هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
سلام


من تا اونجایی که اطلاع دارم جواب میدم.

نجینی:

بعد از رفتن آستوریا، مشکل بسته شدن سایت بوجود اومد و به تاخیر افتاد. در مورد استعفا من خبر ندارم اما مسلما به دنبال جایگزین هستیم.

لی:

تا جایی که من میدونم، معمولا ترین های گروهای چهارگانه همزمان با ترین های کل سایت انجام میشه و رنکا هم همزمان با هم داده میشه. اما در مواقعی هم که فقط گروها ترین هاشون رو برگزار میکنن، بازم رنکا چهارگروه باهم داده میشه. اما الان ترین های سه گروه دیگه برگزار نشده. گریفیندور زودتر ترین هاشو برگزار کرده و باید منتظر بمونه. تا اونجایی که من میدونم فقط رنک یک گروه به تنهایی داده نمیشه.

بقیه مدیرا اطلاعات بیشتری دارن، اگه گریف میتونه زودتر و جدا از بقیه گروها رنک بگیره، رنکارو میدن، وگرنه همونه که گفتم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۷ ۱۲:۱۹:۴۵



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۰
آن سو:

گودریک برای اینکه جسیکا دردسری برایش بوجود نیاورد، طلسم فرمان روی او اجرا کرد و همراه او به مخفیگاه اولیه ی خود بازگشت.

جسیکا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: واو!

گودریک سریعا جسیکا را به سمت صندوقچه برد و گفت: باید بهم کمک کنی! قفل دوم این صندوق رو به تنهایی نمیتونم باز کنم و طبق دستورالعمل مغزم باید با یکی این کارو بکنم.

و بعد با ناراحتی نگاهی به جسیکا که حالا مخفیگاهش را کشف کرده بود انداخت و با خودش گفت: آخه اون موقع یکی نبود بهم بگه اینم شد دستورالعمل!

نزد محفلی ها و مرگخواران:

- عجب صدای خوفناکی!

لونا این را بیان کرد و با ترس به بوته ای که تکان میخورد خیره شد. بوته کنار رفت و مردی شعله به دست نمایان شد. با دیدن هزاران چوبدستی که به سمتش نشانه رفته بود، دستپاچه شد و گفت:

- من پلیسم! شایدم نگهبان. صدا اومد، گفتم شاید گرگان! خیالم راحت شد.

و با بیشترین سرعتی که میتوانست از آنجا دور شد. رز جیغ زنان گفت: کجای حرف زدن ما شبیه صدای گرگه؟

ریگولوس به تاریکی شب زل زد و پرسید: یعنی جسیکا کجاست؟

ریموس یک قدم به جلو برداشت تا از به جمع مرگخواران نزدیک تر شود و گفت: بهتر نیست متحد شیم؟

بلا سریعا واکنش نشان داد و گفت: چی؟ اتحاد؟ امکان نداره!

سیریوس که چوب باریکی را درون دهانش قرار داده بود و با آن بازی میکرد گفت: ما اطلاعاتمون در مورد گودریک بیشتره!

سوروس چشم غره ای به سیریوس رفت و گفت: ما به تنهایی میتونیم پیداش کنیم! بیاین بریم مشورت!

و همه ی مرگخواران با صدای پقی ناپدید شدند.

بازهم آن سو:

گودریک جلوی صندوقچه زانو زده بود و سه قفل باز کنارش افتاده بود.

- خب اینم از قفل بعدی.

و با حسرت به هفت قفل باقیمانده خیره شد. برای باز کردن هرکدام از آنها باید یک کار خاصی میکرد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۵ ۲۲:۲۲:۰۵



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۰
گروه چهارنفره ی ساحرگان رهسپار آشپزخانه شدند. اما قبل از خروج دو گروه دیگر، لوسیوس جلوی ایوان و آنتونین را گرفت و پرسید:

- شما که با کوییرل همکارین، چیزی در مورد اینکه وقتی لرد ...

ایوان که منظور لوسیوس را فهمیده بود پاسخ داد: جنگل ممنوعه!

و همراه آنتونین، آندرومدا و روفوس به سمت طویله رفت. لوسیوس، دراکو و سوروس هم به حیاط رفتند تا به مقصد جنگل ممنوعه آپارات کنند.

دقایقی بعد - آشپزخانه:

آشپزخانه چهارقسمت شده بود و هرکس یک قسمت را پر کرده بود. اطراف بلاتریکس را انواع و اقسام دل و روده ی حیوانات فرا گرفته بود.

بلاتریکس خنده ی شیطانی کرد و گفت: به نظرتون قلب اژدها با خون هیپوگریف و روده ی تسترال چیز خوشمزه ای میشه؟

رز سوت زنان و بدون توجه به حرف بلا، زیر لب شعری را میخواند و در عین حال کله های گنجشک را درون قابلمه ای میریخت. در ظرفی دیگر توده ای از زبان تمساح قرار داشت.

در سمت دیگر، بشقابی قرار داشت که شاخ اسنور کک چروکیده قرار داشت و کاسه ای که هیچی درون آن نبود. لینی که در حال هم زدن ریشه ی گیاهان بود، به سمت کاسه ی خالی رفت تا آن را بردارد.

اما قبل از اینکه دست لینی به کاسه برخورد کند لونا فریاد زد: هی چی کار میکنی؟ مگه نمیبینی پره؟!

لینی کاسه را برداشت و گفت: دست بردار لونا! این خالیه!

لونا به زور کاسه را از دست لینی قاپید و گفت: کوری؟ واقعا میونگا (!) هارو نمیبینی؟

لینی بیخیال شد و گفت: باشه باشه، برش نمیدارم! آدم متوهم!

حیاط:

- هه!

- مرض!

سوروس پوزخندی به وزیر که در تلاش بود نجینی را راضی به همراهیش کند زد و با صدای پقی ناپدید شد!

وزیر بغل نجینی روی پله ها نشست و گفت: ببین نجینی! من دارم میرم تا برات جفت پیدا کنم! از اون مارای خوشگل و اصیل!

نجینی هیچ علاقه ای نشان نداد. وزیر کمی فکر کرد و گفت: شنیدم خانواده اون کرم هم درست وسط همون مار اصیلاس. بیا بریم پیداشون کنیم. شاید از یکی از اعضا خونواده ش خوشت بیاد.

نجینی فش فشی کرد و با رضایت تمام روی چمدان وزیر نشست تا همراه چمدان توسط وزیر حمل شود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۵ ۲۱:۱۹:۵۲



Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۰
سلام!


دلیل تاخیر در پاسخ گویی به اون پست توی شخصیت، بررسی پست شما توی انجمن مرگخواران در مورد رفتنتون بود.

و حالا با توجه به این پست شما، دیگه نیازی به تاخیر نیست و دسترسی های شما از ایفای نقش گرفته شد و به جاش دیگری وارد ایفای نقش شد!

ممنون بابت روشن نمایی.




Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۰
ساعتی بعد:

آنتونین و وزیر بعنوان راهنما، جلوتر از لرد در حال حرکت بودند و نقاط مختلف اتاق را برای او شرح میدادند.

آنتونین گوشه ای از اتاق را نشان داد و گفت: خب ارباب! همون طور که میبینین، اینجا تخت خواب شما قرار داره.

وزیر تکمیل کرد: سیستم های گرمازایی و سرمازایی زیر تختون نصب شدن و دکمه هاشم کنار تخت قرار دارن ...

وزیر دو دکمه که یکی قرمز و دیگری آبی بود را آهسته لمس کرد و ادامه داد: اگه قرمزو فشار بدین تختتون گرم و اگه دکمه آبیو فشار بدین سرد میشه. فکر خودم بود!

آنتونین حصیر بزرگی را که به شکل سبد در آمده بود و پتوی سبزرنگی با نشان سالازار را دربرداشت نشان داد و گفت:

- اینم استراحتگاه نجینی هست. درست کنار تخت شما قرار داره که از وجود هم نهایت لذتو ببرین.

وزیر به سمت تنها پنجره ی اتاق رفت و گفت: ارباب گاراژ دیدین؟ میدونم ندیدین! این مث درای گاراژ میمونه که سفت هستن و از بالا به پایین باز و بسته میشن.

آنتونین تاکید کرد: طلسم های محافظتی شدیدی هم روی پنجره ها اجرا شده تا نتونین فرار کنین!

وزیر اینبار بغل در ایستاد و گفت: در نهایت میرسیم به در ورودی. اینجا یه محفظه ای وجود داره که برای عبور غذا ازش استفاده میشه. در کلید مشنگی داره و کلیدشم توی شکم یکی از تسترالهای دست آموز ایوان هست.

- و البته بازم طلسم هایی اجرا شده که باز شدن این در فقط بوسیله ی همون کلید امکان پذیر باشه و هیچ وردی نتونه باعث باز شدن در بشه.

بعد از اتمام توضیحات لازمه به لرد، آنتونین و وزیر تعظیم کوتاهی کردند و از اتاق خارج شدند. قفلی () که از آن صحبت کرده بودند را به پشت در آویزان کردند و آن را بستند.

وزیر دست هایش را به هم زد و گفت: همه چیز تموم شد!

صدای لرد از پشت در شنیده شد که گفت: حالا نمیشه کاری کرد که اون پسره کاری کنه که خوابی که بارتی دیده رو دوباره ببینه ولی با یه پایان دیگه؟

آنتونین با شنیدن این حرف با بیشترین سرعتی که میتواسنت به سمت شکنجه گاه رفت تا جلوی مرگ پیتر را بگیرد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۵ ۲۱:۲۲:۱۲



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۰
همان لحظه - آنورتر:

- تو مطمئنی کار میکنه؟ اینکه فقط یه جعبه س!

وزیر دوربین را از دست ایوان پس گرفت و گفت: این دکمه هارو نمیبینی؟ آخه جعبه دکمه داره؟

ایوان پاسخ داد: دست انداز داره!

وزیر با ناامیدی سرش را تکان داد و دوربین را روی چوب بسیار درازی که از قبل تهیه کرده بودند گذاشت و آن را محکم کرد. سپس اشاره ای به لونا کرد.

لونا با چهره ای درهم چوب را از دست وزیر گرفت و به سمت دیواری رفت که اگر آن را مستقیم به سمت بالا ادامه میدادند به پنجره ی اتاق لرد میرسید و شروع به حرکت دادن چوب کرد.

بعد از اینکه دوربین درست جلوی پنجره ی اتاق لرد رسید، وزیر دست مشت شده اش را به نشانه ی موفقیت تکان داد. لونا چوبدستیش را بیرن آورد و حفره ای درون زمین ایجاد کرد و چوب را درون آن فرو کرد.

حالا مرگخواران میتوانستند به وسیله ی سیمی که به دوربین متصل بود و در نهایت به تلویزین ختم میشد، عکس العمل لرد را مشاهده کنند.

درون اتاق:

نجینی بدون توجه به لرد، همزمان با بلعیدن جغد دمش را درون جعبه ی کوچکی که نمونه ای از خاک فرستاده شده به خانواده ی کرم را داشت فرو برد و فش فش رضایت بخشی به خاطر مرغوب بودن خاک کرد.

چشمان لرد از بالای نامه ی بلند بالا شروع به حرکت کرد و آن قدر پایین آمد تا در نهایت به آخرین خط رسید. بعد از اتمام خواندن، لرد با حرکت چوبدستیش نامه را تبدیل به موش کرد و نجینی با اشتیاق به سمت آن حمله ور شد.

باز هم آنورتر:

- همینه!

ملت مرگخوار با اینکه از خونسردی لرد تعجب کرده بودند، اما با خوش حالی دست هایشان را به هم کوباندند و لبخند شادی بر لبانشان نقش بست.

اما در این میان نگاه مورفین هنوز به درون تلویزیون خیره بود. مورفین دستان لرزانش را با ترس بالا آورد و تلویزیون را نشانه گرفت. مرگخواران با دیدن این حالت مورفین، دست از شادی برداشتند و به تلویزیون نگاه کردند.

لرد با چهره ای عصبانی از درون تلویزیون به آن ها خیره شده بود. لونا آب دهانش را قورت داد و گفت:

- چشم غره های ارباب حتی از توی تلویزیون هم ترسناکه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۳ ۲۲:۲۸:۰۸



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۰
- نــــــــــــــــــه!

بلا که به شدت عصبانی شده بود، هرچه دم دستش بود را برداشت و شروع به پرتاب کردن به سمت کینگزلی کرد.

- اوخ ... نکنین بابا ...

کینگزلی سعی کرد با دستانش سرش را بگیرد تا مبادا ضربه مغزی شود. بالاخره بلا دست از پرتاب اشیای گوناگون برداشت، چوبدستیش را به سمت کینگزلی گرفت و با حالت تهدید آمیزی پرسید:

- اونجا چی کار میکردی؟

کینگزلی ابتدا زیرچشمی نگاهی به بلا انداخت و بعد از اطمینان یافتن از اینکه پرتابی در کار نیست، دستانش را پایین آورد و گفت:

- کجای حضور من تو یه جزیره عجیبه؟

رز جیغ زنان گفت: ولی اون جزیره زلزله اومده!

کینگزلی زیرلب دشنامی به رز داد و گفت: درسته! منم رفته بودم ببینم دوستام زنده موندن یا نه و اینکه کمکشون کنم!

کینگزلی با دیدن چهره های مرگخواران ادامه داد: من سیاهپوست نبودم، از بس توی اون جزیره با خانواده م زیر آفتاب گشتم سیاه شدم. ببینین کف دستام سفیده!

و دستانش را جلوی مرگخواران دراز کرد تا همه سفیدی آن را ببینند. هیج کدام از مرگخواران متوجه اینکه سفیدی کف دست یک سیاهپوست امری عادیست حرف او را باور کردند.

لونا یک قدم به سمت کینگزلی برداشت و گفت: ولی تو با آدمای مشکوکی بودی!

کینگزلی شروع کرد به زیرلبی مرلین مرلین کردن و گفت: اونا دوستام بودن که برای کمک بهم اومده بودن. میذارین برم؟ ممکنه یکی زیر آوار کمک منو بخواد!

بلا که کاملا ناامید شده بود چوبدستیش را پایین آورد و گفت: اگه از دوری ارباب ناراحت نبودم اول یه کروشیو میزدم بت و بعد میذاشتم بری. حالا تا نظرم عوض نشده برو!

کینگزلی لبخندی زد و سرش را برای همه ی مرگخواران تکان داد و به سمت در رفت تا از آنجا خارج شود. اما درست در لحظه ای که در را باز کرده بود و میخواست برود، جمله ای توجه همه ی مرگخواران را دوباره به او جلب کرد.

- ولی تو یه محفلی هستی! و حتما همراهاتم محفلی بودن.




Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۰
گوشه ای از لب لینی زیر دندان هایش درحال فشرده شدن بود. چشمانش را تیز کرده بود و با قدم هایی آرام و محتاطانه در کوچه های باریک پیش میرفت. هر از گاهی مکث کوتاهی میکرد، به اطراف نگاهی می انداخت و دوباره به حرکت در می آمد.

اما چیز قابل توجه، دست چپ او بود که درون جیبش فرو رفته و به شدت در حال فشردن چیزی بود. با دیدن تابلوی کوچه ی ناکترن، نفس عمیقی کشید و اولین قدمش را برداشت تا وارد کوچه شود که ...

- هی لینی! از اینورا؟

لینی با شنیدن نام خودش، همانند مجسمه ای منجمد شد و در همان حالتی که یک پایش جلو و دیگری عقب بود، چشمانش را در حدقه چرخاند تا رز را ببیند. اما با توجه به اینکه رز درست پشت سرش قرار داشت، موفق به دیدن او نشد. پس گلویش را صاف کرد و بعد از "اهم اهمی" برگشت و به رز زل زد.

- هی رز! اینجا چی کار میکنی؟

اما با یادآوری پرحرف بودن رز و مشاهده ی باز شدن لحظه به لحظه ی دهان او، بلافاصله اضافه کرد: اوه ... امم ... چیزه ...

ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و با هیجان ادامه داد: واو به نظرت اون چی میتونه باشه؟ یعنی ممکنه یه سفینه باشه؟

لینی همزمان با بیان کردن این حرف، دستش را به سمتی گرفت. رز انگشت لینی را دنبال کرد و به جایی که او اشاره کرده بود رسید. بعد از کمی گشاد و تنگ کردن چشمانش، دست هایش را به کمرش گرفت و گفت: من که چیزی نمیبینم! اصلا سفینه چیه؟

لینی یک قدم به عقب برداشت و سعی کرد خود را متعجب نشان دهد و گفت: چی؟ تو نمیدونی سفینه چیه؟ مگه میشه؟ نصف عمرت بر فناست. تا نرفته برو ببینش. همه از شنیدن حرفا در مورد سفینه شگفت زده میشن. هیشکی از شنیدن اسم سفینه خسته نمیشه.

رز که سفینه را سوژه ی مناسبی برای حرف زدن هایش میدانست، همان طور که هنوز سرش در آسمان بود و چیزی را نمیدید(!) دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و با شگفتی گفت: باشه ممنون!

و از او دور شد. لینی که نفسش در سینه حبس شده بود، آن را بیرون داد و اینبار بدون معطلی به درون کوچه ی ناکترن قدم گذاشت که ...

- لینی لینی! میشه اول خودت بگی این سفینه چیه؟

لینی با دیدن رز که دفترچه و قلم پری را در دست داشت و به سمت او می آمد، خودش را به نشنیدن زد و به سرعت کوچه های ناکترن را یکی از پس از دیگری میگذراند.

صدای رز را که همچنان در حال دویدن به دنبال او بود را به وضوح میشنید. هر از گاهی صدای او ضعیف میشد اما دوباره با همان بلندی قبل شروع میشد. لینی برای اینکه رز از دویدن بی امان او در کوچه ی ناکترن شک نکند، فریاد زد: متاسفم نمیتونم برات صبر کنم! وگرنه سفینه از دستم در میره!

و خودش را لا به لای جمعیت حاضر در کوچه ی ناکترن گم و گور کرد. به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست تا نفسش جا بیاید. اما برای اینکه رز او را نیابد دوباره به حرکت در آمد، سرش را برگردانده بود و در حالی که جلو میرفت به عقب نگاه میکرد که محکم با شخصی برخورد کرد.

- آی لعنتی! ئه ... لونا؟!

لونا بعد از شناختن لینی با تعجب پرسید: تو؟ اینجا؟

- چیزه ... من ... آخ!

همان موقع با برخورد دستان شخصی با کمرش، دوباره به سمت لونا پرتاب شد. رز که انجام دهنده ی این کار بود، دست لونا را گرفت تا او را از زمین بلند کند و در همان حال گفت:

- لینی میخواد یه سفینه بمون نشون بده! واسه همین اینجا اومده!

لونا با بیخیالی گفت: اممم خب باشه. پس شما دو تا برین دنبال سفینه، منم از اینجا میرم. یه بچه هه کیفمو زد تا اینجا دنبالش کردم.

لینی، رز و لونا، هر سه با شک به یکدیگر نگاهی انداختند. رز که پاهایش را محکم به هم جمع کرده بود گفت: فکر کنم مزاحمتون شدم، من دیگه میرم.

و با بیشترین سرعتی که میتوانست از آن دو دور شد. لینی و لونا بعد از در آمدن از شوک حاصل از عکس العمل غیر عادی رز، دوباره به هم خیره شدند.

لینی نگاهی به ساعتش انداخت و با چشمانی از حدقه در آمده گفت: اوه اوه! سفینه در رفت! من دیگه برم ... فعلا!
و او نیز دور شد و رفت.

یک ربع بعد:

لینی جلوی پیشخوان فروشگاهی ایستاده بود و شیئی را روی پیشخوان گذاشته بود. فروشنده نیز با ذره بینی درحال بررسی شیء بود. درست در فروشگاه بغلی، لونا گوشه ای ایستاده بود و درحالیکه مرتب با انگشتانش بازی میکرد منتظر بود تا فروشنده نتایج تحقیقاتش را به او بگوید.

بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه، لینی با دستانی خالی و بدون آن شیء به بیرون مغازه قدم گذاشت. لونا هم بیرون فروشگاه بغلی در فکر فرو رفته بود. همان موقع رز از فروشگاه مقابل آن دو فروشگاه بیرون آمد و با دیدن لینی و لونا جیغ بنفشی کشید. لونا و لینی بعد از جیغ رز، متوجه حضور خودشان شدند. هرسه آب دهانشان را قورت دادند و بدون توجه به یکدیگر هر کدام به سمتی حرکت کردند.

مدتی بعد لیسا درست در همان نقطه نمایان شد و گفت: سه تا مرگخوار بس خلافکار!

برقی در چشمانش نمایان شد. خنده ای شیطانی کرد و به سه کیسه ی درون دستانش خیره شد. هرکدام متعلق به یکی بود. رز ویزلی، لینی وارنر و لونا لاوگود. با همان لبخند گشادش شروع به قدم زدن در کوچه ی ناکترن کرد.

-----------------------------

تو که میدونی من طنزم نمیاد




Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
مرگخواران با حالت به یکدیگر خیره شدند.

درون هاگوارتز:

ایوان و رز نگاهی به یکدیگر انداختند و برای عملی کردن پروژه ی کلاه دزدی خود، مکان فعلی خود را ترک کردند تا این زمزمه ای شود بر لبان مرگخواران که چقدر آن دو زرنگند.

رز و ایوان به سمت پسر توجیه شده که در اوایل صف دانش آموزان سال اولی ایستاده بود رفتند و شروع به دلداری دادن ظاهری او کردند.

مینروا سریعا به سمت آن سه آمد و سعی کرد آن ها را از آنجا بیرون کند. ایوان دستش را به نشانه ی اینکه "الان وقتش است" تکان داد و هردو با یک حرکت سریع برگشتند و پرتوهای متعدد استیوپفای را نثار همگان کردند.

هیچ کس به فکر مقابله با آن دو نبود و همه میخواستند هرجور شده خودشان را پنهان کنند تا توسط این پرتوهای متعدد بیهوش نشوند.

ایوان و رز از همین فرار کردن ملت استفاده کردند و به سمت کلاه گروهبندی هجوم بردند. آن را برداشتند و با بیشترین سرعتی که میتوانستند به سمت در حرکت کردند و از سرسرا خارج شدند.

ایوان که نفس نفس میزد گفت: چقدر ساده بود!

رز که به دیوار تکیه داده بود گفت: آره، همه شون گیج بودن! فکر نمیکردم این قدر ساده باشه!

همان موقع تعدادی از مرگخواران از پشت ستونی پدیدار شدند و گفتند: نمیخواد به خودتون امیدوار شین، کار ما بود!

آنتونین حرف بلا را ادامه داد و گفت: ارباب گفت نیم ساعت بیشتر وقت نیست ما هم برای کمک اومدیم.

رز بشکنی زد و گفت: ایول! خب دیگه ماموریت تمومه بیاین بریم.

همان موقع آنتونین دست رز را گرفت و او را از حرکت کردن بازداشت و گفت: چرا کلاهو میخوان؟

- چرا کلاهو میخوان؟

ایوان با بیخیالی گفت: چه اهمیتی داره!

رز و آنتونین ابتدا نگاهی به یکدیگر و سپس نگاهی به ایوان و بلا انداختند. هردو به یک چیز فکر میکردند. سالازار!

و در همین حین بود که رگ های مغزشان شروع به باز شدن کرد.




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
باید میرفت!

درهای کمد را باز کرد و وسیله های مهم و ضروری ای که نیاز داشت را از آنجا بیرون آورد و مستقیما درون چمدان ریخت.

وسایلی شامل چوبدستی، شنل نامرئی موقت، معجون تغییر شکل و چیزهای دیگری که هر مرگخواری بدان نیازمند بود. بعد از بستن چمدانش آن را گوشه ای ولو کرد. فعلا به آن نیاز نداشت تا فردا شب.

از اتاق خارج شد و شروع به قدم زدن در راهروهای خانه ی ریدل کرد. ناخودآگاه به سمت اتاق لرد کشیده شد. پشت در آن ایستاد و به آن خیره شد.

چندروزی بود که ارباب برای به انجام رساندن ماموریت مهمی به جای دیگری رفته بود. برای آن ماموریت سری، هیچ کدام از مرگخوارانش را به همراه خود نبرده بود. لرد به اندازه ی کافی قدرتمند بود که بدون آن ها ماموریتش را به پایان برساند.

اما افسوس میخورد که در آن لحظه نمیتواند برای خداحافظی به دیدار اربابش برود. بعد از چند دقیقه زل زدن به در، بالاخره با شنیدن صدای رز که مسئله ای را با هیجان برای کسی تعریف میکرد، به سمت پله ها رفت.

رز، لونا را گیر آورده بود و با هیجان برای اون داستان خوفناکی را تعریف میکرد. داستان خوفناکی که رز در آن نمیتوانست به اتاق های مختلف خانه ی ریدل سر بزند. او تنها میتوانست از درون دریچه های خانه فریاد بزند تا بلکه مرگخواران حاضر در خانه ی ریدل صدای او را بشنوند.

حتی جغدهای رز هم به مقصد نمیرسید. گاهی اوقات پنجره های خانه ی ریدل به طور مشکوکی بسته میشد و همین باعث میشد جغدها پس از برخورد با پنجره سقوط کرده و به دیار باقی بپیوندند.

در همین لحظه بود که فکری به ذهن لینی خطور کرد. او میتوانست یادداشتی را از زیر در به درون اتاق لرد پرتاب کند. بنابراین به اتاقش برگشت و دست به قلم شد.

چند دقیقه بعد نامه به پایان رسید. دوباره از روی آن خواند و بعد از اطمینان از اینکه دستخط مزخرف او قابل خواندن است، تنها یک جمله ی دیگر به آن اضافه کرد. جمله ای که بیان کننده ی ناپدید شدن او به مدت 10 روز بود. نقطه ی آخر این جمله را گذاشت و دوباره راهی اتاق لرد شد.

خم شد، کاغذ را از زیر در رد کرد و یک قدم به عقب برداشت. ارباب وقتی برمیگشت میتوانست آن کاغذ را ببیند و متوجه غیبت او شود. آن وقت علت نرفتن به ماموریت های مختلف مرگخواران و همچنین سرک نکشیدن در محفل را میفهمید.

بعد از اتمام افکارهای گوناگون او، به سمت اتاق لونا حرکت کرد. باید برای آخرین بار با لونا حرف میزد. شاید ساعت ها را در اتاق او میماند و صحبت میکرد. به هر حال از بابت لونا نگرانی ای نداشت، چون میتوانست با او حتی هنگام نبودش در خانه ی ریدل ارتباط برقرار کند.

شب بعد:

چمدان او جلوی در خانه قرار داشت. برای آخرین بار ساختمان عظیم خانه ی ریدل را از نظر گذراند و وارد حیاط شد. بعد از عبور از حیاط و خارج شدن از محوطه ی غیرقابل آپارات، بر روی سنگفرش های خیابان قدم گذاشت.

از این شب تا ده روز آینده هیچ کدام از مرگخواران و خانه ی ریدل را نمیدید. همین طور مسابقه ی مهم کوییدیچ بین مرگخواران و محفل ققنوس را نیز از دست داده بود. امیدوار بود تا لااقل رادیوی گوشی اش برای او گزارش آن بازی را شرح دهد.

بای کرد و با صدای پقی ناپدید شد!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.