- اون کیک ماس... یعنی کُلش واس ماس!
صدای هاگرید از پشت در بسته راهروی دوم طبقه سوم هاگوارتز به گوش رسید. این در از سه روز پیش به دستور مدیریت هاگوارتز بسته و قفل شده بود و مدیریت هم به دانش آموزا گفته بود لولوخورخوره های بد بد توی اون اتاق زندانی شدن. نتیجه ش این شده بود که دانش آموزا جرئت نمیکردن بیان اون سمت و هاگرید هم میتونست با خیال راحت ادعای صاحب بودن کیک مذکور رو داشته باشه، که البته صدای نازکی در جوابش گفت:
- کدوم کیک هاگرید؟ من که کیکی نمیبینم اینجا.
- همون که گذاشتی لای موهای بَلا قبل از اومدن تو اتاق. شوما فک کردید من نمیبینم این چیزارو؟
- لای موهای بلاتریکس کیک گذاشتم؟ چه ترسناک.
- کسی جرئت نمیکنه به موهای من نزدیک بشه!
- آره... ولی اون کیکِ که عمرا سر کوچه واینمیسه، تازه نیناشناشم بلده، از این جرئتا داره... بازم میگم، شماها فکر کردید من بی سواتم؟ خودتون بی سوات و بی کیکید!
لینی نگاه مختصر دیگه ای به اتاق انداخت. دیوارهای اتاق با نقاشی هایی از نوشیدنی کره ای سگی و کیک فنجونی شکلاتی تزئین شده بود. البته ابزارهای شکنجه ای به رنگ های صورتی و قرمز هم از سقف اتاق آویزون بودن تا فضای اتاق کاملا کودکانه و مهد کودکی بشه.
لینی نگاهش رو از تار عنکبوت های گوشه اتاق هم گذروند و بعد به بلاتریکس نگاه کرد.
- بلا، بده بهش... این آبرومون رو میبره.
بلاتریکس یه نگاه به لینی انداخت، و بعد یه تیکه کیک شکلاتی رو که آغشته به تار موهای سیاه و وز وزی بود رو از عمق سرش کشید بیرون و وسط میز مقابلش گذاشت.
هاگرید مهلت نداد، بلافاصله هجوم برد به سمت کیکِ پر از مو و بلعیدش. هوریس، بلاتریکس و لینی ترجیح دادن به جای نگاه کردن به این صحنه جالب و غم انگیز، به در و دیوار و حتی به همدیگه نگاه کنن.
بعد از اینکه ملچ و مولوچ هاگرید تموم شد و انگشت های چاق و چله ش رو هم لیس زد، بلاتریکس به حاضران توی اتاق نگاه کرد و گفت:
- خب... بریم سر اصل مطلب. همونطور که میدونید...
بلاتریکس صداش رو در حد زمزمه پایین آورد تا پشه ها، مگس ها و حتی عنکبوت های روی سقف، مجبور شن بیشتر بهش نزدیک شن تا بهتر بشنون.
- ... مولتی داریم توی هاگوارتز. و تا اینجا که من دیدم، مدیریت هاگوارتز در پیدا کردنشون ناتوانه. برای همین من از طرف جامعه زوپس نشینان اومدم هاگوارتز تا در این امر خیر، بهتون کمک کنم. جواب نه هم باعث میشه لینی نیشتون بزنه. تازه نیشش رو هم از زهر پر کرده. راضیم ازش شخصا. باهاش شکار جوجه کباب کرد دو روز پیش.
هوریس و هاگرید یه نگاه یواشکی به همدیگه کردن و بعدش هوریس یه چشمک به هاگرید زد و رو به بلاتریکس گفت:
- بنده به شدت با کمک های... هیک... شما موافقم... هیک هیک... حتی به نظرم خیلی هم عالیه. پس به افتخار ورود و کمک زوپس نشینا به مدرسه، یه نوشیدنی اعلی بزنیم دور هم.
هوریس و زوپس نشینا، با خوشحالی نشستن و مشغول خوردن نوشیدنی شدن، اونا تا شب توی همون اتاق موندن تا بعد از ساعت خاموشی بتونن یواشکی از اتاق خارج شن و به دفتر مدیریت و خوابگاه های خفن و اشرافی خودشون برن.
اما دقیقا در همون لحظات، در یه گوشه دیگه از بینهایت گوشه ها و پشت مشتای هاگوارتز، یه دانش آموز داشت با آرامش راه میرفت و بقیه رو هم زیر چشمی نگاه میکرد. گاهگداری هم برای اینکه قوت قلب بگیره، هدفون توی جیبش رو نوازش میکرد. اون دانش آموز، بعد از چند دقیقه متوقف شد تا به یکی از اساتید نگاه کنه. اون استاد، فنریر گری بک بود که داشت با دهن آب افتاده، به یه دانش آموز با وزن نسبتا بالا نزدیک میشد و اصلا هم به توضیحات دانش آموز راجع به چربی بالای خون و دمبه هاش، گوش نمیداد.
دانش آموز هدفون تو جیب از پشت به فنریر نزدیک شد و بعد گفت:
- سلام پروفسور، میتونم بپرسم تو این طبقه مرلینگاه وجود داره یا نه؟
فنریر برگشت تا به دانش آموز یه نگاه سرد تحویل بده، و همین هم فرصت کافی برای دانش آموز سنگین وزن رو ایجاد کرد تا فرار کنه. فنریر هم که حواسش دیگه به اون نبود، گفت:
- نه. تو این طبقه کوفت هم وجود نداره. میتونی بری دستشویی طبقه دوم... البته، شاید یهو یه روحی چیزی از تو دستشویی بیاد سراغت... ولی خب، من بودم این ریسک رو میپذیرفتم! و اسم شما چیه؟ ندیده بودمتون تا حالا.
- فاست هستم پروفسور. لایتینا فاست.
- آفرینا. حالا هم تا زمین رو به رنگ زرد در نیاوردی، برو سمت مرلینگاه که رستگار شوی.
لایتینا یه بار دیگه هدفونش رو لمس کرد، بعد هم به سرعت دوید به سمت پله های عظیم و متحرک هاگوارتز. البته با این تفاوت که به طبقه دوم نرفت، به طبقه سوم و راهروی دوم رفت، بعد هم با یه لگد، در قفل شده اتاقی که جلسه عیش و نوش مدیریت هاگوارتز و زوپس نشینا توش در حال برگزاری بود رو باز کرد، وارد شد، در رو بست و هدفونش رو هم روی گوشش گذاشت.
- خبر خوب دارم و خبر بد.
عیش و نوش حتی یه لحظه هم متوقف نشد، اما لایتینا میدونست که اونا دارن بهش گوش میدن و کسایی که مدیر میشن، چه هاگوارتز و چه زوپس نشین، قدرت مولتی تسکینگ بالایی دارن. در نتیجه لایتینا هم در حالی که
یه موزیک بلک متال توی گوشش داشت پخش میشد و هد میزد، به توضیح دادنش ادامه داد:
- خبر خوب این که اساتید همونطور که همه مون فهمیدیم، پاکن. و خبر بد هم این که حدود پنج هزارتا دانش آموز توی هاگوارتز دارن درس میخونن.
- هییک... تو از کجا و کِی اومدی؟ من فکر کردم فقط بلا و لینی... هییک... اومدن واسه بازرسی!
- خیر. من از اول ترم خودم رو به عنوان دانش آموز جا بزنم و بیام تو مدرسه.
- آفرین... حالا بیا نوشیدنی... هییک... بزن!
هوریس بلافاصله بعد از گفتن این حرف، یه بطری نوشیدنی به سمت لایتینا پرتاب کرد و لایتینا موفق شد بطری نوشیدنی کره ای رو قبل از اینکه بخوره تو صورتش، روی هوا بگیره. بعدش بلافاصله یه قلپ خورد، اما مجبور شد سریعا به بیرون توفش کنه.
- هیی... این که آبه!
- و تو هم فقط نه سالته... هییک... انتظار دیگه ای که نداشتی؟
-
و عیش و نوش به همین شکل تا شب ادامه پیدا کرد.
همون شب، وقتی همه لالا کرده بودن:توی محل تاریکی که به نظر میرسید یه مرلینگاه تخریب شده باشه، چه از نظر شخصیتی و چه از نظر محیطی، یه دانش آموز که قیافه ش توی تاریکی مخفی شده بود، داشت با حالت پلیدی، چیزهای سبزی که شبیه محتویات توی دماغ غول غارنشین بودن رو توی یه پاتیل فولادی مخلوط میکرد. بعد از اینکه مخلوط کردنش تموم شد، چوبدستیش رو بیرون کشید و با صدای آرومی گفت:
- مولتی اکانتیوس ماکسیمیاتوس!
طلسم خورد به مواد لزج و سبز توی پاتیل و اونارو مثل هوا یا حتی مثل آب، بی رنگ کرد. بعدش اون دانش آموز با پلیدی و زرنگی تمام از جاش بلند شد و در حالی که شلنگ تخته مینداخت و رقص پا به سبک مایکل جکسون میرفت، از اون مرلینگاه خارج شد و معجونش رو توی تمام هاگوارتز پخش کرد. معجون بلافاصله بعد از پخش شدن، بخار شد و رفت توی هوای هاگوارتز و در نتیجه توی ریه های همه کسایی که خوابیده بودن و داشتن خوابای خوب خوب میدیدن.
معجون توی بدن هاشون، شروع کرد به اثر گذاشتن روی سلول هاشون.
صبح روز بعد، دانش آموزا از خواب بیدار شدن.
همه چیز عادی به نظر میرسید. غیر از اینکه وقتی جلوی آینه های هاگوارتز میرفتن، تصویرشون که توی آینه بود، زنده میشد و از آینه خارج میشد.
و البته که تصویر خارج شده از آینه، زیاد مهربون نبود و سعی داشت شخص اصلی رو بندازه توی آینه.
مدیریت هاگوارتز و زوپس نشینا که این اوضاع رو دیدن، موهاشون ریخت. و البته اونایی که موی کمتری داشتن، از اونایی که موی بیشتری داشتن، مو قرض کردن تا بتونن موی بیشتری بریزونن و صحنه رو دراماتیک تر کنن.
و اما در بین همه این اتفاقا، فقط یه نفر بود که آروم و راحت بود. دقیقا شخص سازنده معجون و کسی که ویروس مولتی هارو در هاگوارتز پخش کرده بود. این شخص که کاملا ناشناس بود و توسط هیچکس دیده نمیشد. اما میتونست همه رو ببینه و میتونست هرکاری بخواد بکنه. این شخص یکی از کاربرای عضو بود که به طور اتفاقی دسترسی ایفا داشت و نتیجتا میتونست کلی کارهای بد بد بکنه... که البته کرده بود. و مدیرا هم کلا ناتوان شده بودن.
لایتینا بعد از اینکه با یه لگد بروسلی وار، تصویر آینه ای خودش رو با ماتحت توی آینه هل داد، به دنبال لینی و بلاتریکس گشت، اما نتونست پیداشون کنه. به نظر میرسید که لینی و بلاتریکس توسط مولتی هاشون مغلوب شده بودن. این خودش موضوع خیلی ترسناکی بود که باعث شد لایتینا ریزش مو بگیره.
مدیر نه ساله، با وحشت از هاگوارتز خارج شد تا بره به زوپسستان، بلکه بتونه همه چیز رو ریست کنه. اما خبر نداشت که به محض خارج شدن از هاگوارتز، ویروس رو از بدنش به بقیه دنیای جادویی منتقل میکنه.
لایتینا با سرعت تمام با استفاده از قدرتای زوپسیش روی هوا میدوید. حتی تسترالای مادام ماکسیم یا اسب زورو هم نمیتونستن بهش برسن. لایتینا داشت رکوردهای گینس و المپیک رو جا به جا میکرد.
واصلا هم به پشت سرش نگاه نمیکرد تا ببینه که ویروس داره همه جا پخش میشه و ملت دارن با مولتی هاشون دعوا میکنن و فحش های بد بد میدن.
لایتینا رفت و رفت، اصلا هم اهمیت نداد که مشنگ ها دارن از روی زمین میبیننش و دچار خوف زدگی میشن. لایتینا فقط به رسیدن به زوپسستان فکر میکرد... که در نهایت هم بهش رسید. البته به شدت خسته شده بود و دیگه کم کم داشت روی هوا سینه خیز میرفت تا برسه به طبقه هشتاد و پنجم آسمون و زوپسستان، ولی خب رسید!
اونجا لایتینا دید که حتی منوهای مدیریت هم به ویروس مولتی اکانت دچار شدن و با خودشون درگیرن... بنابراین از منوی مدیریت کوچولو، پلید و کیوت خودش کمک گرفت تا راه حل نهایی رو استفاده کنه.
راه حل لایتینا، در واقع یک عدد دستور شصت و شیش بود که به موجب اون، همه باید هاراکیری جادویی میکردن تا یه دنیای جادویی جدید شروع بشه... و نتیجتا لایتینا روی اون دکمه کلیک کرد.
در عرض سه ثانیه، همه مثل ربات ثابت شدن... و بعد همگی چوبدستی هاشون رو کردن تو دماغشون و مغزشون رو در آوردن. و بعد هم در حالی که به مغز سرشار و خفنشون درود میفرستادن، مُردن.
لایتینا هم حسابی تسترال ذوق شد وقتی دید مولتی ها هم همراه صاحباشون مُردن. به شاهکارش نگاه کرد و خواست دکمه زنده کردن همه رو دوباره بزنه، اما وقتی زد، دکمه کار نکرد.
و بعد نوری کورکننده همه جارو پوشوند، و لایتینا تونست صدایی پر قدرت رو بشنوه که انگار همزمان همه جا بود، و انگار همزمان هیچ جا نبود و فقط توی مغز خودش بود. اون صدا، که تا مغز استخون نفوذ میکرد، گفت:
- ببینید من اصلا از هیچی خبر ندارم. فقط بهم زنگ زدن، اس ام اس دادن، گفتن پاشو بیا سایت به فنا رفت. منم که از هیچی خبر ندارم، حتی مدیرهارو هم نمیشناسم... عه... چرا مدیرا هم مُردن؟
لایتینا اومد با جیغ زدن خودش رو به عله معرفی کنه، ولی متاسفانه عله به بچه های نه ساله اهمیت نمیداد. چه مدیر باشن، چه نباشن. بنابراین صدای جیغ لایتینا حتی به شست پای عله که توی دو سانتی سیم سرور بود، نرسید.
البته، شست پای عله از این جیغ یکم ناراحت شد و به طور کاملا اتفاقی خورد به سیم سرور، سیم سرور که چندسال بود به صورت ملایم باهاش برخورد شده بود و لگد نخورده بود، جیغ کشید و از جاش جدا شد تا دنیای جادویی واسه همیشه تاریک و خاموش و نابود بشه.
- نااااااااااح... منسنبتینتکهعذکظهع!
جیغ آخر لایتینا، همزمان با قطع شدن سیم سرور، به صورت نویزهای گوگولی مگولی، توی فضای مجازی پخش شد و به گوش عله نرسید. عله هم بعدا البته رفت توی لاگ ها و هیستوری سایت، تازه فهمید که چی شده ولی چون عله کلا خسته بود و نود درصد وقتش صرف عوض کردن کهنه بچه میشد، هیچوقت حسش رو نداشت که سیم سرور رو دوباره وصل کنه.