در همین حین، جینی سر رسید و اوضاع را دید؛ بلافاصله گفت:
- هي کتی! نقطه ت!
و به در خروجی اشاره کرد. کتی هم که همیشه مرلين دنبال نقطه اش میگشت، با خنده گفت:
_ کو؟ کجاست؟
جینی به آرتور چشمکی زد و درحالیکه از پله ها پایین می رفت، گفت:
- کتی جان، نقطه ت داره فرار میکنه! بیا با هم بریم پيداش کنیم!
کتی مثل صاعقه، تا در ورودی دوید و فریاد زد:
_ بدو جینی!
جینی از پله ها پایین رفت و تا خواست بیرون برود، آرتور، روزنامه را در دستش گذاشت و گفت:
_ بدون اینکه کتی بفهمه، بخونش!
جینی قبول کرد و دنبال کتی دوید. کمی که از خانه دور شدند، جینی تیتر روزنامه را خواند: فرار دیوانه ی خطرناک از بخش اعصاب و روان سنت مانگو!
جینی از تعجب، سرجايش میخکوب شد. کتی متوجه شد. برگشت و به او نگاهی انداخت و با خنده گفت:
_ خوب جینی، نگفتی از کجا شروع کنیم!
جینی به فکر فرو رفت؛ فکر راهی بود که بتواند کتی را به تیمارستان ببرد؛ ناگهان فکری به ذهنش رسید، بشکنی زد و گفت:
- کتی! ميدونم از کجا شروع کنیم!