هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۸
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!


دماغ بازجو موهای روی دماغش را قلقلک می‌داد. چشم‌هایش در تلاش برای نگاه مستقیم به چشم‌های او چپ شده بود.

-آقا به جون یه دونه بچه ام، کار من نبوده!

بازجو از شنیدن این جمله خسته شده بود.
-اصلا تو مگه زنش رو داری که بچه داشته باشی؟ از صبح داری اینو می‌گی. خسته شدم! خسته!
-آخی خسته نباشی خب!... بله زن دارم. ولی مالیاتش زیاد می‌شد، نرفتم ثبتش کنم.

بازجو خیلی خسته شده بود.
-ببین... ما مطمئنیم که این کار تو بوده. مطمئن! اعتراف کن... بذار بتونم برات تخفیف بگیرم.
-آقای بازجو... علیــــلم! ذلیلــــــم... عیال وارم... سه تا زن دارم... هشت تا بچه. شیش تاشون نوزادن. پول پوشک باید بدم... پول شیر خشک... لباس ندارن.... تو کارتن موز می‌پیچمشون!

دود سر بازجو اتاق را برداشته بود.
-چجوری شیش تا نوزاد داری؟ شیش قلو؟
-بله... نه!...نه! سه تا زنام هفته پيش نفری یه دوقلو تحویل دادن.

بازجو بچه دو قلو دوست داشت.
-اوووخی! ولی چه خبرته؟ هشت تا می‌خوای چیکار؟
-وصیت آقا جونمه... گفته یه تیم فوتبال. به عبارتی با داور و کادر تیم یه پونزده بیست تا دیگه باید بیارم!

ساعتی بعد

-خیلی مردی حاجی... شب با خانوم بچه ها منتظرتیم پس!
-باشه باشه... کوچولوهارو ببوس. مرسی بابت پوشک و شیر خشک!

و از بازداشتگاه خارج شد.
نه تنها بازداشت نشده بود، بلکه با فروش پوشک‌ها می‌توانست پول خوبی به جیب بزند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۸
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

-همینه که هست.

بازجو کلافه شده بود... خیلی هم شده بود. از پس این ارتش بر نمی‌آمد.
-یه دیوار بیاریــــــد!

در تقریبا باز شد. شخصی دیوار را از لای در به داخل پرتاب کرد و در را پشت سرش به هم کوبید.

-ببین... یا درست جواب می‌دی... یا سرم رو می‌کوبم به این دیوار و می‌ندازم تقصیر تو. اونوقت جرم «حمله به مامور قانون در حین انجام وظیفه» هم به جرم‌هات اضافه می‌شه!

مامور سعی داشت در بین پرونده قطور بلاتریکس، صفحه‌ای خالی برای نوشتن جرم احتمالی جدید، پیدا کند که...

-جدی؟

بلاتریکس در فاصله ده سانتی متری او ایستاده بود.
مامور نمی‌خواست بترسد. ولی ترسید. نمی‌دانست چطور از شر دستبند‌هایش خلاص شده... به او ضمانت داده بودند که بلاتریکس نمی‌تواند آسیبی به او بزند.
-هی... به چه حقی از جات بلند شدی؟... چرا اینقدر اومدی نزدیک... برو عقب... هی! مامورا! بیاین اینو بشونین.

کسی نیامد.

-مگه نگفتی اگه جواب ندم، سرت رو می‌کوبی به دیوار؟...خواستم کارت رو آسون تر کنم. شما خسته می‌شین... من انجامش می‌دم.
-تو... سرم رو ول کن... من... نه... نمیـ...

گرومپ!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
بلاتریکس دفترچه کالری شمارش را درآورد.
-خب... تا من برنامه هرکدومتون رو می‌نویسم، دور زمین بدوید! شروع کنید!

و در سوتش دمید.

دویدن؟! پس از صرف غذا؟ با شکم های پر؟
مرگخواران پشت سر یکدیگر قطار شدند. اما در بهترین حالت، تنها می‌توانستند راه بروند. کراب حتی راه هم نمیتوانست برود و سینه خیز در انتهای صف خودش را روی زمین می‌کشید.
اما بلاتریکس مصمم تر از این حرف ها بود. بار دیگر در سوتش دمید و سوزن های عظیم الجثه ای پشت سر هر یک از مرگخواران ظاهر شد.

-یا می‌دوئید یا سوراخ می‌شین! تصمیم با خودتونه!

و فریاد دردآلود کراب که دو دستی پشتش را گرفته و با سرعتی معادل یک تک شاخ دور زمین می‌دوید، مهر تاییدی بود بر صحت گفته های بلاتریکس.

-شروع کنین!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
اما هنوز به سر خیابان هم نرسیده بودند و پیرمرد فرتوتی سر راهشان سبز شد.
پیرمرد، ریش بلندی تا آن سر خیابان داشت و موهای سفیدش روی زمین کشیده می‌شد.
تنها مشکل، لاغری بیش از حد مرد بود.

-عرضش کلا چهل سانتی متره. اما طولش خوبه، فقط تا شده، صافش کنیم عالی میشه... ببینم عرض ارباب چقدره؟!

لوسیوس حساب سرانگشتی کرد... سپس از سر انگشتانش انتگرال گرفت و آن را با دترمینانش جمع کرد.
-اینقدره!

و مقداری را با دستش نشان داد.

-خوبه... یه ذره روزنامه می‌کنیم توش تا پرتر به نظر بیاد... همین رو بردار بریم!

تنها مشکل این بود که پیرمرد هر از چندگاهی به نحوه برده شدنش اعتراض می‌کرد... که البته نارسیسا آن مشکل را هم با فرو کردن ریش مرد در حلقومش حل کرد.

دقایقی بعد، در یکی از اتاق خواب های خانه مالفوی‌ها، پیرمرد بخت برگشته که با روزنامه پر شده بود، با دست و پاهایی که نود درجه چرخیده بودند تا حکم پایه را ایفا کنند و ریشی فرو رفته در حلق، رو به روی لوسیوس و نارسیسا قرار داشت.

-هوم... خوبه... فقط دماغش ممکنه بره پس کله ارباب. بکنش!

لوسیوس دماغ را کند.

-عالی شد! ارباب رو صدا کنیم تا بیان و نظرشون رو بگن!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
-به به... به به چشمم روشن... دیگه چی؟

هنگامی که انسان ها مشغول چیدن دسیسه بر علیه لردسیاه هستند، آخرین نفری که مایل به دیدنش هستند، تاکید می کنم... آخرین نفر... نه حتی یکی مانده به آخر.... آخرین نفر، بلاتریکس لسترنج است.
و حالا دقیقا بلاتریکس لسترنج با لبخندی گوشه لبش رو به روی گویل و هکتور ایستاده بود. بله درست شنیدید... لبخند!
افراد قدیمی تالار اسلیترین می‌دانند که هنگامی که بلاتریکس عصبانی است، نباید سمتش رفت... لاکن زمانی که این لبخند گوشه لبش خودنمایی می‌کند، تنها باید فرار کرد.
اما متاسفانه گویل و هکتور فرصت فرار پیدا نکردند.

دقایقی بعد، تالار اسلیترین

-خب... گوشت داریم، ادویه هم داریم... مرغم از تو حیاط گرفتم و سر بریدم. از تو کیف یکی از ویزلی ها هم پیاز برداشتم. می‌تونیم برای ناهار یه استیک گوشت جانانه درست کنیم.

حتی نام غذا هم باعث راه افتادن آب دهان اسلیترینی ها شد.

-کراب، بانز! درست کردن ناهار امروز با شماهاست! اگر خراب کاری کنین به عاقبت این دوتا دچار می‌شین!

سر چوبدستی بلاتریکس به هکتور و گویلی اشاره داشت که از گوش چپشان وسط تالار آویزان شده بودند و جیکشان هم در نمی‌آمد.

کراب و بانز آستین های ردایشان را بالا کشیدند و به آشپزخانه رفتند. باید بهترین استیک گوشتی که می‌توانستند را درست می کردند.
-خب بانز... طرز تهیه استیک گوشت چجوریه؟!



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
بلاتریکس را باد داشت با خود می‌برد... انگشت هایش را تا آرنج فرو کرده بود در موهای او و به دنبال خود، حالا نکش کی بکش!

-هی! وایستا ببینم!

باد ایستاد.

-مگه تو از بیرون نوزیدی تو؟ پس چجوری داری من رو با خودت می‌بری؟ در نهایت فقط می‌تونستی من رو هول بدی تو!

باد ریشش را خاراند. حق با بلاتریکس بود... او اجازه نداشت قوانین فیزیک را زیر پا بگذارد.
پس بار دیگر جای چنگی به موهای بلاتریکس انداخت و با دور دو فرمان تر و تمیزی بازگشت تا به سمت خانه ریدل برود و طبق قوانین فیزیک عمل کند.
بلاتریکس نیز از فرصت استفاده کرده، سوهان ناخنش را درآورده و مشغول مرتب کردن ناخن هایش شد.
-باد سواری هم خوبه ها... خوش می‌گذره! میگم میای با هم تیم شیم؟ با ابهت می‌شیم! هی... مگه کوری... داریم مستقیم می‌ریم تو پنجره... هــ....

شپلق!

رفتند تو پنجره... باد نه ها! باد از درز رد شد. اما ابعاد بلاتریکس... خب....
روحش شاد و یادش گرامی.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
-نخیر... از اینم نبود! یعنی چی؟... خب از کجا میاد؟!... اصلا معلوم نیست!

از سر صبح درگیر یافتن مکانش بود... اما سر در نمی‌آورد. تقریبا کل روزش را درگیر یافتن آن بود.
-نه این در، نه این پنجره! این سوز لعنتی از کجا میاد؟!

کل طبقه دوم خانه را گشته بود. از هیچ درزی باد نمی‌آمد... اما سوز... سوز می‌آمد!
غرغر کنان به سمت طبقه پایین رفت.
تمام پنجره ها را یکی یکی باز و بسته کرد. اما هیچکدامشان درزی نداشت.

-پس از کجا مـیـــــاد؟

هیچی پیدا نکرد... به سمت در رفت تا سر به طویله بگذارد... در را باز کرد و...
نمی‌فهمید که در حال گذاشتن سر به کجاست... اما کاملا واضح بود که باد دارد او را با خود می‌برد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
بلاتریکس قابلمه اش را سر جایش محکم و با طنابی دور سرش ثابتش کرد، چنگالش را برداشت و به سمت ملکه رفت.
-حواست باشه... با اقتدار صبحت می‌کنی... فهمیدی؟

به نظر فهمیده بود.
بلاتریکس او را برداشت، یقه فنریر را هم گرفت و به دنبال خود کشید.
-هی... می‌خوام در رو باز کنم. با فرهنگ باشین... مثل جنگ زده ها نپرید تو... وایسید تا دعوتتون کنیم تو. فهمیدید؟

جوابی نیامد. شاید بلاتریکس انتظار بی‌جایی داشت.
نگاهی به فنریر کرد و “یک، دو، سه” گویان، در را باز کرد.
محفلیان برای یک دقیقه... حتی شاید سی ثانیه فرهنگ خود را حفظ کردند.
درست زمانی که ملکه گلویش را صاف کرد تا جمله‌اش را ادا کند...

-حمله!

به همراه بلاتریکس زیر جمعیت محفلیونی که فرهنگشان ته کشیده بود له شد... البته متاسفانه نمرد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
خلاصه:

طبق آگهی بیمارستان سنت مانگو، همه باید برای گرفتن گواهی سلامت به بیمارستان مراجعه کنن. هر کسی که بیماری روحی یا جسمی داشته باشه با توجه به شدت بیماریش باید هزینه پرداخت کنه. ولی واقعیت اینه که بودجه سنت مانگو تموم شده و به دستور دلفی(رئیس بیمارستان) می‌خوان اینجوری کسب درآمد کنن.
دلفی در نقش شفادهنده (دکتر) ملتو معاینه می‌کنه و مشکلات جسمی و روحی برای ملت تولید می‌کنه و هزینه‌شو می‌گیره.

نکته: تا الان فنریر گری‌بک، مهمان، آلکتو کرو، بلوینا بلک، گادفری میدهرست، دروئلا روزیه، دورا ویلیامز و گریگوری گویل و لینی وارنر و سلینا مور و ادوارد و کریس چمبرز و دیانا کارتر و ملاقه ویزیت شدن.
................

دلفی آگهی بیمارستان را رو به روی کلاه گرفت و تکان داد.
-جادوگر ‌و ساحره!... می‌بینی؟! نوشته جادوگر و ساحره! جادوگر و ساحره، نه قابلمه و ملاقه و کلاه! اصلا بر فرض که من معاینت کردم... پول ویزیت رو داری بدی؟!

کلاه پول نداشت.

-آره دیگه... وقت من رو می‌گیری؟!... اصلا بیا! به جرم اینکه وقت من رو گرفتی و مانع کسب شدی، باید جریمه بدی... ولی پول نداری که... پس از خودت استفاده می‌کنم.

و کلاه را روی سرش گذاشت، وارد دفترش شد و منتظر نشست.

-بعدی!

در اتاق باز و کراب وارد شد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۸
اما بلاتریکس نرفت.
-نمیام!

لرد بلاتریکس را از قفسه برداشته ، به رابستن هم داده بودند، لاکن او دست هایش را دور قفسه حلقه کرده بود و قصد جدایی هم نداشت. به زبان ساده تر، در آن لحظه پاهایش در دستان رابستن و دستانش ، دور قفسه حلقه شده بودند.

-چی چیو نمی‌رم؟... فروختیمت! برو!
-راست میگه... من خریدمت. باید بیای بلای خونم بشی.

بلاتریکس همچنان با سماجت به قفسه چسبیده بود.
-اگه ولم نکنی، به جای بلای خونت، بلای جونت می شم... همینجا، همین وسط!

رابستن پول داده بود... گالیون داده بود... معلوم بود که ول نمی‌کرد.
اما طرف حسابش هم بلاتریکس بود... معلوم بود که جایی نمی‌رفت.
-ول نمی‌کنی؟
-خیر!

ثانیه ای بعد از این «خیر» گفتن، بلاتریکس شروع به لگد زدن به رابستن کرد... حالا نزن کی بزن!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.