هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۰
خلاصه:

لرد دو تا از مرگخوارا رو به عنوان جاسوس به محفل میفرسته.آستوریا و زنوفیلیوس برای این کار انتخاب میشن و به محفل میرن و ابراز پشیمونی میکنن.دامبلدور هم اونا رو قبول میکنه و بعد از چند آزمایش، برای اینکه ثابت کنه بهشون اعتماد داره مسئولیت محفل رو بطور موقتی(برای یک هفته) بهشون میده.زنوفیلیوس و آستوریا تصمیم میگیرن زندانیای سیاهی رو که در زیرزمین محفل زندانی شدن آزاد کنن.برای این کار دنبال دسته کلید میگردن و متوجه میشن که دسته کلید پیش آلبوس دامبلدوره.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زنوفیلیوس با دیدن آستوریا پرسید:
-چی شد بالاخره؟این کلیدا رو پیدا کردی؟

آستوریا با عصبانیت بطرف اتاق دامبلدور اشاره کرد.
-نه...میگن دست اون پیریه.البته از طرفی خوش شانسی آوردیم.چون تا جاییکه متوجه شدم تسترال(در زبان ماگلی اشاره به حیوانی چهار پا با گوشهای مخملی) کردن دامبلدور از بقیه اینا آسونتره...بزن بریم.

دو مرگخوار به اتاق دامبلدور رفتند و به آرامی چند ضربه به در زدند.

-بیایین تو ای فرزندان سپیدی.تو محفل لازم نیست در بزنین.بس که ما با هم صمیمی و نزدیک هستیم.خواستین وارد اتاقی بشین عین مانتیکور(در زبان ماگلی اشاره به حیوانی چهار پا بدون گوشهای مخملی همراه دو شاخ)سرتونو بندازین پایین و برین تو!

آستوریا و زنوفیلیوس به دلیل صمیمیت بیش از حد محفلی ها بدون تعارف نشستند.
-آلبوس...تو به ما اعتماد داری؟

آلبوس لبخند منزجر کننده ای به زنوفیلیوس زد.
-البته فرزندم.من کلا به همه موجودات زنده اعتماد دارم.به سوروس...به گلرت...به تام...از من میشنوین شما هم به همه اعتماد کنین.گرچه من به خاطر اعتمادم خیلیا رو به کشتن دادما.ولی اینکه مهم نیست.مهم اینه که به همدیگه اعتماد داشته باشیم.حالا شما چیزی میخواستین؟




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۹۰
خلاصه:

پدر و مادر اسکورپیوس(دراکو و آستوریا) دائم با هم دعوا میکنن. اسکورپیوس پیش لرد میره و تقاضای کمک میکنه.
لرد به اسکورپیوس میگه که دراکو به زودی به محفل میره و درخواست عضویت میده. اسکور هم باید به محض دیدن این حرکت اون رو بکشه!
دراکو و آستوریا حین دعوا از سر لجبازی تصمیم میگیرن که برن محفل و درخواست عضویت بدن. اسکور هم نزدیک خونه گریمولد منتظر میمونه.
دراکو و آستوریا دم در محفل دوباره شروع به دعوا میکنن و بعد از داد و بیداد مالی ویزلی تصمیم میگیرین برگردن خونه و هر کدوم نذازن اون یکی وارد خونه بشه.
از طرفی لرد از اینکه با اسکور شوخی کرده و همچین شرطی براش گذاشته پشیمون میشه و از طریق علامت شوم احضارش میکنه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-ارباب ازتون خواهش میکنم...من دیگه نمیتونم این زندگی رو تحمل کنم.فشار...استرس روحی!کمکم کنین.پدر و مادر شما با هم دعوا نمیکردن؟شما میتونین منو درک کنین؟

حبابهای حاوی خاطرات کودکی ارباب دور سرش درحال شکل گرفتن بودند که لرد با نوک چوب دستیش همه حبابها را منهدم کرد.
-حق با توئه اسکورپیوس.منم از این وضع خسته شدم.به جای اینکه تمرکزشون روی ماموریتها و دستورات ارباب باشه دارن با هم یکی بدو میکنن.کروشیو بر تو که ارباب رو وارد همچین ماجرای خاله زنکی ای کردی!

اسکورپیوس بعد از شنیدن کلمه کروشیو آماده داد و فریاد شده بود که متوجه شد ارباب چوب دستی در دست ندارد.
-ارباب من یه راه حلی پیدا کردم...من فکر میکنم این دو تا رو با هم به یه ماموریت مهم و خطرناک بفرستین.تو همچین موقعیتی مجبورن کنار هم باشن و هوای همدیگه رو داشته باشن.شاید اینجوری قدر همو بیشتر بدونن.

لرد جمله های اسکورپیوس را عینا روی تکه کاغذی نوشت و جلوی او گذاشت.
-هوم...ببین...این نقشه ایه که من همین الان کشیدم!فکر میکنم فوق العاده باشه.این دو تا رو به یه ماموریت میفرستم.حالا دیگه باید فهمیده باشی که ارباب هر مشکلی رو حل میکنه!

اسکور:بله ارباب‍!




Re: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۰
مورفین گانت-لینی وارنر-لودو بگمن-ریگولوس بلک-جیمز سیریوس پاتر جزو اعضایی هستن که هر جا هر پستی بزنن(حتی غیر ایفای نقش) میتونی با خیال راحت بخونی و مطمئن باشی وقتتو تلف نکردی.
یکی دیگه هم هست که جزو همین گروهه و با توجه به فعالیتش فکر میکنم این دوره مناسبترین فرد برای دریافت این رنک باشه.
نوشته هاش همون حالتی رو داره که یه مدته سعی میکنم تا جاییکه میتونم بقیه رو هم به همون سمت هدایت کنم.چون فکر میکنم هم خودشون بیشتر لذت میبرن و هم برای شاد تر شدن جو سایت و طبیعتا فعالتر شدنش مفیدتر باشه.

جسیکا پاتر




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

مرگخوارا به لرد، و محفلی ها به دامبلدور خیانت کردن.لرد و بلاتریکس در زندان خانه ریدل، و دامبلدور و هری در محفل زندانی شدن.دامبلدور نامه ای به لرد مینویسه و میگه که دلیل این کودتا اینه که هر دو گروه از رهبراشون ناراضی هستن.پس بهتره که اون(دامبل) و لرد جاشونو با هم عوض کنن.یعنی فرار کنن و به مقر گروه مقابل برن و رهبریشو به عهده بگیرن.لرد پیشنهاد دامبلدور رو قبول میکنه...الان باید راهی برای فرار پیدا کنن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-بلا، تونل بزن من فرار کنم.فقط به اندازه کافی جادار باشه.ارباب اصلا خوشش نمیاد که موقع فرار کردن رداش خاکی بشه.
-ببخشید ارباب، من شباهتی به موش کور دارم؟...امم...تازه ناخنام میشکنه.جادو هم که نمیتونیم بکنیم.اگه مایل باشین از نجینی کمک بگیریم؟

لرد نگاهی به نجینی که با بیخیالی در طول سلولشان میخزید انداخت.
-فکر خوبیه.دست بکار شو فرزندم.تو با اون دندونای تیزت میتونی ما رو از اینجا نجات بدی.ریش دراز اون بیرون منتظر ماست که جامونو عوض کنیم.

نیم ساعت بعد:

-نجینی!کجا رفتی؟ابله!این سوراخه که فقط اندازه خودته.البته من میتونما...ولی این بلا با این هیکلش چطوری ازش رد بشه؟برگرد موجود نادان!

داد و فریاد لرد بی نتیجه بود.طبق گفته دانشمندان، قدرت شنوایی نجینی بسیار ضعیف بود.لرد با عصبانیت ردایش را دور کمرش گره زد.
-بیا بلا...مجبوریم با دستهای خودمون این تونلو گشادتر کنیم!البته دستهای ارباب ظریف و آسیب پذیره.میدونی که...به خاکم حساسیت داره.پس خودت مشکلو حل کن !از موهاتم میتونی به عنوان جارو استفاده کنی.منم تشویقت میکنم.




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

لرد سیاه به بلاتریکس و ایوان و آنتونین ماموریت میده که به موزه هاگزمید برن و طی هفتاد و دو ساعت سنگ مخصوصی رو که محفل هم دنبالشه براش بیارن.
سه مرگخوار به هاگزمید میرن.قصد دارن تغییر شکل بدن.آنتونین موهای دو ساحره و نگهبان بعدی موزه(پیرمردی به نام جاکوب) رو گیر میاره و داخل بطری های معجون میندازه.نگهبان اول رو هم مسموم میکنن که اجبارا جاکوب جایگزینش بشه.

ـــــــــــــــــــــــ

آنتونین بطری حاوی موی جاکوب را سر کشید و چند ثانیه بعد شروع به آه و ناله کرد.
-اوخ...دستم...وای پام...این یارو چرا بازنشسته نشده؟آخه پیرمرد مگه مجبوری با این وضع کار کنی.وای کمرم!

ایوان که تبدیل به ساحره ای نه چندان زیبا شده بود جلو رفت و بازوی آنتونین را گرفت.آنتونین با نفرت دستش را عقب کشید.
-هی عفریته!درسته پیرم، ولی چشمام هنوز خوب میبینه!از من فاصله بگیر!چشماتم که چپه!

ایوان از کمک کردن به آنتونین منصرف شد.سه مرگخوار به راحتی وارد موزه شدند.

-بله این مجسمه که میبینین شونصد قرن عمر داره و تاریخچه درخشانی داره...اوه!شماها خیلی خوش شانس هستین.با تجربه ترین کارمند موزه هم رسید.جاکوب پیر!

آنتونین متعجب به رهبر تور که بطرف او می آمد نگاه کرد.ساحره جوان دست آنتونین را گرفت و کشان کشان بطرف جمع جادوگران توریست برد.
-خب...جاکوب عزیز بهتر از همه ما تاریخچه این مجسمه با ارزش رو میدونن.توصیه میکنم حرفاشونو با دقت گوش و یادداشت کنین.اطلاعات ایشون مثل گنج میمونه!

آنتونین:




Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

لرد سیاه فکر میکنه که در صورت ازدواج با یک پری دریایی جاودانه میشه.در یک سفر دریایی(برای پیدا کردن جنگ)با یه پری دریایی روبرو میشن، ولی جنسیت پری مذکره!لرد به روفوس دستور میده یه پری مونث براش پیدا کنه.روفوس هم ایوان و آنتونین رو مجبور میکنه دنبال این ماموریت برن.ایوان و آنتونین توی آب میپرن!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-شنا کن ایوان...اول دست راست بعد دست چپ...دقت کن که بعد از شش بار پا زدن میتونی یه دست بزنی.هر سه دست یه بارم میتونی نفس بکشی.سرت کاملا زیر آب باشه.بدن کشیده...پاها صاف...ایوان؟ایوان؟...کجایی؟!

جواب آنتونین حبابهایی بود که روی سطح آب ظاهر شد.حبابها پس از رسیدن به سطح آب یکی یکی ترکیدند.
-من...قل قل قل قل...شنا...قلپ قلپ قلپ قلپ...بلد نیستم!ما فقط تا درس شیرجه خونده بودیم که ارباب اومد یقه مو گرفت و منو به این سفر آورد!ایول اینجا پر اسب دریاییه!قل قل قل...

دو مسئله ذهن آنتونین را بشدت مشغول کرد.
1-چطور حبابها جمله به این بلندی را بیان کردند؟!
2-چگونه باید ایوان را نجات میداد و آیا کلا ایوان ارزش زیرآبی رفتن را داشت یا نه؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۱۷ ۲۱:۴۰:۵۲



Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۰:۴۲ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

مرگخوارا قراره برای مدت کوتاهی در مقر محفل زندگی کنن.کسی دلیل این کار لرد و دامبلدورو نمیدونه ولی هر دو گروه از این وضعیت ناراضی هستن.اسکورپیوس کاملا مخالف این اقامت اجباریه و از هم اتاق شدن با جیمزهم (که دائم ازش باج میگیره) ناراضیه .از آستوریا خواهش میکنه اتاق اونو عوض کنه...اما بعد از انتقال به اتاق فرد و جرج، متوجه میشه که اونا هم مثل جیمز قصد باج گرفتن دارن. پس دوباره به اتاق جیمز برمیگرده.بعد از بازگشت به اتاق جیمز، اسکور با صحنه سازی دزدیده شدن گردنبندخودش موفق میشه جیمز و وادار به اطاعت از خودش کنه.به جیمز ماموریت میده که دلیل اقامت سیاها در محفل رو کشف کنه.جیمز به اتاق دامبلدور میره ولی چیزی دستگیرش نمیشه.با تحریک جیمز محفلیا تصمیم میگیرن اعتصاب کنن که دامبل مجبور بشه دلیل این وضعیت و اقامت اجباری مرگخوارا رو بهشون بگه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-بله پروفسور!با اجازه شما ما تصمیم گرفتیم اعتصاب کنیم!

دامبلدور نگاهی به جمع محفلی ها انداخت.
-ما یعنی کی دقیقا؟چرا من اثری از مهمانان تیره رنگمون نمیبینم؟!

جیمز با لحنی مصمم جواب داد:
-ما یعنی اعضای آزاد، قوی، جنگجو، سربلند و شجاع محفل ققنوس!توجه داشته باشین که "شجاع" رو هم خودم اضافه کردم.ذهن خلاقه دیگه...نمیتونم جلوشو بگیرم!

دامبلدور لبخند پدرانه اعصاب خرد کنش را زد.
-باشه...شما آزادین.حق اعتصاب هم دارین.فقط ادب ایجاب میکنه هر روز سر میز غذا حاضر باشین. و مالی...لطف کن غذای مهمونا رو به موقع آماده کن.میدونی که...ما همیشه به مهمان نوازی مشهور بودیم!

مالی درحالیکه با خودش فکر میکرد کی محفل ققنوس به مهمان نوازی مشهور بوده پرسید:
-یعنی غذا رو نچشیده بذارم جلو مهمون؟خدا مرگم بده!همینجوریشم این بلاتریکس کلی حرف میزنه پشت سرم!مگه میشه؟

دامبلدور بدون توجه به اعتراض های مالی رو به جیمز کرد.
-و البته لواشک هم شامل اعتصاب میشه...میدونی که جیمز؟

جیمز بطور کاملا ناگهانی به این نتیجه رسید که اعتصاب کاملا بی فایده است و بهتر است برای فهمیدن ماجرا از قدح اندیشه دامبلدور استفاده کنند!ولی نمیدانست دیگران هم با او موافق هستند یا نه!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۹/۸ ۰:۴۵:۲۹



Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

جاگسن برای کشتن نجینی وارد ارتش سیاه شده.لرد از این قضیه اطلاع پیدا میکنه وبه مرگخوارا دستور میده جاگسنو هر جا که دیدن دستگیر کنن .جاگسن نجینی رو میگیره و آماده آپارات کردن به محفل میشه.ولی مرگخوارا جلوشو میگیرن و دستگیرش میکنن...نجینی که از این قضیه عصبانی شده سعی میکنه جاگسنو درسته قورت بده ولی مرگخوارا جاگسنو از دهن نجینی در میارن و تحویل لرد سیاه میدن.لرد سیاه شروع به شکنجه جاگسن میکنه که یکی از مرگخوارا بهش خبر میده که نجینی مسموم شده.لرد به مرگخوارا دستور میده دلیل مسموم شدن نجینی و پادزهرشو پیدا کنن.
مرگخوارا در معده نجینی لنگه کفشی پیدا میکنن.لرد لنگه کفش رو میبینه و دستور میده صاحبش رو پیدا کنن.مرگخوارا به لرد اعلام میکنن که صاحب کفش جاگسنه.لرد هم بهشون دستور میده جاگسن رو به خورد نجینی بدن ولی قبل از این کار برای اطمینان از بی خطر بودن عملیات، بذارن یه تسترال جاگسن رو امتحان کنه و اگه حالش بد نشد برن سراغ نجینی.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگخواران بدون توجه به بهم خوردن دندانهای جاگسن او را به اتاق تسترالها بردند.

-پیش پیش پیش...تس تس تس تس....

تسترال مورد نظر، به سرعت صدای ایوان را شناخت و جلو رفت.ایوان با محبت دست نوازشی به سر تسترال کشید.
-لینی...یه تیکه از این یارو رو رد کن بیاد.قرار نیست تسترال یه لقمه چپش کنه.

لینی چاقوی نقره ای رنگش را روی بازوی جاگسن گذاشت....کمی مکث کرد و منصرف شد.دست جاگسن را گرفت و چاقو را روی انگشت اشاره گذاشت...باز منصرف شد و چاقو را بطرف انگشت کوچک دست چپ جاگسن برد.
-هوم...همینو میبرم.زیاد به دردت نمیخوره.

داد و فریاد جاگسن مانع بریده شدن انگشتش نشد.لینی با نفرت انگشت را به ایوان داد.با اشاره ایوان، تسترال در یک حرکت سریع پرید و انگشت جاگسن را بلعید...


ده دقیقه بعد:

مرگخواران به همراه جاگسن وارد آموزشگاه شدند.لرد بدون اینکه به التماسهای جاگسن توجهی کند سرگرم عوض کردن پارچه روی پیشانی نجینی بود.
-چی شد؟تستراله حالش خوبه؟

روفوس لبخند زد.
-عالیه ارباب!حرف نداره.ساکت و آروم.دراز کشیده روی زمین....حتی پلکم نمیزنه.
-یعنی مرد؟
-با اجازه شما...بله ارباب!دادیم مونتگومری براش مراسم آبرومندانه ای برگزار و دفنش کنه.

لرد با عصبانیت از جا بلند شد و بطرف جاگسن رفت.
-مرتیکه هپلی!معلوم نیست از اون لونه ققنوس چه میکروبی با خودش آورده.هر کی لب بهش میزنه مرحوم میشه...اینو بدین مونتگومری همراه تستراله زنده به گور کنه.بعد بیایین نجینی منو خوب کنین!




Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۹۰
لرد کمی با خودش فکرکرد.سعی کرد با استفاده از جذابترین نگاهش پری دریایی را بطرف خودش جذب کند...ولی وقتی که ده دقیقه گذشت و کوچکترین پیشرفتی حاصل نشد، جذابترین نگاه را کنار گذاشت و به جای آن مخوفترین نگاهش را نثار مرگخواران کرد.
-اصلا من چرا باید دست بکار بشم؟یالا تکون بخورین.زود این جونورو برای من بگیرین.وای به حالتون اگه یه فلس از بدنش کم شه!

مرگخواران سریعا شروع به کار کردند.روفوس چوب ماهیگیری بلندی را برداشت و ساندویچ کوچکش را به سر قلاب وصل کرد و آنرا داخل آب انداخت.

بقیه مرگخواران تور ماهیگیری بزرگی را به کمک هم به داخل آب پرتاب کردند.

لرد سیاه به چهره خودش در آینه خیره شده بود.
-هووووم....دلیلی نداره از من خوشش نیاد.قد بلند، خوش چهره،جذاااب!رنگ چشم تک!دماغ در کوچکترین حد ممکن...بلاتریکس حق داره.واقعا جذابم من!

طولی نکشید که صدای فریاد روفوس به هوا بلند شد.
-ارباب گرفتمش!خودم تنهایی گرفتم.این 15 نفر با این تور سه متری موفق نشدن ولی من شدم!ارباب به من افتخار کنین!من قهرمانم!....آخ...ارباب ...کمک کنین!این خیلی سنگینه!نمیتونم بکشمش بالا!




Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۳۵ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۹۰
خلاصه:

ریموس لوپین با بی پولی مواجه شده و حتی موفق نشده پول آب رو پرداخت کنه و به همین دلیل همسرش اونو ترک میکنه.بعد از اینکه دامبلدور و هری و شهرداری هاگزمید هم کمکی به لوپین نمیکنن، اون یاد حرف یکی از مرگخوارها میفته که به حقوق زیادی که از لرد میگرفتن اشاره میکرد.
ریموس به خانه ریدل میره.لرد ازش میخواد قبل از مرگخوار شدن، وفاداریشو ثابت کنه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ریموس با ترس و لرز مقابل لرد نشسته بود و سعی میکرد نگاهش به چهره خبیث او نیفتد.
-اسمشو...چیز...یعنی ارباب...من چطوری میتونم وفاداریمو ثابت کنم؟

ظاهرا جواب لرد سیاه از قبل آماده بود.
-هوووم...پسرتو میفرستم دامبلدورو بکشه!

لوسیوس مالفوی اخمی کرد و نارسیسا به سختی لبخند تمسخرآمیزش را پنهان کرد.بلاتریکس به آرامی به لرد نزدیک شد و چیزی را در گوشش زمزمه کرد.لرد درحالیکه به حرفهای بلا گوش میکرد لبهایش را روی هم میفشرد و سرش را به نشانه فهمیدن تکان میداد.
-حق با توئه بلا...این روش رو قبلا امتحان کردیم.جواب نمیده.نمیخوام تجربه مالفوی ها برام تکرار بشه...هی تو..گرگینه!لازم نیست بچت کسی رو بکشه!خلاقیت ارباب حد و مرز نداره.روش بهتری پیدا کردم که تو دیگه جرات نکنی پاتو تو دخمه سفیدا بذاری.خوب گوش کن...میخوام کاری کنم که همین چند نفری که دور و بر دامبلدور هستن پراکنده بشن.تو باید به ارباب کمک کنی که آبروی دامبلدور رو ببره!میخوام برای دامبلدور شایعه درست کنم.شایعاتی که دنیای جادوگری دیگه روی اون پیرمرد حساب نکنه...کسی ازش حساب نبره، کسی محلش نذاره...و برای اثبات چنین شایعاتی نیاز به مدرک دارم!تو میری به محفل و این مدارک رو برای ارباب جور میکنی.مدرک میتونه هر چیزی باشه.عکس...نامه...سند...یا هر چیز دیگه ای.به محض آوردنش اولین پاداشتو میگیری.

ریموس مردد بود.راه برگشت نداشت،ولی خیانت به دامبلدور برایش سختتر از مرگ بود.جمله بعدی لرد تصمیم گرفتن را برایش آسانتر کرد.

-فکر فرارم به سرت نزنه...همسرت ولت کرده رفته.نه؟...و پسرت...چقدر شبیه توئه!مخصوصا زوزه کشیدنش!

تردید ریموس از بین رفت.خیانت، از مرگ خودش سختتر بود، نه مرگ همسر و فرزندش.خودش این راه را انتخاب کرده بود.چاره دیگری نداشت.نفس عمیقی کشید.
-باشه!قبول میکنم!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.