- اونارو سوار نکنیم گوجه سبز مامان؟
- محفلیون؟ پناه بر خودمان مادر! شما را چه شده؟
- واسه ی خودت میگم توت درختی مامان. اینجوری سود بدست میآریم توی هاگوارتز به دردمون میخوره.
- باشه مادر... فقط گفته باشیم ما کنار آن ریش سفید نمیشینیم.
- خیالت راحت باشه آفتابگردون مامان!
مروپ گانت این را گفت و به محفلی ها نزدیک تر شد.
- برسونم سفیدای مامان!
مروپ، که با تلاش های فراوانش و عرق ریختن هایش و کمک
خیلی کوچک فنریر که صرفا شامل هول دادن همه تا رسیدن به مقصد میشد، به مقصد رسیده بود؛ این را به محفلی ها گفت.
محفلی ها اما، مسلما به مرگخوارانی که در تشتی با ابعاد 4*5 روی یکدیگر نشسته بودند و در راس آنها، لرد سیاه جاخوش کرده بود، اعتمادی نداشتند.
- نیازی نیست؛ الان تاکسیمون میرسه.
جوزفین مونتگومری، با دهن کجی این را به مرگخواران گفت.
- کدوم تاکسی فرزند؟ اگه تاکسی داریم پس چرا 6 ساعته که اینجا ایستادیم؟
-
... دارم خودکفاییمون رو به مرگخوارا نشون میدم پروف.
- دروغ فرزند روشنایی؟ این بود آموزه های محفل؟
مروپ که آفتاب را بر روی سر "عزیز مامان" را میدید، برای سوخته نشدن پوست "عزیزش" گفت:
- بالاخره سوار میشین یا نه؟
- معلومه که سوار میشیم مروپ جونی!
بیاین بالا رفقا!
- مطمئنی فیگ؟
- بسپارش به من پروفسور.
خانوم فیگ با اطمینان خاطر دادن به دامبلدور، محفلی هارا برای سوار شدن درون تشت به صف کرد.
- کجا؟!
15 گالیون میشه.
لرد ولدمورت این را به محفلیون در حال تلاش برای سوار شدن گفت.
- حالا با مروپ جونی به توافق میرسیم ما.
چندساعت بعدمحفلی ها با تلاش های چندین ساعته، بالاخره موفق به سوار شدن درون تشت بانو مروپ شدند.
- این مارِ نیشم زد پروفسور!
تازه دردسر اصلی شروع شده بود!