هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
مرگخواران دور میزی که از غیب ظاهر کرده بودند جمع شده بودند و همگی سرهایشان را بر روی برگه ی عظیمی خم کرده بودند.

بلا موشکافانه گفت: پس نقشه این جوری شد که وقتی لینی با اون نگهبانه رفت، آنتونین سوسک میشه و ایوانم خفاش.

روفوس حرف بلا را تایید کرد و ادامه داد: اونوقت راهو برای ما خالی از هرگونه آدمی میکنن تا راحت برسیم به سلول لرد!

صدایی شنیده شد که گفت: به همین سادگی، به همین آسودگی، رهای لرد!

- پق!

هری که حوصله نداشت بقیه ی راه را پیاده بیاید، خودش را راحت کرد و با آپارات خودش را به آنجا رساند. همان طور که در فکر پیدا کردن راهی برای ورود به آزکابان بود، ناگهان مرگخواران را دید که پشت بوته ها پنهان شده بودند.

هری با خودش گفت: " حتما اونا یه نقشه ای دارن، بهتره یه مدتی رو اینجا صبر کنم تا از کارشون سر در بیارم.

آن طرف:

لینی پشت چشمی نازک کرد و گفت: من خیلی کار دارم، یا همین الان میای، یا میذاریش واسه هفته دیگه.

نگهبان که اصلا دوست نداشت فرصت را از دست بدهد از روی ناچاری گفت: باشه ولی فقط نیم ساعتا!

لینی که خیالش راحت شده بود، بادبزنش را درون جیبش نهاد و همراه نگهبان از آنجا دور شد. در آخرین لحظه چشمکی به آنتونین و ایوان که منتظر رفتنش بودند زد و ناپدید شد.

- حالا وقتشه!

در یک چشم به هم زدن جای آنتونین و ایوان را سوسک و خفاشی پر کرد و لحظه ای بعد آن ها درون آزکابان بودند.

هری که شاهد این ماجرا بود، شنل نامرئی اش را روی خودش انداخت تا از فرصت استفاده کند. اما او حتی که نمیدانست که لرد در کدام قسمت آزکابان است، پس باید پا به پای مرگخواران پیش میرفت.

- جـــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــغ ( افکت فریاد زن )

- فـــــــــــــریــــــــــــــــــــــــاد ( افکت فریاد مرد )

رز اشاره ای به ساختمان کرد و گفت: مثل اینکه اون دوتا کارشون خوب پیش میره!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۴ ۰:۱۳:۵۸



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
با اجازه ی ارباب ... اگه مورد پسند واقع نشد بپاکین!

خلاصه سوژه:

گلرت گریندل والد بکمک دامبلدور رتبه اول سیاهترین جادوگر تاریخ را از دست لرد ولدمورت در می آورد و خودش تصاحبش میکند. از آن طرف نجینی با مار گلرت باسم کبری ازدواج میکند، در حالی که ققنوس دامبلدور باسم فاوکس هم عاشق کبری شده. بهمین خاطر دامبلدور به خانه ریدل و اتاق مارها میرود تا کبری را بدزدد ولی اشتباهی نجینی را میدزدد و بعد از فهمیدن اشتباهش، نجینی را در حالی که در گونی بوده به همان اتاق برمیگرداند. لرد ولدمورت متوجه این قضیه میشود و آنتونین و رز را که مسئول مراقبت از نجینی بودند، تنبییه میکند و به کمک اسکورپیوس و ویکتور متوجه میشود کار، کار دامبلدور است. لرد برای انتقام گرفتن از دامبلدور، سوروس را میفرستد تا تلافی کند و فاوکس را بدزدد و بیاورد و به سوروس میگوید دفتر دامبلدور در طبقه چهل و دوم برج هاگوارتز است ولی سوروس با تسترال به آنجا میرود و میبیند که برج چهل و یک طیقه بیشتر ندارد.

در نهایت سوروس میفهمه که اتاق دامبلدور، پشت دیواری سنگیه که باید از وسط اون رد شن. سوروس دامبلدورو به بهونه گفتن مطلب مهمی ازش میخواد به اتاقش برن. پس به اتاق دامبلدور میرن. سوروس در ابتدا نمیدونه چطور باید از دیوار رد شه اما بعدا دامبلدور دست سوروسو میگیره و همزمان وارد اتاق میشن. اما نصف بدن سوروس اینور دیوار و نصف بدنش اونور دیوار میمونه چون هیکلش مناسب عبور نبوده. بنابراین از دامبلدور میخواد معجون مرکب پیچیده ی یک ساعته بده و خودشو شکل دامبلدور کنه تا بتونه با هیکل لاغرش از دیوار رد شه. این کار انجام میشه و سوروس دامبلدور میشه غافل از اینکه معجون تغییر شکل یک ساله بوده نه یک ساعته. در سمت دیگه لرد در خوابش هم سوروس رو دیده که وارد دیوار شده و هم کاساندرا تریلانی رو دیده که در حال پیشگویی بوده، پس اونو فراخونده تا بپرسه که چه پیشگویی رو انجام داده.


* دیگه طولانی تر از این نشد




Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰
خارج از جزایر بالاک:

آنتونین که از هرگونه مجازات لرد خلاص شده بود، با خوش حالی، در حالی که آوازی را زیر لب میخواند راهروها را یکی پس از دیگری طی میکرد.

- نه نه نه! همزمان با ریختن کاهوها باید محتوای توی کاسه ت رو هم بزنی.

آنتونین همان طور که حرکت میکرد، سرش را به سمت آشپزخانه برگرداند و آنی مونی را دید که سرگرم آموزش آشپزی به رز بود.

- بچه تو چرا نمیفهمی؟ اگه بخوای این قدر نفهم بازی در بیاری در نهایت زیر شکنجه های بلا خل و چل میشی!

آنتونین لحظه ای مکث کرد و به اتاقی که تازه به آن رسیده بود خیره شد. روفوس و لودو محکم بلا را گرفته بودند تا مبادا کروشیو دیگری نثار مرگخوار جوان کند. بلا نیز برای رهایی از آن ها تلاش فراوان میکرد.

ایوان گوشه ی دیگر کنار مرگخوار ایستاده بود و دست او را که چوبدستی درونش بود را با حالت درست اجرای طلسم کروشیو تنظیم میکرد.

آنتونین پوزخندی زد و از آنجا رفت. حالا به کتابخانه رسیده بود و میتوانست به جستجو در مدارک و اسناد مورد علاقه اش بپردازد.

کتاب بزرگی را برداشت، گرد و خاک روی آن را تکاند و به سمت میزی که روز پیش اسکورپیوس روی آن نشسته بود رفت.

- این دیگه چیه؟

آنتونین خم شد و برگه ای که بین میز و قفسه ها افتاده بود را برداشت. قسمتی از برگه که نام بستالیوفیو بر روی آن نوشته شده بود توسط اسکور برآمده شده بود.

آنتونین تصمیم گرفت که برگه را سرجایش برگرداند که با دیدن نام بستالیوفیو متوقف شد.

دقایقی بعد:

- نـــــــــــــــه! جزایر بالاک رفته که چی؟ تو هم فرستادیش ایوان؟ اسکوووور!

آنتونین وسط اتاقی که بلا،لودو،روفوس و ایوان در حال آموزش مرگخوار جوان بودند ایستاده بود و از عصبانیت سرخ شده بود.

- من جلوشو میگیرم ... نمیذارم!

و به قصد رفتن به جزایر بالاک غیب شد. آنتونین فهمیده بود که برادر بزرگی دارد که در جزایر بالاک به سر میبرد. او نمیخواست که برادرش توسط انتقام اسکور کشته شود.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۲ ۱۵:۰۰:۲۲



Re: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰
- به نظرت زنگ بزنیم؟

-

روفوس با دیدن چشم غره ی ایوان، به گوشه و کنار در نگاهی انداخت تا زنگ را بیابد و آن را فشار دهد، اما بلافاصله به یادآورد که در این زمان، هنوز زنگ و آیفون و اینا اختراع نشده بود.

- به نظرت در بزنیم؟

-

- باشه!

بعد از چند بار کوبیده شدن در، بالاخره صدای شخصی از درون کلبه شنیده شد.

- آه چه صدای زیبایی!

ایوان با دستش محکم بر پشت کله ی روفوس کوباند، اما قبل از اینکه حرفی بزند در باز شد و هیکل رعنا و handsome مردی نمایان شد.

- آآآآآو!

ایوان بدون توجه به روفوس شروع به صحبت کرد: شما دکتر هستین؟

مرد عینکش را صاف کرد و پاسخ داد: دکتر؟ نخیر اسم من ریکاردو هست. شاید توی دهکده که چند مایل پایین تره بتونین چنین شخصی رو پیدا کنین.

و خواست در را ببندد که ایوان با دستش جلوی بسته شدن در را گرفت و گفت: منظورم اینه که شما ... شما ...

ایوان هرچه سعی کرد نتوانست نام دکتر در گذشتگان را بیابد بنابراین روفوس با تردید گفت:

- طبیب؟

دقایقی بعد:

- متاسفانه ایشون حافظه شون رو به کل از دست دادن. ولی بچه شون کاملا سالمه. البته ایشون زیبا هم هستن ...

مروپ با نگاهی عاشقانه به مرد خیره شده بود.

- با من ازدواج میکنی؟

ریکاردو که در آرزوی ازدواج با مروپ به سر میبرد، گفت: معلومه عزیزم!

مرگخواران حیرت زده به صحنه ی مقابلشان خیره شده بودند. اگر زندگی مروپ تغییر میکرد همه چیز لرد عوض میشد. مروپ با آن مرد زندگی میکند و ... دیگر خبری از به دنیا آمدن لرد در پرورشگاه نبود. باید هرچه سریع تر کاری میکردند!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۲ ۱۴:۲۲:۴۳



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰
اینبار ضربه ای همانند پتک بر سر اسکورپیوس روانه شد و اینبار هوشیارانه تر برای یافتن نجینی به حرکت درآمد.

به سرعت به سمت ساختمان رفت که رز جلویش ظاهر شد.

- نجینی رو ندیدی؟

- چرا دیدم.

اسکورپیوس بی توجه به رز از کنارش رد شد و خواست وارد خانه شود که متوجه چیز عجیبی شد.

افکار اسکور: " مگه رز توی آشپزخونه بدون جادو ظرف نمیشست؟ امکان نداره به این سرعت کارشو تموم کرده باشه و به اینجا رسیده باشه. "

بنابراین به سمت رز که هم چنان به دیوار تکیه داده بود برگشت.

- شستن ظرفا بدون جادو تموم شد؟

رز با قیافه ای حیرت زده گفت: یعنی شما هم؟

افکار اسکورپیوس با شنیدن این حرف کاملا به هم ریخت و رشته ی آن از دستش در رفت. همه چیز به نظر مشکوک می آمد.

در حالی که زیر چشمی به رز خیره شده بود، به سمت در خانه رفت تا وارد آن شود. بعد از ورود به خانه، آهسته در را آن قدر بست تا روزنه ای برای دیدن بیرون برایش باقی بماند.

- هوووم اینا هم مشنگی ظرف میشورن پس.

لبخندی شیطانی زد و دوباره گفت: چه قدر کیف میده! ممنون پانویس کتاب عمو !

در مقابل چشمان حیرت زده ی اسکور، رز تغییر چهره داده بود و بعد از تبدیل شدن به جیمز، این را بیان کرده بود. جیمز دستی به چانه اش کشید و از خودش پرسید:

- حالا نوبت کیه؟

جیمز بشکنی زد و در یک چشم به هم زدن تبدیل به آنتونین شد و به سمت پشت خانه حرکت کرد.

اسکور که قدرت تحمل این همه شگفتی را نداشت همانجا بیهوش شد و بر روی زمین افتاد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۲ ۱۳:۴۴:۵۳



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰
لینی با چشمانی گشاد شده به برگه ای که در هوا بود خیره شده بود. بعد از چند ثانیه بالاخره کنترل خود را به دست آورد و با یک حرکت سریع برگه را از دست لرد قاپید.

مرگخواران رفتن برگه به سمت پایین و غیب شدنش را دیدند. احتمالا لینی آن را درون جیبش گذاشته بود. در مقابل چشمان مرگخواران عصبانی (که البته دیده نمی شدند) ، اینبار دفترچه ای نمایان شد. آن را به دست لرد داد و برگشت.

دفترچه شروع به ورق خوردن کرد و لبخندی شیطانی بر لبان لرد پنهان نمایان شد.

- ارباب هیچ وقت نقشه هاش با شکست مواجه نمیشه.

ایوان با تردید پرسید: همون دفترچه س؟

لرد دفترچه را به سمتی که فکر میکرد مرگخوارانش در آنجا قرار دارند گرفت و صفحه ی اولش را به نمایش گذاشت.

جوهر طلایی رنگی بر روی صفحه نمایان بود و کوچک ترین اثری از خراش بر روی آن نبود. دست خط آشنای دامبلدور را همه میشناختند.

- پق!

دفترچه در هوا ناپدید شد و مرگخواران دریافتند که لرد به خانه ریدل برگشته است. بنابراین با صداهای پق متوالی آن ها نیز ناپدید شدند.

در سمت دیگر، لودو، روفوس و رز کار خود را به اتمام رسانده بودند و به دور شدن جسد مشنگ که توسط آب برده میشد، نگاه می کردند.

لودو نفس راحتی کشید و بر روی تخته سنگ بزرگی ولو شد. روفوس نیز آهی از خستگی کشید و او نیز روی تخته سنگ پرید.

- آآآآآآآآی! دیوانه مگه مرض داری؟

روفوس با جهشی از روی لودو بلند شد و گفت: اوخ ببخشید. ندیدمت خو!

رز دست هایش را به هم کوباند و گفت: منتظر چی هستین؟ باید بریم کنار بقیه. پیش به سوی چادر!

و هر سه به سمت چادر به راه افتادند، غافل از اینکه لرد و مرگخواران دفترچه را یافته و از آنجا رفته اند.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۲ ۱۳:۱۹:۰۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۲ ۱۳:۲۲:۲۱



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
نارسیسا و لوسیوس بر روی کاناپه ای نشسته بودند و سرشان در حال حرکت بین شاهکاری که در خانه کرده بودند بود.

لکه های قرمز رنگی بالای ساعت به چشم میخورد که قرار بود ماجرای بوجود آمدن آن پرتاب گوجه توسط لوسیوس به نارسیسا، یک روز در هنگام شام، به علت نارضایتی از غذا بود.

روکش یکی از مبل ها پاره پاره شده بود که در نتیجه ی انحراف طلسم های متعدد لوسیوس به نارسیسا، هنگام دعوا بود.

لوستر بزرگی که در وسط خانه بود نیز با تعدادی تار عنکبوت و البته اثر شکستگی بود. نکته ی قابل توجه دیگر، لباسی بود که بر روی آن افتاده بود و گیر کرده بود.

- زینگ زینگ!

لوسیوس و نارسیسا سریعا نگاهشان را از اطراف برداشتند و به در خیره شدند. حالا وقتش بود تا نقشه شان را به اجرا در آورند.

لوسیوس بلند شد، گلویش را صاف کرد و با صدایی خشن فریاد زد: نارسی! مگه نمیشنوی دارن در میزنن؟

نارسیسا با صدای لرزانی گفت: عزیزم وایسا، اصلا نمیخواد خودتو خسته کنی الان باز میکنم.

چشمکی به لوسیوس زد و بعد از گرفتن چهره ای غمگین به خود در را باز کرد. گلرت در حالی که به طرز عجیبی دست خود را در هوا تکان میداد، وارد خانه شد، بارانی اش را در آورد و بعد از دادن آن به دست نارسیسا، به سمت لوسیوس رفت.

- سلام، خوش اومدی دوستم!

اما گلرت پاسخی نداد. بر روی مبل نشست و منتظر آمدن نارسیسا شد. سپس دستش را درون گوشش کرد و هندزفری ای را بیرون آورد.

نارسیسا و لوسیوس با عصبانیت نگاهی به یکدیگر انداختند. یعنی تمام نقش بازی کردن ها آن دو در هنگام زنگ، بر باد فنا رفته بود؟

هر دو ناسزایی به هندزفری گفتند و آن طور که انگار هندزفری موجود زنده است با خشم چشم غره ای به آن که در حال فرو رفتن در جیب گلرت بود رفتند.

گلرت بعد از سلام کردن به لوسیوس شروع به نگاه کردن به در و دیوارهای خانه کرد. در همین حین لوسیوس گفت:

- نارسیس، پس تو چرا اینجا نشستی؟ پس پذیراییت از مهمون کووو؟

نارسیسا با بدنی لرزان از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. گلرت که آرام و معصوم (!) بودن نارسیسا را دیده بود، با ناراحتی به لوسیوس گفت:

- من از این کارا استقبال میکنم، اما نه در مقابل چنین زن زیبا و خوبی. فکر نمیکردم چنین آدمی باشی.

لوسیوس حالت بیخیالی به خود گرفت و بعد از پوزخندی گفت: برو بابا، این باید آدم شه. خودم درستش میکنم.

گلرت زیر لبی گفت: منو بگو به کی دل بسته بودم، این که به درد نمیخوره ...

نیش لوسیوس بعد از شنیدن این حرف باز شد و پرسید: راستی تو گفتی کی رو بیشتر از همه دوس داری؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۱ ۱۴:۱۰:۲۹



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
- اوه دختر عزیزم تو زنده ای!

هرمیون این را بیان کرد و یکراست به سمت رز که با دهانی باز به آن ها خیره شده بود رفت.

رون که چوبدستی اش را نورانی کرده بود، برای آخرین بار به بیرون نگاهی انداخت، در منفجر شده را با وردی سالم و سرجایش برگرداند و در نهایت چوبدستیش را خاموش کرد.

- مامان ولم کن.

رز سعی کرد مادرش را که محکم به او چسبیده بود از خودش دور کند. رون به سمت او آمد، هرمیون را کنار زد و شروع به بررسی رز کرد.

- خب بذار ببینم ... پاهات سالمن ...

رون دست رز را گرفت و بعد از کمی چپ و راست کردن آن با همان قیافه ی موشکافانه اش گفت:

- مرلین را شکر. به ما خبر رسیده بود میخوان تورو بکشن.

رون نفس عمیقی کشید و از رز فاصله گرفت. هرمیون به سمت یکی از اتاق ها رفت، در آن را باز کرد و با شک پرسید:

- این اتاقته عزیزم؟

اما منتظر جواب رز نماند و خودش وارد اتاق شد. رون نگاهش را از رز برداشت و برای کمک به هرمیون به اتاق رفت.

رز که کاملا گیج شده بود، وقتی فهمید که پدر و مادرش قصد بردن او را از خانه دارند، به سرعت به سمت اتاق رفت و با هرمیون که با سرعت وسایل رز را درون چمدانی جا میداد مواجه شد.

رز بدون معطلی جلو رفت، چمدان را از زیر دست مادرش کشید و گفت: من همین جا میمونم.

رون نگاهی به هرمیون انداخت و گفت: امکان نداره بذارم برای بار دوم مارو تنها بذاری.

- دوشومب!

صدای مهیب دیگری به گوش رسید و هر سه با ترس متوقف شدند. رون خواست پنهانی ببیند چه اتفاقی افتاده است که قبل از آن توسط پرتوی بیهوش کننده ای پخش زمین شد. هنوز یک ثانیه هم نگذشته بود که هرمیون نیز ولو شد.

رز ابتدا به هرمیون و رون و سپس به سه مرگخوار جلوی رویش نگاه کرد. ایوان دستی به چوبدستی اش کشید و گفت:

- چون یه زمانی از ما بودی، اجازه میدم برای آخرین بار حرفاتو بزنی.

رز با وحشت از جایش بلند شد و گفت: من ... من قصد خیانت ندارم ... من فقط واسه ارباب کار میکنم ...

با دیدن چهره ی لودو، روفوس و ایوان که به رون و هرمیون خیره شده بودند اضافه کرد:

- من نگفتم بیان، من با اونا رابطه ای ندارم. من ...

فکری به ذهن رز خطور کرد و گفت: وزارتخونه دست منه، میتونم برای لرد هرکاری که میخواد انجام بدم. من یه مرگخوارم.

با این جمله سه مرگخوار نگاهی به یکدیگر انداختند. وزارتخانه ... مرگخوار. شاید رز واقعا میتوانست برای آن ها سودمند باشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۱ ۱۳:۳۹:۵۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۱ ۱۳:۴۲:۴۰



Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
لینی همراه آنتونین از کلاس شلوغ و پر سر و صدا دور شد و در همان حال پرسید:

- آخه چی بش بگیم؟ اینکه بهش شک کردیم؟

آنتونین دست به سینه ایستاد و پاسخ داد: شک نکردیم، من مطمئنم.

- درسته، ولی ... میدونی اگه نتونیم ثابت کنیم لرد چی کارمون میکنه؟

آنتونین با اطمینان گفت: نیازی به اثبات نیس. ارباب همیشه همه جوانبو بررسی میکنه.

و به سمت اتاق لرد حرکت کرد. لینی که هنوز دودل بود، همانجا ایستاد و به دور شدن آنتونین نگاه کرد.

- فهمیدم!

لینی این را بیان کرد و سریع از پله ها بالا رفت، درست در لحظه ای که آنتونین دستش را دراز کرده بود تا در بزند لینی فریاد زد:

- باید تحت نظرش بگیریم!

دستان آنتونین متوقف شد و سرش به سمت لینی چرخید.

- چطوری؟

لینی به سمت او آمد و پاسخ داد:

- حرکاتشو زیر نظر میگیریم، رفتارش ... میتونیمم تعقیبش کنیم!

درست در همان لحظه دری باز شد و جاگسن در آستانه ی در نمایان شد. نگاهی به آن دو انداخت و بدون هیچ حرفی از آن ها دور شد.

- برق چشاشو دیدی؟

آنتونین بدون معطلی گفت: تو معطلش کن من الان برمیگردم.

و از آنجا رفت. لینی با تعجب به او نگاه کرد اما بلافاصله یاد حرفش افتاد و بدون معطلی به سمت جاگسن رفت.

سه دقیقه بعد:

- ممنون جاگسن.

لینی این را گفت و منتظر خارج شدن جاگسن از در شد. آنتونین رسیده بود و شنل نامرئی که به تازگی خریده بود و تنها پنج بار قابل استفاده بود را رویشان انداخت و از خانه خارج شدند.

آن ها جاگسن را دیدند که چوبدستیش را بیرون آورد و آماده ی آپارات کردن شد. آنتونین و لینی سریع به سمت جاگسن رفتند و در آخرین لحظه مچ دست او را گرفتند.

- تق! (افکت آپارات کردن)

- آه چرا دستم این قدر درد گرفت؟

جاگسن در حالی که مچ دستش را مالش میداد از آن ها که نامرئی بودند دور شد.

آنتونین و لینی سرشان را بلند کردند و ساختمان آشنای همیشگی را دیدند. خانه ی گریمولد درست مقابل آن ها قرار داشت و جاگسن وارد خانه ای نشد جز ... خانه ی گریمولد!

آنتونین و لینی:


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۱ ۱۲:۲۱:۲۱



Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰
خلاصه سوژه:

هزاران نفر برای عضویت در ارتش سیاه درخواست دادن، مرگخوارا ز این وضعیت ناراضی هستن. رودلف نقشه میکشه که گروهی از مرگخوارا به خانه تک تک متقاضیا برن و سعی کنن هر طور شده اونا رو از مرگخوار شن منصرف کنن.آنتونین، ایوان،آگوستوس و لینی این ماموریت رو به عهده میگیرن اما در نهایت ناموفق پیش لرد بر میگردن. لرد هم به مرگخوارا دستور میده که همه چیزو به اونا یاد بدن (لرد میتونه با داشتن اونا شهریه ی زیادی بدست بیاره) و اگه تو امتحان قبول بشن بعنوان مرگخوار پذیرفته میشن. مرگخوارا که نمیخوان جمعیت زیادتر از این بشه تصمیم میگیرن همه رو تو یک کلاس جا بدن و هربار یکی بهشون درس بده. شلوغ بودن کلاس کیفیت رو پایین میاره و اونا خیلی از درسارو نمیفهمن و در نتیجه رد میشن. همه ی مرگخوارا این کارو قبول میکنن و تا مدتی کلاسا همین طور ادامه پیدا میکنه تا اینکه توی یکی از کلاسا یکی از افراد کلاس که کسی جز جاگسن اون نیست روی ایوان طلسم شکنجه گر رو اجرا میکنه. ایوان طرز انجام این طلسم رو اشتباه یاد داده بود بنابراین همه تعجب میکنن که کی این کارو کرده و چطور که میفهمن جاگسن بوده. بعد از کشمکش های زیاد بالاخره لرد جاگسن رو که تا حالا دوبار از گروه مرگخوارا جدا شده رو میبخشه و اونو میپذره. چونکه جاگسن قدح اندیشه ی دامبلدورو براش آورده، اما آنتونین متوجه نگاه عجیب و برق تنفری توی چشمای جاگسن میشه.

در طرف دیگه توی محفل، جاگسن خبرو به دامبلدور میده و میگه قدحو به دست لرد رسونده. خاطرات توسط اونا دستکاری شده و اینا همه ش نقشه برای توی تله افتادن لرد بوده.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۷ ۲۲:۲۶:۲۸







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.