نقل قول:
کلاه گروهبندی نوشته:
►عکس جدید کارگاه نمایشنامه نویسی◄
برای ورود به ایفای نقش باید یه نمایشنامه یا داستان کوتاه بر مبنای این عکس بنویسید.
توضیحات: دامبلدور در حال باز کردن نامه ای به کمک شمشیر گریفندور
* سعی نکنید مثل کتاب بنویسید. خلاقیت به خرج بدید. اگه هم سوژه ـتون مثل کتاب شد سعی کنید نحوه ی اتفاقات رو تغییر بدید.
* اینکه دامبلدور توی دفترشه یا جای دیگه، تنهاست یا افرادی در کنارش حضور دارن، محتوای نامه چیه، چرا دامبلدور از شمشیر استفاده می کنه و... همه ش بستگی به ابتکار خودتون داره. می تونید طنز یا جدی بنویسید. انتخاب با شماست.
دامبلدور همین طور که توی دفترش روی یه صندلی چوبی جلوی پنجره نشسته بود و با لبخندی ملیح و روح افزا از پنجره به افق نگاه میکرد یهو دید یه نقطه ی سیاهی اومده جلوش. همین طور نگاه این نقطه ی مرموز سیاه کرد ولی دید اِوا، این که هی داره بزرگ تر میشه.
بنگ، جغد سیاه خورد تو فرق سر دامبلدور و انداختش زمین. دامبلدور هم که اعصابش خورد بود رو کرد به راوی و گفت:
- $@$%& مردک راویِ %$#&@# چرا بهم نگفتی این جغده داره میاد؟
راوی هم چکششو در آورد زد تو کله دامبلدور و گفت:
- مردک، برو نامت رو بخون. بهت میگفتم که دیگه رولم هیجان نداشت چهار چشمی.
دامبلدور از زمین لبند شد و گفت:
- راوی ها هم راوی های قدیم. احترام به بزرگ تر حالیشون نیست. چه زمونه ای شده.
بیخیال راوی شد و شمشیر گریفیندور رو برداشت و نامه رو برید. راوی یهو اخماش تو هم رفت و داد زد:
- چرا با شمشیر گریفیندور باز میکنی؟ شأن گریفیندور رو آوردی پایین.
اشک از چشمان دامبلدور ریخت رو گونه های قرمزش ریخت و یه آه غم انگیزی کشید که تماشاچیان گرامی همون جا ردا ها دریدند و سر به برهوت گذاشتن.
با صدای گریه آورش به راوی جواب داد:
- دیگه بودجه نداریم چاقو و از این جور چیزا بخریم. دیگه از این وضعیت خستم، میفهمی؟ درکم کن.
راوی اشک تو چشاش حلقه زد.
چکش دستش رو بالا گرفت و زد تو سر خودش و هی این کار رو تکرار کرد. دامبلودر شمشیر رو یه بوس کرد و گذاشت کنار. عینکش رو هی جا به جا کرد از این ور دماغش به اون ور دماغش و شروع به خوندن کرد:
- شلام بر پروفشور داملدور گل گلاب به روت. آقو ما با درخواشتت موافقت کردیم. اژ این به بعد بودجه برای خرید چنگال، چاقو و از این جور لوش بازیا براتون ارشال میشه. با تشکر، مورفین گانت.
پ.ن: بیا یکم چیژ بکشیم. به جای این چاقو ها برو سراغ این چیژ ها که من میکشم.
راوی دوباره احماش تو هم رفت و داد زد:
- مردک مورفین کش. شکلک و اسمایلی که توی نامه پیدا نمیشن بنده ی خدا.
دامبلدور اشک شوق تو چشاش جمع شد و یهو پرید بغل راوی و ریششو کرد تو حلق اون بدبخت. ریشش از حلق راوی گذشت و به معده نفوذ کرد و این کارش باعث شد تمامی تماشاگران گرامی مایعی سبز رنگ از دهانشان به بیرون پرتاب کنند.
دامبلدور راوی رو ول کرد و همین طور توی هوا جفتک پروند و فریاد زد:
- ای مورفین گانت چیز کش. بالاخره میتونم چاقو بخرم و باهاش استیک های مامان پزم رو بخورم.
در این لحظه تمامی تماشاچیان به علاوه راوی در این حالت فرو رفتند :
-
------
این اولین رول طنز بندست. قبلا فقط جدی زده بودم. عفو کنید.
اگه شناسه ی دیگه ای داری موقع معرفی شخصیت یا از طریق بلیت اطلاع بده تا ببندنش.
تایید شد!