هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

خانواده فیتلوورت، که چهار عضو کم داشتند تا رکورد ویزلی ها را بشکنند، برای سفری به مجارستان رفته بودند. آملیا در کل مسیر غر میزد و با برادرش دعوا میکرد. وقتی کنار کوه بلندی رسیدند، همه از ماشین پیاده شدند. مادر خانواده با صدای بلندی که همه بشنوند، گفت:
- برای ناهار، هات داگ داریم!

پدر از تعجب دهانش باز ماند و گفت:
- هات داگ دیگه چیه عیال؟!

مادر در حالیکه به سختی دستگاه پیک نیک را بیرون میاورد و نگاهی به پسر تسترالش می انداخت که برای کمک به او یک قدم هم بر نمیداشت، گفت:
- هات داگ دیگه! حالا صبر کن درست کنم خودت میفهمی چی رو میگم!

سپس با حالتی شبیه به طعنه گفت:
- شما اصیل زاده ها هم آخرش یه چیزیتون میشه!

پدر، در حالیکه کفش های کوهنوردی اش را میپوشید، با خنده گفت:
- این هات داگ هرچی که هست تا ما بیایم خراب نمیشه؟ میخوام این کدو حلوایی رو ببرم بالا تو غار تا یه هوایی به کله ش بخوره!

و به پسر بزرگ خانواده که حدود بیست سال سن داشت و به تنبل معروف بود، اشاره کرد. پسر که معلوم بود متوجه اشاره پدرش نشده، دوباره سر بحث را با آملیا باز کرد:
- سر اون تلسکوپی که بابا پریشب برات خرید شرط میبندم نمیتونی قبل از من به غار برسی!
- شرطو نمیپذیرم!
- چرا؟ نکنه میترسی؟!
- نه! فقط تو نترسی! حوصله ندارم تا اونجا بیام بالا!

مادر و پدر نگاهی تاسف بار به هم انداختند و هریک دوباره کار خود را از سر گرفتند. هیچکس متوجه نبود مادر چکار می کند، وسیله ای را دستکاری میکرد که به نظر میرسید یک وسیله آشپزی باشد. یک پیچ اینطرف میداد و یک پیچ آنطرف... بالاخره پدر حاضر شد و گارد سوپرمنی گرفت و با صدایی خفن گفت:
- پسر دلیرم! آیا حاضری همراه با پدر شیر دال مردت، برای سفری پر خطر، قدم به غار ترسناک بالای سرت بگذاری؟!

و از آنجا که پاسخی دریافت نکرد، نگاهی به پسرش انداخت که پتوی گل منگولی اش را پهن کرده بود تا رویش دراز بکشد. با ناامیدی سری تکان داد و سپس گوش پسر را کشید و برد. بالاخره، مادر موفق به روشن وسیله شد... خب هرچه باشد، خیلی وقت بود از آن استفاده نکرده بود!

وقتی آملیا مطمئن شد برادرش آنقدر بالا رفته که صدایش را نمیشنود، به مادرش گفت:
- مامان! اینو دیگه کی زنش میدین از شرش خلاص شیم؟

مامان:
====

کمی از رسیدن پدر و برادر آملیا به کوه گذشته بود. سیبلینگ های دوقلوی کوچکتر آملیا، کنار ماشین، تسترالم به هوا بازی میکردند. مادر هم مشغول پختن چیز استوانه ای دراز قهوه ای رنگی بود که شبیه بالشت های استوانه ای بودند. آملیا شروع به غر زدن کرده بود.
- چرا اومدیم مجارستان؟ مگه همونجا خودمون امین آباد نداشتیم؟
- چرا اونا نمیان؟ حوصلم سر رفته!

به محض اینکه جمله اخری از دهنش بیرون زد، صدای فریادبرادر و پدرش، در غار پیچید و در کمتر از 10 ثانیه، هردو به پایین پرتاب شدند. همه با ترس به بالای سرشان نگاه کردند و اژدهایی را دیدند که میشد گفت کل تالار هافلپاف را دربر میگرفت. اژدها آتشی از دهانش بیرونش فرستاد و اعلام خطر کرد، اما وقتی دید هیچکدام از جایشان تکان نخوردند، با آن هیکل به اندازه اژدهایش، خودش را از بالای کوه به پایین پرتاب کرد. خب... مگر قرار بود اژدها اندازه سوسک باشد؟!

از سوژه منحرف نشویم... همه آماده مبارزه با اژدها شدند. پدر و برادر آملیا پشت سر هم طلسم میفرستادند. اژدها دم شاخدارش را تکانی داد و در یک چشم به هم زدن، آملیا و چوبدستی شکسته اش را به طرفی پرت کردند. از آنجا که متر موجود نبود، نمیدانیم دو متر پرت شد یا سه متر.

چشمان اژدها به قرمزی معجون عشق شده بودند... نه، معجون عشق که صورتی بود... پس همان سوسک بهتر است. بله، به قرمزی سوسک شده بودند. دم شاخدارش را چنان با ناز تکان میداد و به این طرف و آنطرف میزد که هرکس نمیدانست، فکر میکرد با گل رز غول پیکر طرف است!

همچنان که چشمان قرمزش را با ناز باز و بسته میکرد و سرش را با ناز تکان میداد و دمش را با ناز اینطرف و آنطرف میزد، ناگهان متوجه بوی عجیبی شد. سرش را به سمت درختی در همان نزدیکی چرخاند؛ همانجایی که مادر تا لحظاتی پیش، در حال پختن هات داگ بود. با دیدن هات داگ های پخش شده روی زمین، مردمک چشمهایش قلب شدند و زبانش بیرون آمد و با یک حرکت تکنیکی، به سمت هات داگ ها یورش برد و پس از برداشتن همه آنها، به غار برگشت.

هر شش نفر با تعجب به اژدها نگاه میکردند و چیزی نمیگفتند، تا اینکه آملیا به صدا درامد:
- این مگه شاخدم نبود؟!

پدر آملیا فقط سر تکان داد. مادرش با ترس گفت:
- حالا چه مرگش بود اینجوری پرید پایین؟

برادر آملیا با غرور، کیسه ای را بیرن آورد و تکان داد. ابتدا همه با تعجب به او خیره شده بودند؛ بالاخره پدر آملیا به حرف آمد:
- این چه کاری بود؟! نزدیک بود همه مونو به کشتن بدی!

برادر آملیا با خنده گفت:
- آملیا میخواست من زن بگیرم تا از شرم خلاص شه! منم بدم نمیاد سروسامون بگیرم!

کل خانواده:

2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

لیسا که از همان اول با همه قهر کرده بود، تصمیم داشت امروز برای اذیت کردن بچه ها، امروز دیرتر برود سر کلاس. همچنان که در جنگل قدم میزد، صدای پیوز را شنید که نزدیک میشد. پیوز با فریاد گفت:
- لیسا! مگه تو کلاس نداری؟!

لیسا با خنده ای شیطانی گفت:
- این دانش آموزا رو تا سه سال نری سرکلاسشون، همونجا میشینن!

پیوز خندید و پاسخ داد:
- الان همشون قهر کردن و دارن میرن!

لیسا از عصبانیت منفجر شد. قهر کردن فقط مختص خودش بود! چرا بقیه قهر کرده بودند؟! با سرعت به سمت مدرسه دوید. چگونه با آن کفش های پاشنه بلند اینقدر تند میدود را فقط خدا میدانست! هرچه پیوز به او گفت که از آنطرف نرود، لیسا گوش نداد و فقط میگفت:
- قهرم!

بالاخره سرعت بالا، کار دستش داد. باتلاق گل را ندید و پایش در گل گیرکرد. پیوز به بهانه کمک رفت و با یک حرکت حرفه ای، پاشنه یکی از کفش های لیسا را دراورد. لیسا جیغی کشید و بدون کفش، با پاهای گلی، به بیرون از جنگل دوید. پیوز با خنده گفت:
- مگه کلاس نداشتی؟

لیسا جیغ بلندتری کشید و گفت:
- بدون کفشام هیچی واسم معنا نداره!

و "قهرم قهرم" کنان دور شد. پیوز که از دور شدن لیسا مطمئن شد، گفت:
- برای خرید یه جفت کفش جدید، بیشتر از یه ساعت وقت میخواد، تازه، تله هایی که براش گذاشتم خودش بیشتراز یه ساعت وقتشو میگیره!

و سوت زنان به سمت کلاس مراقبت از موجودات جادویی حرکت کرد.
3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفش های لیسا، خیلی خوب هستند و کاربردهای زیادی دارند مثل:
دفاع شخصی، کلاس گذاشتن، روی اعصاب راه رفتن و...
که در کل، بسیار مناسب یک خانم هستند.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۱ ۱۴:۵۰:۴۲


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
کی؟ وقتی بچه دار شد



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

به محض خروج پروفسور لسترنج از کلاس، همهمه بچه ها بالا گرفت. بنابر بحثی که چند دقیقه پیش بالا گرفته بود، ميشد فهمید موضوع بحث همه آنها چیست: اصالت!

بعضی ها از اینکه رودلف، مشنگ زاده ها را "گندزاده" خطاب کرده بود، ناراحت بودند و در مقابل، عده ای مشنگ زاده ها را با انگشت نشان ميدادند و با خنده، چیزهایی زیر گوش یکدیگر پچ پچ میکردند ..

در این میان، آملیا با عجله سعی میکرد وسايلش را در کیفش بچپاند و نتیجه این شد که قلم پر ها و کتاب هايش ، به طرزی ناشيانه در کیفش قرار گرفتند، به طوریکه لبه آنها، از گوشه ی کیف بیرون بود. سریعا خواست از اتاق خارج شود که متوجه شد یکی از شاگردان گریفندوری با یکی از شاگردان اسلایترینی درگیر شده است. جلوتر رفت تا ببیند چه خبر است...

جینی ویزلی و گرگوری گویل ،با یکدیگر بحث میکردند و صدایشان به قدری بلند بود که ميشد روی دو شنل نامرئی کننده شرط بست که صدایشان تا دفتر دامبلدور هم میرود:
- اون گندزاده ها لیاقت موندن تو هاگوارتز رو ندارن!
- همون بیچاره هايي که تو بهشون ميگي گندزاده ،خیلی از قسمتای تاریخ جادوگری جهان رو رقم زدن! مثلا...
- من با مثال های تاریخی کاری ندارم... از اینجا به بعد تاریخ رو باید خودمون بسازیم...

آملیا دیگر نمیتوانست تحمل کند اینگونه به مادرش توهین کنند... او هم دل خوشی از مشنگ هايي که خانواده مادرش بودند، نداشت. اما ميدانست که همه مشنگ ها، یک طور نیستند. حتی خودش و برادرش بسیار متفاوت بودند؛ تا آنجا که خودش هافلپافی و برادرش گریفندوری بود، دیگر چطور نمیتوانست انتظار داشته باشد که میلیون ها مشنگ شبیه به هم باشند؟!

با حالتی تهاجمی جلو رفت، بی توجه به دانش آموزان که دسته دسته از کلاس خارج میشدند و آن سه را تنها ميگذاشتند. گرگوری متوجه رفتار آملیا شد و با تردید گفت:
- عصبانیت کردم، گندزاده ؟؟ !!

و قهقهه سر داد. آملیا با یک دستش کیفش را روی کولش نگه داشته و با دست دیگرش که آزاد بود، مشت محکمی به صورت گرگوری زد. گرگوری که تا بحال بدون دراکو ، با کسی درگیر نشده بود، چند قدمی عقب رفت و گفت:
- همينه ديگه! تا کم میارین این روشای مشنگی رو به کار میبرین !!

آملیا که دیگر خونش به جوش آمده بود، با عصبانیت گفت :
- روش جادوگری میخوای ؟؟ باشه! ولی بدون من تو درس دفاع در برابر هنرهای تاریک، خیلی خوبم!

و چوبدستیش را از کیفش خارج کرد و همزمان با چرخاندن آن، زمزمه کرد:
- کونفوندوس!

گرگوری سرش گیج خورد و با صدای بلندی زمین خورد. آملیا گاردی گرفت و با اخم گفت:
- ببخشید... ولی تقصیر خودت بود به مامانم توهین کردی! ضمنا... من دورگه م! نه مشنگ زاده!

جینی با خنده ای بلند، احساسش را نسبت به حالت آن لحظه گرگوری، به خوبی ابراز کرد. سپس رو به آملیا با خنده گفت:
- سلام ، من جینی هستم!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۲:۰۱:۰۹


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
رون من و من کنان گفت:
- عه... هیچی!

جینی به کشو نزدیک میشد و جیمز تصمیم داشت قبل از همه نامه را بخواند؛ با یک جهش به سمت کشو، نامه را برداشت و به سمت در خروجی دوید. جینی با عصبانیت داد زد:
- برگرد اینجا توله تسترال!

اما حتی خود جینی هم میدانست که گوش جیمز به این داد و هوارها بدهکار نیست، خودش دنبالش دوید. رون که قلبش تند تند میزد، نگاهی به مادرش انداخت که تنها به تماشای کشمکش آن سه اکتفا کرده بود، انداخت و به سمت پله ها دوید.

جیمز پله هارا دوتا دوتا بالا میرفت و از جیغ هایی که شنید، متوجه شد جینی و رون، با سرعت هرچه تمام تر، به دنبالش میدوند. سعی کرد پله هارا سه تا سه تا بالا برود که نتیجه این شد که درست موقعیکه خواست پا به طبقه سوم بگذارد، پایش گیر کرد و محکم افتاد و نامه از دستش افتاد. درست جلوی... رز!

رز با نیشخندی نامه را برداشت و گفت:
- بذار ببینم این مرگخوار محفلی بازی برا چیه!

رون دستش را روی صورتش گذاشت و با ناامیدی گفت:
- حالا مشکلات دوبرابر شد!



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
در با شدت توسط آرسینوس باز شد و با دیدن صحنۀ روبرو، همه جا خوردند؛ دامبلدمورت و محفلیون، همه پشت در ایستاده بودند. مرگخواران با حالتی پوکر فیس از یکی به دیگری و بالاخره به رودولف خیره شدند. رودولف که از سنگینی نگاه های مرگخواران کمرش خم شده بود، با اخم گفت:
- خوب یه نگاهی به این بندازین بعد با اون صورتا بهم نگاه کنین!

و به دامبلدمورت اشاره کرد. دامبلدمورت که این خطاب شده بود، خونش به جوش آمد و فریاد کشید:
- ای بی سرو پاها! مارا راه بدهید تو که جوجه تسترال سوخاری شده ایم این وسط!

مرگخواران که از این طرز برخورد دامبلدور جا خورده بودند و کم کم داشت دو سیکلی شان می افتاد که با یک دامبلدمورت روبه رو هستند، به همدیگر نگاه میکردند تا اینکه رودولف به حرف آمد:
- اهم... نمیاین تو؟

این جمله را با تردید و رو به محفلیون و دامبلدمورت گفت، هر چند پرواضح بود که هیچ علاقه ای به حضور محفلیون غیر ساحره در خانه مقدس ریدل ها ندارد. ظاهرا دامبلدمورت متوجه شد و با اخم گفت:
- فرزندان تاریکی ما باید همراه ما باشند!

مرگخواران به حالت به یکدیگر نگاه کردند و وقتی دامبلدمورت اثری از خوشامدگویی به خود و فرزندان تاریکی اش ندید، با حالت به مرگخواران نگاه کرد و گفت:
- چطور جرئت میکنید؟! آواداکداورا!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۲۳:۱۱:۱۶


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
صدای سرفه ی اسکورپیوس بلند شد. مثل اینکه بالاخره معجون داشت اثر میکرد. آستوریا ناگهان برگشت و پشت سر اسکورپیوس نشست وشروع کرد به داد و بیداد:
- اسکوری مامان چش شده؟... قناری من، حرف بزن! ... دراکو! پاشو ببین این پسره چشه؟!

دراکوی له و لورد شده که دیگر تحمل کتک های آستوریا را نداشت، به هر زور و زحمتی بود، خودش را به اسکورپیوس رساند. با صدای لرزان گفت:
- اسکورپیوس... باباجان... همون موقع بهت گفتم که دست از سر پالی بردار تا هم من نمیرم هم تو!

آستوریا که رنگ از چهره اش پریده بود، با صدای لرزانتر از دراکو گفت:
- چی؟! اسکوری من مرده؟!

دراکو سعی میکرد فاصله اش را از ناخن های آستوریا حفظ کند. با چهره ای که رنگش از ارغوانی به بنفش و صورتی و گلبهی و بژ و در نهایت قرمز، تغییر رنگ میداد، گفت:
- ن... نمیدونم! شاید...

آستوریا از کوره در رفت و فریاد زد:
- ای زهر نجینی تو اون روحت دراکو با این فکر کردنت و نظر دادنت! من با خودم چی فکر میکردم که سر خطبۀ عقد بله رو دادم؟!

صدای ناله مانند اسکورپیوس، دهن آستوریا را گل گیری کرد.
- رز... رز...

آستوریا با نگاهی، از آنهایی که به تسترال صفت ها می اندازند، به دراکو انداخت. سپس رویش را به سمت اسکورپیوس برگرداند و گفت:
- کدوم رز؟

اسکورپیوس بی خبر از همه جا، زمزمه کرد:
- ویز...

آستوریا با عصبانیت گفت:
- ویزلی؟
- اوهوم.

دراکو متوجه خطر شد و چهار دست و پا به سمت در حرکت کرد که با صدای آستوریا سرجایش میخکوب شد:
- دراکوووووووووووو!!!!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۱۹:۵۰:۰۵


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
مالی، آرتور و جینی، با قیافه هايي که هم نگرانی و هم خوشحالی در آن ها موج میزد، به کتی افتاده روی زمین نگاه میکردند. آرتور با تردید گفت:
_ به سلامتی... مرلين بيامرز شد؟!

مالی سری تکان داد؛ نميدانست خوشحال باشد یا ناراحت... کمی جلو رفت و قابلمه را از روی کتی برداشت. کتی، در حالیکه دهنش باز و زبانش از گوشه آن بیرون زده بود، روی زمین افتاده بود. با خودش گفت:
_ این فرصت خوبيه که بریم سنت مانگو و مسئولین رو بياريم تا بیان این دختره رو جمعش کنن

اما وقتی این نظرش را با آرتور و جینی در میان گذاشت، با استقبال زیادی مواجه نشد.
_ مامان، يه کم فکر کنی میبینی این کار فقط دردسر بیشتری به بار مياره...

_ عزیزم، این کار باعث ميشه اونا فکر کنن ما زدیم بیهوشش کردیم، یا... به فرض محال که مرلين بيامرز شده باشه... اونوقت باید به وزارت جواب پس بدیم

ناگهان آرتور از جا پرید.
_ ولی میتونیم يه کار کنیم!

مالی و جینی نگاهی به هم انداختند، سپس به آرتور و یکصدا گفتند:
_ چیکار؟

آرتور خنده ای شیطانی کرد و گفت:
_ حدس بزنید!

مالی و جینی به فکر فرو رفتند... ناگهان جینی، طوریکه آرتور و مالی بدجور از جا پریدند، صدا زد:
- بابا بگو دیگه!!

آرتور سرش را خاراند و گفت:
- یادم رفت تقصیر خودته دیگه! اینقد بلند داد میزنی، آدم اسم خودشم یادش میره!

مالی و جینی:

آرتور سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- حالا فعلا بیاین از اینجا برش داریم.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۱۸:۵۵:۵۰


پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
*توجه*
برای خواندن داستان از ابتدا، نوع دید را به "اول قدیمی ها" تغییر دهید.
فصل 3
اخبار غیر منتظره📣
✅صفحه 7
================
صبح روز بعد، دادلی، جیمز و وکتور را با چمدانهایشان، در ماشین جای داد و خودش، آنجلا را به کناری کشید و مشغول صحبت شد. وکتور اخم کرده، دست به سینه نشسته بود و زیر لب غرغر میکرد.
جیمز شنید که میگفت:" نمیدونم بابا منو چی فرض کرده؟!"

دادلی و آنجلا، پس از کمی صحبت، سوار ماشین شدند و به سمت خانه پاترها حرکت کردند. تنها چیزی که دادلی میدانست، این بود که وارد یک کوچه میشدند و بین خانه های شماره 11 و 13 توقف میکردند؛ جیمز، وکتور و آنجلا به سمت دیوار بین این دوخانه می رفتند و ناپدید میشدند.

وقتی به مقصد رسیدند، دادلی با نگاهی معنادار، سعی کرد به آنجلا بگوید که: "چیزی که گفتم یادت نره!"
آنجلا به نشانه تایید، سری تکان داد و چمدان وکتور را از صندوق عقب بیرون کشید. جیمز در حالیکه با زحمت چمدانش را روی زمین میکشید، چیزی را زیر لب زمزمه کرد. وکتور، در حالیکه با تعجب به جایی که قبلا دیوار بین دو خانه ی یازدهم و سیزدهم قرار داشت اما اکنون، یک در درب و داغان، خودنمایی میکرد، نگاه میکرد، گفت:" وای! خدای من! خیلی عجیبه!"

از نگاه های دادلی و آنجلا، که معلوم بود به دنبال چیزی میگردند که وکتور چند ثانیه پیش راجع به آن حرف زه بود، میشد فهمید که آنها، این اتفاق را به هیچ وجه ندیده اند. وکتور چند ثانیه به در بیرون آمده از بین دو خانه ی یازده و سیزده، خیره شد و سپس با عجله، به دنبال جیمز دوید. آنجلا برای دادلی دست تکان داد و دادلی، به سرعت با ماشینش دور شد. آنجلا سعی میکرد تندتر برود تا قبل از اینکه جیمز و وکتور ناپدید شوند، به آنها برسد.
===========
" حالا میتونم هرچقد دلم میخواد به اسم خودت صدات کنم... جیــــــــمز! جیمز! جیـــــــــــمز!"
جیمز با خنده به فریادهای وکتور گوش میداد. وکتور نفس عمیقی کشید و گفت:" خب، دیگه اجازه نداشتم بگم... پاتر!"

و دوباره شروع کرد به فریاد زدن:" پـــــــــــــاتر! پاتر! پــــــاتر!"

جیمز با خنده گفت:" فکر نمیکنی که یکم عقده ای شدی؟!"

وکتور "پاتر" گفتن را تمام کرد و گفت:" شاید... فقط یه کم!"

بیرون از اتاق، جنی و آنجلا، درحال صحبت بودند. آنجلا با نگرانی گفت:" اگه وکتور جادوگر باشه، ورنون و دادلی بیچاره ش میکنن! برای همینه که میخوام هرچه سریعتر آقای پاتر رو ببینم..."

هنوز حرف آنجلا تمام نشده بود که صدای تلفن همراهش، از آشپزخانه بلند شد. آلبوس که در آشپزخانه، دنبال لیلی میگشت، با صدای تلفن از جا پرید:" مامان! این صدای چیه؟!"

لیلی هم که خود را زیر میز پنهان کرده بود، محکم سرش به میز خورده و گریه سر داده بود. جینی به سمت میز رفت و گفت:" آنجلا، این جعبه ی آهنگینت داره آهنگ میخونه!"

آنجلا خندید و برخاست و تلفن را برداشت و با لبخند گفت:" این تلفن همراهه که داره زنگ میخوره چون یکی باهام تماس گرفته!"

با دیدن چهره های متعجب جنی و آلبوس، متوجه شد که آنها هیچ چیز از حرف هایش متوجه نشده اند. تلفن را جواب داد و مشغول حرف زدن شد. جنی، لیلی را از زیر میز بیرون آورد و با تعجب گفت:" چرا آنجلا داره با یه جعبه آهنگین حرف میزنه؟ نکنه خل شده؟"

آلبوس با علاقه به آنجلا و تلفن در دستش نگاه میکرد، بدون پلک زدن گفت:" نمیدونم!"

آنجلا تلفن را قطع کرد و با لبخند گفت:" دادلی تا فردا نمیتونه بیاد دنبالمون. فعلا وقت
داریم که..."

جنی با چشم های گرد شده پرسید:" کِی گفت؟! تو که همین چند دقیقه پیش گفتی که قراره بعد از ظهر بیاد دنبالتون!"

آنجلا خندید و گفت:" خب، تو تلفن بهم گفت!"

وقتی دوباره نگاه های متعجب جینی و آلبوس را دید، خندید و روی مبل کنار جینی نشست.
- خوب، تلفن همراه یه وسیله ایه که...

در حالیکه آنجلا از تکنولوژی و کاربردهایش برای جینی صحبت میکرد، جیمز از دنیای جادوگری، چیزهای زیادی برای وکتور گفت. وکتور با دهان باز به جیمز چشم دوخته بود. اجازه داد تا جیمز، پس از سخنرانی نسبتا طولانی مدتش، نفسی تازه کند. سپس گفت:" یعنی اگه من جادوگر باشم، میتونم همه ی این کارا رو بکنم؟"

جیمز با شوق به سمت چمدانش رفت و شنل نامرئی را بیرون آورد و گفت:" بهت گفتم بعدا نشونت میدمش! حالا حاضری؟"

وکتور با حرکت سر قبول کرد. جیمز جلو رفت و شنل را دور او انداخت. وکتور با تعجب به بدن خودش نگاه کرد، اما بدنی نبود! با صدای لرزان گفت:" جیمز... دیوونه! اصلا کار جالبی نیست! چی... بدنم کو؟ جیمز!"
====


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۱۴:۵۹:۵۱


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
هافلپاف VS گریفندور


سوژه: ناپدید شدن اسنیچ طلایی


وقتی در هاگوارتز تحصیل می کنید باید انتظار همه چیز را داشته باشید. مثل در آغوش گرفته شدن توسط بلاتریکس، شکنجه شدن توسط دامبلدور و یا مرخصی رفتن اسنیچ!
بله! درست سه روز قبل از بازی کوییدیچ، اسنیچ تسترال صفت رفت! رفت کجا؟ مرخصی! اونم وقتی که سه روز بیشتر به شروع لیگ نمانده است.

بالاخره، به هر زحمتی بود، بازی عقب نیفتاد و راس تاریخ و ساعت اعلام شده آغاز شد. فقط با تفاوت خیلی کوچکی با قبل. به جای یک توپ بازی، بیست و نه تا داشت و هر تیمی که پانزده تا را جمع می کرد برنده ی بازی می بود.

اعضای تیم گریفندور سر جایشان ایستاده بودندو لبخند های ژکوند تحویل دور بین می دادند که شش ساحره ی هافلپاف از رختکن بیرون آمدند. کاپیتان، رز زلر معروف به زلزله در جلو می رفت و آملیا -ملقب به فیتیله- به همراه جسیکا ترینگ پشت سرش، و هر سه به عنوان مهاجمین هافلپاف وارد زمین شده بودند.

لاکریتا بلک که قاتلکش را با یک دست و با دست دیگر جارو را نگه داشته بود، و بعد از او دورا ویلیامز با چماغی در دست، دو طرف زمین، روبروی گریوز و ترامپ قرار گرفتند. لاکرتیا تا قاتلکش بود، نیازی به چماق نداشت!

پس از آنها، رز ویزلی، مدیر جذاب سایت، در پست جستجوگر، با منویی در دست، وارد زمین شد. هرچه منتظر سوزان ماندند، خبری از او نشد. جسیکا داخل رختکن رفت و با صدای فریاد او، که داد می کشید:
- بلند شو الان چه وقت خوابه!
همه متوجه شدند سوزان در رختکن به خواب رفته است.

بالاخره پس از اینکه جسیکا با یک کروشیوی جانانه، سوزان را از خواب بیدار کرد و سوزان و جسیکا، سوار بر جارو به زمین باز گشتند، مسابقه شروع شد.

مسابقه عجیبی بود! تا چشم کار می کرد، اسنیچ طلایی بود و اگر یک بازیکن غیر جستجوگر، حتی بهشان برخورد می کرد، یک خطا می گرفتند؛. حالا بازیکنان باید هم از دو بلاجر فرار می کردند و هم از بیست و نه اسنیچ طلایی!

گزارشگر گزارش میکرد... خب، مگر قرار بود بایستد و مثل غول غارنشین ها تماشا کند؟!
- خب حالا آملیا فیل... فیتل... فیتیله! آملیا فیتیله با کوافل به سمت دروازه گریفندور پرواز میکنه، صدای کلاه گروهبندی رو می شنویم...
- اگه بزنی، می فرستمت اسلیترین!

- دیگه دیرشده کلاه عزیز! 10 امتیاز برای هافلپاف!

سوزان دوباره به خواب رفته بود و لاکرتیا و جسیکا سعی می کردند اورا بیدار کنند که یک بلاجر، قاتلک لاکرتیا را زمین انداخت. لاکرتیا که میرفت که قاتلک عزیزش را نجات دهد، خودش هم نقش زمین شد.

- و آقای ترامپ گل کاشتن! با پرتاب عالیشون، یکی از بازیکنان هافلپاف نقش زمین شد... و فیتلورت - اگه اشتباه نکنم- با بی حوصلگی به برج ستاره شناسی نگاه می کنه و... چی توی دست رز ویز...

اما حرفش ناتمام ماند وقتی رز ویزلی، با کمی دستکاری در منوی مدیریت، میکروفون را جلوی گزارشگر بعدی گذاشت؛ گزارشگر دوم فهمید که نباید با مدیریت محترمه سایت در بیافتد، رز ویزلی و منویی که در دستش بود را فراموش کرد و توجه اش به جسیکایی جلب شد که در حد مرگ به ترامپ طلسم کروشیو می زد.

- خوب بینندگان عزیز، همونطور که می بینید، دوشیزه ترینگ و مستر ترامپ فعلا مشغول زد و خورد هستند، پس می ریم سراغ دروازه. دروازه بان هافلپاف که مثل زیبای خفته خوابیده! و همونطور که تقریبا همه می شنون، کلاه گروهبندی همه رو تهدید میکنه اما... بله رز زلر همچنان که حلقه های دروازه ی گریفندور رو با ویبره پایین میاره، گل دوم هافلپاف رو به ثمر می رسونه! هافلپاف 20، گریفندور... چـــــــــی؟!


گزارشگر متوجه تابلو امتیازات شد که امتیازات هافلپاف، پنج تا پنج تا بیشتر می شدند. گلویش را صاف کرد و گفت:
- خب... گریفندور 100 و هافلپاف 35.. 40... 45...

مشخص بود که چه اتفاقی می افتد؛ باز رز ویزلی با منوی مدیریت کار می کرد! دکمه ی سبزی که برق می زد، رز را با آهن ربای اسنیچ تبدیل کرده بود! البته، بخاطر طلسم های متعددی که در زمین بازی اتفاق می افتاد، اسنیچ ها قبل از اینکه به دست او برسند، یا شکنجه می شدند یا خلع سلاح و یا حتی می مردند!

- خب... می بینیم که گریفندور هی پشت سر هم، ضعف هافلپاف رو نشون می گیره و در حینی که خانم بونز در خواب ناز هستند، گل بارونشون می کنن و...

دکمه سبز دیگر روی منوی رز نمی درخشید اما دست رز با سرعت روی آن می چرخید. در واقع او در طول بازی، اصلا حرکت نکرده بود.بالاخره بعد از آن همه نشستن در گرما در دفتر، طفلکی حق داشت کمی هم استراحت کند!

- پرسیوال گریوز با چماقش یه ضربه به بلاجر می زنه که... اوه خدای من! بلاجر به سمت خودش برگشت! چطور ممکنه؟! به هر حال، آماده میشه یه ضربه دیگه بزنه که... اوه! چماقش ناپدید میشه! در سمت دیگه، میبینیم که درگیری میستر ترامپ و میس جسیکا، به پیروزی جسیکا و نقش زمین شدن ترامپ ختم میشه!

جسیکا از خوشحالی فریادی کشید، اما فریادش در میان هیاهوی تماشاچیان شنیده نشد. گزارشگر مجبور شد با طلسمی، صدایش را بلندتر کند:
- صدای رز زلر زلزله نمیاد اما از ویبره نرفتنش معلومه که از چیزی شاکیه!
- کجا ایز آملیا اگین و دوباره؟

کسی از هم تیمی هایش هم چیزی نفهمید، اما همه متوجه غیب شدن آملیا شدند.

بازی تسترالی شده بود! بلاجرها همه به سمت گریفندوری ها یورش می بردند، اسنیچ ها به سمت رز ویزلی پرواز می کردند، جسیکا بازیکنان گریفندور را طلسم می کرد و دورا هر حرکتشان را قبل از انجام در ذهنشان می خواند. آملیا غیبش زده بود. کتی در حالی که دنبال کوافل ها می گشت، همگروهی هایش را گاهی نقش زمین و گاهی نقش تماشاچی می کرد و دوباره کوافل را به زمین می انداخت و می گفت:
- نه! این نقطه م نیست!
گزارشگر بیچاره هم در این زد و خورد، خودش مطمئن نبود که چیزی که میبیند را باید گزارش کند یا نه!

بالاخره، رز ویزلی این الم شنگه را تمام کرد و با جذب پانزدهمین اسنیچ، هافلپاف را برنده کرد. گریفندور 150 و هافلپاف 200!

بعدتر

هافلپافی ها با جامی که بالای سرشان گرفته بودند و آملیایی که به پیشنهاد رز زلر، در برج ستاره شناسی پیدا کرده بودند، در حال برگشت به تالار بودند که با اسنیچ تسترال مواجه شدند. او از مرخصی برمی گشت. تا چشمش به هافلپافی های عصبانی افتاد، چمدان هایش را انداخت، دوبال داشت، دوبال دیگر هم قرض گرفت و فرار کرد. هنوز که هنوز است هم برنگشته!




پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
جیمز با هیجان از پله ها پایین دوید و تنها وقتی ایستاد که وارد اتاقش شد. قلبش تند تند میزد. دستش را به سمت نامه برد تا آن را باز کند که صدای داد و هوار رون، اورا از کارش منصرف کرد.
_ مامان اون پسره نامه ی منو برده!
_ آروم باش پسرم، آخه جیمز به نامه ی تو چیکار داره؟
_ اون به همه چی کار دار داره، مگه نه؟

مالی سکوت اختیار کرد، همه از کنجکاوی بی حد و مرز جیمز خبر داشتند. جیمز متوجه خطر شد و فورا از پشت در اتاق کنار رفت، نامه را در یکی از کشو هايش قایم کرد و خودش را روی تخت انداخت تا راحت بتواند وقتی رون در اتاق را باز میکند، چهره ی مظلوم به خود بگيرد. رون در اتاق را هل داد و در حینی که مالی سعی میکرد جلوي او را بگیرد، فریاد زد:
_ نامه ی منو کجا گذاشتی؟

جیمز با گریه ی ساختگی، طوريکه ميشد گفت شاید حتی بلاتریکس هم دلش به حالش میسوخت، گفت:
_ دایی، چرا روی من داد میزنی؟ مگه من چیکار کردم؟

رون سعی میکرد تا خد ممکن، به چشمان جیمز نگاه نکند و اتاق را به دنبال نامه اش جستجو کند که متوجه نیمه باز بودن یکی از کشوها و بیرون بودن تکه ای کاغذ پوستی از لبه ی آن شد. با تردید گفت:
_ دایی، اون چيه؟

جیمز فهمید که دیگر نميتواند با اداهایش کاری پیش ببرد، باید فکر دیگری میکرد.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.