هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۸
سو سریعا به سالن ورزش رفت و شروع کرد به درجا زدن، ولی بدنش به خاطر خوردن غذای زیاد، سنگین شده بود و به سختی میتونست ورزش کنه.

مرگخوارا هم همچنان سر میز غذا نشسته بودن، تیکه های سبزیجات رو به سختی میخوردن و امیدوار بودن لرد بهشون توجه نکنه.
ولی لرد همیشه به مرگخواراش توجه میکرد و ذهنشون رو هم میخوند.
- ما اربابی هستیم بسیار توجه کننده به یارانمون. چه مشکلی دارید یارانمون؟ هکتور معجون نیاز به توجه به خوردتون داده؟

مرگخوارا آب دهنشون رو به اضافه تیکه های سبزیجات توی دهنشون، قورت دادن. انتظار این یکیو نداشتن. ولی بلاتریکس به سرعت برای حل بحران وارد عمل شد و یه لگد از زیر میز به کلیه هکتور زد.
هکتور به چشمای بلاتریکس نگاه کرد، یک مقدار سبزی رو قورت داد و گفت:
- بله بله ارباب، معجون جدیدیه که امروز اختراع کردم و به صورت رایگان پخش کردم همراه با آب کدو حلوایی.

لرد با شک به هکتور نگاه کرد...
- بخورید غذاهاتونو وگرنه همه تون مجبورید تا سه روز توی اتاق تسترال ها بخوابید!

مرگخوارا با عجز و ناامیدی به همدیگه نگاه کردن. اتاق تسترال ها رو دیگه اصلا نمیتونستن تحمل کنن. اکثرشون حتی از تسترال ها وحشت داشتن.
و در نتیجه همه شون در حالی که همزمان داشتن زیر نگاه های سنگین بلاتریکس و لرد خرد میشدن، شروع کردن به خوردن غذا...



پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۸
- زنده ام! زنده ام! اصلا نگران نباشید!

تماشاچیا و داورا که از جاشون بلند شده بودن و داشتن میرفتن، به رون نگاه کردن.
رون هم به اونا نگاه کرد.
- عه... به خاطر من بلند شدید؟ راضی به اینهمه زحمت نیستم بابا...

تماشاچیا و داورا بهم دیگه نگاه کردن، و بعد یکی از بین جمعیت گفت:
- داشتیم میرفتیم راستشو بخوای.

رون نتونست چیزی بگه. ترور شخصیتی شده بود. حس کرد که صورتش داغ شد و تا نوک دماغ کک مکیش مثل لبو قرمز شد.
- آها... اتفاقا منم داشتم میرفتم... میدونید، که رونمو بخورم و اینا...
- نخور آقا، کلید مرحله بعده!

یکی از داورا این رو گفت، که البته بلافاصله صداش توسط بقیه شرکت کننده ها و داورا خفه شد، بعدشم با احترام تمام فرستادنش توی تونل پیش عنکبوتا و دیگه چیزی ازش شنیده نشد، به جز صداهای ملچ مولوچ عنکبوتا از توی تونل البته.

رون هم که میدونست با دیدن این صحنه ها و شنیدن صداهای خورده شدن یکی از داورا توسط عنکبوتا، امشب حتما تختش رو حسابی خیس میکنه، رفت به سمت تالار گریفیندور.
توی تالار، ملت حسابی رون رو بغل گرفتن و تار عنکبوت های روی لباسش رو هم به عنوان یادگاری برداشتن برای خودشون. دلشون نمیخواست اگر یه وقت رون توی مراحل بعدی کشته شد، کلا فراموشش کنن.

و چند ساعت بعد، زمانی که جشن توی تالار تموم شد و گریفیندوری ها خوابیدن، رون برای اینکه تختشو به خاطر کابوس عنکبوت ها خیس نکنه، بیدار موند، البته تنها دلیل بیداریش این نبود. دلیل دیگه ش استرسش از این بود که میدونست باید رون مرغش رو رمزگشایی کنه تا بفهمه مرحله بعدی قراره چه بلایی سرش بیاد!



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۷
مرگخوارا مجبور بودن روش جدیدی برای اینکه لینی "آ" کنه، پیدا کنن، برای همین شروع کردن به فکر کردن. همه شون دستاشون رو گذاشتن زیر چونه شون، و شروع کردن به فشار آوردن به مغزهاشون.
به خاطر فشاری که مرگخوارا به مغزشون وارد کردن و بالا رفتن سوخت و ساز بدنشون، فضای اتاق شروع کرد به داغ شدن.
از کله های مرگخوارا هم شروع کرد به بخار بلند شدن، تا اینکه یهو هکتور از جاش پرید. البته هکتور به صورت عادی هم در حال ویبره زدن و پریدن بود، ولی اینبار پریدن و ویبره ش نشون دهنده این بود که یه فکری داره.
- لینی!

لینی اصلا فکر نمیکرد که صدا شدنش توسط هکتور در اون لحظه نشونه خوبی باشه. ولی بهرحال قصد داشت تا لحظه آخر با تمام وجود مقاومت کنه و از معجونی که هنوز حاضر نشده، نخوره.

- جاروی پرنده داره میاد لینی، بگو "آآآآآ"!
- جارو آخه؟

لینی به موقع دهنش رو بست. چون هکتور قاشق معجونی رو تا یک سانتی متری دهنش جلو آورده بود.

- لینی، انقدر سختی نده به من و خودت، یه "آآآآ" بگو و معجونم رو بخور!
- نووچ... من از "آآآآ" بدم میاد اصلا!

"آآآ" ناراحت شد.
مرگخوارا خیلی سعی کردن جلوش رو بگیرن تا با همین روش، معجون رو به لینی بدن. ولی لینی قلب "آآآآ" رو شکسته بود.
در نتیجه "آآآآآ" رفت خودش رو انداخت توی چرخ گوشت و تبدیل شد به چند صد تا "آآآآ" که البته مرده بودن و دیگه مرگخوارا نمیتونستن با کمکشون معجون بدن به لینی.
و مرگخوارا هم که داشتن به هکتور غر میزدن که وقتشونو تلف کرده، دوباره رفتن تو حالت تفکر برای دادن معجون به لینی!



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
مرگخوارا نمیدونستن چیکار کنن. در اون لحظه قدرت پردازش کلمات توی مغزشون به شدت کم شده بود. وحشت داشت کل مغزشون رو میخورد، به اضافه یه لیوان گرمای هسته زمین روش!

- دِ میگیم فکر کنید!

داد و بیداد لرد سیاه، فقط باعث شد مرگخوارا بیشتر از قبل بترسن و خودشونو بکوبن به در و دیوار و مشنگ های توی قطار.

تاریکی هنوز حکم فرما بود. انقدر تاریک بود که مرگخوارا اصلا نمیتونستن ببینن شست پای کی تو چشم کیه یا در اون لحظه دارن کیو له میکنن یا توسط کی له میشن.
و البته برای لرد سیاه که رفته بود روی هوریس که شکل صندلی چوبی به خودش گرفته بود، اینطور جزئیات زیاد مهم نبود.
لرد در اون لحظه فقط نتیجه نهایی رو میخواست، یه راه حل برای خارج شدن از اون مخمصه.

و بینی حساس لرد سیاه، کم کم بوی سوختنی رو حس کرد...
- یکی بیاد هوریس رو خامو...

دیر شده بود. لرد از روی هوریس که به خاطر سوختگی از گرما مجبور شده بود به حالت اصلیش در بیاد، پرتاب شد روی یکی از صندلی ها.
- حداقل بالاخره صندلی ای برای نشستن یافتیم. چنین ارباب خفنی هستیم. ولی شما همچنان فکر کنید!

تتلق!

لرد صدای لینی رو از بغل گوشش شنید.
- ارباب فکر کنم یه اتفاقی داره میفته.
- نه لینی، فکر کن ببین چجوری از اینجا خارج شیم فقط. اون صدا هم عادیه، در طی مسیر تمام مدت به گوش میرسید.
- نه ارباب، این یکی فرق داشت، جنس صداش خیلی دوست نداشتنی تر بود اصلا.

و زمانی که سرعت قطار شروع کرد به کم شدن، اون صدا حتی دوست نداشتنی تر هم شد.



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
- یکی جلوی اینو بگیره تا دست گل به آب نداده!

صدای داد و بیداد مرگخوارا بلند شد، هیچکدومشون کوچکترین اعتمادی به هکتور نداشتن. میدونستن که احتمال اینکه نه تنها بالن کرایه نکنه، بلکه حتی توجه مشنگ هارو هم جلب کنه و پلیس بیفته دنبالشون، خیلی زیاده.

- ما به هکتور اعتماد داریم.

مرگخوارا ناباورانه به لرد سیاه نگاه کردن.
- ارباب، هکتوره ها!
- ارباب میره همه مون رو به کشتن میده ها!
- سکوت کنید یاران وفادار ما... اگر هکتور موفق نشه، نوبت به شماهاست، ما در نهایت اون بالن هارو به چنگ میاریم. هرکس هم که توی مذاکره شکست بخوره، با طناب آویزونش میکنیم به پایین بالن که درس عبرت بشه.

شدت ویبره هکتور بیشتر شد و برای اینکه مطمئن شه موفق میشه، چندتا معجون دیگه هم از توی جیبش در آورد و با سرعت بیشتری رفت به سمت بالن های رنگارنگ.

چند دقیقه بعد، هکتور رسید به بالن ها، یه مرد مشنگ چاق و خسته وایساده بود و از ملت توریست پول میگرفت تا اجازه بده سوار بالن ها بشن.
هکتور دید که ملت تو صف وایسادن، ولی اصلا اهمیت نداد، از کنار همه شون رد شد، رفت پیش مسئول بالن ها، موهاشو مرتب کرد، یه عینک آفتابی هم گذاشت و گفت:
- همه بالن ها با هم چند؟
- قیمت یه ربع سواری برای هر نفر صد پوند.
- چه جالب! ولی من یه چیزایی دارم که حتی از پوند هم بهترن!

و هکتور شیشه های معجونشو نشون مسئول بالن داد.

- نه آقا... من آدم پاکیم، مواد مصرف نمیکنم... برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
- مواد کدومه؟ اینا معجونن، معجونای از همه رنگ و خوشمزه!
- یا از اینجا برو یا مجبورم پلیسو خبر کنم!
- شما بیا یخورده تست کن، مشتری میشی حتی!

هکتور در یکی از بطری هاش رو باز کرد و شروع کرد به تکون دادنش جلوی مسئول بالن ها.
- ببین چه خوشبوئه! دلت میاد نگیریش از من؟

مسئول بالن ها داشت کلافه میشد، دستش رو آورد بالا، و سعی کرد با یه ضربه محکم شیشه معجون رو از جلوی صورتش دور کنه.
ضربه محکمی که به شیشه معجون زد، با ویبره شدید هکتور مخلوط شد، در نتیجه شیشه معجون پرتاب شد توی هوا، و محتویاتش رو پاشید به تمام بالن ها...

- یا خدا... بالن هام رو چیکار کردی؟ چرا داره ارتفاعشون کم میشه؟!
- معجون سبک کننده بود خب!



پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
فنریر هنوز گرسنه ش بود. تمام مبلای توی اتاق نشیمن رو پاره کرده بود و هرچی فنر توشون بود، خورده بود، به اضافه یه لیوان آب روشون. ولی هنوز سیر نشده بود، فنرها حتی ته دلِ فنریش رو هم نگرفته بودن. در نتیجه فکر بکری کرد. ولی یه فکر بکر، بدون اینکه عملی بشه، یه فکر بی ارزشه. بنابراین از جاش بلند شد و رفت طبقه بالا، جایی که اتاق خواب های مرگخوارا قرار داشت.
و توی اون اتاق خواب ها، تخت خواب وجود داشت.
تخت خواب هایی که توشون فنر وجود داشت.

فنریر جهید و جهید، خونه ریدل ها اونقدر بهم ریخته شده بود که ملت مرگخوار اصلا بهش توجهی نمیکردن و این موضوع براش یه امتیاز مثبت بود. دلش نمیخواست موقعی که داره فنرهای توی تخت خواب ملت رو میخوره، کسی ببینتش، چون اصلا حوصله نداشت که ملت از دستش ناراحت شن و مجبور شه اونارو هم بخوره، نه اینکه با خود عمل خوردن مشکل داشته باشه ها، فقط معده فنریش زیاد با گوشت سازگار نبود!

و فنریر اول از همه رسید به اتاق بانز، به تختی که میدونست زیر تشکش پر از فنر هست، نگاه کرد، و با یه جهش پرید روش...
و بعد روی هوای بالای تخت معلق شد.
- این دیگه چه...
- فنریر؟! تو اینجا چیکار میکنی؟
- من فقط دنبال غذ...
- آی ایهاالناس! این هجوم آورده به حریم خصوصی من و میخواد کشف حجابم کنه!
- بابا تو که اصلا دیده نمیشی!
- این یعنی میتونی وارد حریم خصوصیم بشی؟ آی ایهاالناس... آی داد و بیداد!

بانز ول کن ماجرا نبود، و اصلا هم دلش نمیخواست بانز رو بخوره. میترسید اگر بانز رو بخوره، خودشم تا ابد نامرئی بشه، بنابراین با تمام سرعت از اتاق بانز جهید بیرون تا سر فرصت فکر کنه و بفهمه که از اتاق کدوم مرگخوار میتونه غذا پیدا کنه!



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
شکم شتر هم مثل تمبک صداهای موزونی از خودش در میاره، ولی شتر اصلا و ابدا به این موضوع اهمیت نمیده و همونطور با آرامش راه میره، گاهگداری هم بوته خارهایی که قبلا خورده رو نوشخوار میکنه و دوباره میجوه و قورت میده. گاهگداری هم تف میندازه رو زمین حتی.

لرد یه نگاه سنگین دیگه تحویل بانز میده.
- محکم تر بزن بانز... محکم تر!

و بانز هم مجبور میشه محکم تر بزنه. در نتیجه همین ضربه های محکم تر، صدای تمبک مانند شکم شتر، تبدیل میشه به صدای طبل.

- بانز میتونه در جنگ های پیش رو که ما روی شترمون نشستیم، به عنوان طبل زنمون هم فعالیت کنه. راضی میباشیم.

اما بانز اصلا راضی نبود. از همه طرف تحت فشار بود و دستاش هم کم کم داشتن درد میگرفتن. ولی مجبور بود به طبل زدنش روی شکم شتر ادامه بده، وگرنه خشم لرد سیاه قطعا شلوار نامرئیش رو به آتیش میکشید.

و شتر بالاخره خسته شد. برگشت و یه نگاه به پشت سرش انداخت.
دقیقا به لرد سیاه که از اوضاع تقریبا راضی به نظر میرسید، و بعد تصمیم گرفت برای اینکه لرد رو بیشتر از این راضی کنه، یه جیغ بنفش بکشه و چهارنعل شروع کنه به دویدن!
و البته بقیه شترها هم شروع کردن به دویدن... و مرگخوارا اون لحظه برای کراب که سوار پای شتر شده بود، احساس تاسف کردن.

شترها تا مسافت زیادی رو دویدن، و بعد یهو همه شون با هم ترمز کردن، توی یک خط صاف.
و در نتیجه، مرگخوارا و لرد همه با هم از روی سر شترهاشون پرت شدن و حتی سر چندتا از مرگخوارا هم توی زمین فرو رفت.



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۴۲ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
سوال خوبی بود. لرد همیشه بهترین سوال هارو میپرسید و مرگخوارها هم معمولا بهترین جواب هارو نداشتن که همین موضوع باعث میشد لرد عصبانی بشه و شروع کنه به حرص خوردن از دستشون. البته لرد در این مورد، اصلا از مرگخوارا انتظار جواب نداشت. بهرحال اونا جادوگر بودن، موجودات جادویی رو میشناختن، نه موجودات مشنگی و عادی رو، ولی در اون لحظه حس میکردن که اگر اظهار نظر نکنن، لرد ناراحت میشه، برای همین نظرات کارشناسانه شون رو ارائه دادن.
- من فکر میکنم که پشتش یه دنیای کوچیکه و اونا هم کوه هستن ارباب.
- من فکر میکنم که غده سرطانی ای چیزی باشن ارباب... طفلک فکر نکنم زیاد عمر کنه.
- شماها همون اظهار نظر نکنید. از خودش میپرسیم و سوارش میشیم اصلا بعدشم.

بعدش هم لرد سیاه برگشت به سمت شتر.
- ما بهت افتخار میدیم که سوارت بشی...
- تف!

تف شتر، از کنار گوش لرد رد شد و خورد تو صورت کراب که داشت دوباره خودشو آرایش میکرد. مرگخوارا با حالت تحسین آمیزی به شتر خیره شدن. انتظار همچین پرتاب صد امتیازی ای رو نداشتن. از نظر مرگخوارا، اون شتر میتونست با یکم آموزش، یه مرکب جنگی فوق العاده برای اربابشون باشه!
لرد به مرگخواراش که رفته بودن تو فکر و خیال و چشماشون برق افتاده بود، چپ چپ نگاه کرد، و بعد دوباره به سمت شتر برگشت.
- میفرمودیم. ما بهت افتخار میدیم که سوارت بشیم، به شرط اینکه پشتت رو صاف کنی تا جای ما راحت باشه.

توی صورت شتر، هیچ نشونه ای از فهم دیده نمیشد.
اما بعد، برای یه لحظه، شتر کمر و سرش رو خم کرد.
لرد این رو به منزله تعظیم در مقابل شکوه و عظمت خودش در نظر گرفت و میخواست بره روی سر هوریس که سوار شتر بشه، اما شتر کمرش رو صاف کرد، در حالی که یه بوته خار عظیم توی دهنش بود و داشت با آرامش تمام و صدای "قرچ قوروچ" میخوردش.

- صبر ما رو به اتمامه... یاران ما، سریعا چاره ای بیندیشید که پشت این جانور صاف بشه و ما سوارش بشیم.

و مرگخوارا هم سریع شروع کردن به فکر کردن برای پیدا کردن راه حل، تموم شدن صبر لرد سیاه اصلا نشونه خوبی نبود!



پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۷
فنریر همونطور توی اتاقش موند، ناتوان از شکار و دویدن. فقط میتونست به سبک یه فنر خیز برداره و بره اینطرف و اونطرف.
و البته در اون لحظه، برای اولین بار مجبور شد توی لغت نامه ش کلمات "گرسنگی" و "ناامیدی" رو تعریف کنه. بدن فنر شده ش به خاطر گرسنگی چندتا تکون ریز خورد. به نظر میرسید دل و روده ش هم به صورت مینیاتوری توی بدنش جاساز شده باشن!

و فنریر گرسنه، با یه جهش رفت به سمت در اتاقش و بعدشم با کمک دندون، دستگیره رو چرخوند به سمت پایین و در رو باز کرد. میتونست سر و صداهای مرگخوارا رو توی خونه بشنوه... اکثرش داد و بیداد بود. مرگخوارای تغییر کرده، به شدت خونه ریدل هارو به آشوب کشیده بودن.
فنریر پله هارو مثل یه خرگوش، دوتا یکی پرید پایین. به ازای هر پرش بلندش، بدنش به شدت میلرزید و دردش میگرفت. فنر ظریف و نحیفی شده بود!

فنریر خودش رو از بین مرگخوارا رسوند به آشپزخونه... و برای بدن بدون دستش، دیدن در باز یخچال، مثل ورود به بهشت بود، پس با تمام سرعت پرید توی یخچال... و شروع کرد به بلعیدن هرچی که جلوی دهنش قرار میگرفت!

گرگینه فنری بعد از اینکه کل یخچال رو تمیز کرد، شروع کرد به جهیدن واسه برگشت به اتاقش، که یهو متوجه چیزهای خوشمزه دیگه ای روی زمین شد...
فنرهای یکی از مبل ها که توسط مرگخوارا منفجر شده بود...
و اونجا بود که فنریر فهمید تبدیل شده به یه گرگینه فنری و فنرخوار!

و چند ثانیه بعد، زمانی که فنرها رو هم خورد، آب دهنش رو از روی لبش لیس زد و گفت:
- این شد یه ناهار خوشمزه. برم دنبال بقیه فنرهای توی خونه.

و رفت قاعدتا. فنرِ ثابت قدمی بود!



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۱۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۷
سو دستش رو تا آرنج توی کلاه فرو کرد. و بعد هم انگار که موفق به گرفتن چیزی شده باشه، دستش رو بیرون کشید... البته همراه با یه خرگوش سفید و خوابالود.
سو سرخ شد.
- عه... این از کجا اومد؟

هیچکس جوابی نداشت. حتی خود خرگوش هم فقط با خستگی به سو نگاه کرد. قیافه خرگوش طوری خسته بود که انگار سالهاست نخوابیده، چشماش سرخ شده بودن، گوش هاش افتاده بودن و آب دهنش هم سرازیر بود از شدت خستگی و خوابالودگی.

سو که نمیدونست با خرگوش چیکار کنه، وقتی دید هکتور داره با علاقه به خرگوش نگاه میکنه و ابری از معجون هایی که توی دستور ساختشون خرگوش هم وجود داره، دور سرش تشکیل شده، سریع خرگوش رو داد بهش و دوباره دستش رو تا آرنج فرو کرد توی کلاه.

و اینبار از توی کلاه، یه توله سگ رو بیرون کشید.

مرگخوارا با کنجکاوی به سو و کلاهش نگاه کردن.

- بابا من اینارو نذاشتم تو کلاهم.

- توله سگ رو من میبرم، حس میکنم نسبت دوری با گرگینه ای که من رو گاز گرفت داره.
- بیا اینم واسه تو.

سو دوباره دستش رو فرو کرد توی کلاه، و اینبار تونست سه عدد سکه از ته کلاه خارج کنه.
و فریاد فروشنده، دوباره توی راهروی قطار پیچید:
-بادکنک و اسباب بازی... لواشک و آلوچه... جوراب زنونه... هندزفری و دستبند... فقط پنج پوند!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.