هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۳:۰۱ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
آنتونین همانطور که در سکوت به اژدهای رویاهایش یا همان روانپزشک تحصیل کرده نگاه میکرد، سعی میکرد به افکار زیادی که در سرش بودند نظم بدهد و ظاهر خود را حفظ کند.
اجرای نقشه اش در مطب اژدها سریع ترین راه از دست دادن قلب او بود...
چون جرأت درگیر شدن با او را نداشت و ممکن بود با کوچکترین سر و صدایی منشی و سایر افراد حاضر در اتاق انتظار به داخل هجوم بیاورند.
در این افکار بود که به یاد کسی افتاد که تخصصش از همین دست کارهای شجاعانه و خطرناک، و البته از نوع خلافش بود.
اما چطور باید خودش و اژدها را به او می‌رساند؟
_قلب؟ بدست آوردن؟ خودشه! باید از راه همیشگیم استفاده کنم. حتما جواب میده.

سکوت او برای روانپزشک عجیب و خسته کننده به نظر میرسید.
برای همین سعی کرد به تعریف کردن سوابق پر بار تحصیلی اش ادامه ندهد.
_ام... آقای دالاهوف، فرمودید مشکلتون چی بود؟
_مشکل؟! کدوم مشکل؟ من فقط اینجام تا از شما دعوت کنم که به خونه ام بیاید و گربه منو ببینید.
_گربه؟!
_بله بله! گربه من با همه گربه هایی که تا بحال دیدید فرق داره. گربه من کتاب میخونه.
_واقعا!؟ مگه میشه؟
_البته! حالا وقتی خودتون ببینید متوجه میشید.
_خیلی دوست دارم همچین گربه ای رو ببینم، ولی راستش، نمیدونم... من دست کم تا یک ساعت دیگه باید بیمارهامو ویزیت کنم. اشکالی نداره که یکم صبر کنید؟
_نه اصلا... قلب شما... چیز، حضور شما در خانه من باعث افتخارمه جناب دکتر! پس من یک ساعت همین بیرون مطب صبر میکنم تا شما کارتون تموم شه.

آنتونین این را گفت و از جایش بلند شد. هنوز دو قدم هم نرفته بود که برگشت و گفت:
_راستی آقای دکتر، یه سوال داشتم از خدمتتون... میگم نژاد شما اصله دیگه؟
_متوجه منظورتون نمیشم؟
_منظورم اینه که... مثلا شما اژدهاها(!) هم مثل جادوگرا اصیل و دورگه و اینجور چیزا دارید؟فقط محض کنجکاوی عرض میکنم.
_آه... بله، بعضی از ما که از ازدواج دو گونه مختلف متولد میشن خصوصیاتشون متفاوته. مثلا ریسه قلب اونارو نمیشه برای چوبدستی به کار برد.
اما خانواده‌ی من از اصیل ترین خانواده هاست. حتی ریسه قلب برادر مرحومم توی چوبدستی لوسیوس مالفوی استفاده شده.
آه... یادآوری برادرم همیشه منو به گریه میندازه. سرنوشت خیلی بدی داشت.

آنتونین با اینکه دم نداشت ولی داشت با آن گردو میشکست.
_اوه... واقعا بابت برادرتون ناراحتم. قصد نداشتم باعث یادآوری خاطرات تلختون بشم.
اگر اجازه بدید فعلا از حضورتون مرخص بشم.
_راستش مدتها بود که برادرم رو از یاد برده بودم، خیلی وقته که به قبرش سر نزدم. اون عاشق گوشت هیپوگریف بود.
دلم میخواد برم و به رسم یادبود یه کله هیپوگریف روی قبرش بزارم.
آقای دالاهوف فکر نمیکنم بتونم دعوتتون رو قبول کنم.
حس میکنم برادرم بعد مدتها دوباره داره صدام میزنه...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷
نام : سو لی

گروه: ریونکلاو

ویژگی های ظاهری: چهره‌ی شرقی، پوست گندمگون با چشمای قهوه ای روشن، موهای قهوه ای رنگ و قد نسبتا بلند
با هیکل متناسب با قدش

ویژگی های اخلاقی: درون گرا و متفکر، خلاق، با گیرایی بالا، از تبلی و کند عمل کردن متنفره و تحمل افرادی که بی خیال هستند رو نداره، همیشه فکر های جدید تو سرشه و وقتی یه مدت کسی رو زیر نظر بگیره به راحتی میتونه خصوصیات اخلاقی اون شخص رو بفهمه، دوستاهای زیادی نداره و معمولا با افرادی دوست میشه که باهاشون حرفی برای گفتن داشته باشه

چوبدستی: چوب توسکا با مغز موی تک شاخ با انعطاف بالا

جارو: علاقه ای به کوییدیچ بازی کردن نداره و فقط برای درس پرواز سوار جارو شده که اونموقع هم از جاروهای معمولی مدرسه استفاده میکرده

از زمانی که به یاد داشت، در روستای کوچک و کم جمعیتی حوالی لندن زندگی میکردند.

بجز پدر و مادرش هیچکس دیگه‌ای با اون صمیمی نبودند.
هر وقت که به بچه های روستا نزدیک میشد، اونها بازیشون رو متوقف میکردند و با داد و فریاد ازش فرار میکردن.
همین باعث شده بود که همیشه منزوی و گوشه گیر باشه.

همه بهش میگفتن عجیب الخلقه؛ بجز پدر و مادرش که البته دلیل خوبی هم برای این کار داشتند.

تا وقتی که یازده ساله شد نمیفهمید دلیل خیلی از اتفاقات عجیبی که اطرافش میفته چیه. ولی هر چیزی که بود، سو ازش متنفر بود.
چون همه رو ازش دور کرده بود.

ولی وقتی نامه هاگوارتز بدستش رسید همه چیز براش روشن شد.
سو تا قبل از اون زمان نمیدونست چیزهایی که توی خونشون وجود داره غیر عادی و جادوییه، چون تا بحال هیچ وقت به خونه‌ی دیگه ای نرفته بود.

پدر و مادرش هر دو اهل شرق آسیا بودند. خانوادهاشون، که همه اعضای آنها جادوگر بودند، سالها پیش وقتی که اونها بچه بودندبه انگلستان مهاجرت کرده بودند.
بعد از اون بخاطر تحصیل بچه ها در هاگوارتز، هر دو خانواده در انگلستان ماندند.
چند سال بعد، فرزندان دو خانواده باهم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج سو بود. پدر و مادر سو همون زمان عهد کردند که تا وقتی سو یازده ساله بشه، چیزی درباره‌ی تفاوتشون با بقیه مردم به او نگویند؛ چون قصد داشتند بین مردم عادی زندگی کنند و اینطوری به نفع همه بود.

انس گرفتن و زندگی با این حقیقت جدید که سو هم مثل پدر و مادرش یه جادوگره زیاد طول نکشید، چون قدرت درک بالای اون همیشه به دادش میرسید.

اولین دوستش رو توی هاگوارتز پیدا کرد، چو چانگ؛ که تا همین امروز هم دوستی اونها به واسطه ارتباط خانوادگیشون پایدار مونده.

او به همراه دوستش چو، عضو ارتش دامبلدور شد و با اینکه همیشه به هری پاتر شک داشت، تا آخرین لحظه به ارتش و هاگوارتز وفادار موند.


تاييد شد.
خوش اومدين.


ویرایش شده توسط Maedeh_ka در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۵ ۱۴:۰۷:۳۶
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۵ ۱۶:۴۰:۱۸

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱:۵۵ جمعه ۲ شهریور ۱۳۹۷
درود بر کلاه پیر گودریک گریفیندور!
هر چند علاقه ای به گریفیندوری‌ها ندارم، اما نقش غیر مستقیم تو، کلاه بزرگ رو نمیشه در رقم خوردن اتفاقات مهم تاریخ نادیده گرفت.
اولویت من، رشد و ترقیه.
ناگفته نماند که هوش بالای من خیلی جاها به دردم خورده و خواهد خورد.
اما همیشه به اصیل زاده بودنم بیشتر از باهوش بودنم افتخار میکنم!
پس بهتره اینطوری بگم که
انتخاب اول من اسلیترین،
و بعد از اون ریونکلاو ست.


پ‌.ن:گروه‌بندی من در سایت پاترمور هم اسلیترین بود.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۵ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312367

دراکو سرش رو پایین انداخته بود و بین طبقه های کتابخونه راه میرفت.

هر چقدر فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید...
انگار توی این مورد از پاتر هم بدتر عمل کرده بود!

چند ساعت بیشتر به شروع جشن میلاد مسیح نمونده بود، با این حال هنوز نتونسته بود از کسی دعوت کنه.

هیچ چیزی فاجه تر از این نبود که پسر لوسیوس مالفوی تنها و بدون همراه به اون جشن بره.

دست کم یک مسئله اون رو آروم میکرد‌؛ آستوریا هم هنوز دعوت همراهی کسی روقبول نکرده بود.

ولی این اتفاق باعث نگرانی دراکو هم میشد، اگر دعوت اون رو هم قبول نکنه...

از چه کسی میتونست کمک بگیره؟ اسنیپ؟ به هیچ وجه!

همینکه موقع رقص اسنیپ نتونسته بود جلوی خندشو بگیره و اسنیپ هم متوجه شده بود، کافی بود که تا دو هفته از چشمش بیوفته.
الان هم که یادش افتاده بود نمیتونست خندش رو کنترل کنه.

سعی میکرد بهش فکر نکنه تا نخنده، که همونموقع جینی ویزلی، خواهر مغرور و جدی رون، برگشت و با حالتی تاسف بار بهش نگاه کرد و دوباره مشغول مطالعه شد.

فکری به ذهن دراکو رسید. اصلا به یاد نمی‌آورد که توی این سه سال حتی یک کلمه هم با جینی حرف زده باشه؛ ولی چاره ای نبود. وقت زیادی نداشت و معلوم نبود تا الان آستوریا همراهی پیدا نکرده باشه.

_اممم...

_با من کاری داری مالفوی؟

_راستش میخوام ازت راهنمایی بگیرم...

_چی؟از من؟ میدونی که اصلا دوست ندارم مسخره بازی هاتو نشونم بدی مالفوی.

_میدونم چی فکر میکنی ولی جداً به کمکت نیاز دارم.

_عجیبه! ولی بگو، گوش میکنم.

_میگم تو میدونی چجوری باید از یک دختر برای جشن دعوت کرد که قبول کنه؟

_باید مودبانه خواهش کرد که بعید میدونم تو بتونی...

_ممنونم که تصورت از من اینه!

_دیدنت توی این وضع لذت بخشه!
ولی حالا اگر واقعا نمیدونی چطور باید اینکارو بکنی،بهتره که بری جلو و بگی
(( امکانش هست که امشب همراهی من رو در این جشن بپذیری؟))
یکم زیادی رسمی میشه ولی فکر میکنم جواب بده!

مالفوی روی پاشنه پا چرخید، چشماشو بست و گفت
_اینطوری؟ (امکانش هست امشب در جشن همراه من باشی؟)

_حتمااااااااا...

مالفوی رنگ صورتش از قبل هم سفیدتر شد و فقط یکی از چشماشو باز کرد...

کسی که جلوی اون ایستاده بود کسی نبود جز پانسی پارکینسون!

چشمهای پانسی از ذوق، از حدقه بیرون زده بود و مالفوی قیافه اش مثل افرادی بود که یخ زده بودند!

دیگر کار از کار گذشته بود و دراکو چاره ای نداشت جز اینکه آستوریا گرین گراس را در کنار شخصیگری در جشن ببیند.


از آن روز به بعد نفرت مالفوی نسبت به ویزلی ها چند برابر شد؛ چراکه کمک کردن اونها هم به ضررش تموم میشد!

درود فرزندم.

چه سوژه ناب و طنزی. خیلی خوشم اومد. اولش میخواستم بگم که چرا توصیفاتت کمه اما خب داستان طنز بود. به نظرم اصلا اونقدر نیازی به توصیف نبود حتی.
سورپرایز آخر رول هم خیلی خوب بود آفرین.

بین دیالوگ هات لازم نیست دوتا اینتر بزنی و یه نفر هم کفایت میکنه.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۴ ۴:۵۷:۰۴

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.