لرد سیاه کلاه رو از دست سو گرفت و برگشت به سمت باجه بلیت فروشی، بعد هم کلاه رو همراه با سکه هایی که جیرینگ جیرینگ میکردن گذاشت جلوی مسئول فروش بلیت.
مسئول فروش بلیت سکه هارو دید و دستش رو به سمت کلاه دراز کرد...
- کلاه رو نه. کلاه واسه خودمونه!
- باشه باشه... آرامشتون رو حفظ کنید. فقط میخوام پول هارو بشمارم.
فروشنده سکه هارو شمرد، بعدشم از توی کلاه خالیشون کرد و بلیت های لرد و مرگخوارا رو به جاشون گذاشت.
- براتون آرزوی سفر خوبی دارم.
- برو واسه عمه ت آرزوی سفر خوبی داشته باش که اینهمه وقتمون رو تلف کردی.
لرد به محض اینکه کلاه و بلیت ها رو برداشته بود و یکم هم از باجه دور شده بود، این رو گفت.
لرد و مرگخوارا از وسط جمعیت زیاد توی ایستگاه رد شدن و دوباره برگشتن به صف بلند تحویل بلیت ها.
مشنگ ها توی صف، با دلسوزی به لرد نگاه میکردن.
مشنگ هایی که جلوی لرد بودن، سعی داشتن یه جوری راه رو براش باز کنن تا لرد بره اول صف. و لرد اصلا معنی این کارهارو نمیفهمید، تا اینکه بالاخره مشنگی که جلوش بود، گفت:
- آقا؟ میگم که... شما یکم عجله دارید... بفرمایید جلو، زودتر برسید به قطار. و امیدوارم بیماریتون هم هرچه زودتر خوب بشه.
لرد نمیدونست مشنگ از کدوم بیماری حرف میزنه و حتی چرا صف داره جلوش انقدر خلوت میشه و سریع میره جلو...
و زمانی که بالاخره به جلوی صف رسید، مسئول ایستگاه رو دید که داره های های گریه میکنه.
- هنوز خوبی تو این دنیا وجود داره... هنوزم هستن آدمایی که وقتی یه بیمار و ناتوان میبینن، تا حد امکان بهش کمک میکنن... هععیی... آقا، لطفا بلیتتون رو تحویل بدید.
لرد برای چند لحظه به فکر فرو رفت...
- الان بیمار و ناتوان رو با ما بودید؟ به غرور و ابهت ما ضربه خورد. ما با یارانمون میریم ته صف وایمیسیم و دوباره میایم جلو، کسی اینبار بخواد راه باز کنه، تیکه بزرگه ش تو شکم نجینیه!