http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312367دراکو سرش رو پایین انداخته بود و بین طبقه های کتابخونه راه میرفت.
هر چقدر فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید...
انگار توی این مورد از پاتر هم بدتر عمل کرده بود!
چند ساعت بیشتر به شروع جشن میلاد مسیح نمونده بود، با این حال هنوز نتونسته بود از کسی دعوت کنه.
هیچ چیزی فاجه تر از این نبود که پسر لوسیوس مالفوی تنها و بدون همراه به اون جشن بره.
دست کم یک مسئله اون رو آروم میکرد؛ آستوریا هم هنوز دعوت همراهی کسی روقبول نکرده بود.
ولی این اتفاق باعث نگرانی دراکو هم میشد، اگر دعوت اون رو هم قبول نکنه...
از چه کسی میتونست کمک بگیره؟ اسنیپ؟ به هیچ وجه!
همینکه موقع رقص اسنیپ نتونسته بود جلوی خندشو بگیره و اسنیپ هم متوجه شده بود، کافی بود که تا دو هفته از چشمش بیوفته.
الان هم که یادش افتاده بود نمیتونست خندش رو کنترل کنه.
سعی میکرد بهش فکر نکنه تا نخنده، که همونموقع جینی ویزلی، خواهر مغرور و جدی رون، برگشت و با حالتی تاسف بار بهش نگاه کرد و دوباره مشغول مطالعه شد.
فکری به ذهن دراکو رسید. اصلا به یاد نمیآورد که توی این سه سال حتی یک کلمه هم با جینی حرف زده باشه؛ ولی چاره ای نبود. وقت زیادی نداشت و معلوم نبود تا الان آستوریا همراهی پیدا نکرده باشه.
_اممم...
_با من کاری داری مالفوی؟
_راستش میخوام ازت راهنمایی بگیرم...
_چی؟از من؟ میدونی که اصلا دوست ندارم مسخره بازی هاتو نشونم بدی مالفوی.
_میدونم چی فکر میکنی ولی جداً به کمکت نیاز دارم.
_عجیبه! ولی بگو، گوش میکنم.
_میگم تو میدونی چجوری باید از یک دختر برای جشن دعوت کرد که قبول کنه؟
_باید مودبانه خواهش کرد که بعید میدونم تو بتونی...
_ممنونم که تصورت از من اینه!
_دیدنت توی این وضع لذت بخشه!
ولی حالا اگر واقعا نمیدونی چطور باید اینکارو بکنی،بهتره که بری جلو و بگی
(( امکانش هست که امشب همراهی من رو در این جشن بپذیری؟))
یکم زیادی رسمی میشه ولی فکر میکنم جواب بده!
مالفوی روی پاشنه پا چرخید، چشماشو بست و گفت
_اینطوری؟ (امکانش هست امشب در جشن همراه من باشی؟)
_حتمااااااااا...
مالفوی رنگ صورتش از قبل هم سفیدتر شد و فقط یکی از چشماشو باز کرد...
کسی که جلوی اون ایستاده بود کسی نبود جز پانسی پارکینسون!
چشمهای پانسی از ذوق، از حدقه بیرون زده بود و مالفوی قیافه اش مثل افرادی بود که یخ زده بودند!
دیگر کار از کار گذشته بود و دراکو چاره ای نداشت جز اینکه آستوریا گرین گراس را در کنار شخصیگری در جشن ببیند.
از آن روز به بعد نفرت مالفوی نسبت به ویزلی ها چند برابر شد؛ چراکه کمک کردن اونها هم به ضررش تموم میشد!
درود فرزندم.
چه سوژه ناب و طنزی. خیلی خوشم اومد. اولش میخواستم بگم که چرا توصیفاتت کمه اما خب داستان طنز بود. به نظرم اصلا اونقدر نیازی به توصیف نبود حتی.
سورپرایز آخر رول هم خیلی خوب بود آفرین.
بین دیالوگ هات لازم نیست دوتا اینتر بزنی و یه نفر هم کفایت میکنه.
تایید شد.
مرحله بعدی: گروهبندی