هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۱:۲۰ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
پست من در دفترچه خاطرات هاگوارتز

سلام. من به تازگی شروع به فعالیت کردم... قول میدم فعال باشم اما اگه این کافی نیست، من فعال میشم و دوباره در خواست میدم...
اما...
الان میشه آیا؟


آملياى عزيز

الف دال، بخاطر كمبود عضو، غير فعاله فعلا!
اما به هر حال، درخواست عضويتتون، همينجا هست و اگه قرار شد دوباره الف دال راه اندازي بشه، حتما بهتون خبر داده ميشه.
فعلا ميتونين با كمي فعاليت و پيشرفت، عضو محفل ققنوس بشين.

موفق باشيد.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۳ ۸:۱۶:۴۷


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۱۵ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
یک صفحه از دفترچه خاطرات آملیا خوندم براتون میگم
=================================
در قطار سریع السیر، کنار پنجره نشسته و با لبخندی روی لبانش به دوردست خیره شده بود. تنها آرزویش ورود به هاگوارتز و هافلپافی شدن بود. از آنجایی که پدرش یک گریفندوری بود، گریفندور را هم دوست داشت، اما میدانست آنقدر شجاع نیست که یک گریفندوری با ابهت بشود؛ و از طرفی، تعریف های مادرش از هاگوارتز و هافلپاف را شنیده بود، دلش میخواست حتما هافلپافی شود. اراده، پشتکار، صداقت، صبوری... درب کوپه باز شد و آملیا را از فکر بیرون آورد. دختری با موهای صاف بلوند وارد شد:" میتونم اینجا بشینم؟" آملیا با لبخند گفت:" البته!" دختر با تردید روبروی آملیا نشست و همچنان که آملیا رویش را به سمت پنجره برمیگرداند، پرسید:" میتونم بدونم میخوای عضو کدوم گروه بشی؟ منظورم اینه... اگه حق انتخاب داشتی..."
آملیا لبخندی زد و همچنان که بیرون را نگاه میکرد، گفت:" هافلپاف..." نگاهی به دختر انداخت:" میگن گروه خوبیه... تو چی؟"
دختر خواست چیزی بگوید که ساحره فروشنده دم در کوپه ظاهر شد:"چیزی میخورین؟" دخترها با هم گفتند:" دوتا قورباغه شکلاتی!" و نگاهی به همدیگر کردند و خندیدند.
پس از رفتن ساحره، آملیا گفت:" نگفتی، میخوای عضو کدوم گروه بشی؟" دختر در حالیکه سعی میکرد قورباغه را در دست نگهدارد گفت:"باهات موافقم... هافلپاف... عالیه!..." قورباغه از دستش فرار کرد و روی پنجره قطار پرید. آملیا نگاهش را از قورباغه به دختر دوخت و گفت:" راستی، من آملیام. آملیا فیتلوورت. پدرم گریفندوری و مادرم هافلپافی بوده."
دختر لبخندی زد و گفت:"منم هانا ابوت هستم. مادرم..."
پسری حرف هانا را قطع کرد:"ببخشید... یه لحظه..."
آملیا به هانا نگاهی کرد:"بفرمایید؟"
پسر با خجالت گفت:" من نویل لانگ باتمم... وزغم گم شده... شما دیدینش؟
آملیا سری به علامت منفی تکان داد. نویل با ناامیدی گفت:"ممنونم... اگه تره ور رو دیدین..." دختری در حال قدم زدن بود که به نویل برخورد کرد. با عصبانیت فریاد زد:" پسر گستاخ! چطور جرئت میکنی سر راه میلیسنت بالسترود وایسی؟!"
و سیلی محکمی به نویل زد، طوری که نویل محکم روی کف قطار افتاد. هانا عصبانی شد و سرپا ایستاد و فریاد زد:" فکر کردی کی هستی که اینجوری به این پسر بیگناه سیلی میزنی؟! تقصیر تو بود به اون زدی!"
آملیا با تعجب به هانا نگاه کرد؛ به نظرش به او نمی خورد بتواند حتی عصبانی شود! او هم سرپا ایستاد. بالسترود دست به سینه ایستاد و رو به آملیا گفت:" ببین کی اینجاست! اگه اشتباه نکنم، تو باید آملیا فیتلوورت باشی!"
آملیا با تعجب پرسید:"تو از کجا میدونی؟" بالسترود خنده ای سر داد و گفت:"مادر گند زاده ات رو همه میشناسن!..." آملیا در حالیکه بدنش شروع به لرزیدن میکرد گفت:"خفه شو!" نویل سعی میکرد سرپا بایستد؛ گونه راستش کبود شده بود... واقعا بالسترود دست سنگینی داشت! نویل در همان حالت کمی عقب رفت؛ نگاهی به بالسترود انداخت و سینه خیز به سمت جلو حرکت کرد. هانا به سمت نویل رفت؛ بالسترود با عصبانیت رو به هانا گفت:"حق نداری نزدیکش بشی!" هانا با بی توجهی گفت:" بیا..." و کنار نویل رفت و دستش را گرفت. نویل با تردید دست هانا را گرفت و سر پا ایستاد. نگاهی به بالسترود کردند و هانا گفت:" بیا، کمکت میکنم وزغتو پیدا کنی."
و دستش را روی شانه نویل گذاشت و با هم دور شدند. بالسترود، عصبانی از این بی توجهی، رو به آملیا گفت:"آره! باید برم! موندن با این هافلپاف زاده های بی ارزش وقت تلفیه!"
آملیا اخمی کرد و گفت:"ما بی ارزشیم؟! چ..."
بالسترود چشم هایش را دراورد و گفت:" چون هافلپاف باعث شد اون گندزاده هایی مثل مادرت که مثل تو استعداد خاصی ندارن، تو هاگوارتز موندگار بشن!"
و با خنده بلند، آملیا را که از خشم میلرزید، تنها گذاشت...



پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
نمیتوانست سرپا بایستد... خیلی منتظر این لحظه بود... اما حالا مطمئن نبود بخواهد کلاه را روی سر بگذارد... نمیدانست قرار بود چه پیش بیاید...
-هافلپاف!
اسمی که دلش میخواست از زبان کلاه بشنود...
حرف های درون قطار را به یاد آورد:
-بیخیالش... هافلپاف زاده ها لایقش نیستن!
-کی گفته ما لایق نیستیم؟ چرا...
-چون هافلپاف گندزاده ها و کسایی که هیچ ویژگی خاصی ندارن ،مثل تو،رو هم راه میده!!!!
حس میکرد علاقه اش را به هافلپاف، از یک ساعت پیش با الان بسیار متفاوت است... اما اگر نمیخواست یک هافلپافی باشد، دیگر کدام گروه را میتوانست تحمل کند؟! تا حالا به این فکر نکرده بود...
رشته افکارش با صدای پروفسور مک گوناگال پاره شد:
-آملیا فیتلوورت!
آملیا با ترس قدم بر میداشت. تا نزدیکی کلاه بالا رفت، اما ایستاد، به پشت سرش نگاهی انداخت... زمزمه بچه ها اورا وادار به جلورفتن کرد. رفت و روی صندلی نشست، پروفسور کلاه را روی سرش گذاشت.
چشم آملیا به میلیسنت بالسترود افتاد، دختری که با او در قطار دعوا کرده بود... با حالت مغرور روی میز اسلایترین نشسته بود و به او نگاه میکرد... کمی به خودش لرزید... برای اولین بار حس کرد اعتماد به نفسش پایین آمده.
-خب... میتونم حس کنم به اندازه کافی ترسیدی که منو وادار کنه از انداختن تو در گریفندور صرف نظر کنم...
آملیا چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید؛ کمی احساس خلاصی کرد... سعی میکرد به خودش تلقین کند که پشتکارش میتواند او را به هافلپاف نزدیک کند...
-هوشت هم خوبه، اما چیزی که تو لازم داری برای ریونکلاو شدن، هوش برتره و اون رو تو نداری!
قلب آملیا محکم میتپید؛ فقط یک قدم با آرزویش فاصله داشت...
- اما اصالت داری! و حس جنگجویی! و قدرت طلبی! اسلایترین مناسب توست...
آملیا چشمانش را باز کرد و با ترس کلمه: "لطفا اسلایترین نه!" را زمزمه کرد... میتوانست خشم و عصبانیت را در چهری اسلایترینی ها ببیند.
-اسلایترین نه؟! درسته... از کسی که پدرش گریفندوری و مادرش هافلپافی بوده، نمیشه انتظار داشت اسلایترین رو انتخاب کنه! پس فقط یه انتخاب دارم...
-هافلپاف!
با فریاد کلاه، صدای تشویق از سوی میز هافلپاف بلند شد. آملیا از خوشحالی فریادی زد و به سمت میز هافلپاف حرکت کرد...



پاسخ به: جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
فصل 1

تولد اولین فرزند

این فصل بیشتر حالت مقدمه دارد
=====
آن شب در خانه پاترها جشن بزرگی بود. شبی که اولین فرزند هری پاتر و جینی ویزلی به دنیا آمد، همه خوشحال بودند؛ جینی و هری تصمیم داشتند با کمک خانواده ویزلی، اسم اولین فرزندشان را انتخاب کنند.

هرماینی با خوشحالی گفت:
-اسمشو بذارین فرد!

جرج کمی حالت چهره اش تغییر کرد. رون متوجه شد و گفت:
- نمیدونم... همه مونو یاد فرد میندازه... فکر نمیکنم این حس دلتنگیو دوس داشته باشم.
پرسی که میخواست فضا را تغییر دهد گفت:
- آرتور چطوره؟ اسم پدربزرگشه!

جینی اخم کرد و گفت:
- نه نمیخوام تکراری باشه... یه اسم خاص میخوام...

آرتور هم با اخم در گوش مالی زمزمه کرد:
-مگه اسم من چشه؟!

مالی گفت:
- بیلیوس! نظرتون راجب بیلیوس چیه؟
جینی لبخندی زد و گفت:
- موافقای بیلیوس؟!

همه به جز هری که به وضوح فکرش درگیر بود، دستانشان را بالا بردند. بیل، رون، هرماینی و جینی دستهایشان را پایین آوردند.

بیل گفت:
- وقتی پدر بچه قبولش نیست منم قبول ندارم.

هری فورا به خودش آمد و گفت:
- نه نه! مشکلی نیست!

جینی، نگاهی به پسرش کرد و گفت:
- هری،بنظر تو چه اسمش خوبه؟

هری لبخند کمرنگی زد و گفت:
- فعلا شما نظراتتون رو بگین، من بعدا نظرمو میگم.

همین که حرف هری تمام شد، رون فریاد زد:
- سیریوس! سیریوس چ... (و با اشاره هرماینی، صدایش را تا حد معمولی پایین آورد و گفت) منظورم اینه... سیریوس خوبه؟"

به هری نگاه کردند که معلوم بود به پیشنهاد رون فکر میکند.

پس از چند دقیقه، بالاخره هری تسلیم اصرار دیگران شد:
- ببینید... (نگاهی به رون کرد) رون، پیشنهادت... از نظر من!... عالیه... (یکی یکی به افراد حاضر در جمع نگاه کرد) ... و... خب... اسم انتخابی من، "جیمز سیریوس" هست... (و فورا اضافه کرد:) کی مخالفه؟

جینی با لبخند گفت:
- موافقای جیمز سیریوس پاتر؟

تقریبا همانطور که انتظار میرفت، همه با این اسم موافقت کردند. هری نزدیک جینی رفت و او و پسرشان را در آغوش گرفت. جیمز قرار بود زندگیشان را زیباتر کند.
====


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۳۰ ۱۹:۴۷:۱۰


جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
سلام. این فنفیکشن رو خودم نوشتم (ترجمه یا بازنویسی نیس ) و تمام تلاشمو کردم که بر اساس گفته های "جی.کی. رولینگ" و نمایشنامه جدید "هری پاتر و فرزند نفرین شده" بنویسمش. امیدوارم خوشتون بیاد و لطفا نظرتون رو (برای نحوه ادامه داستان، بهتر کردن یا نظر شخصی راجب داستان) بصورت پیام شخصی یا نظر آزاد همینجا بنویسید . ممنون میشم نظراتتون بهم بگین

جیمز سیریوس پاتر و قدرت معجون سیاه


مقدمه:
دادلی دورسلی به همراه پدر، همسر و دو فرزندش به پریوت درایو بازگشت.
او با زنی به نام آنجلینا ازدواج کرده و صاحب یک پسر به نام وکتور و یک دختر به نام ویکتوریا شده بود.
وکتور (در این داستان) 11 ساله و ویکتوریا 8 ساله است.
دادلی همچنان سعی میکرد فاصله اش را با جادو و دنیای جادوگری حفظ کند، تا اینکه وکتور و جیمز پاتر در سال سوم ابندایی همدیگر را در مدرسه ملاقات کردند و...



ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۲ ۱۳:۰۴:۲۲
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۳۰ ۱۹:۳۸:۲۰


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶
نام: آملیا فیتلوورت

گروه: هافلپاف

سن: 15

نژاد: دورگه - پدر اصیل زاده و مادر مشنگ زاده

چوبدستی: چوب درخت اقاقیا با مغز ریسه قلب اژدها، 11/5 اینچ و سخت (انعطاف ناپذیر)

پاترونوس: مادان سرخ

جارو: نیمبوس 2000

بزرگترین ترس: رانسپور

قدرت: سرعت بالا در حل معادلات و مسائل و معماها

ویژگیهای ظاهری: قد متوسط، موهای سیاه و بلند، چشمان سیاه و هیکل متوسط

استعداد در دروس: پرواز، معجون ها، دفاع در برابر هنرهای تاریک، ریاضیات جادویی
* * *
آملیا فلیتوورت، دختری شجاع باهوش و مهربان است که شهرتش به دلیل سرعت بالا در حل معماهای پیچیده است. برنامه اش این است که پس از فارغ التحصیلی در برج نجوم هاگوارتز مشغول به کار شود. او به مشنگ ها علاقه دارد و با اینکه "هاگوارتز جای مشنگ زاده ها نیست"، برخلاف خانواده پدرش، مخالف است.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۳ ۲۰:۰۷:۲۵


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶
سلام کلاه عزیز.
اولویت های من گریفندور و هافلپاف هستن
دختری هستم عاشق درس ریاضی و تو ریاضی استعداد خوبی دارم. عاشق درس های معجون ها، دفاع در برابر هنرهای تاریک و مخصوصا پرواز هستم.
به مشنگ ها علاقه دارم
دورگه هستم و پدرم توی گروه گریفندور بوده و مادرم هافلپاف (مادرم مشنگ زاده هستن)
می ذارم به انتخاب خودتون که کدومو برام در نظر می گیرین



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶
بسم الله الرحمن الرحیم
تصویر شماره 5:
"گریفندور!"
جیمز پاتر با خوشحالی به سمت میز گریفندور دوید.
"-سیموس کُوِست" " -اسلایترین!"
"-وندی کوین!" "-هافلپاف!"
"لیندا ریورز!"
لیندا با ترس به سمت کلاه گروهبندی حرکت کرد. وقتی روی صندلی نشست، نگاهش به کاترینا افتاد که سعی میکرد با اشاره به او بفهماند:"...کلاه... انتخابتو... درنظر... می گیره...!"
اما ظاهرا در این مورد، کلاه سعی می کرد نظرش را به او تحمیل کند:"تو خیلی باهوش هستی! استعدادهای تو تنها در ریونکلاو شکوفا میشن! اونجا به هرچی بخوای میرسی!"
اما لیندا فقط کلمه گریفندور را زمزمه میکرد.
همه دوستانش در گریفندور بودند و حتی فکر کردن به اینکه قرار بود از آنها جدا شود، برایش مشکل بود؛ امّا ظاهرا کلاه قرار نبود حتی یک ثانیه نظر اورا در نظر بگیرد:" ریونکلاو بهترین جا برای توست!"
"-اما من هیچ دوستی اونجا ندارم!"
"-در ریونکلاو، دوستانی خواهی داشت که تورو به سوی موفقیت سوق میدن!"
پس از کمی وقفه...
"بله... همه ش اینجا، توی سرت هست... تو به گریفندور تعلق نداری!"
لیندا کم کم میخواست به اشک هایش اجازه سرازیر شدن بدهد:"چی؟! چرا؟؟"
"-تو حساسی، احساساتی، کنجکاو و این ویژگیها رو هر کسی می تونه داشته باشه! شهامت کافی برای رو به رو شدن با مشکلات و شجاعت کافی برای هر ریسکی، ویژگیهای بارز یک گریفندوری هستن و تو هیچکدوم رو نداری!" قبل از اینکه لیندا بخواهد چیزی بگوید، کلاه ادامه داد:" اما برعکس، درایت و هوش بی نظیر و توانایی ذهنی بی همتا و خلاقیت بی مثالت، ویژگیهایی هستن که خواه، ناخواه، تو رو به یه ریونکلاوی عالی تبدیل میکنن!"
جیمز (روی میز گریفندور)، سرش را خم کرد و طوری که فقط کاترینا و وکتور بشنوند، به ساعتش اشاره کرد:" اگه چند ثانیه دیگه طول بکشه، لیندا متاخر کلاه میشه!"
کاترینا با نگرانی سرش را بالا برد و به لیندا نگاه کرد. وکتور که گیج شده بود، رو به جیمز پرسید:" جیمی، متاخر کلاه چیه؟!"
همه با هیجان و اضطراب منتظر بودند ببینند آیا لیندا هم به جمع محدود و انگشت شمار متاخرین کلاه ملحق می شود یا خیر؟
کلاه شمارش معکوس را شروع کرد:" 22،21... با متاخر کلاه شدن تنها 18 ثانیه فاصله داری!"
لیندا (با تعجب):"متاخر...؟؟" اما کلاه فورا حرفش را قطع کرد:" پس هردو موافقیم..."
"-نه صبر کن!"
"-ریونکلاو!"
صدای تشویق از میز ریونکلاو بلند شد. پروفسور هاتسون کلاه را از روی سر لیندا برداشت و لیندا که سعی میکرد ناراحتی اش را پنهان و اشک هایش را پاک کند و به نگاه های مبهوت جیمز، وکتور و کاترینا توجه نکند، به سمت میز ریونکلاو حرکت کرد.


درود بر تو!

اول این که سعی کن دیالوگ هاتو به یک شکل بنویسی یعنی یا جلوی جمله و یا به صورت اینتر و خط تیره؛ و حتما بعد دیالوگ هایی که مینویسی، اینتر بزن:

اما ظاهرا در این مورد، کلاه سعی می کرد نظرش را به او تحمیل کند.
-تو خیلی باهوش هستی! استعدادهای تو تنها در ریونکلاو شکوفا میشن! اونجا به هرچی بخوای میرسی!

اما لیندا فقط کلمه گریفندور را زمزمه میکرد.


میتونستی سوژه ی بهتر و جذاب تری برای رولت انتخاب کنی؛ که مطمئنم با ورود به ایفا بهتر میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۳ ۱۷:۳۱:۳۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.