هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۴۵ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
اما در همون حال که آلبوس سوروس و اشلی داشتن به صورت آسلامی ماچ و بوسه میکردن و گشت آرشاد هم که شامه تیزی داشت و صدای ماچ و بوسه رو شنیده بود، داشت هجوم میاورد سمتشون. آلبوس و اشلی صدای پاهای گشتیارو میشنیدن، در نتیجه یه نگاه تحقیر آمیز به آلکتوی خشک شده انداختن، بعدشم با یه صدای پاق بلند غیب شدن تا مامورای گشت آرشاد بیان تو و با آلکتوی خشک شده رو به رو بشن.

در همون حال، اوضاع توی شهر لندن، حسابی قاراشمیش بود.
ذخیره کلاه گیس و رنگ مو تموم شده بود. ملت واسه کندن موهای همدیگه و چسبوندنش به کله همدیگه برای دو رنگ کردن موهاشون، درگیر و مرتکب قتل میشدن حتی.
شهرداری هم که کلی رنگ مو و کلاه گیسای دو رنگ و خوشگل رو احتکار کرده بود، حسابی داشت بودجه ش رو زیاد میکرد.
توی خیابونا هم پر بود از جنازه های اعدامیا. یه تعدادی رو سر بریده بودن و با سرهاشون درختای تو پیاده روهارو تزئین کرده بودن، یه عده رو هم پوستشونو کنده بودن و به عنوان جلد کتاب و فرش حتی استفاده کردن بودن.
قوانین آهنی و دو رنگی و خشن آلکتو توی تمام لندن داشت اجرا میشد!

مردمی که باقی مونده بودن، یا از کلاه گیس استفاده میکردن، یا هم واقعا موهاشون رنگ کرده بودن، و البته به سختی داشتن اینطرف و اونطرف رو به دنبال دزدها میگشتن.

اما دقیقا در همون لحظه، توی جایی که به نظر شبیه یه تونل بود، بوی بدی میداد، و یه تعداد موشک و سوسک هم توش تردد میکردن و کاملا مشخص بود فاضلاب عظیمی هستش، دو نفر کنار یه آتیش جادویی نشسته بودن، یکیشون داشت چیزهایی که شبیه موش بودن و به سیخ کشیده شده بودن رو روی آتیش کباب میکرد و زیر لب هم شعر میخوند.
اون یکی هم یه کیف چرمی رو بغل کرده بود و به نظر داشت چرت میزد، که یکهو شخص اول شعر خوندنش رو قطع کرد و گفت:
- یوآن، حواست به مدارک هست که موش ها نجونشون؟
- البته که هست، گادفری... نشیمنگاهم رو قربانی کردم حتی که موش ها اون رو بجون، ولی مدارک رو نه. تو حواست هست غذا نسوزه؟
- کاملا!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷
خلاصه:
لرد و مرگخوارا نصفه شب برای بازدید به باغ وحش هاگزمید رفتن. بعد از بازدید از قفس اسب آبی و گراز و میمونا، رودولف رو تحویل کرکسی که عاشقش شده می دن، از قفس پاندا هم دیدن میکنن و بعد به موجودی میرسن که بالای سر لرد ایستاده و آب دهانش در حال جاری شدن روی سر لرد هست!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگخوارا آب دهانشون رو قورت دادن.
تا حالا چنین موجودی ندیده بودن، و البته چنین موجودی هم تا حالا مرگخوارا و لرد رو ندیده بود.
مرگخوارا فقط تونستن با انگشت اشاره شون، به سر اون موجود که تا ارتفاع زیادی بالا رفته بود، اشاره کنن، و لرد سیاه هم در حالی که قطرات تف همچنان روی سر و چشم و چالش میریخت، خط انگشت های اشاره مرگخوارانش رو دنبال کرد، بعد به کمک دستاش، مقداری تف رو از توی چشمان مبارکش پاک کرد و با اون موجود چشم تو چشم شد.
- این دیگه چه کوفتیه بالای سر ما؟

مرگخوارا میدونستن که لرد به خوبی جواب این سوال رو میدونه و فقط میخواد دانش اون هارو امتحان کنه. به همین خاطر، همگی قیافه های متفکر به خودشون گرفتن.
لرد یک قدم اومد جلو و از زیر آبشار تف اون موجود خارج شد، اما اون موجود هم سرش رو یکم دیگه جلو آورد و دوباره لرد رو زیر آبشار تف قرار داد.
لرد اصلا از این وضعیعت خوشش نمیومد و از قیافه ش مشخص بود که منتظر جواب مرگخواراش هست!

- ارباب من فهمیدم! میله تو گلوئه اسم این موجود!
- گرفتاری شدیم این وقت شب... میله تو گلو؟!
- خال خال زرد عبوس؟
- لینی... بگو جواب درست رو... یاد بگیرن یکم، نصفشونی.

لینی کتاب جانور شناسیش رو جمع کرد و توی جیب لایتینا گذاشت، بعد گفت:
- این موجود زرافه هستش، الانم بر طبق کتاب، به خاطر گرسنگی زیاد اینطوری آب دهنش راه افتاده.
- مهم نیست... ما ازش خوشمون نیومد. گردنش رو کوتاه کنید. زیادی بلندتر از مائه، به خودش مغرور شده.




پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۷
ملت گریفیندور با تعجب به همیش که این حریف رو زده بود، نگاه کردن. ملت گریفیندور اصلا نمیتونستن بشینن یه گوشه تا هرمیون بهشون بگه دیگه دنبالش نگردن. ملت گریفیندور کِرمِ گشتن دنبال هرمیون رو داشتن.
و البته آرسینوس با روحیات گریفیندوریش، در راس همه، یقه همیش رو گرفت و بردش اون پشت مشتا که ازش بازجویی کنه تا بفهمه هرمیون چی شده.

ملت گریفیندور بهم دیگه نگاه کردن، بعضی ها با ترس، بعضی ها با تعجب و یه گروه هم با استیصال. همه شون تا حالا دو سه بار حالت عصبانی آرسینوس رو دیده بودن که انقدر با گره کراواتش ور رفته بود تا نقابش هم کبود شده بود، ولی تا حالا ندیده بودن کسی رو از یقه بگیره روی زمین بکشه دنبال خودش. در واقع اصلا فکر نمیکردن آرسینوس انقدر قوی باشه!

ملت گریفیندور هم ظرف تخمه آوردن نشستن پشت در اتاقی که آرسینوس، همیش رو برده بود. از توی اتاق صداهای خیلی آرومی شنیده میشد.
صداهایی مثل بریده شدن، جر دادن و حتی پاشیدن یه چیزی مثل مایع...
اما ملت گریفیندور خیلی ریلکس بودن و همچنان به خوردن تخمه ادامه دادن!

بعد از چند دقیقه، یکهو در اتاق باز شد.
و آرسینوس اومد بیرون، البته تنها و بدون همیش.
و اولین چیزی که ملت گریفیندور متوجه شدن، این بود که بدنش به طرز عجیبی بزرگتر شده... و البته از قسمت پایین نقابش هم آب دهان و خون چکه میکنه. بعد، اون با لحن خشنی گفت:
- سوسیس کالباسای من چطورن؟
- جان؟
- دو ماه سوژه رو پست نزدید، ناظرتون عوض شد. آهان... همیش رو که خوردم، آرسینوس رو هم که خوردم، هرمیون رو هم... چیز شد دیگه... لولو بردتش همچنان و اصلا مهم نیست. برگردیم به کار تمیز کردن کافه.

در همون لحظه که ملت گریفیندور سعی داشتن به ناظر جدیدشون عادت کنن، در کافه با ضربه خشنی باز شد و دختری که در حین ورود، موهاش از سبز به قرمز آتیشی تغییر رنگ میداد، وارد کافه شد.
- من یه جنازه اون پشت دیدم... شبیه هرمیون گرنجر بود خیلی. شما دنبالش نمیگشتید که؟
- میگشتیم راستش... ولی خب الان که شما اومدی حله دیگه. مشکل کمبود نیرو حل شد.
- سلام ملت، ملانی استانفورد هستم راستی.
- خب دیگه... جمع شید اینجا حرف دارم باهاتون.

ملت همگی دور فنریر حلقه زدن تا حرفاشو بشنون.
- ببینید جماعت، کافه تسخیر شده... توسط یه روح شرور. و به نظرم قتل هرمیون هم این موضوع رو کاملا روشن میکنه. نتیجتا حواستون رو جمع کنید، و برید سر وقت تر و تمیز کردن کافه... هرکس هم بتونه روح رو بکشه، یه جایزه خوب داره از من.
- جایزه ش چیه؟

فنریر به ادوارد دست قیچی نگاه خشنی کرد و بعدش هم لپش رو کشید.
- جایزه ش اینه که خورده نمیشید.

و ملت گریفیندور اینبار به صورت جدی تری رفتن برای جمع و جور کردن کافه گریف و شکار روح خبیث!



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
بلاتریکس به آلکتو و دستیاراش که به خون و بقیه اجزای درونی بیل آغشته شده بودن، چشم غره رفت.
- یعنی حتی یک تیکه استخون هم نداره؟!
- نه.
- دندوناش! دهنش! تا ته حلقش رو بگردید!

آلکتو و دستیاراش که تا همونجای کار هم به سختی جلوی حالت تهوع مقاومت کرده بودن، به آرومی دهان بیل رو باز کردن... و بعد، از شدت بوی غذایی که به نظر میرسید سال هاست هضم نشده، محتویات معده شون رو بالا آوردن. اما به خاطر نگاه سنگین بلاتریکس، دست از کارشون نکشیدن و حتی فنریر رو فرستادن تا انتهای حلقوم بیل، شاید بتونن دندون یا تیکه استخوانی پیدا کنن...
که البته نتونستن و همه شون با صورت هایی سبز شده و نگاه های درمانده و بدبخت به جنازه ای که افتاده بود روی دستشون نگاه کردن.

بالاخره بعد از چند دقیقه، لینی که یه لامپ روشن روی سرش بود، از بین مرگخوارا بلند شد و با خوشحالی گفت:
- من یه فکر ریونی دارم که مطمئنم میتونه مشکلمون رو حل کنه!

مرگخواران چاره دیگه ای نداشتن، در نتیجه همگی دور لینی جمع شدن، اصلا هم توجه نکردن که لامپ روشن روی سرش، داره کم کم باعث بلند شدن دود از سرش میشه. البته خود لینی هم از شدت هیجان به خاطر فکر بکری که کرده بود، توجه نکرد و شروع کرد به توضیح دادن:
- ببینید، الان ما یه بیل ویزلی داریم، که من مطمئنم پودر استخوان هاش هنوز توی بدنشه، اصلا پودر استخوان از خود ما شروع میشه، از درون ما شروع میشه. در نتیجه من پیشنهاد میکنم یه شخص سنگین وزن بیفته روی این جسد، و با کمک ویبره های هکتور، به شکل دندون بانو نجینی غالب گیریش کنیم و بقیه شم که خودتون میدونید!

مرگخوارا بقیه ش رو میدونستن. خیلی هم خوب میدونستن. در نتیجه به سرعت جسد بد بوی بیل ویزلی رو مچاله کردن، انداختن زیر کراب، و کراب رو هم با هکتور تماس دادن. از شدت این تماس، یکی دوتا زلزله عظیم توی فلات ایران ایجاد شد، اما در نهایت مرگخوارا تونستن بیل ویزلی رو به شکل یه دندان کوچولو و تیز در بیارن.

مرگخوارا با غرور به شاهکارشون نگاه میکردن، که ناگهان بیل ویزلی تبدیل به دندان شده، عین آدامسی که داره باد میشه، باد شد و شروع کرد به حجیم شدن...
بلاتریکس به موقع خطر رو احساس کرد.
- ببریدش بیرون از اینجا!

رودولف با نگاه مرگبار بلاتریکس برای بیرون بردن بیل ویزلی باد کرده جلو رفت، و درست به محض اینکه از اتاق خارج شد، مرگخوارا صدای زااارتی رو شنیدن که خبر منفجر شدن بادکنک بیل ویزلی توی صورت رودولف رو میداد.

مرگخوارا آب دهانشون رو قورت دادن، لرد سیاه قطعا ازشون گزارش میخواست!


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۴۵:۲۲
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۴۵:۵۵


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
نمرات امتحان تغییر شکل


گریفیندور:
رون ویزلی: 30
لیزا چارکس: 29
آلیشیا اسپینت: 30
ریموس لوپین: 28
آلکتو کرو: 30
گلرت گریندل والد: 30
هرمیون گرنجر: 30


هافلپاف:
ماتیلدا استیونز: 26
نیمفادورا تانکس: 29
سدریک دیگوری: 29


ریونکلاو:
پنه لوپه کلیر واتر: 30


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۲ ۱۵:۲۶:۳۰



پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷
- اون کیک ماس... یعنی کُلش واس ماس!

صدای هاگرید از پشت در بسته راهروی دوم طبقه سوم هاگوارتز به گوش رسید. این در از سه روز پیش به دستور مدیریت هاگوارتز بسته و قفل شده بود و مدیریت هم به دانش آموزا گفته بود لولوخورخوره های بد بد توی اون اتاق زندانی شدن. نتیجه ش این شده بود که دانش آموزا جرئت نمیکردن بیان اون سمت و هاگرید هم میتونست با خیال راحت ادعای صاحب بودن کیک مذکور رو داشته باشه، که البته صدای نازکی در جوابش گفت:
- کدوم کیک هاگرید؟ من که کیکی نمیبینم اینجا.
- همون که گذاشتی لای موهای بَلا قبل از اومدن تو اتاق. شوما فک کردید من نمیبینم این چیزارو؟
- لای موهای بلاتریکس کیک گذاشتم؟ چه ترسناک.
- کسی جرئت نمیکنه به موهای من نزدیک بشه!
- آره... ولی اون کیکِ که عمرا سر کوچه واینمیسه، تازه نیناشناشم بلده، از این جرئتا داره... بازم میگم، شماها فکر کردید من بی سواتم؟ خودتون بی سوات و بی کیکید!

لینی نگاه مختصر دیگه ای به اتاق انداخت. دیوارهای اتاق با نقاشی هایی از نوشیدنی کره ای سگی و کیک فنجونی شکلاتی تزئین شده بود. البته ابزارهای شکنجه ای به رنگ های صورتی و قرمز هم از سقف اتاق آویزون بودن تا فضای اتاق کاملا کودکانه و مهد کودکی بشه.
لینی نگاهش رو از تار عنکبوت های گوشه اتاق هم گذروند و بعد به بلاتریکس نگاه کرد.
- بلا، بده بهش... این آبرومون رو میبره.

بلاتریکس یه نگاه به لینی انداخت، و بعد یه تیکه کیک شکلاتی رو که آغشته به تار موهای سیاه و وز وزی بود رو از عمق سرش کشید بیرون و وسط میز مقابلش گذاشت.
هاگرید مهلت نداد، بلافاصله هجوم برد به سمت کیکِ پر از مو و بلعیدش. هوریس، بلاتریکس و لینی ترجیح دادن به جای نگاه کردن به این صحنه جالب و غم انگیز، به در و دیوار و حتی به همدیگه نگاه کنن.
بعد از اینکه ملچ و مولوچ هاگرید تموم شد و انگشت های چاق و چله ش رو هم لیس زد، بلاتریکس به حاضران توی اتاق نگاه کرد و گفت:
- خب... بریم سر اصل مطلب. همونطور که میدونید...

بلاتریکس صداش رو در حد زمزمه پایین آورد تا پشه ها، مگس ها و حتی عنکبوت های روی سقف، مجبور شن بیشتر بهش نزدیک شن تا بهتر بشنون.

- ... مولتی داریم توی هاگوارتز. و تا اینجا که من دیدم، مدیریت هاگوارتز در پیدا کردنشون ناتوانه. برای همین من از طرف جامعه زوپس نشینان اومدم هاگوارتز تا در این امر خیر، بهتون کمک کنم. جواب نه هم باعث میشه لینی نیشتون بزنه. تازه نیشش رو هم از زهر پر کرده. راضیم ازش شخصا. باهاش شکار جوجه کباب کرد دو روز پیش.

هوریس و هاگرید یه نگاه یواشکی به همدیگه کردن و بعدش هوریس یه چشمک به هاگرید زد و رو به بلاتریکس گفت:
- بنده به شدت با کمک های... هیک... شما موافقم... هیک هیک... حتی به نظرم خیلی هم عالیه. پس به افتخار ورود و کمک زوپس نشینا به مدرسه، یه نوشیدنی اعلی بزنیم دور هم.

هوریس و زوپس نشینا، با خوشحالی نشستن و مشغول خوردن نوشیدنی شدن، اونا تا شب توی همون اتاق موندن تا بعد از ساعت خاموشی بتونن یواشکی از اتاق خارج شن و به دفتر مدیریت و خوابگاه های خفن و اشرافی خودشون برن.

اما دقیقا در همون لحظات، در یه گوشه دیگه از بینهایت گوشه ها و پشت مشتای هاگوارتز، یه دانش آموز داشت با آرامش راه میرفت و بقیه رو هم زیر چشمی نگاه میکرد. گاهگداری هم برای اینکه قوت قلب بگیره، هدفون توی جیبش رو نوازش میکرد. اون دانش آموز، بعد از چند دقیقه متوقف شد تا به یکی از اساتید نگاه کنه. اون استاد، فنریر گری بک بود که داشت با دهن آب افتاده، به یه دانش آموز با وزن نسبتا بالا نزدیک میشد و اصلا هم به توضیحات دانش آموز راجع به چربی بالای خون و دمبه هاش، گوش نمیداد.
دانش آموز هدفون تو جیب از پشت به فنریر نزدیک شد و بعد گفت:
- سلام پروفسور، میتونم بپرسم تو این طبقه مرلینگاه وجود داره یا نه؟

فنریر برگشت تا به دانش آموز یه نگاه سرد تحویل بده، و همین هم فرصت کافی برای دانش آموز سنگین وزن رو ایجاد کرد تا فرار کنه. فنریر هم که حواسش دیگه به اون نبود، گفت:
- نه. تو این طبقه کوفت هم وجود نداره. میتونی بری دستشویی طبقه دوم... البته، شاید یهو یه روحی چیزی از تو دستشویی بیاد سراغت... ولی خب، من بودم این ریسک رو میپذیرفتم! و اسم شما چیه؟ ندیده بودمتون تا حالا.
- فاست هستم پروفسور. لایتینا فاست.
- آفرینا. حالا هم تا زمین رو به رنگ زرد در نیاوردی، برو سمت مرلینگاه که رستگار شوی.

لایتینا یه بار دیگه هدفونش رو لمس کرد، بعد هم به سرعت دوید به سمت پله های عظیم و متحرک هاگوارتز. البته با این تفاوت که به طبقه دوم نرفت، به طبقه سوم و راهروی دوم رفت، بعد هم با یه لگد، در قفل شده اتاقی که جلسه عیش و نوش مدیریت هاگوارتز و زوپس نشینا توش در حال برگزاری بود رو باز کرد، وارد شد، در رو بست و هدفونش رو هم روی گوشش گذاشت.
- خبر خوب دارم و خبر بد.

عیش و نوش حتی یه لحظه هم متوقف نشد، اما لایتینا میدونست که اونا دارن بهش گوش میدن و کسایی که مدیر میشن، چه هاگوارتز و چه زوپس نشین، قدرت مولتی تسکینگ بالایی دارن. در نتیجه لایتینا هم در حالی که یه موزیک بلک متال توی گوشش داشت پخش میشد و هد میزد، به توضیح دادنش ادامه داد:
- خبر خوب این که اساتید همونطور که همه مون فهمیدیم، پاکن. و خبر بد هم این که حدود پنج هزارتا دانش آموز توی هاگوارتز دارن درس میخونن.
- هییک... تو از کجا و کِی اومدی؟ من فکر کردم فقط بلا و لینی... هییک... اومدن واسه بازرسی!
- خیر. من از اول ترم خودم رو به عنوان دانش آموز جا بزنم و بیام تو مدرسه.
- آفرین... حالا بیا نوشیدنی... هییک... بزن!

هوریس بلافاصله بعد از گفتن این حرف، یه بطری نوشیدنی به سمت لایتینا پرتاب کرد و لایتینا موفق شد بطری نوشیدنی کره ای رو قبل از اینکه بخوره تو صورتش، روی هوا بگیره. بعدش بلافاصله یه قلپ خورد، اما مجبور شد سریعا به بیرون توفش کنه.
- هیی... این که آبه!
- و تو هم فقط نه سالته... هییک... انتظار دیگه ای که نداشتی؟
-

و عیش و نوش به همین شکل تا شب ادامه پیدا کرد.

همون شب، وقتی همه لالا کرده بودن:

توی محل تاریکی که به نظر میرسید یه مرلینگاه تخریب شده باشه، چه از نظر شخصیتی و چه از نظر محیطی، یه دانش آموز که قیافه ش توی تاریکی مخفی شده بود، داشت با حالت پلیدی، چیزهای سبزی که شبیه محتویات توی دماغ غول غارنشین بودن رو توی یه پاتیل فولادی مخلوط میکرد. بعد از اینکه مخلوط کردنش تموم شد، چوبدستیش رو بیرون کشید و با صدای آرومی گفت:
- مولتی اکانتیوس ماکسیمیاتوس!

طلسم خورد به مواد لزج و سبز توی پاتیل و اونارو مثل هوا یا حتی مثل آب، بی رنگ کرد. بعدش اون دانش آموز با پلیدی و زرنگی تمام از جاش بلند شد و در حالی که شلنگ تخته مینداخت و رقص پا به سبک مایکل جکسون میرفت، از اون مرلینگاه خارج شد و معجونش رو توی تمام هاگوارتز پخش کرد. معجون بلافاصله بعد از پخش شدن، بخار شد و رفت توی هوای هاگوارتز و در نتیجه توی ریه های همه کسایی که خوابیده بودن و داشتن خوابای خوب خوب میدیدن.
معجون توی بدن هاشون، شروع کرد به اثر گذاشتن روی سلول هاشون.

صبح روز بعد، دانش آموزا از خواب بیدار شدن.
همه چیز عادی به نظر میرسید. غیر از اینکه وقتی جلوی آینه های هاگوارتز میرفتن، تصویرشون که توی آینه بود، زنده میشد و از آینه خارج میشد.
و البته که تصویر خارج شده از آینه، زیاد مهربون نبود و سعی داشت شخص اصلی رو بندازه توی آینه.
مدیریت هاگوارتز و زوپس نشینا که این اوضاع رو دیدن، موهاشون ریخت. و البته اونایی که موی کمتری داشتن، از اونایی که موی بیشتری داشتن، مو قرض کردن تا بتونن موی بیشتری بریزونن و صحنه رو دراماتیک تر کنن.
و اما در بین همه این اتفاقا، فقط یه نفر بود که آروم و راحت بود. دقیقا شخص سازنده معجون و کسی که ویروس مولتی هارو در هاگوارتز پخش کرده بود. این شخص که کاملا ناشناس بود و توسط هیچکس دیده نمیشد. اما میتونست همه رو ببینه و میتونست هرکاری بخواد بکنه. این شخص یکی از کاربرای عضو بود که به طور اتفاقی دسترسی ایفا داشت و نتیجتا میتونست کلی کارهای بد بد بکنه... که البته کرده بود. و مدیرا هم کلا ناتوان شده بودن.

لایتینا بعد از اینکه با یه لگد بروسلی وار، تصویر آینه ای خودش رو با ماتحت توی آینه هل داد، به دنبال لینی و بلاتریکس گشت، اما نتونست پیداشون کنه. به نظر میرسید که لینی و بلاتریکس توسط مولتی هاشون مغلوب شده بودن. این خودش موضوع خیلی ترسناکی بود که باعث شد لایتینا ریزش مو بگیره.
مدیر نه ساله، با وحشت از هاگوارتز خارج شد تا بره به زوپسستان، بلکه بتونه همه چیز رو ریست کنه. اما خبر نداشت که به محض خارج شدن از هاگوارتز، ویروس رو از بدنش به بقیه دنیای جادویی منتقل میکنه.
لایتینا با سرعت تمام با استفاده از قدرتای زوپسیش روی هوا میدوید. حتی تسترالای مادام ماکسیم یا اسب زورو هم نمیتونستن بهش برسن. لایتینا داشت رکوردهای گینس و المپیک رو جا به جا میکرد.
واصلا هم به پشت سرش نگاه نمیکرد تا ببینه که ویروس داره همه جا پخش میشه و ملت دارن با مولتی هاشون دعوا میکنن و فحش های بد بد میدن.

لایتینا رفت و رفت، اصلا هم اهمیت نداد که مشنگ ها دارن از روی زمین میبیننش و دچار خوف زدگی میشن. لایتینا فقط به رسیدن به زوپسستان فکر میکرد... که در نهایت هم بهش رسید. البته به شدت خسته شده بود و دیگه کم کم داشت روی هوا سینه خیز میرفت تا برسه به طبقه هشتاد و پنجم آسمون و زوپسستان، ولی خب رسید!
اونجا لایتینا دید که حتی منوهای مدیریت هم به ویروس مولتی اکانت دچار شدن و با خودشون درگیرن... بنابراین از منوی مدیریت کوچولو، پلید و کیوت خودش کمک گرفت تا راه حل نهایی رو استفاده کنه.

راه حل لایتینا، در واقع یک عدد دستور شصت و شیش بود که به موجب اون، همه باید هاراکیری جادویی میکردن تا یه دنیای جادویی جدید شروع بشه... و نتیجتا لایتینا روی اون دکمه کلیک کرد.
در عرض سه ثانیه، همه مثل ربات ثابت شدن... و بعد همگی چوبدستی هاشون رو کردن تو دماغشون و مغزشون رو در آوردن. و بعد هم در حالی که به مغز سرشار و خفنشون درود میفرستادن، مُردن.
لایتینا هم حسابی تسترال ذوق شد وقتی دید مولتی ها هم همراه صاحباشون مُردن. به شاهکارش نگاه کرد و خواست دکمه زنده کردن همه رو دوباره بزنه، اما وقتی زد، دکمه کار نکرد.
و بعد نوری کورکننده همه جارو پوشوند، و لایتینا تونست صدایی پر قدرت رو بشنوه که انگار همزمان همه جا بود، و انگار همزمان هیچ جا نبود و فقط توی مغز خودش بود. اون صدا، که تا مغز استخون نفوذ میکرد، گفت:
- ببینید من اصلا از هیچی خبر ندارم. فقط بهم زنگ زدن، اس ام اس دادن، گفتن پاشو بیا سایت به فنا رفت. منم که از هیچی خبر ندارم، حتی مدیرهارو هم نمیشناسم... عه... چرا مدیرا هم مُردن؟

لایتینا اومد با جیغ زدن خودش رو به عله معرفی کنه، ولی متاسفانه عله به بچه های نه ساله اهمیت نمیداد. چه مدیر باشن، چه نباشن. بنابراین صدای جیغ لایتینا حتی به شست پای عله که توی دو سانتی سیم سرور بود، نرسید.
البته، شست پای عله از این جیغ یکم ناراحت شد و به طور کاملا اتفاقی خورد به سیم سرور، سیم سرور که چندسال بود به صورت ملایم باهاش برخورد شده بود و لگد نخورده بود، جیغ کشید و از جاش جدا شد تا دنیای جادویی واسه همیشه تاریک و خاموش و نابود بشه.

- نااااااااااح... منسنبتینتکهعذکظهع!

جیغ آخر لایتینا، همزمان با قطع شدن سیم سرور، به صورت نویزهای گوگولی مگولی، توی فضای مجازی پخش شد و به گوش عله نرسید. عله هم بعدا البته رفت توی لاگ ها و هیستوری سایت، تازه فهمید که چی شده ولی چون عله کلا خسته بود و نود درصد وقتش صرف عوض کردن کهنه بچه میشد، هیچوقت حسش رو نداشت که سیم سرور رو دوباره وصل کنه.




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷
امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه


در آینه روشن از نور چوبدستی، به چشمان گود افتاده اش نگاه کرد.
سپس چرخید و دوباره پشت میز مطالعه کوچک گوشه سالن عمومی تالار گریفیندور نشست.
یک صفحه دیگر را ورق زد و به صفحه سیصد و نود و چهار کتاب دفاع در برابر جادوی سیاه رسید.
مبحث گرگینه ها.
فنریر با بی حوصلگی ده صفحه دیگر ورق زد و رسید به مبحث خون آشام ها.
- این رو که بلدم... خب دیگه... فردا بالاخره بیست میگیرم!

این را گفت، دیگر هم به این فکر نکرد که هرگز نمره قبولی دفاع در برابر جادوی سیاه را کسب نکرده، و سپس از جای خود بلند شد، از پله های خوابگاه بالا رفت، وارد خوابگاه شد و خودش را با صورت روی تخت خواب گرم و نرم انداخت.
تلاش کرد بخوابد.
نتوانست. سخت تلاش کرد و آنقدر سخت تر نتوانست که زیر خوابیدنش درد گرفت حتی... و البته که در تمام مدت، تصویر هشت بطری نوشابه انرژی زایی که یک ساعت پیش خورده بود، جلوی چشمش می آمد.

ساعت ها به همین ترتیب گذشتند، و فنریر با چشمانی کاملا باز به سقف نگاه میکرد...
تا اینکه بالاخره احساس کرد چشمانش دارند سنگین میشوند...

زییییینگ!

چشمان گود رفته فنریر دوباره باز شدند. به طور کامل و همراه با رگ های سرخ و ورم کرده. فنریر همچون یک عدد ربات، از جای خود بلند شد، بدون توجه به بقیه گریفیندوری ها که در حال بیدار شدن بودند، به گوشه خوابگاه رفت، ساعت خوابگاه را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و برای صرف صبحانه به سرسرای بزرگ رفت.

فنریر در کنار بقیه گریفیندوری ها، صبحانه را خورد، حتی به یکدیگر خرده های نان پرتاب کردند و کلا احترام بین ناظر و دانش آموزان را به فراموشی سپردند که البته بعد از اینکه فنریر پاچه ادوارد را به صورت کاملا اتفاقی گاز گرفت، احترام بینشان بازگشت و فنریر هم بلند شد و به ست کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفت.
جلوی چندتا از دانش آموزان هم با زبانش، لب هایش را لیسید و آن ها با وحشت فرار کردند؛ و بالاخره به کلاس مورد نظرش در طبقه سوم رسید.

نفس عمیقی کشید، در کلاس را باز کرد و با چشم بسته وارد کلاس شد... و سپس بر اثر هجوم موجی از سرما، از جای خود پرید. اول میخواست فحش های ناجور و کالباس داری نثار روح پدر و مادر پیوز کند با این بچه تربیت کردنشان، اما بعد، با دیدن روحِ با وقاری که جلویش ایستاده بود، جلوی خود را گرفت.
- روح جدید اومده تو هاگوارتز؟ چه جالب.
- آقای گری بک، امیدوارم برای امتحانتون آماده باشید.
- اوه... پروفسور بونز. فکر نمیکردم خبر مرگ خنده... حزن بر انگیزتون واقعی باشه.
- حاشیه نریم... نظرتون چیه امتحانتون رو شروع کنیم؟ برای اینکه کاملا آماده بشید، لطفا اول این آب رو بنوشید...

فنریر به ظرف آبی که روی میز ادوارد بود، نگاه کرد. سپس آن را برداشت. ابتدا بویید، و بعد هم یک نفس نوشید. ابتدا مشکلی نداشت. اما پس از چند لحظه، حس کرد چیزی دارد در شکمش بالا و پایین میرود. اهمیتی نداد، احتمال داد که نوشیدنی های انرژی زای شب گذشته و صبحانه اش در حال مخلوط شدن در معده اش هستند و معده اش اندکی تعجب کرده.

فنریر گری بک، شانه ای بالا انداخت و به روح ادوارد که به نظر خسته میرسید، گفت:
- خب... مرحله بعدی چیه؟ خوردن شیر؟

ادوارد با حالتی مشکوک و ناامید گفت:
- نه... رو به رویی با یک بوگارت. ساده ترین امتحان رو برات در نظر گرفتم تا شاید بالاخره بتونی نمره قبولی رو بگیری.

فنریر کم آورد و سکوت کرد. اصولا در چنین مواقعی، یا طرفش را چنگ میزد، یا گاز میگرفت، اما در مقابل یک روح، هریک از این اقدامات تنها میتوانست باعث سرمای ناخوشایندی در وجود خودش شود. او نفس عمیقی کشید. میدانست که با مُرده ها نمیشود بحث کرد. در هر صورت شخص مرده، برنده بحث است. پس نتیجتا به سکوت و نفس عمیق کشیدن ادامه داد.
ادوارد با رضایت به فنریر نگاه کرد، سپس به صندوقی که در انتهای کلاس بود، اشاره کرد و گفت:
- بازش کن... و بدون دخالت دست. بوگارتش وحشیه. یهو دیدی پرید رو صورتت بوگارتی شدی.

فنریر با عصبانیت چوبدستی اش را بیرون کشید.
دل پیچه اش همینطور در حال شدیدتر شدن بود، و شکمش هم به قار و قور افتاده بود. با اینحال، وی با چهره ای سرخ شده با چوبدستی به صندوق اشاره کرد.
- آلوهومورا!

صندوق باز شد، و شخصی از درون آن بیرون آمد...
قدی بلند داشت، هیکلی عضلانی، و سری بیش از حد بزرگ که در زیر کلاه شنل قرمزش پنهان شده بود.
فنریر ثابت و با چوبدستی کشیده شده مقابل بوگارتش ایستاد.
بوگارت قدمی جلو گذاشت، سپس با آرامش تمام کلاه شنل قرمزش را پایین انداخت...
و فنریر کله شنل قرمزی را دید، اما روی کله وی، کله مادر بزرگش قرار داشت.
رنگ فنریر از قرمز، به سفید و سپس بنفش تغییر کرد، دلپیچه اش شدیدتر شد و با پاهای لرزانش، یک قدم به عقب برداشت.

- چیکار میکنی؟ بزن نابودش کن دیگه... وردش رو نمیدونی مگه؟
- من اینطوری اصن نمیتونم! من جفت اینارو کشتم، چرا اینا زنده ن؟ چرا انقدر عضلانی و بروسلی شدن اصلا؟!
- بابا این بوگارت خودته، یعنی تو خودت نمیدونی از شنل قرمزی و ننه بزرگش میترسی چون میترسی هضم نشده باشن و دهنت رو سرویس کنن؟
- نههعوووهاااااو!

بوگارت جلو آمد... چشم در چشم به فنریر نگاه کرد، و سپس شنل قرمزی و مادر بزرگش همزمان دهان هایشان را باز کردند تا دندان هایی عظیم و تیز را به نمایش بگذارند.

- یه کاری بکن الان دهنتو سرویس میکنن!
- دلپیچه دارم!
- اون به خاطر ظرف آب طلسم شده با "جادوی آب توبه" بود که دادم بهت خوردی... اگر بعد از شکست دادن بوگارتت توبه نکنی و سفید نشی، میمیری.

فنریر فریاد زد:
- عمرا توبه نمیکنم، طلسم رو هم یادم نیست.
- بابا طلسمش ریدیکیو...

پیش از آنکه ادوارد بتواند جمله اش را تمام کند، بوگارت شنل قرمزی روی فنریر پرید، و سر وی را با گاز مرگباری قطع کرد و همچون آدامس جوید.
قطعا این روش مرگ برای فنریر، بهتر از مرگ بعد از توبه بر اثر دلپیچه بود!

بوگارت پس از مرگ فنریر، شکل خود را از دست داد؛ اما ادوارد میتوانست شکل واقعی بوگارت را ببیند... حتی تلاش کرد چوبدستی بکشد، اما یادش افتاد که روح ها چوبدستی ندارند و بابایشان هم خبر ندارد. نتیجتا میخواست از طریق دیوار فرار کند، اما بوگارت بسیار سریع تر از وی بود، و با کوبیدن خودش به روح استاد سابق دفاع در برابر جادوی سیاه، کاملا وی را در خود حل کرد و یک آروغ بلند هم زد.

ساعت ها بعد، زمانی که دانش آموزان وارد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شدند، متوجه اتفاق افتاده شدند و مدیریت محترم هم پس از نوشیدن سه بطری نوشیدنی سگی، به این نتیجه رسید که نفرینی که سال ها قبل لرد سیاه برای اساتید دفاع در برابر جادوی سیاه تدارک دیده است، هنوز فعال است. نتیجتا پس از دریدن ردا و شکستن چند بطری خالی نوشیدنی، تا اطلاع ثانوی این کلاس را تعطیل کرد و دانش آموزان را هم فرستاد به تعطیلات تابستانی تا رستگار شوند.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۵ ۲۲:۴۱:۴۶


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷
امتحان فلسفه و حکمت


شپلق!

درِ کلاس فلسفه، با لگد باز شد و یک عدد فنریر با تمام سرعت وارد شد.
- مگه من بهت نگفته بودم اون در رو هی محکم نبندی و نری... اوه... اینجا کجاست؟

فنریر با حالت پوکرفیس، به ملتِ نشسته روی زمین که با ورود او شوک زده شده بودند، نگاه کرد. فضای اتاق بسیار تاریک و عجیب بود. و بوی عود، بینیِ حساسش را به خارش و سرش را به درد می انداخت. فنریر چشم غره ای رفت و در حالی که میکوشید زوزه نکشد، گفت:
- خب دیگه... اشتباه اومدم ظاهرا. برم.

تقریبا سرش را چرخاند که ناگهان با یک عدد کاتانا زیر گلویش رو به رو شد.

- اوس، فنریر سنسه. کجا با این عجله؟
- سلام تاتسویا... اشتباه اومدم. دنبال پیوز بودم.
- ولی الان کاتانا دنبال توئه فنریر چان.

دانش آموزان برای اولین بار در چشمان خشن فنریر، حسی شبیه به ترس را دیدند.
تاتسویا، فنریر را همراه با کاتانای زیر گردن وی، به داخل کلاس هدایت کرد. سپس او را به جایگاه تدریس خودش برد و کنار خودش روی زمین نشاند.
- فنریر سنسه امروز میخوان به عنوان مدل آزمایشی و حتی نسخه پروتوتایپِ امتحانِ عملی فلسفه و حکمت اینجا باشن.

فنریر اندکی به خود لرزید. کاتانا هنوز زیر گلویش بود!

- امتحان امروزتون شامل مورد بسیار جالب و غم انگیزی میشه که در جلسه صفر کلاس که هیچکدومتون حضور نداشتید، راجع بهش توضیح دادم. و اون هم طب سوزنی برای باز کردن چاکراهای فرد هست.

زمانی که اولین دانش آموز، که رون ویزلی بود، با ظرفی پر از سوزن های ده سانتیمتری به فنریر نزدیک شد، کاتانا از زیر گلوی وی کنار رفت. و او با دیدن سوزن های نازک اما بسیار بلند، خیس عرق شد.
- خیلی خب... من اینطوری دیگه اصلا نمیتونم. اصلا الان که یادم افتاد، من باید کلاس خودم برم امتحان تغییر شکل رو شروع کنم.
- به زودی میری فنریر سنسه عزیز. به زودی. میتونی شروع کنی رون، با چاکرای دست شروع کن.

رون، آب دهانش را قورت داد، از نگاه کردن به چشمان فنریر اجتناب کرد، و سپس اولین سوزن را به جایی که فکر میکرد چاکرای دست فنریر باشد، فرو کرد.
پای فنریر به شدت بالا پرید و یک لگد مستقیم وسط دوتا پای رون بر جای گذاشت.
رون ویزلی کبود شد و روی زمین افتاد.

- رون، قرار بود چاکرای دستش رو باز کنی، نه اینکه سوزن رو وارد زانوش کنی! نفر بعد لطفا... با چاکرای دست شروع کنید!

هیچکس به پای فنریر که همچنان با حالتی متشنج میپرید، و به سوزنی که همچنان در زانوی وی فرو رفته بود، توجهی نکرد، و یک دانش آموز اسلیترینی جلو آمد و سوزنی را مستقیم در محلِ نافِ فنریر، فرو کرد.
فنریر از جا پرید، و شروع کرد به بندری زدن در ناحیه شکم. دیگر اینطوری اصلا نمیتوانست! اما با این وجود، هیچکس از سوزن ها از بدنش خارج نشدند و حتی سوزن های دیگری نیز در تمام نقاط حساس و غیر حساس و حتی صعب العبور بدنش، فرو رفتند.

پس از حدود ده دقیقه، اوضاع طوری بود که فنریر همزمان رعشه به کل وجودش افتاده بود، و همزمان هم مجبور بود ثابت بماند. به عبارت ساده تر، نورون های مغزش ریخته بود. تا اینکه بالاخره تاتسویا با لبخندی به دانش آموزانش پایان امتحان را اعلام کرد.
دانش آموزان هم همچون پرنده هایی از قفس رها شده، از کلاس بیرون دویدند و هوای تازه و بدون بوی عود را با تمام قدرت وارد ریه های خود کردند.

فنریر و تاتسویا همچنان آنجا نشسته بودند... و البته فنریر به دلیل سوزن هایی که در لب هایش فرو رفته بودند، نمیتوانست دهانش را باز کند.
بالاخره تاتسویا به او نگاه کرد، سپس ناگهان با یک حرکت سریع چوبدستی، تمام سوزن ها را بیرون کشید... و فنریر در ابتدا جیغ بنفشی کشید، و سپس تمامی مایعات بدنش از طریق هزاران سوراخ روی بدنش، خارج شدند و خودش هم "عاااو عاااو" کنان، همچون گرگی زخمی از کلاس بیرون دوید و یاد گرفت که دیگر بدون در زدن، وارد جایی نشود!




پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷
امتحان جنگل شناسی


- آماده اید بچه ها؟

جوابی نیامد.
دانش آموزان به سختی تلاش میکردند حرف های بد بد نزنند، یا حتی بر اثر گرمای شدید هوا، پخش زمین نشوند.
هکتور تصمیم گرفته بود امتحان عملی را دقیقا ساعت دوازده ظهر، در اوج گرمای هوا، در جنگل ممنوع برگزار کند و البته، تاتسویا و فنریر را به عنوان مراقبان کمکی با خود آورده بود.
هکتور اینبار با اصرار بیشتری گفت:
- نشنیدم صداتونو!

اینبار دانش آموزان با لحنی خسته و کلافه پاسخ دادند.
- بله پروفسور.
- آفرین، همه تون جنگل رو میبینید؟ پروفسور گری بک، شما میتونید جنگل رو ببینید؟
- خیر، درخت ها جلوی جنگل رو گرفتن، نمیشه دیدش.
- دقیقا! بنابراین شما و پروفسور موتویاما جلو میرید، جنگل رو پیدا میکنید، و بعد برامون جرقه های قرمز از چوبدستی میفرستید رو هوا تا ما هم بیایم.

تاتسویا میخواست چیزی بگوید که ناگهان فنریر گفت:
- عه؟ سنجاب! من رفتم!
- دنبال کردن سنجاب ها واسه سگ ها بود!

فنریر اهمیتی نداد و دوان دوان وارد جنگل شد. داشت میدوید که ناگهان شخصی پشت گردنش را گرفت. آن شخص که او را با نیرویی عجیب متوقف کرده بود، گفت:
- فنریر، قرار بود با هم جنگل رو پیدا کنیم.
- اوه... درسته... بریم پس.

فنریر و تاتسویا از بین درختان عبور کردند و از هر شاخه درخت و سانتور و تسترالی که می دیدند، محل جنگل را میپرسیدند و آن جانوران بدبخت هم صد البته موهایشان از شدت سنگینی این سوال میریخت و جان به مرلین تسلیم میکردند.

دو پروفسور، همچنان در میان درختان پیش روی میکردند... حتی از یک عده کوتوله هم عبور کردند. البته کوتوله ها از آن ها عبور نکردند. آن ها شاخه های کوچک درختان را در دست گرفته بودند، جلوی فنریر و تاتسویا صف کشیده بودند و سعی میکردند با عجی مجی لاترجی، دو مرگخوار را بکشند. البته، چند دقیقه بعد، فنریر در حال گاز زدن گوشت ران جدا شده یکیشان بود و تاتسویا هم با اجرای طلسم "آواداکداورا" روی چندتایشان، طلسم اصلی را بهشان آموزش داده بود و ترجمه کتاب چهارم هری پاتر را هم با یک پرتاب کات دار انداخته بود توی دریاچه سیاه و آب دریاچه را آلوده کرده بود.

آن دو رفتند و رفتند، حتی از قفس های در حال پوسیدن اژدهایان، که از آخرین مسابقه سه جادوگر باقی مانده بودند، عبور کردند و بیشتر به اعماق درخت ها نفوذ کردند.

چند دقیقه بعد، ناگهان به یک محوطه بی درخت رسیدند و وارد آنجا شدند.
فنریر و تاتسویا، همزمان به یک بوته تمشک درخشان در وسط آن محوطه نگاه کردند. و فنریر گفت:
- هیی... جنگل رو پیدا کردیم.
- راستی مگه این امتحان دانش آموزا نبود؟ الان ما امتحان دادیم به جای دانش آموزا؟
- مهم نیست... فقط بذار جرقه قرمزو بفرستم و تمومش کنیم. به نفع هکتوره که نمره رو به گریف بده.
- با تمام احترام، فنریر عزیز، من جرقه قرمز رو میفرستم.
- نه دیگه، کار خودمه. بلدم.

فنریر چوبدستی اش را در آورد، تاتسویا هم چوبدستی اش را در آورد، و هیچکدام ندیدند که بوته تمشک در حال دراز شدن به سویشان است، و زمانی که بوته تمشک ناگهان وارد گوش و حلق و بینیشان شد، هیچ کدام حتی نتوانستند فریاد بکشند!
دقیقه ای بعد، فنریر و تاتسویا چشمانشان را باز کردند.
محیط به نظر تغییر کرده بود، رو به رویشان یک دریاچه بود، و قبری عظیم و به رنگ سفید که البته ترک بزرگی خورده بود.

- قبر پشمکه...

فنریر این را گفت... اما پیش از آنکه تاتسویا پاسخ دهد، صدایی ضعیف و پیر از همان قبر شکسته گفت:
- اون یکی رو نمیخوایم... خلاصش کن...

و بلافاصله یک عدد هری پاتر، همچون زامبی ای که نشیمنگاهش آتش گرفته باشد، از ناکجا آباد پرید روی سر تاتسویا و یک بطری معجون عشق در دهان وی خالی کرد.
اما پیش از آنکه به فنریر حمله کند و بتواند بدون معجون به وی عشق بورزد، فنریر یک گاز از گلوی وی گرفت.
اما به جای خون، چیزی همچون پنبه از گلوی هری پاتر بیرون ریخت، و سپس صدای دیگری گفت:
- یاد گرفتید بچه ها؟ اینطوری جنگل پیدا میکنن و کله زخمی میکشن!

فنریر با تعجب به هکتور و دانش آموزان نگاه کرد.
- چی شده؟
- هیچی دیگه، شما و پروفسور موتویاما توی نسخه آزمایشی امتحان شرکت کردید که بچه ها یاد بگیرن چطور این امتحان سخت رو قبول بشن. اون معجون عشق رو هم خودم ساخته بودم. شاهکار کردم باهاش.
- میکشمت هکتور...
- هکتور چان؟ کاتانا باهات کار داره.
- بیست امتیاز برای فنریر و تاتسویا اصلا و من برم. امتحان به یه وقت دیگه ای موکول میشه.

فنریر و تاتسویا که الکی الکی در یک امتحان سخت و مرگبار شرکت کرده بودند، افتادند دنبال هکتور!




پاسخ به: سالن امتحانات
پیام زده شده در: ۰:۲۳ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷
امتحان پیشگویی ترم 22


1. کدوم یکی از روش‌های پیشگویی گفته شده رو میپسندین؟ چرا؟(گوی پیشگویی، تشخیص احتمال بارش چه چیزی از روی ابرها، صور فلکی)

بنده شخصا به دلیل حساس بودن روی پوشش، و همچنین نفرت از حمل کردن چتر در هر زمان، و به صورت همزمان، نفرت از خیس شدن زیر باران و گرفتنِ بویِ سگِ مرده، از روش دوم استقبال بیشتری به عمل میاورم. البته دلیل دیگر نیز این است که اگر روزی ابرها تصمیم گرفتند از خودشان پیتزا یا سوسیس یا استیک ببارانند، بتوانم به موقع خودم را در معرض این باران خوشمزه قرار دهم. اما دلیل دیگر نیز این است که بنده در هیچ روش دیگری غیر از این روش، تسلطی ندارم و این روش را هم به لطف غرایز گرگینه بودن خود بلدم. البته سانتورهایی که سلاخی کردم هم یک چیزهایی یادم دادند.

2. در چه مواقعی برای پیشگویی، ما از گوی پیشگویی استفاده میکنیم؟ (4 مورد)

1. در مواقعی که میتوانیم از گوی پیشگویی استفاده کنیم و گوی پیشگویی به ما نزدیک است. وگرنه در صورتی که فاصله بیش از سه متر باشد، رفتن به سوی گوی جایز نیست. 2. در زمان هایی که میخواهیم از قصد و به صورت حتمی، طالع نحس ملت را در چشمِ ایشان فرو کنیم تا زودتر بیفتند بمیرند. 3. زمانی که چشمِ شخص پیشگو بسیار ضعیف است و نمیتواند تفاله های چای و قهوه را ببیند. 4. وقتی پیشگو خفن است و اصولا بین پیشگوها این رسم برقرار است که هرکس گویش گنده تر و خوجگل تر باشد، پیشگوی خفن تری میباشد.


پیشگویی!

امتحان مراقبت از موجودات جادویی ترم 22


1. یه جانوریو فرض کنین که همه معتقدن تخم ارزشمندی داره. علت با ارزش بودن این تخم رو شرح بدین.

هیپوسترال که موجودی است ناز و کمیاب، از ترکیبِ تسترال و هیپوگریف. این موجود، تنها در فصول سال که همزمان هوا آفتابی و بارانی باشد تخم گذاری میکند که تخم این موجود، برطبق افسانه ها، مصرف دارویی در معجون خاصی دارد که میتواند یک گرگینه را به طور کامل شفا دهد و چون افسانه ها همواره ریشه ای در واقعیت دارند، میشود اینطور نتیجه گرفت که بعضی ها هستند که میدانند، اما نمیگویند و بیتربیت هستند و میخواهند بعدا دانششان را به قیمت خونِ عمه شان بفروشند.

2. از کجا می‌شه فرق یه جانور واقعی از جانورنماش رو فهمید؟ می‌تونین فقط یه جانورو در نظر بگیرین و تفاوتش با حالت جانورنماش رو توضیح بدین.

اصولا جانورنما، ذهن انسانی خود را دارا میباشد. و نتیجتا نمیتواند به رفتار و شعور خود بیتوجهی کند. برای مثال، در صورتی که به سیریوس بلک در شکلِ سگیِ خود بگویید پیتزا دارید، دم تکان میدهد و به سویتان هجوم میاورد. اما اگر به فنگ همین را بگویید، فقط بهتان چپ چپ نگاه میکند و بعد هم قهر میکند. و در صورتی که به واقعی بودن موجودی شک کردید، او را مجبور کنید در محیط عمومی دستشویی کند، اگر دستشویی کرد، واقعیست. اما اگر خجالت کشید، بی شک جانورنماست و میتوانید وی را حسابی عخ کنید.

موجود جادویی!
گرگینه زخمی!


امتحان معجون سازی ترم 22


1_ استفاده‌ی زیاد از فیلیکس فلیسیس چه عوارضی داره؟

اصولا مقدار زیاد هرچیزی بسیار بد است. چه پیتزا باشد، چه معجون شانس. معجون شانس روی بدن تاثیر خاصی میگذارد و عنصر شانس منفی را به تک تک سلول های بدن وارد میکند که در نتیجه، بدن، عنصر شانس مثبت و خوب را جذب میکند. استفاده بیش از حد، باعث اشباع شدن بدن از شانس منفی میشود و نتیجتا شانس مثبت جذب نشده، شخص دچار بدشانسی به همراه مشکلات گوارشی میشود و به فنا میرود. در موارد خاصی حتی شخص تبدیل شده به معجون اصلا و دیگر اینطوری اصلا نتوانسته.

2_ دو مورد از فایده‌های پاتیل معجون سازی را بیان کنین. استفاده از پاتیل برای معجون سازی جزو فواید حساب نمیشه!

فایده اول این است که همه جا و همیشه در دسترس است و میتواند به عنوان ابزار موسیقی استفاده شود و شادی بیافریند. حتی میتواند به عنوان عامل حواس پرتی، و البته در استتار ابزار موسیقی باشد. یا اصلا میتواند به عنوان کلاه بوقی در جشن تولد استفاده شود که همچنان یک ابزار شادی است. اما فایده دوم. در زمان نبود قابلمه، ماهیتابه و حتی فِر، میتوان از پاتیل، که بسیار انعطاف پذیر و ناز است، به عنوان هریک از ابزار مذکور برای پخت و پز استفاده کرد. اصلا چه معنی دارد با یک پاتیل گوگولی و ناز همه ش معجون سازی کرد؟

معجون!



ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳ ۰:۲۸:۴۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.