادم باشه دفتر رسیدیم باتون صحبتی داشته باشم.

و با این امید که آن ها قصد رفتن دارند گفت: بهتره برگردین.

منشی سریع گفت: ولی قرار بود اون طویله رم نگاه کنیم.

و با دیدن چهره های غضبناک آن ها اضافه کرد: فقط برای اطمینان!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۴ ۱۹:۰۴:۰۰







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.