هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
سلام عزیز مامان.

لطفا اینو برای مادر سالخوردت نقد میکنی؟




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
_پیشنهاد می کنیم نظر بچه را بپرسید.

نگهبان نگاهی به طفل چند ماهه انداخت که قاعدتا حتی توانایی حرف زدن هم در آن سن نداشت.
_من چه نظری از این یه الف بچه بپرسم خب! نی نی جان؟ با پوشکت راحتی؟!
_اوعَ اوعَ.
_فقط می خواست ما رو ضایع کنه... بچه ریشو!
_دیدی داداش؟ این بچه که هنوز دندون هم نداره میخواد چی بگه؟ اونوقت ادعا هم میکنه والدین بچه هست مرتیکه بی دماغ.

نگهبان بچه را زیر بغلش گذاشت تا ببرد تحویل یتیم خانه دهد.
لرد باید تمام تلاشش را می کرد.
_آهای نگهباااان...بیا در مورد عشق باهم صحبت کنیم.
_چیکار کنیم؟!

دامبلدور شیشه شیرش را به کناری پرتاب کرد و به لرد زل زد.

_آم...عش...ق! آه... چه کلمه مزخرفی.
_من قصد ازدواج ندارم ها...میخوام ادامه تحصیل بدم.
_پناه بر ردای خودمان!

اما لرد باید بچه را به حرف می آورد.
_عشق رو ولش کن اصلا... اعتماد! بیا درباره اعتماد صحبت کنیم.

چشم های دامبلدور از پشت عینک هلالی شکل کوچکش درخشیدند. از ته دل انگیزه داشت که بگوید به در و دیوار اعتماد کامل دارد!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۱۸:۵۰:۵۸



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
سوژه جدید


_چی دارن میگن؟! یعنی واقعا امسال هیچ کدوم از دانش آموزا پاشونو نمیذارن هاگوارتز؟!

قلعه در سکوت عجیبی فرو رفته بود و تنها صدایی که این سکوت سنگین را می شکست صدای داد و هوار مدیر مدرسه در دفترش بود.
فریاد هایش حتی پرندگان و جانوران جنگل ممنوعه را هم به وحشت می انداخت!

در دفتر مدیریت هاگوارتز اشیاء زیادی به چشم میخورد که از خشم اینور و آن ور پرتاب شده بود.
مدیر به نامه های عربده کش گوش می داد و اشیاء دم دستش را به سمت در و دیوار پرتاب می کرد و غر می زد و نامه های عربده کش دیگری متقابلا ارسال می کرد.

نامه عربده کش بعدی گشوده شد.
_جناب مدیر... باتوجه به وضعیت نا به سامان قلعه هاگوارتز و خطراتی که سال پیش دائما دانش آموزان را مورد تهدید قرار می داده، ما اولیاء دانش آموزان دیگر قصد فرستادن فرزندان خود به هاگوارتز را تا امن شدن کامل مدرسه نخواهیم داشت.

نامه که لحن بسیار تندی داشت ناگهان جیغ بلندی کشید و خود را ریز ریز کرد.

مدیر مدرسه، سال گذشته تحصیلی را بسیار خوب به خاطر داشت.
_خب آخه واقعا اتفاق خاصی که نیفتاد... حمله چهارتا دونه شپش و کچل کردن همه دانش آموزا چیزی نبود که...کاملا معموله تو مدارس! سیل توی مدرسه هم کاملا عادی بود، بلاخره لوله ها قدیمیه و بخاطر سرمای زمستون ممکنه بشکنه! زلزله هم کاملا عادی بود... قلعه قدیمیه دیگه ممکنه چهارتا آجر روی بچه ها بیفته و له بشن! بقیه اتفاق ها هم... ام... عادیه... آره عادیه... یعنی خیلی غیر منطقیه که بگیم این مدرسه دچار طالع نحس شده.

مدیر مدرسه این روز ها تقریبا هر بیست و چهار ساعت شبانه روز این جملات را بارها و بارها تکرار می کرد تا خودش را قانع کند که طالع نحسی وجود ندارد.
اما به هر حال این اتفاقات شوم هر بار در قلعه رخ می دادند و مدیر هم هیچ کنترلی روی آنها نداشت.

چشم هایش را بست و تمام نیرویش را برای تمرکز به کار گرفت.
_باید یه راهی پیدا کنم که ثابت کنم هیچ طالع شومی گریبان گیر این قلعه نشده...خب... میتونم یه تور رایگان بازدید از قلعه برای مرگخوارا و محفلی ها بذارم. اگر شانس بیارن و جون سالم از قلعه به در ببرند دیگه کسی نمیتونه بگه هاگوارتر شومه!

فکری ایده آل بود؛ اما آیا واقعا مرگخواران و محفلی ها جان سالم از بحران های عجیب و غریب قلعه به در می بردند؟

مدیر دعوت نامه طمع آمیزش را نوشت.

نقل قول:
تور رایگان گردشگری در قلعه هاگوارتز

یک ماه در قلعه هاگوارتز بخورید و بخوابید!
صبحانه، نهار و شام سلف سرویس با جای خوابی گرم و بازدید های روزانه از اماکن مختلف قلعه. ماساژ و انواع خدمات رفاهی توسط جن های کار آزموده هاگوارتز.
همه ی این امکانات برای راحتی و لذت هرچه بیشتر شما از تور یک ماهه تان است. پس این فرصت کاملا رایگان را از دست ندهید و راهی قلعه هاگوارتز شوید.

مدیر دو نسخه از نامه تهیه کرد و با جغد به خانه ریدل و محفل ققنوس ارسال کرد.




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۲۰ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
محفل ققنوس

_بابا جان...اون گونی پیازی که خریده بودم و بیرون گذاشته بودم رو آوردی داخل خونه؟
_بله پرفسور...مالی داره باهاش سوپ درست میکنه.

میز شام به دقت چیده شده بود و اعضای محفل دور آن نشسته بودند.
_چه سفره پر نعمتی فرزندان روشنایی...چقدر تنوع...به به.

حق با دامبلدور بود، سفره بسیار تنوع داشت! از سالاد پیاز گرفته تا شربت پیاز و ته چین پیاز و حتی پیاز پرورده!

_اینم سوپ پیاز با پیازهای تازه!

مالی با لبخند سوپ را روی میز شام گذاشت و در کنار بقیه محفلی ها نشست.

_مالی... تو بهترین آشپز دنیایی! یه تنوع جدید هم که تو سوپ پیاز دادی...تراکت هم توش انداختی؟ چقدر تو خلاقی آخه!
_کدوم تراکت گادفری؟

گادفری تراکتی جویده شده را از حلقش بیرون کشید و به مالی داد.

_من اینو ننداختم تو غذا که...خودش پا در آورده و رفته تو غذا!

مالی تراکت بزاق ریزان را به دست دامبلدور داد.

دامبلدور تراکت را در دستش تکان های محکمی داد تا بزاق گادفری از رویش پاک شود و در نتیجه بزاق ها در غذای همه ی محفلی ها ریخت و تنوع غذایشان را بیشتر کرد!
_خب...اوه چه جالب!
_چی نوشته پروفسور؟
_نوشته که وزارت خونه آخرین گونه از اژدهای بسیار قدرتمندی رو در اختیار داره که شرایط نگهداری ازشو نداره، برای همین میخواد به محفل یا مرگخوارا بسپردش.
_من اجد ها میخام!

هاگرید حرف دل دامبلدور را به زبان آورده بود.
البته با غلط املایی به زبان آورده بود!

_باید فردا نماینده خودمونو به وزارت بفرستیم تا بهش درباره شرایط نگهداری اژدها توضیح بدن...البته قبل از اینکه خانه ریدل نماینده خودشو بفرسته و اژدها رو بگیره.

فردا_وزارت سحر و جادو

لرد سیاه و دامبلدور روبه روی یکدیگر کنار کریس چمبرز وزیر نشسته بودند!

_ما اژدها را میخواهیم ریس! همین که گفتیم.
_چرا اژدهای قدرتمند خود را به افراد نا وارد می سپارید؟! به محفل ققنوس بسپارید تا با عشق نگهداری شود.

کریس میخواست اژدها را به دست قدرتمند ترین و بهترین گزینه ممکن بسپارد. پس باید شرایط و قواعدی برای نگهداری از اژدها میگذاشت تا بهترین گزینه را پیدا کند.






پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
اما گابریل دیر اقدام کرده بود و بحث منحرف شده بود!

_یعنی شما دیگه پیتزا درست نمی کنید بانو؟!
_نه رکسان مامان...فست فود اصلا برای سلامتی فرزندان عزیزم خوب نیست.
_فس بر مامان بزرگ.

نجینی دمش را دور گردن مادر بزرگش گره زده بود تا درصورت امکان بتواند همانجا خفه اش کند، اما مروپ سعی داشت با نوازش نوه اش را از دور گردنش جدا کند.
هرچند چندان موفق به نظر نمی رسید!

_راستی بانو به نظرتون برای پختن سوپ جو پنج نفره چند پیمانه جو نیازه؟
_اگر...نظر....هوووف هوف... این مامان پیر رو بخوای هووف...

گابریل با تعجب به ساحرگان خستگی ناپذیری که درحال ورزش فک بودند، زل زده بود و با خود فکر میکرد آیا خودش هم همان قدر مهارت برای حرف زدن دارد یا نه!
_اهم اهم... خانما؟ ساحرگان مدافع حقوق خود؟ بابا یه لحظه گوش کنید!

صدای گابریل در حجم عظیم غیبت ها و آموزش های آشپزی و آرایشگری و... گم شد.
گابریل ساحره ای نبود که به همین زودی ها تسلیم شود، پس لیوانش را پرت کرد به سمت دیوار آبدارخانه و...

شتررررق

صدای مهیب شکستن لیوان همه ساحرگان را در سکوت فرو برد و نجینی را از خیر کشتن مادربزرگش گذراند!

گابریل دوان دوان با جارو و خاک اندازش به سمت خرده شیشه ها رفت تا جمع شان کند و در همان حین شروع به سخن گفتن کرد:
_ببینید خانمها ... برای اینکه مقصدمون رو جدی تر دنبال کنیم باید اول از همه متوجه بشیم که چرا اصلا به اینجا اومدیم. قطعا هرکدوم از شماها به نوعی مورد تبعیض و آزار جادوگر ها قرار گرفتید...درسته؟

ساحرگان که تحت تاثیر قرار گرفته بودند، تربچه ها را محکم تر از ساقه هایشان جدا کردند و سر خود را به نشانه تایید تکان دادند.

_پس حالا بیاین هرکدوم از ما بگیم که چرا به اینجا اومدیم و توسط چه جادوگری و چجوری مورد آزار قرار گرفتیم! اینطوری مقصدمونو مطمئن تر دنبال خواهیم کرد. از شما شروع می کنیم بانو مروپ.

مروپ گانت با ملاقه ای در دست به پا خاست! از چشم هایش خشم به اطراف می پاشید! در صدایش هیچ اثری از بغض زنانه نبود.
_آخه از کجا بگم مادر؟!

گویا از چشم هایش اشک به اطراف می پاشید و در صدایش هم کاملا اثری از بغض زنانه بود!

_بانو شما از هرجا خواستید بگین...بگین تا سبک بشین از غم ظلم های ناحق جادوگرها!

و گابریل قوطی های دستمال کاغذی را بین ساحره های حاضر پخش کرد.

_تااااااااام!

با فریاد مروپ ناگهان همه ساحره های درون آبدارخانه و کلاغ های بیرون پنجره آبدارخانه از جایشان پریدند!

_تام جاگسن؟!
_نه فرزندم...تام ریدل!
_پاپا؟
_نه نوه عزیزم...تام ریدل گور به گور شده! همون که منو با عزیز مامان ول کرد و رفت پی سیسیلیا عزیزش! همون بی غیرت! همون بی خاصیت!

مروپ که با هر دشنام ملاقه اش را به نشانه اعتراض در هوا تکان می داد تازه در مرحله مقدماتی سخنرانی پر آب و تابش درباره داستان زندگی اش با تام ریدل بود!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۶ ۱۷:۰۸:۴۱



پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸
خاطره بعدی سراسر شادی بود، آنقدر سراسر شادی بود که شادی سنج ها را منفجر می نمود!

رودولف جوان با شادی و خوشحالی به سمت خانه می رفت. دنیا از نظرش خیلی قشنگ بود. آفتاب از گوشه ی صحنه می تابید و هیچ ابری در آسمان نبود.
نسیم ملایمی می وزید. دو پروانه دور سر رودولف چرخیدند و به سمت گوشه ی چپ صحنه پرواز کنان رفتند.

_رودولف بسه دیگه... بابا خسته شدیم دیگه!

پیس پیسسس

و "دیوونتم" حشره کش را مستقیم به سوی دو پروانه مذکور پاشید.
پروانه ها که گیج و سرگردان شده بودند، جیغ کشان و بال بال زنان در چشمان رودولف جوان سقوط کردند.

_کور شدم... حالا دیگه بهم زن نمیدن... بدبخت شدم!
_هووووی... پامو لگد کردی مرتیکه ی کور!

رودولف که مدام پلک میزد و شاخک پروانه های مفلوک را از قرنیه اش بیرون می کشید ناگهان سایه تار زنی با موهای مشکی و فرفری را دید.
_




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
یک ماه بعد

_گب؟ چی شد اون زندانی ها؟

دو ماه بعد

_گب؟ هنوز زندانی نداریم؟

سه ماه بعد

_گب؟ مطمئنی هنوزم زندانی نداریم؟
_دِ آخه نداریم دیگه قربان!
_یعنی اداره کاراگاهان توی این سه ماه هیچ زندانی پیدا نکرده؟!
_کدوم اداره کاراگاهان قربان؟!

در تک تک اعضا و جوارح صورت کریس، تعجب پیدا بود.
_همون که تو پست قبل زنگ زدم گفتم بریزید کف خیابون و هر چی زندانی مندانی پیدا کردید بیارید دیگه!
_قربان...متاستفم... شما دچار مقادیری توهم شدید! چون ما اصلا اداره کاراگاهانی توی کابینه تشکیل ندادیم.
_به خشکی! چرا توی این چند ماهه به فکر خودم نرسید؟! اهم اهم...یعنی رسید ولی خواستم امتحان کنم ببینم معاونم چقدر حواسش به وظایفش هست!

گابریل دوست داشت تی اش را در بینی کریس فرو کند تا از آن طرف مخچه اش بزند بیرون...
اما کریس به هر حال وزیر مملکت بود!
_خب... خودم این مسئولیت سنگین رو به عهده می گیرم و میرم توی خیابون و دنبال زندانی می گردم.

خیابان _ 9 صبح جمعه!

نیسان آبی با لوگوی "وزارت سحر و جادو" در حال حرکت بود.

_زندانی و مجرم... خلافکار و کیف قاپ... معتاد و جانی...خریداریم!

کریس یک متر از پنجره وانت به بیرون خم شده بود و با بلندگویی در دست هوار می کشید.
_عه گب...اون مردِ چقدر قیافش به زندانی ها میخوره! ماشین رو کج کن بریم دستگیرش کنیم.
_مطمئنید قیافش به زندانی ها میخوره؟! آخه...
_گب...بگو چشم! وزیر مملکت که اشتباه نمی کنه.

ماشین به سمت پیرمردی که یک پایش لب گور بود و با عصایش حلزون وار در حال گذر از پیاده رو بود، به راه افتاد!




پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۴:۳۱ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
اول از همه ممنون از مدیرا که نظرات اعضا براشون انقدر اهمیت داره و به فکر راحتی کاربران.

حقیقت محضی که توی این نظر سنجی وجود داره اینه که من به شخصه واقعا حق شرکت توی این نظرسنجی رو ندارم.
تاریخ مربوط به فعالیت من برای این سایت انقدر کوتاهه که نمیتونم اصلا خودمو توی خاطرات اعضای قدیمی این سایت سهیم بدونم.

اما یه موضوع کاملا مشخصه... افرادی هستن توی این سایت که عمرشونو گذاشتن، با تک تک لحظاتش زندگی کردن، روی تک تک هزاران پستشون فکر کردن، ایده دادن و تمام تلاششونو کردن بخاطر جادوگران و اعضاش، تا الانم سایت بخاطر همین افراد باقی مونده و خواهد موند.

هممون می دونیم که منظورم دقیقا چه کسانی هستن و چقدر هر روز انرژی میذارن برای تازه واردا و خیلیای دیگه. وظیفه امثال من اینه که اگر قرار شده توی این نظرسنجی سهیم بشیم بخاطر لطف مدیرا، همون نظری رو بدیم که اعضایی مثل لرد میدن.
قطعا همونطور که سالها صلاح سایت رو دونستن از این به بعدم می دونن.

اصلا منکر مشکلات فنی سایت نیستم. منکر سختی هایی که مدیرا میکشن و ما کاربرا فقط میایم و هر دفعه مشکلات فنی رو براشون بار ها و بار ها مطرح می کنیم و با حوصله بهمون جواب میدن نیستم.
اما وقتی بحث تصمیم گیری باشه افرادی باید درباره این موضوع تصمیم بگیرند که برای این سایت از عمرشون مایه گذاشتن و صادقانه تلاش کردن.

من فقط به عنوان یه تازه وارد امیدوارم که بشه تغییرات خوبی که سایتو از اشکالات فنی متعددش تا حدودی خلاص کنه با حفظ گذشته ش اجرا بشه و اصلا نیازی به مهاجرت نباشه.
حتی اگر اجرا نشه هم من وظیفه دارم با تمام مشکلات مثل خیلیای دیگه توی همین جادوگران بمونم و تلاش کنم.




پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
(سوژه جدی نویسی می باشد.)


خلاصه:
هري پاتر در نزدیکی دریاچه با روحی به اسم جورجی ملاقات کرده و روح برای آزادی از دنیای زنده ها از هری می خواد که جسد اون رو که توی دریاچه هست بیرون بیاره و دفن کنه، هری برای رفتن به عمق دریاچه به گیاه آبشش زا نیاز داره. لاتیشیا رندل گفته که این گیاه رو داره ولی در عوضش گردنبند لینی وارنر رو خواسته. حالا هری و هرمیون، رون رو انتخاب کردند تا با لینی صحبت کنه و گردنبندشو ازش بگیره.

* * *


دو کتف رون را هرمیون و هری گرفته بودند و او را کشان کشان به سمت راه پله ای که لینی معمولا در آن پرسه میزد میبردند.
نزدیک راه پله که رسیدند، رون را با لینی تنها گذاشتند و خودشان پشت دیوار ها پنهان شدند.

رون با قدم هایی که سعی داشت توامان با آرامش باشد به لینی نزدیک شد.
_اهم اهم... امم سلام لین! چه خبرا؟

هری و هرمیون که به این آغاز گفت و گوی مصیبت بار گوش سپرده بودند با دستهایشان بر پیشانی خود کوبیدند.
لینی در حالی که در هوا معلق بود و بال بال میزد به رون نگاه های مشکوکی انداخت.

رون تلاش می کرد تا جایی که در توانش بود روی خودش مسلط شود،
اما در اینجا بحث از رون ویزلی بود!
رون هرگز در زندگی اش اعتماد به نفس کافی نداشت. همیشه تحت الشعاع فرد و جرج بودن تاثیرش را روی زندگی وی گذاشته بود.
_امم... میگم ل...ل... لینی...من شنیدم تو یه گ...گ...گردنبند داری! میشه این گردنبندت رو به من بدی؟ بجاش منم باهات م...م...معامله میکنم و اگر درخواستی داشته باشی برات فراهمش میکنم.

لینی بال زدن هایش را سریع تر کرد. گردنبد کوچک آبی اش در گردنش می درخشید.
_توی خودت چی دیدی که بیای و بخوای سر چیزی که مال منه باهام معامله کنی؟!

از همان دقایق اول این گفت و گوی بی سرانجام، عدم انتخاب صحیح هری و هرمیون مشهود بود. لینی بال بال زنان با خشم از آن ها دور شد و به سمت تالار ریونکلاو به راه افتاد.

هری و هرمیون با احتیاط به رون نزدیک شدند.
_خراب کردم!
_یه خورده.

اما هرمیون با دیدن چهره مایوس رون از حرفش پشیمان شد.

در این بین هری هر لحظه برای آزاد کردن روح جورجی از این دنیا مصمم تر می شد.
_بچه ها... مهم نیست دیگه. باید به فکر راه دیگه ای باشیم.

رون که هم بخاطر مرگخوار بودن لینی و هم بخاطر برخوردش با او خشمگین بود، بلاخره ایده ترسناکش را به زبان آورد.
_ما باید گردنبند رو از لینی بدزدیم. به تالارشون میریم و گردنبند رو ازش می دزدیم.

هرمیون اصلا با این ایده میانه خوبی نداشت.
_رون...چی داری میگی؟! دزدی؟ این اصلا منصفانه نیست!
_اما اون یه مرگخواره هرمیون! اونم مثل دراکو ذاتا مشکل داره. ببینم اصلا خودت چه ایده ای داری؟!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۱۹:۱۲:۵۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۲۱:۲۱:۱۷
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۲۳:۰۳:۵۶



پاسخ به: اطلاعیه های جوخه بازرسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
پیرو اطلاعیه ذکر شده مبنی بر نواقص الف دال، به اطلاع می رسانم جوخه بازرسی نیز همین نواقص را دارا می باشد.


تاپیک جوخه بازرسی و زیر مجموعه هایش تا تصمیم گیری نهایی قفل می باشد.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.