هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
منکر سعی کرد مثل بچه ی فرشته کارش را آغاز کند.
- بخدا یادم رفت.

نکیر سعی کرد با نفس کشیدن خود را آرام کند، که با توجه به فضای تابوت کمکی نکرد؛ پس‌گردنی ای به منکر زد و شروع کرد.
- اول بگو ببینم، کیست پیغمبرت؟
- ام... نمی‌دونم.
- لعنتی تو خب تو یه خونه بودی با مرلین!
- خدایی؟ مرلین پیامبر واقعی بود؟ میگفت ها بچه... باور نکردیم.
- این یکی رو می‌ذارم به پای شوکه شدنت، ولی باقی رو غلط جواب بدی می‌دمت دست ابلیس.

ناگهان نگاه تام به عصایی که در دست منکر بود افتاد.
- این همون عصا معروفه س؟ اهمونی که باهاش هیتلر رو کشتید؟
- نه. اون مال عزیه، اشتباه گرفتی.
- عزی؟
- عزرائیلو میگم.

نکیر با خشم به مکالمه ی بین تام و منکر نگاه می‌کرد.
- باز شروع کردی منکر؟ داشتم سوال می‌پرسیدما. خب بگو ببینم اموال شخصیت چقدرن؟

اموال شخصی... تام باید فکر می‌کرد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
مرگخواران راه بی توجهی را پیش گرفتند.

- من گشنمه.
- چی میخوری درخت مامان؟ کود حیوانی؟

خب... نه همه‌شان!

- بانو... قراره بهش بی محلی کنیم که ولمون کنه.
- به هیچ وجه مرگخوار مامان! این درخت مامان رو خودم کاشتمش، خودم بهش آب دادم... درخت مامان بره منم میرم خانه سالمندان.

لردسیاه که تا این لحظه در سوژه درحال استراحت بودند، با شنیدن کلمه ی منحوس "خانه ی سالمندان" به سوژه برگشتند.
- باز چه شده که مادر ما قصد خانه ی سالمندان کرده؟
- مرگخوارای مامان میخوان درخت مامان رو از گروه بیرون کنن هندونه سیاهِ مامان!
- مگر درخت هم در بین مرگخوارانمان داریم؟

درخت که تا این لحظه در حال گریم بود، با لباس سیاه و دو خط بر زیر برگ روبروی لردسیاه ایستاد.

- باید خودت رو به ما ثابت کنی. همین لحظه هوس آتیش کردیم، برایمان فراهم کن.

درخت دوست نداشت؛ اما مجبور بود تا چوب هایش را برای ثابت کردن خود آتش بزند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
- هوی پاشو!

ضربه ای به سر تام زده شد و بیدار شد.
- عه؟ شما کی این؟ اینجا چرا قهوه ایه؟ باز بچه ی راب خرابکاری کرده؟

تام که خیال میکرد در خواب بوده، این سوالات را از دو فرد بالای سرش پرسید.

- راب کیه؟ من نکیرم.
- خب به... کیفم... سلام کن!

تام این را گفت و کیف پولش را از جیبش درآورد و به نکیر نشان داد.

- خب... یه لحظه حرف نزن ادامه بدم. ببین تو الان مردی.
- مَردم؟ خب اینو که میدونستم.
- مرتیکه تو که صوتی می‌شنوی این نمک بازیا چیه دیگه؟
- باشه. حالا مردم واقعا؟
- معلو...

و با داد و بیداد های تام صحبت هایش نصفه ماند.
- نه! وای! من کلی آرزو داشتم!
- داشتی یا نداشتی مشکل من نیست دیگه. همکارم منکر سوال می‌پرسه باید جواب بدی.
- اصن... من تا وکیلم نباشه حرفی نمیزنم!
- خب... حق داری... مشکلی نیست. می‌ریم تا وکیلت بیاد.

نکیر نگاهی به منکر کرد.
- چی میگی روانی؟ مگه دادگاهه؟ عین بچه ی فرشته سوالاتو بپرس دیگه.

و منکر که توجیه شده بود، شروع به سوال پرسیدن کرد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۳ ۲۱:۵۱:۴۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۹
لردسیاه نگاه کرد... عمیق نگاه کرد... حتی عمیق تر نگاه کرد... اما خبری نبود!
- فرموده بودیم فایده ای نداره.
- صبر کن هلو بی پرز مامان!

مروپ گانت، این را گفت و به فکر فرو رفت... ناگهان فریاد زد.
- پیداش کردم شفتالوی مامان!
- پناه بر خودمان! چی رو پیدا کردی مادر؟

لردسیاه ناگهان تمامی خطاهای چندین سال اخیر، از جمله "به خورد تسترال ها دادن میوه ها" ، "جاسازهای وسایل دایی جانش" و غیره را به یاد آورد.
اما مروپ به گوشه ای از سالن اشاره کرد.
- راهِشو!

و بدون توجه به سوالات لردسیاه و دیگران، صندلی ای را از جا کند و با وردی به صندلی چرخدار تبدیل کرد و "عزیزش" را روی آن نشاند... امید به سالمندان هم نیرو می‌دهد؛ مخصوصا وقتی پای راحتی "عزیز مامان" در جابجایی درمیان باشد!
- به من اعتماد کن کاهو سکنجبین مامان!

و به راه افتادند.

"دقایقی بعد"

- متوجه شدی حلیم بادمجون مامان؟
- باید بالای سالن برویم، بعد از پنجره اتاق فرمان با استفاده از طنابی به سمت سقف حرکت کنیم؛ تا از بالا بتوانیم کله زخمی را پیدا کنیم؟
- دقیقا همینطوری چشم سرخ مامان!
- خیر، متوجه نشدیم!
-


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
- تکون نخورید بی ارزش ها!
- چرا اعصاب خودتو خراب میکنی باباجان؟
- تکون نخور ریشو آفتاب به پوستمان نمی‌رسد.

فیگ با سروصدای گیاه هایی که حالا دیگر از جوانه بودن درآمده بودند به هوش آمد؛ سرش را از روی زمین بلند کرد و به آنها خیره شد.
- چرا دعوا می‌کنید گیاه جونیا؟

گیاه کچلِ بی دماغ که دستش را درون چشم گیاه بزرگتر و شست پایش را در نافِ گیاه ریشو فرو کرده بود؛ سرش را از پنجره داخل آورد و شروع کرد.
- آیا ما به آفتاب نیاز نداریم؟
- چرا کچل جونی.
- آیا ما با ارزش نیستیم؟
- معلومه که هستی بی دماغ جونی.
- آن وقت این بی‌مقدار ها می‌گویند باید به طور مساوی آفتاب بخوریم.
- تو خودتو ناراحت نکن چشم قرمزی جونی؛ به توافق می‌رسین.

گیاه غول پیکر که تا آن لحظه به دلیل دستِ گیاه دیگر قادر به حرف زدن نبود، با ضربه ای دست او را پس زد و شروع به حرف زدن کرد.
- واهای فیگولی! آهاب!
- بله؟!
- مثل اینکه به آب نیاز دارد.

فیگ، بعد از فهمیدن درخواست گیاهان، یک لیوان آب از روی میز آورد.
- بیاین قشنگ جونیا!

و با دست قطراتی آب به آنها پاشید.
- مسخره مان کردید؟ ما با این بی مقدارها به مقدار مساوی آب بخوریم؟
- من با این سنم به آب بیشتری از بقیه نیاز دارم!
- من... گنده... آهاب!

درگیری فیگ با گیاه های عجیب و غریبش آغاز شده بود!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۶ ۱۳:۳۲:۰۵

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹
- اونارو سوار نکنیم گوجه سبز مامان؟
- محفلیون؟ پناه بر خودمان مادر! شما را چه شده؟
- واسه ی خودت میگم توت درختی مامان. این‌جوری سود بدست می‌آریم توی هاگوارتز به دردمون میخوره.
- باشه مادر... فقط گفته باشیم ما کنار آن ریش سفید نمی‌شینیم.
- خیالت راحت باشه آفتاب‌گردون مامان!

مروپ گانت این را گفت و به محفلی ها نزدیک تر شد.
- برسونم سفیدای مامان!

مروپ، که با تلاش های فراوانش و عرق ریختن هایش و کمک خیلی کوچک فنریر که صرفا شامل هول دادن همه تا رسیدن به مقصد میشد، به مقصد رسیده بود؛ این را به محفلی ها گفت.
محفلی ها اما، مسلما به مرگخوارانی که در تشتی با ابعاد 4*5 روی یکدیگر نشسته بودند و در راس آنها، لرد سیاه جاخوش کرده بود، اعتمادی نداشتند.
- نیازی نیست؛ الان تاکسی‌مون میرسه.

جوزفین مونتگومری، با دهن کجی این را به مرگخواران گفت.

- کدوم تاکسی فرزند؟ اگه تاکسی داریم پس چرا 6 ساعته که اینجا ایستادیم؟
- ... دارم خودکفایی‌مون رو به مرگخوارا نشون میدم پروف.
- دروغ فرزند روشنایی؟ این بود آموزه های‌ محفل؟

مروپ که آفتاب را بر روی سر "عزیز مامان" را می‌دید، برای سوخته نشدن پوست "عزیزش" گفت:
- بالاخره سوار می‌شین یا نه؟
- معلومه که سوار می‌شیم مروپ جونی! بیاین بالا رفقا!
- مطمئنی فیگ؟
- بسپارش به من پروفسور.

خانوم فیگ با اطمینان خاطر دادن به دامبلدور، محفلی هارا برای سوار شدن درون تشت به صف کرد.

- کجا؟! 15 گالیون میشه.

لرد ولدمورت این را به محفلیون در حال تلاش برای سوار شدن گفت.

- حالا با مروپ جونی به توافق می‌رسیم ما.

چندساعت بعد

محفلی ها با تلاش های چندین ساعته، بالاخره موفق به سوار شدن درون تشت بانو مروپ شدند.
- این مارِ نیشم زد پروفسور!

تازه دردسر اصلی شروع شده بود!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۲۱:۲۶:۳۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۲۱:۲۷:۲۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۲۱:۲۷:۵۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹
- چه ورود و خروجی هم داشت.

لرد سیاه این را گفت و به برگه ای که چند لحظه پیش از خانم فیگ گرفته بود نگاه کرد.

نقل قول:
"آرابلادورین فیگ؛ فوق تخصص گرفتن حق شما از دنیا و آخرت! دارای مدرک فارغ التحصیلی از انجمن های: حمایت از زنان، حمایت از خردسالان، حمایت از نوزادان، حمایت از نطفه‌گان، حمایت از مردان، حمایت از نوادگان، حمایت از زایَندگان و سایر بستگان!"


لرد برخلاف انتظار خوانندگان و حتی خود نویسنده، کاغذ را به گوشه ای انداخت و به سمت بچه برگشت.
- نمی‌خوای بری؟
- بالاخره تائید می‌کنید من بدبخت ترینم؟
- خیر.
- پس نمیرم!

بچه ی خودکفای قصه ی ما این را گفت و شروع کرد.
- اصلا تا حالا مجبور شدین از بیکاری با کمد دیواری ها بازی کنید؟

لرد خاطرات آسایشگاه کودکان را به یاد آورد.
- بله.
- عه؟ خدایی؟ دمتون گرم بابا من تا حالا انقد دیگه مجبور نبودم.

بچه باید راه دیگری برای ثابت کردن بدبخت ترین بودنش می‌یافت!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
به به!
ببین کی اینجایه!
با اجازه ماعم بپرسیم:

1- رشته ت اگه اشتباه نکنم ادبیات نمایشیه؛ چرا؟ یعنی علاقه ی شدید بوده یا واسه ی آینده ش؟ (این یکی کنسله، همه میدونیم اوضاع تئاتر و کلا هنر رو توی ایران. )
2 - اگه بخوای سه تا از کسایی که قبلا توی سایت بودن رو برگردونی، کیا رو برمی‌گردوندی؟
3 - یه دوره ای دامبلدور بودی، از دامبل بودن بگو، چجوریه حسش؟
4 - سوژه ی معمول شخصیت هاگرید غلط املائی و اون شکلک () عه. این سوژه ساخته ی ذهنت بوده یا از هاگریدای قبلی بهت رسیده؟
5 - یه دوره ای مدیر خبر بودی (درسته؟) چرا ولش کردی؟
6 - کتاب های هری پاتر رو به ترتیب علاقه ت رتبه بندی کن.
7 - موزیک زیاد گوش میدی... توی سه تا سبک تاپ تری ات رو بگو؛ متال، هیپ-هاپ و بی کلام.
8- عکس توی امضاتو از کجا آوردی خدایی؟ کار خودت بود یا گوگلیه؟

با اجازه؛
فرار میکنم!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۴ ۲۱:۴۴:۴۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۴ ۲۱:۵۵:۰۱

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
- واهای! تو شِه شال قوشنگی داری!

هاگرید این را گفت و به شال دور گردن سدریک خیره شد.

- اصلا فهمیدین این همه نطقی که کردمو؟
-

هاگرید نزدیک شد.

- میگم باید آرامش داشته باشین!
-

هاگرید نزدیک تر شد!

- تو چرا اینطوری نگاه میکنی؟
- پوروفسور درمانتو یافتوم!

هاگرید بعد از گفتن جمله ی قبل، به شکل قورباغه ای که به دنبال طعمه اش زبان می‌اندازد به سمت سدریک یورش برد.
- یه دیقه توکون نوخوری حله.

این را گفت و شال دور گردن سدریک را برداشت.
- اینو می‌بندم دور کمر پوروف دیه دردش نمیایه!

سدریک دستی بر سرش کوبید... فقط حرف زدن فایده ای نداشت، باید کاری میکرد!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
- چه استعداد شگرفی! جلوتر بیا رابمان.
- گفته شدن بودم که ارباب خوششون میاد.

راب به سمت لرد ولدمورت رفت.

- اون جا را میبینی رابمان؟
- دیدن میشم؛ چطور بودن شده؟
- به سمتش بدو که دیگه نبینیمت!

راب که نگاه اربابش را خوب می‌شناخت، دور شد.

- شخص دیگری نبود؟

چندثانیه گذشت...

- ارباب.

تام به جلوی ارباب رفت.
- ارباب تو این فاصله ای که شما با راب صحبت می‌کردید، یک کار خارق العاده کردم!
- چه کاری؟

تام دستش را به زیر ردایش برد.
- ای شما و این؛ معادله ی "اردیش-استراوس" !
- چه هست؟

تام دو دستش را بر نقابش کوباند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.