گوشه ای از لب لینی زیر دندان هایش درحال فشرده شدن بود. چشمانش را تیز کرده بود و با قدم هایی آرام و محتاطانه در کوچه های باریک پیش میرفت. هر از گاهی مکث کوتاهی میکرد، به اطراف نگاهی می انداخت و دوباره به حرکت در می آمد.
اما چیز قابل توجه، دست چپ او بود که درون جیبش فرو رفته و به شدت در حال فشردن چیزی بود. با دیدن تابلوی کوچه ی ناکترن، نفس عمیقی کشید و اولین قدمش را برداشت تا وارد کوچه شود که ...
- هی لینی! از اینورا؟
لینی با شنیدن نام خودش، همانند مجسمه ای منجمد شد و در همان حالتی که یک پایش جلو و دیگری عقب بود، چشمانش را در حدقه چرخاند تا رز را ببیند. اما با توجه به اینکه رز درست پشت سرش قرار داشت، موفق به دیدن او نشد. پس گلویش را صاف کرد و بعد از "اهم اهمی" برگشت و به رز زل زد.
- هی رز! اینجا چی کار میکنی؟
اما با یادآوری پرحرف بودن رز و مشاهده ی باز شدن لحظه به لحظه ی دهان او، بلافاصله اضافه کرد: اوه ... امم ... چیزه ...
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و با هیجان ادامه داد: واو به نظرت اون چی میتونه باشه؟ یعنی ممکنه یه سفینه باشه؟
لینی همزمان با بیان کردن این حرف، دستش را به سمتی گرفت. رز انگشت لینی را دنبال کرد و به جایی که او اشاره کرده بود رسید. بعد از کمی گشاد و تنگ کردن چشمانش، دست هایش را به کمرش گرفت و گفت: من که چیزی نمیبینم! اصلا سفینه چیه؟
لینی یک قدم به عقب برداشت و سعی کرد خود را متعجب نشان دهد و گفت: چی؟ تو نمیدونی سفینه چیه؟ مگه میشه؟ نصف عمرت بر فناست. تا نرفته برو ببینش. همه از شنیدن حرفا در مورد سفینه شگفت زده میشن. هیشکی از شنیدن اسم سفینه خسته نمیشه.
رز که سفینه را سوژه ی مناسبی برای حرف زدن هایش میدانست، همان طور که هنوز سرش در آسمان بود و چیزی را نمیدید(!) دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و با شگفتی گفت: باشه ممنون!
و از او دور شد. لینی که نفسش در سینه حبس شده بود، آن را بیرون داد و اینبار بدون معطلی به درون کوچه ی ناکترن قدم گذاشت که ...
- لینی لینی! میشه اول خودت بگی این سفینه چیه؟
لینی با دیدن رز که دفترچه و قلم پری را در دست داشت و به سمت او می آمد، خودش را به نشنیدن زد و به سرعت کوچه های ناکترن را یکی از پس از دیگری میگذراند.
صدای رز را که همچنان در حال دویدن به دنبال او بود را به وضوح میشنید. هر از گاهی صدای او ضعیف میشد اما دوباره با همان بلندی قبل شروع میشد. لینی برای اینکه رز از دویدن بی امان او در کوچه ی ناکترن شک نکند، فریاد زد: متاسفم نمیتونم برات صبر کنم! وگرنه سفینه از دستم در میره!
و خودش را لا به لای جمعیت حاضر در کوچه ی ناکترن گم و گور کرد. به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست تا نفسش جا بیاید. اما برای اینکه رز او را نیابد دوباره به حرکت در آمد، سرش را برگردانده بود و در حالی که جلو میرفت به عقب نگاه میکرد که محکم با شخصی برخورد کرد.
- آی لعنتی! ئه ... لونا؟!
لونا بعد از شناختن لینی با تعجب پرسید: تو؟ اینجا؟
- چیزه ... من ... آخ!
همان موقع با برخورد دستان شخصی با کمرش، دوباره به سمت لونا پرتاب شد. رز که انجام دهنده ی این کار بود، دست لونا را گرفت تا او را از زمین بلند کند و در همان حال گفت:
- لینی میخواد یه سفینه بمون نشون بده! واسه همین اینجا اومده!
لونا با بیخیالی گفت: اممم خب باشه. پس شما دو تا برین دنبال سفینه، منم از اینجا میرم. یه بچه هه کیفمو زد تا اینجا دنبالش کردم.
لینی، رز و لونا، هر سه با شک به یکدیگر نگاهی انداختند. رز که پاهایش را محکم به هم جمع کرده بود گفت: فکر کنم مزاحمتون شدم، من دیگه میرم.
و با بیشترین سرعتی که میتوانست از آن دو دور شد. لینی و لونا بعد از در آمدن از شوک حاصل از عکس العمل غیر عادی رز، دوباره به هم خیره شدند.
لینی نگاهی به ساعتش انداخت و با چشمانی از حدقه در آمده گفت: اوه اوه! سفینه در رفت! من دیگه برم ... فعلا!
و او نیز دور شد و رفت.
یک ربع بعد:لینی جلوی پیشخوان فروشگاهی ایستاده بود و شیئی را روی پیشخوان گذاشته بود. فروشنده نیز با ذره بینی درحال بررسی شیء بود. درست در فروشگاه بغلی، لونا گوشه ای ایستاده بود و درحالیکه مرتب با انگشتانش بازی میکرد منتظر بود تا فروشنده نتایج تحقیقاتش را به او بگوید.
بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه، لینی با دستانی خالی و بدون آن شیء به بیرون مغازه قدم گذاشت. لونا هم بیرون فروشگاه بغلی در فکر فرو رفته بود. همان موقع رز از فروشگاه مقابل آن دو فروشگاه بیرون آمد و با دیدن لینی و لونا جیغ بنفشی کشید. لونا و لینی بعد از جیغ رز، متوجه حضور خودشان شدند. هرسه آب دهانشان را قورت دادند و بدون توجه به یکدیگر هر کدام به سمتی حرکت کردند.
مدتی بعد لیسا درست در همان نقطه نمایان شد و گفت: سه تا مرگخوار بس خلافکار!
برقی در چشمانش نمایان شد. خنده ای شیطانی کرد و به سه کیسه ی درون دستانش خیره شد. هرکدام متعلق به یکی بود. رز ویزلی، لینی وارنر و لونا لاوگود. با همان لبخند گشادش شروع به قدم زدن در کوچه ی ناکترن کرد.
-----------------------------
تو که میدونی من طنزم نمیاد