هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲:۰۷:۴۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#31
حال تام به هیچ عنوان عادی به نظر نمی‌رسید. تمام مرگخواران در طول زندگی خود شاید بیش از هزاران مرده را تماشا کرده و قتل‌های وحشتناکی را مرتکب شده بودند. در حالی که ایزابل این افکار را به ذهن خود راه می‌داد، نگاهش را به کلید داخل در دوخت.
کاسه ای زیر نیم کاسه بود. قبل از این که قدم دیگری برای بیرون رفتن از اتاق بردارد، از گوشه‌ی چشم نگاهی به تام انداخت که سرش را در دستانش گرفته و آشفته به نظر می‌رسید. بنابراین کلید را برداشت و درب اتاق را از پشت قفل کرد.

هنگامی که ریموس صدای چرخیدن کلید در قفل را شنید، سرش را بلند کرد و با چشمانی از حدقه بیرون زده، به درب چوبی و رنگ پریده خیره شد. گویا اختیارش را برای حفظ آرامش از دست داد با شتاب بسیار خود را به سمت درب پرتاب کرد. بدنش را به آن می‌کوبید و عاجزانه درخواست آزادی‌اش را فریاد می‌کشید.
- باز کن... این در لعنتی رو باز کن!

پس از این که ریموس به خود آمد و فهمید که تقلا برای آزادی جواب نمی‌دهد، در جیب‌های ردایش ناامیدانه به دنبال چوبدستی گشت. در همین حال احساس کرد که استخوان‌هایش می‌شکنند. ماهیچه‌های بدنش با درد بسیار منقبض شد و از فشار زیاد، رگ‌های پیشانی و دستانش بالا آمد. ناخن‌هایش به صورت غیر عادی رشد کرد و سرتاسر بدنش از موهای قهوه‌ای رنگ گرگ پوشیده شد.
سرش را به سمت پنجره بازگرداند و آخرین چیزی که به عنوان انسان دید، کره‌ی نورانی و کامل ماه بود.
ماهیت اصلی انسان‌ها هیچ‌گاه تغییر نخواهد کرد.

صدای غرش وحشیانه‌ای در سرتاسر خانه‌ی ریدل‌ها پیچید و تمام عمارت را به لرزه درآورد. باید تمام اتاق‌های درون راهرو را تخلیه ‌می‌کردند.


•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲:۵۸ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۳
#32
قسمت آخر

مهتاب نقره ای جنگل انبوه را روشن کرده بود و تنها صدایی که در دل شب شنیده می شد، آوای هق هق بود.

این آوا متعلق به پطروس بود که جایی میان درختان قطور روی زمین زانو زده، سرش را خم کرده و می گریست.

در واقع این کار را هر شب انجام می داد. هر شب از زمانی که لوی را اعدام کرده بودند، به دل جنگل پناه می برد و در آغوشش اشک می ریخت.

همان طور که دید چشمانش تار شده و چیزی راه گلویش را بسته و تنفس را برایش سخت کرده بود، ناگهان گرمایی را در شانه اش حس کرد، گرمایی آرام بخش که انگار از شانه اش به قلبش رسید و بعد در تمام نقاط بدنش جاری شد و تمام وجودش را در اقیانوس آرامش فرو برد.

رویش را برگرداند و چشمانش از فرط تعجب گشاد شد و دهانش باز ماند.
- لوی!

از جایش بالا پرید و به شبح رنگ پریده ی مقابلش خیره شد.
- این واقعا تویی؟!

شبح لبخند زد.
- بله پطروس، این من هستم، لوی.

پطروس دوباره شروع کرد به اشک ریختن.
- من حس کرده بودم که هنوز این جا هستی.

- نمی توانستم این جا را ترک کنم. ماموریت من در این دنیا ناتمام مانده بود و تا زمانی که جانشینی برای خود نمی یافتم، نمی توانستم با خیالی آسوده به آسمان عروج کنم.

- و حالا فکر می کنی جانشینت را یافته ای؟

- بله، من اطمینان دارم که ناتان همان شخص است. او میزبان جدید قلب سیاه خواهد بود.

لوی جلو رفت، به چهره ی آشفته ی پطروس نگاه کرد و دستش را بالا آورد و روی گونه ی او گذاشت.
- می دانم که تو همیشه در گوشه ای از قلبت به هدف من ایمان داشتی، که مدت هاست از اعمال گذشته ات پشیمانی و در حالی که بین دو راهی خیر و شر غوطه می خوری، منتظر دستی هستی که دستت را بگیرد و تو را به سمت خیر ببرد. پطروس عزیزم، بگذار آن دست متعلق به من باشد.

- آه، لوی! من فقط می خواهم از این رنجی که مثل علف هرز در قلبم رشد کرده، نجات یابم. سخنان همیشگی ام را به زبان می آورم و اعمال همیشگی ام را انجام می دهم، ولی در تمام مدت حس یک عروسک کوکی را دارم.

- تو می توانی خودت را از این درد رها کنی، می توانی دیگر یک عروسک کوکی نباشی. می دانم قبل از آن که جنازه ام را آتش بزنند، قلب سیاه را از آن بیرون آوردی. آن را در سینه ی ناتان قرار بده و او را تبدیل به همان کسی کن که می دانی.

- این کار را انجام می دهم. این کار را انجام می دهم، به تو قول می دهم، لوی عزیزم. ولی یک چیز را به من بگو. تو از من متنفر نیستی؟

- پطروس من، تا مدت ها بعد از مرگم تصور می کردم از تو نفرت دارم، اما بعد متوجه شدم، آن حس نه تنفر، بلکه خشم بوده.

حال درون قلبم تنها یک حس نسبت به تو دارم و آن عشقی عمیق و بی انتهاست.

- آه، لوی!

پطروس سرش را روی شانه ی لوی گذاشت و لوی مشغول نوازش موهای بلند و طلایی رنگ او شد.

آن ها اکنون در دل سیاه شب بودند، ولی هر دو از اعماق وجودشان به دیدن طلوع تابناک خورشید امید داشتند.





نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷:۴۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#33

یه یادگاری، یه یادآور برای خودم...
و با سپاس از همه‌ی کسانی که برام آیینه آوردن، میارن و خواهند آورد



Shadows all around you as you surface from the dark

- جو؟ زنده‌ای؟

Emerging from the gentle grip of night's unfolding arms

- ...اما دودلم، فقط اومده‌م سرکی کشیده، نوک پام رو تو آب فرو کنم.
- دودل نباش، جو چانم. با کله بپر تو آب.


Darkness, darkness everywhere, do you feel all alone?

- کاش من نامرئی بودم...

The subtle grace of gravity, the heavy weight of stone

- گاهی باید خودت رو رها کنی...

You don't see what you possess, a beauty calm and clear

- یه شمع فقط آب‌شدن خودش رو می‌بینه اما نمی‌دونه داره چه نوری ساطع می‌کنه.

It floods the sky and blurs the darkness like a chandelier

- تو خبر نداری اما خیلی خوب می‌تونی آدما رو با حرفات نجات بدی.

- من نمی‌دونم چه راه‌حلی واسه این موقعیت پیشنهاد بدم...
- همین که می‌شنوی و درک می‌کنی خودش تسکین می‌ده.


All the light that you possess is skewed by lakes and seas

- فقط خودتی که خودت رو محکوم می‌کنی!

The shattered surface, so imperfect, is all that you believe

باز چیزی کم داشت. باز خراب کرده بود. باز نمی‌دانست.
احساسی چکنه و نادیده‌نگرفتی در وجودش رخنه کرد. انگار کسی شیشه‌ای مربا روی سرش خالی کرده باشد.


- عوضش تو خیلی چیزای دیگه بلدی. این مهمه!

I will bring a mirror, so silver, so exact

- منم اینجام تا جلوی خودخوری و این افکارت رو بگیرم!

So precise and so pristine, a perfect pane of glass

- کدوم شخصیت‌ از آثار استودیو جیبیلی‌ بیشتر شبیه منه؟
- اولین چیزی که به ذهنم رسید رو می‌گم... پونیو.
- وجه تشابه؟
- از ناکجا اومدی و من رو بغل کردی و زندگی ناگهان زیباتر شد.
- اغراق می‌کنی.
- کمی. اصلاح می‌کنم. ناگهان کمتر شخمی شد.


I will set the mirror up to face the blackened sky

- تو فوق‌العاده‌ای جو! من همیشه و همه‌جا بهت افتخار می‌کنم. از ته قلبم اینو می‌گم!

You will see your beauty every moment that you rise

- فقط اگه یه روز ببینم نیستی! من شما رو هرجا هم که بری می‌یابم!


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵:۳۳ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#34

چندروزی پیشتر

خورشید فرو نشست در باختر. نمود این حال دلش را آخ‌تر.
خاکِ آسمانْ فروغ سرخ خورشید غروبین را نوشیده بود و رنگ به گلبرگ ابرها می‌دواند.

نگاهش گل آسمان را می‌چید و بین صفحات خاطراتش قرار می‌داد. ذهنش ذره‌بینی شد که پرتوهای آن نور غریب را بر ضمیرش متمرکز ‌می‌کرد. چیزی درون او سوخت.

چیزی در وجودش آتش گرفت و دودش راه تنفس‌اش را بست.

ساکن بر جای خود ماند. غبار خاکستر آن سوختگی، زنگاری شد بر آیینه‌ی دلش.

بین سفرهایش هرگاه به حوالی شهر لندن می‌رسید، قلبش شروع می‌کرد به زق‌زق‌کردن. تا حدی شبیه به زخم پیشانی هری‌ در مجاورت لرد سیاه. چیزی در گذشته آن دو را به هم پیوند می‌زد و تا حل و فصلش داده نمی‌شد زق‌زق برجای می‌ماند.

زق‌زق را نادیده می‌گرفت و به سفرش ادامه می‌داد‌. یخِ استدلال بر آن می‌گذاشت و ساکتش می‌کرد. چیزهایی بودند که هنوز باید می‌جویید. ره‌هایی بودند که هنوز باید می‌پویید. هنوز نه. زود بود که بازگردد. شاید سال بعد... هنوز کلی جای پیشرفت داشت. مهم‌تر از همه، هنوز آماده‌ی یک‌جانشینی نبود.

اما به‌هرحال حالا بازگشته و شهرش را خلوت‌تر از پیش یافته بود. بعضی کوچه‌ها را می‌دید که در خاک منجمد شده‌اند. به گشت و گذارش ادامه داد. مسیرهایی که به خاطر داشت و از یاد برده بود، مکان‌های آشنا، آدم‌های آشنا، ساکنین جدید. دلش با ملغمه‌ای از شادی و اندوه فشرده شد.

از ضربه‌ی پنجه‌ی ببرآسای یاد گذشته در امان نماند. به خود پیچید، اما خونی از او جاری نگشت.

قلبش پرحرارت شد. بذر خاطرات، گل دلتنگی را در دلش شکوفانده بود.

جلوی چشمش رهگذران می‌رفتند و می‌آمدند، خانه‌ها سرجای خود پابرجا بودند. دست به سویشان یازید؛ ترسان، محتاطانه، پنداری همه جز خیالِ زنده‌ی دیگری نبودند.

همه واقعی و حاضر... اما مگر آدم دلتنگ چیزهایی که جلوی چشمش هستند نمی‌شود؟ گاهی چیزهایی که نزدیک‌اند دور به‌نظر می‌رسند و چیزهایی که دورند، نزدیک.

بغض دور گردنش دست انداخت و حلقش را در آغوش گرفت. محکم. بس که مدت‌ها از هم دور مانده بودند.

ادامه داد.

***


چندروزی بعدتر - خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد

مهتاب به درون اتاقش جاری بود و او از آن می‌نوشید.

هری را کنار خود مجسم کرد که لب پنجره نشسته.
- هری... یادته تعریف می‌کردی توی مرحله‌ی سوم جام آتش، توی هزارتو یه‌ جا افسون مه ضدگرانش زده بودن؟ سعی کردی با جادو از سر راه ورش داری، ولی نشد. فایده نداشت. می‌خواستی راهت رو بکشی و بری.

هریِ توی ذهنش به اشاره‌ی سر تأیید کرد و منتظرانه از پشت شیشه‌ی عینکی گردش چشم به او دوخت.

- ولی... یه چیزی شد اون سمت پشت مه، یادم نیس چی، می‌دونی که من شاه‌حافظه ندارم. ولی شستت خبردار شد که خبریه. حس کردی نیازه اونجا باشی. که خودت نیاز داری سر و ته قضیه رو دربیاری یا اینکه کسی نیازت داره. شاید اصلاً جفتش. هرچی. یه دلیلی پیدا شد واسه رفتن به اون‌ور مه...

حالت نشستن‌اش ناخودآگاه اندکی تغییر کرد. اندیشناک کمی به کنار خم شد و از هری فاصله گرفت. انگار به صحت گمانش اطمینان نداشت و دودل بود. اما چون نگاه شنونده‌اش را همچنان جویا یافت، دل به دریا زد و ادامه داد:
- چاره‌ی دیگه‌ای نبود، پس وارد مه شدی... یهو دنیات وارونه شد، خاطرت هست؟ وضع خیطی بود. با خودت گفتی گفتی نکنه اگه جُم بخورم از زمین جدا شم و به فضا سقوط کنم؟ افسونی هم تو دست و بال نداشتی که واسه این وضعیت چاره‌ساز باشه. فقط دو راه جلوی پات بود. یا همونجا علامت می‌دادی که بیان جمعت کنن و از دور خارج می‌شدی، یا حرکت می‌کردی... نمی‌دونم چرا تهش تصمیم گرفتی حرکت کنی. شاید فقط به تریش قبات بر می‌خورد که از دور خارج شی، شاید به نظرت ریسکی بود ولی ارزش امتحان‌کردن رو داشت و نمی‌خواستی به این زودی وا بدی، شاید فقط کنجکاو بودی ببینی اگه تکون بخوری واقعاً چی می‌شه... نمی‌دونم. شاید خودت هم درست یادت نیاد اون موقع چی تو دلت گذشت که راه افتادی، ولی راه افتادی. یه قدم ورداشتی و... بعدش همه‌چی ردیف شد و برگشت به حالت طبیعی.

نگاهش را پایین انداخت و آب دهانش را فرو داد.
- یعنی می‌خوام بگم شاید وضع ما هم گاهی یه‌جورایی شبیه به...

ناگهان طرح تصویر هریِ نشسته در کنارش به‌آرامی از هم پاشید و غبارش طعمه‌ی نسیم خنک شبانه شد.

هری واقعاً آنجا نبود؛ او نیز در سفر خود بود. و خیلی‌های دیگر نیز. خیلی‌های دیگری که هنوز در ذهن و دلش با آن‌ها می‌زیست.

زندگی آدمی به آب رود می‌ماند؛ هرکدام به سرعت خود در مسیر خود در خروش‌اند تا بالأخره جایی به دریا بریزند. آنجا باز به هم گره‌ می‌خوریم‌. شاید به هوای بستر رود دیگری باز مدتی از هم جدا بیافتیم. شاید باز باهم به یک دریا بریزیم. این چرخه تکرار خواهد شد. ما آب رودیم... شاید زمان‌بر باشد، اما تا وقتی که بستر دریا برجای بماند، امید بازگشت ما به آنجا هست.

خاطره‌ای در ذهنش چکید.

خدافزی نکن، خدافزی نمی‌کنم.
هرچند که چندسالی به طول بیانجامه.
کعنهو انیمه‌ها...


از لبه‌ی پنجره برخاست و راه آشپزخانه را در پیش گرفت.
وقت آمیختن به دریا بود...


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹:۱۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#35
خلاصه:
آریانا هنگام شکنجه زیر دستگاه پرس گیر میکنه و پرس میشه. آریانا پرس شده به دست دامبلدور تو هاگوارتز میرسه. دامبلدور آریانا پرس شده رو میبره دم کلبه و هاگرید. رودولف و هوریس و هاگرید و دامبلدور که تو کلبه بودن تصمیم میگیرن آریانا رو تعمیر کنن و برای اینکار هوریس خودشو تبدیل به تلمبه میکنه تا باد هاگریدو به آریانا پرس شده منتقل کنه اما ناغافل باد زیادی از هاگرید به آریانا منتقل میشه و باعث میشه آرینا بترکه. بعد از انفجار تکه های ترکیده آریانا جمع میشه و برای تعمیر به خانه ریدل ها میبرن و در اونجا رودولف و هوریس و لرد به زیرزمین میرن و با کمک راهنمایی مروپ گانت شروع به خیاطی و تعمیر آریانا و به هم چسبوندن تیکه ها میکنن. دامبلدور هم در طبقه بالا با نجینی حرف میزنه و باعث اعصبانیتش میشه که در نهایت منجر به بلعیده شدن دامبلدور و در نهایت فرایند هضم دامبلدور تو شکم نجینی میشه.




_ببین، من از دم آروم آروم میفرستمش سمتت، تو بکش بیرون.

دامبلدور توسط نجینی بلعیده شده بود و آنچه از قرائن و شواهد برآمده این بود که مزه تازه پوسیدگی و کهنگی، چندان هم به مذاقش بد نیامده است. در واقع نجنینی گوشه عزلتی برگزیده بود و انتظار میکشید تا اسید هایش دامبلدور را بجورند، و داشتند هم میجوریدند ولی مرگخواران چندان از این جوریدن ها راضی نبودند، نه بخاطر سلامت دامبلدور، بلکه بالعکس، آنها میترسیدند به سبب مصرف دامبلدور که به نظرشان تاریخ انقضا گذرانده است مسمومیتی برای نجینی پیش بیاید و بعد هم حساب کارشان با لرد باشد؛ پس به سرعت دست به کار شدند. مروپ گانت که ابتکار عمل خود را در طبقه پایین، بخش مداوا و مرمت نشان داده بود حالا می خواست که توانمندی هایش را در بخش عملیات ویژه امداد و نجات نشان دهد، پس تصمیم گرفت که دامبلدور را از انتها دم به سمت سر هل دهد تا بلاتریکس او را بیرون بکشد. از آنجایی که این عملیات بسیار دشوار بود و همکاری بیشتری میطلبید سدریک دیگوری هم به آنها پیوست و با خوابیدن کنار نجینی سعی داشت حس همزاد پنداری را به او القا کند. کار دشوار و زمان بر بود اما در نهایت نتیجه بخش بود، دامبلدور در نهایت به بیرون کشیده شد، البته با یک ریشی که نصفش را اسید ها جوریده و تناول کرده بودند و قطرات اسیدی که از لباسش میچکید.
_ دیدید بابا جانیان، اینا همش نشانه هست، اینا همش می خواد یه ما یک چیزو بگه؛ قدرت نور، قدرت امید، قدرت روشنایی، اعتقاد به آینده ای
...

مرگخواران قبل از اینکه دامبلدور بخواهد سخنان دیگری بگوید او را گرفتند تصمیم بر این داشتند که هر چه سریعتر او را به همان جای قبلی برگردانند و با شجاعت با عواقبش هم رو به رو شوند اما در همین هنگام فریاد های هوریس آنها را متوقف کرد.
_فرار کنید!


کمی قبل تر، طبقه پایین

کار دوخت و دوز تمام شده بود و تنها یک قدم دیگر باقی مانده بود و آن هم باد کردن دوباره آریانا، ولی اینبار نه به شکل باد کردن با تلنبه، بلکه به صورت اولیه و بهره گیری از نفس های رودولف اینکار انجام میشد.

_بنظرمان که با همانی که اول بوده مو نمیزند.
_دقیقا، عینا همونه، بهتر هم شده تازه.

رودولف نفس زنان به گوشه ای از اتاق افتاده بود و لرد و هوریس هم رو به روی موجودی عجیب الخلقه حضور داشتن که چندان قرابتی با " آریانا" نداشت. پایش جای دستش ، انگشتان دستش بر روی پایش، یک چشم کور و نامتقارن و اساسا هم معلوم نبود اون رویی که رو به رویش بودند رو بود یا پشت، چند تکه هم که مشخصا از پارچه های کهنه بانو مروپ بود کاملا در آناتومیش مشهود بنظر میرسید.

آریانایی که حالا آریاناشتاین تبدیل شده بود، چشم به جهان گشود و چند کلامی نطق پیش از دستور کرد که کاملا برای لرد و هوریس غیر قابل فهم بود و سپس زیر میز خیاطی زد و آن را واژگون ساخت. لرد هم آمد تا چیزی به هوریس بگوید که دید ای دل غافل هوریسی در کار نیست و فلنگ را بسته.



پاسخ به: قلب سیاه همان کسی که می دانی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#36
قسمت ۲۰

اما فقط با قدم گذاشتن به آن است که می فهمند منشا تمام پلیدی ها و آلودگی هایی که طی زندگی شان با آن مواجه شده اند، داخل همین قلعه است. جایی که به اسم خدا و مقدسات قانون وضع می کنند، اختیارات مردم را از آن ها سلب می کنند و بین موجودات خط می کشند و آن ها را دسته بندی می کنند.

لوی آهی کشید و مدتی بی آن که چیزی بگوید، به نقطه ای دوردست در جنگل خیره شد. ناتان هم در حالی که نگاهش به چهره ی لوی بود، تصمیم گرفت او را با افکار خود رها کند تا از حال کنونی اش خارج شود و دوباره شروع به صحبت کند.

بالاخره لوی گفت:
- می دانی، طی زندگی ام چیزهایی دیدم که حس می کنم حتی زندگی در جهنم هم نمی تواند آن ها را از ذهنم پاک کند. رفتار وحشتناکی که راهب ها با جادوگران، خون آشام ها، گرگینه ها و سایر موجودات تاریکی دارند. این که چه طور برچسب پست و شرور بودن ذاتی را به آن ها می زنند و آن ها را به بردگان خود تبدیل می کنند. تمام این ها قلبم را خون می کند.

می دانی، من سعی کردم همه چیز را بهتر کنم، ولی شکست خوردم و دلیل اصلی شکستم خیانت پطروس نبود.

چشمان ناتان از تعجب گشاد شد.
- پس چه بود؟

- تصمیم نادرست خودم. من نباید برای متقاعد کردن مردم از قدرت های مافوق طبیعی ام استفاده می کردم. نباید ذهن آن ها را تحت کنترل خودم درمی آوردم.

وقتی فهمیدند با آن ها چه کرده ام، خشم و بی اعتمادی تمام وجودشان را در بر گرفت و این بود عامل سقوط من.

ناتان با تاسف و غم به لوی نگاه کرد و دستش را به نشانه ی تسلی روی بازوی او قرار داد.
- ولی لوی عزیز، این تصمیم اشتباه تو نباید چنین نتیجه ی تاریک و جگرخراشی می داشت.

- زندگی همین است، ناتان عزیز. اشتباهات کوچک و پیامدهای هولناک.

لوی این را گفت و بعد با جدیت به صورت ناتان خیره شد.
- اما تو باید از اشتباه من درس بگیری. تو از قدرت های جادویی ات در مسیر درست استفاده خواهی کرد. با صداقت پیش خواهی رفت و مردم را فریب نخواهی داد و این گونه، آن ها را از گرداب تاریکی نجات خواهی داد.

ناتان چند لحظه پلک زد و با گیجی به لوی نگاه کرد.
- در مورد چه حرف می زنی، لوی عزیز؟ مگر نمی دانی که من هیچ قدرت مافوق طبیعی ای ندارم، حتی به اندازه ی یک ذره؟

لوی با لحنی هیجان زده گفت:
- اکنون این طور است، ولی شرایط تو به زودی تغییر می کند، می توانم این را حس کنم.

ناراحتی بر چهره ی ناتان نشست.
- لوی عزیز، حتما دلیل این افکار تو شباهت بی اندازه ی چهره ی من به توست. به خاطر همین است که تصور می کنی من هم مثل تو صاحب قدرت های جادویی خواهم شد.

- نه، نه، فقط این نیست. من نیرویی را از درون تو حس می کنم، چیزی که انگار زیر پوست و گوشت توست، در خونت جاریست و شدیدا مشتاق این است که سر بیرون بیاورد و هم چون شعله ی خورشید بدرخشد.

برق هیجانی که در چشمان لوی بود، ناتان را شرمنده کرد. ناتان به هیچ وجه احساس خاص بودن نمی کرد. به نظر خودش معمولی ترین انسانی بود که طی عمرش شناخته بود. ولی اگر لوی هم به چنین نتیجه ای می رسید، از ناتان قطع امید می کرد و این باعث می شد ناتان حتی حس بدتری داشته باشد.

لوی به چهره ی آشفته ی ناتان نگاه کرد و لبخند گرم و اطمینان بخشی به او زد.
- ناتان عزیزم، به من اعتماد کن، تو همان شخص هستی، جانشین من. قلب سیاه تو را برخواهد گزید.

ادامه دارد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#37
هملت و قیصر کنار لیرِ شاه
روی میز چوبی این روی‌ماه

پَر شده آغشته بر دود دوات
رقص‌رقصان می‌دمد در وی حیات

نظم و نثر و سجع و شعرش بر زبان
خوانَدش همچون دوا و قند جان

تا سپیده سرزند زیر چراغ
در سرش می‌پرورد رویای راغ

سرپناهش قرص و واقع بر درخت
از برای وی نگینی روی تخت

انحراف زلف او هم‌گون شام
دیدگانش مرغزاری یشم‌فام

هم‌سفر با ابر و بر اختر سوار
بر فراز گندم و سرو و چنار

عاری از گَرد و غبار و پُر ز جود
مملو از مهر و گوارا شبه رود

زادروزت زنده‌دل باشی و شاد
مونتی محبوب جان، فرخنده باد!


...Show me the places where the others gave you scars




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲:۳۴ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#38
آتازاگورافوبیا یعنی ترس از فراموش شدن، ترس از جايگزين شدن، ترس از ناديده گرفته شدن...

تعداد افرادی که این اصطلاحو می دونن خیلی زیاد نیست. اما تعداد مبتلا ها به این فوبیا، ممکنه سر به فلک بکشه.

راستشو بخواین منم درگیر همچین فوبیاییم. همیشه می ترسم بقیه بذارن برن و من رو تو تنهایی خودم رها کنن تا بپوسم.
البته اگه منو بشناسید می فهمید ترسم خیلی هم بی راه نیست. با توجه به روزهایی که تجربه کردم حق هم دارم آتازاگورا فوبیا داشته باشم.

هیچکس منو نمی بینه...

-سلام!

با صدای 'سلام' از تفکراتم بیرون میام.
در آهسته باز می شه و یه نفر که چهرش مشخص نیست تو چارچوب قرار می گیره. با توجه به قد و قواره ش می فهمم ریموس لوپینه.

لوپین تنها کسیه که این روزا بهم سر میزنه. آروم داخل می شه و در رو با احتیاط می بنده. لابد از بیمارستان برگشته. از پیش پروفسور دامبلدور...
آه می کشم. پیرمرد بیچاره...
وای که چقدر دلم براش تنگ شده. اون که اینجا بود نمی ذاشت من لحظه ای احساس ناراحتی کنم.

ریموس وارد پذیرایی می شه وجعبه ی کارتنی نسبتا بزرگی رو که تو دست داره، روی میز می ذاره. کنجکاوم بدونم چی تو جعبه ست که با باز شدن در جعبه، کنجکاویم برطرف می شه.

داخل جعبه یه گرامافون جادوییه که هر آهنگی رو ازش بخوای برات پخش می کنه.

یادمه اولین بار که ریموس اونو به محفل آورد بچه ویزلیا انقدر ازش استفاده کردن که دستگاه دود کرد و سوخت. هممون خیلی از این بابت ناراحت شدیم. منم ناراحت شدم. با اینکه خیلی اهل آهنگ گوش دادن نبودم ولی گرامافونو دوست داشتم.
تازه از گرامافون یه آهنگی از یه خواننده مشنگ پخش می شد به نام: Let Me Down Slowly.
این آهنگ وضعیت و حرف دل من بود و همیشه قلبمو به لرزه در میاورد...

This night is cold in the kingdom
I can feel you fade away
From the kitchen to the bathroom sink and
Your steps keep me awake
Don’t cut me down, throw me out, leave me here to waste



با یاد آوری این آهنگ حس می کنم گوشه ای از وجودم ترک می خوره. امیدوارم ریموس نخواد تو این مکان قدیمی و خاک گرفته چنین چیزی گوش بده.

با دقت بهش خیره می شم که با احتیاط گرامافونو بیرون میاره، با یه فوت پرقدرت تمام گرد و خاک های روشو پاک و بعد سوزنشو تنظیم می کنه.


هنوز صدای آهنگ بلند نشده که در باز می شه و توجه من و ریموس رو به خودش جلب می کنه. چهره آدم های که تو آستانه ی در پدیدار می شن، اصلا معلوم نیست ولی انگاری دستاشون پر از وسایله.

- سه تفنگدار وارد می شوند!

یه دختر مو قرمز درحالی که دستمال گردگیری به سرش بسته و کلی تِی تو دستاشه، با اشتیاق وارد خونه می شه.

- ولی ما که فقط دو نفریم مونت. اینطور نیست؟

پشت سرش گوزن سخنگو با سه چهارتا سطل آب میاد تو.

- اوه راس می گوییا! البته الان رونی فلفلی هم میاد می شیم سه تا.

با تعجب بهشون نگاه می کنم.
پسر شاخدار...
دختر مو قرمز...

ریموند؟ جوزفین؟
سعی می کنم آرامشمو حفظ کنم. نکنه دارم خواب می بینم؟

ریموس با شادی میگه بچه ها! و بدو به استقبالشون میره.

چه خواب خوبی! چه رویای شیرینی! می شه تا ابد تو این رویا بمونم و هیچ وقت بیدار نشم؟ می شه زمان رو استپ کرد تا من فقط این لحظه رو زندگی کنم؟

- بقیه کی میان؟

درست شنیدم؟ گفت بقیه؟

- اونا هم تو راهن. از همین الان گفته باشم کف سالن واس خودمه!

ریموس نخودی می خنده و در جواب جوزفین می گه:
- باشه کف مال خودت. فقط باید برق بندازیشا!

دخترک موقرمز سر تکون میده.

نمی فهمم دارن راجع به چی حرف میزنن. حرفاشون گیجم کرده. اینا برای برگشتن به محفل برنامه ی قبلی داشتن؟ قصد دارن بمونن یا بازم می خوان برن و منو اینجا تنها بذارن؟ الان هدفشون چیه؟

ولی هرچی که هست اینجا بودنشون منو خیلی خوشحال می کنه.

- سلام!

با ورود آلنیس، گادفری، رزالی و روندا رشته ی افکارم پاره می شه. هر سه نفر کلی مواد شوینده و جارو و تی دستشونه. نزدیک ریموس، جوزفین و ریموند میشن و با هم احوال پرسی می کنن.

با دقت به چهره های بَشاش و شادشون خیره می شم.
کاش می شد با یه وسیله ای زمانو همینجا متوقف کرد.
دوست دارم تا ابد تو این لحظه زندگی کنم.

هنوز مدتی از خوش و بش بچه ها نگذشته که سیریوس نردبون به دست همراه یوآن داخل میاد. نردبونو یه گوشه میذاره و درحالی که گرد و خاک لباساشو پاک می کنه و خودشو به دیگران می رسونه.

چقدر این سیریوس خاکی و بامرامه! یه مرد واقعی و یه پدر خونده ی فوق العاده.

یوآن هم با شیطنت مخصوص خودش، به بقیه ملحق میشه. چقدر این روباه بامزه ست. نسبت به بقیه هم منو بیشتر می شناسه. از بچگی همینجا بزرگ شده. موندم امروز میکروفونش رو آورده تا برامو بخونه یا نه.

درحالی که اعضای محفل درحال گپ و گفت هستن صدای زیری از جیب ریموس به گوش می رسه:
- به به! جمعتون جمعه، جذابتون کمه!
- پیکت!

بوتراکل کوچولو از جیب ریموس بیرون میاد و چیزی شبیه نیشخند، به اعضایی که همگی همزمان با هیجان اسمشو فریاد زده بودن، میزنه. اعتماد به نفسی که این موجود داره واقعا قابل تحسینه.

ریموس پیکت رو روی میز میذاره. بعد هم از تو اون یکی جیبش یه نقشه قدیمی بیرون می کشه و کنار پیکت روی میز پهنش می کنه. مشتاقم بدونم محتوای نقشه چیه اما سرهای محفلیا که روی نقشه خم شدن جلوی دیدمو گرفته...

سکوت عجیبی حاکمه و همه منتظر دستورات لوپینن.
- خیلی خب طبق این نقشه پیش میریم. آلن تو برو آشپزخونه.

آلنیس فوری پیشبند شو می بنده و دستکشای زرد رنگ دستش می کنه. بعد با بیشترین سرعت خودشو به آشپزخونه می رسونه.

- سیریوس لطفا تو تابلو ها فرش ها رو مدیریت کن.

سیریوس لبخندی می زنه و بعد برداشتن شیشه پاک کن و دستمال، سراغ تابلوی قدیمی مادرش میره.

- یوآن تمیزکاری سقف و گردگیری دیوارا رو هم لطفا تو انجام بده. روندا تو هم شیشه ها رو پاک کن.

روندا و یوآن سری به نشونه ی تایید تکون میدن و میرن سراغ کارهایی که بهشون محول شده.

-جوز همونطور که گفتی کف سالن با توعه، فقط صبرکن اول سیریوس و من فرش ها رو جمع کنیم بعد. ریموند پرده ها هم با تو.

جوزفین و ریموند نگاهی به هم میندازن و حالت تهاجمی می گیرن و آماده‌ی انجام کارها می شن.

ریموس قیافه ی جدی ای به خودش می گیره و درحالی که نقشه رو تا می کنه تا به جیبش برگردونه، رو به گادفری میگه:
- اتاقا هم با تو و رزالی. ولی قبلش وایسین پیکت حشرات رو با روش خودش بیرون کنه. اینجوری نیازی هم به حشره کش نخواهیم داشت.
- هرچی شما بگین ریموس ساما.

بعد نگاه همه روی پیکت ثابت میمونه. که کنار پرده ها ایستاده.

پیکت چند لحظه ای به پرده ها خیره می شه، بعد یه نفس عمیق می گیره و با یه جهش مثل یه شناگر، تو دریای پرده ها شیرجه می زنه.


If you ever find yourself stuck in the middle of the sea


چند لحظه می گذره و هیچ اتفاقی نمیفته. همه نگران به پرده های خاک گرفته که بوتراکل کوچولو رو تو خودشون حل کردن، خیره می شن.

I’ll sail the world to find you

و درست زمانی که سیریوس می خواد پیکت رو صدا کنه، گله ای از پیکسی ها و داکسی ها و انواع جانوران موذی دیگه، از لا به لای پرده بیرون می ریزن و به سمت در خروجی هجوم می برن.

-جیغ!

محفلیا که هیچ وقت به این صورت مورد حمله ی حشرات موذی قرار نگرفته بودن، هرکدوم با عجله به گوشه ای میرن و سنگر می گیرن.
بعد دقایقی تقریبا طولانی پیکت از لابه لای پرده ها بیرون میاد و به همه نشون میده مثل یه دوئل باز قهاره و به تنهایی تموم حشرات رو فراری داده!

صدای تشویق اعضای خونه بلند می شه.

If you ever find yourself lost in the dark and you can’t see


ریموس لبخند زنان پیکت رو روی شونه ش میذاره و با هم به شکار بوگارت و انواع اقسام موجودات مخفی شده تو زیرشیروونی گریمولد، میرن.

I’ll be the light to guide you


ریموند سراغ پرده ها میره و با یه حرکت شاخ، خیلی ماهرانه همشونو می کنه. با این کارش نور خورشید داخل پذیرایی پخش می شه و همه چی رنگ طلایی به خودش می گیره.
ری با رضایت پرده ها رو از روی زمین جمع می کنه و داخل تشت میندازه تا ببره و بشورتشون.

حضور ریموند تو این مکان بهم آرامش میده و برام باعث دلگرمیه.

Find out what we’re made of


مطمئنم با چوبدستی کاراشون خیلی ساده تر انجام میشه اما اونا عمدا ازش استفاده نمی کنن. چرا؟
خب شاید معتقدن بدون چوبدستی کارشون بیشتر طول می کشه و می تونن زمان بیشتری رو با هم و با من بگذرونن. شایدم می خوان به معنی واقعی کلمه، محفل رو با دستای خودشون بسازن. کسی چه میدونه تو سرشون چی می گذره؟

When we are called to help our friends in need

گادفری به طبقه بالا و سراغ اتاقا میره. یکم بعد هم رزالی بهش ملحق میشه و دوتایی شروع به تمیز کردن اتاقا می کنن.

این خوناشام سلیقه‌ی معرکه ای تو چیدن وسایل اتاق و تغییر دکوراسیون خونه داره. یه دیزاینر حرفه ایه! وقتی هم کنار رزالی می بینمش خیالم از بابت شاد بودنش راحت می شه.


You can count on me like one two three
I’ll be there

تو پذیرایی روندا روی نردبون رفته و درحال تمیزکاری شیشه ها با روزنامه های ریتا اسکیتره. تصویر متحرک جادوگری که تو روزنانه ست و هی به شیشه مالیده می شه، از دست روندا حسابی عصبانیه.

مطمئنم اگه توانایی حرف زدن داشت، فحشایی بدتر از فحشای مادر سیریوس میداد.

And I know when I need it I can count on you like four three two
And you’ll be there


اوه گفتم سیریوس!

در واقع اون بالای نرده های طبقه دوم ایستاده. فرشینه های اصل و قیمتی خاندان بلک رو روی نرده ها پهن کرده و با یه راکت به جونشون افتاده. می خواد هرچی گرد و غبار طی این سالها روشون نشسته رو از بین ببره.

‘Cause that’s what friends are supposed to do, oh yeah


یوآن با یه چوب که سرش پر از پره های صورتی رنگه، به جون دیوارا و سقف افتاده و خونه عنکبوتا را رو سرشون خراب می کنه.

If you tossin’ and you’re turnin’ and you just can’t fall asleep

زیر لب هم آهنگایی می خونه که من ازشون سر در نمیارم. اما صداش خیلی خوبه.

I’ll sing a song Beside you


ری و ریموس هم که تازه کارای خودشون رو تموم کردن مشغول آب و جارو کردن کف سالن می شن.

لوپین یه سطل پر از آب رو کف سالن خالی می کنه.

And if you ever forget how much you really mean to me

جوزفین دو تا صابون آبی دستش داره و کلی طناب نازک. روی زمین می شینه و با دقت صابونا رو با کمک طناب به پاهای همیشه خدا برهنه ش می بنده. بعد خیلی آروم با کمک دیوار بلند می شه و به جلو خیز برمیداره.

- برین کنار! من دارم میااااام!

بقیه فوری از سر راهش کنار میرن و جوزفین به کمک صابونا اسکی می کنه...
تا می رسه به آشپزخونه! آلنیس اونجا درحال آشپزیه.

- جو مراقـ...

شپلخ!

- شرمنده آلن...

سعی می کنه از روی آلنیس بلند شه و همزمان لبخندی به پهنای صورتش میزنه.

نمیدونم کسی تا به حال به جوزفین گفته یا نه. ولی وقتی اون شکلی می خنده زیباترین و دوست داشتنی ترین دختر دنیا می شه. دلت می خواد فقط تو بغلت بگیری و بچلونیش.

Everyday I will
Remind you


وسیله گردگیری یوآن، قلقلکم میده و باعث می شه حواسم از جوزفین و آلنیسی که آشپزخونه رو با تموم قدرت بازسازی کرده، پرت بشه.

ولی انصافا آلنیس خیلی خوب و زحمتکشه! یه گرگ سپید اصیل که میشه همیشه روش حساب کرد.

Find out what we’re made of
When we are called to help our friends in need


عطسه ای می کنم که کلی گرد و خاک رو به هوا بلند می کنه. با بلند شدن گرد و خاک، یوآن بالاخره راضی می شه اون وسیله گردگیری پر دار رو ازم دور کنه. از روی چهارپایه پایین میاد و چهره‌ی رضایت بخش به خودش می گیره.

You can count on me like one two three
I’ll be there


- بچه ها رنگ یه گوشه هایی از سقف رفته. کسی هست بخواد رنگش...
- من! من! من! بدینش من رنگ کنم!

و قبل از اینکه کسی حرفی بزنه روندا با عجله سراغ سطل رنگا میاره و روی نردبون می پره. از این کارش خندم می گیره.
تازه وارد محفل چقدر پر انرژی و فعاله!

And I know when I need it I can count on you like four three two

And you’ll be there
Cause that’s what friends are supposed to do, oh yeah

Ooh, ooh


Yeah, yeah

***


آتازاگورافوبیا یعنی ترس از فراموش شدن، ترس از جايگزين شدن، ترس از ناديده گرفته شدن...
راستشو بخواین منم درگیر همچین فوبیاییم. همیشه می ترسم بقیه بذارن برن و من رو تو تنهایی خودم رها کنن تا...

نه!

دیگه بسه!


نباید خودمو اینطوری معرفی کنم! باید یه شروع جدید داشته باشم:

اینجا محفل ققنوسه... منم مقر این گروه پر نورم... درسته که نامرئیم و به چشم نمیام... درسته که بین خونه ی یازده و سیزده میدان گریمولد مخفیم... درسته که گاهی فراموش می شم... درسته که گاهی محکوم به تنهاییم... اما نباید یادم بره که مثل اسم این محفل، منم ققنوسم! بعد هربار سوختن می تونم بلند شم و به درخشش ادامه بدم.

مثل همون آدمایی که درون منن و درخششون هرگز تغییر نمی کنه.

I’ll never let go
Never say goodbye


آلنیس با سینی پر از تارت لیمویی وارد پذیرایی می شه و همه رو به صرف شیرینی های خوشمزه که دست پخت خودشه دعوت می کنه.
بچه ها هم که گویا منتظر همچین لحظه ای بودن یهویی سمت آلن یورش می برن و مشت مشت شیرینی ها رو از داخل سینی می قاپن. قیافه هاشون حسابی بانمک شده. شبیه بچه های پنج شیش ساله شدن نه اعضای عاقل و بالغ محفل.

نگاهشون که می کنم، می فهمم حالشون خیلی خوبه. همشون دارن می خندن... اگه اونا می تونستن لبخندای یه خونه رو بببینن متوجه می شدن منم دارم می خندم. می خوام ازشون محافظت کنم. از این لبخندا. همونطور که اونا ازم محافظت کردن...
و می کنن!

You can count on me ‘cause I can count on you


count on me...


×نوشته شده توسط کوین کارتر×


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶:۳۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#39
ساعت پنج عصر
اتفاق های مرموز زیادی در زندگی انسان رخ می دهد که می تواند تا سال های سال، باعث ایجاد درگیری ذهنی برای افراد شود.

مثل اتفاقی که در آن روز اول سال رخ داد.
نامه ای مرموز با محتوایی تلخ و آزار دهنده و فرستنده ای مرموز تر، هرگز چیزی نبود که اعضای خانه گریمولد در آن صبح دل انگیز بهاری منتظرش بودند.

نامه ای که در آن ذکر شده بود روندا فلدبری در خرابه ای با دست و پای بسته به حال خود رها شده تا بمیرد. این پیام به اندازه کافی شوکه کننده بود و قابلیت ایجاد جنگی بزرگ بین محفلیان و مرگخواران را داشت.
ولی واکنش پر از آرامش پروفسور دامبلدور در مواجه با چنین نامه ای، خلاف راه انداختن جنگ و خونریزی را ثابت می کرد.

و با این وجود که رفتار او برای محفلی ها چندان قابل هضم نبود، آنها حرفی نزدند و به دستورات پیر محفل گوش دادند.

بعد از آن هم جوزفین و آلنیس مامور یافتن روندا شدند و بعد کلی تعقیب و گریز گربه‌ی سیاه، توانستند در خرابه ای دخترک را بیهوش بیابند.

حال جوزفین کنار روندا زانو زده بود و سعی داشت با حرکت چوبدستی رد کبودی طناب هایی را که به دست و پایش بسته بوند، پاک کند‌ و آلنیس درحال گشتن محوطه بود.

- هیچ ردی از خودشون باقی نذاشتن! هیچی!

جوزفین سرش را بالا آورد و نگاهش را به آلنیس دوخت.
- خو این نشونه خوبیه یا بد؟
- نمی دونم. واقعا سر در نمیارم چرا مرگخوارا همچین کاری کردن!... روندا می شه بگی چطور این اتفاق واست افتاد؟

روندا که به تازگی به هوش آمده و درحال مالیدن دست و پایش بود، با خنده، جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. جواب داد:
- داشتم می رفتم عسل بخرم که یهو یه طلسم از ناکجاآباد به سمتم اومد و بعد برخورد بهم، من بیهوش شدم. جز این چیز دیگه ای یادم نمیاد.

آلنیس مختصرا سری تکان داد و به آسمان سرخ غروب خیره شد.
هوا صاف و خنک بود و فقط تکه ابری کوچک در آسمان دیده می شد. تکه ابر مانند همان دودی بود که فرد مرموز آن را به وجود آورده بود.

توجه جوزفین هم به ابر جلب شد و اخم هایش در هم رفت. او عادت داشت همه چیز را بهم ربط دهد. منتها خوشش نمیامد چیزی به زیبا ابر را به آن دود های مرموز تشبیه کند.

سوال هایی در ذهن جوزفین به پرواز در آمدند. چرا همه چیز آنقدر مبهم بود؟ چرا فرد شنل پوش زندانی خود را رها کرد؟ چرا هیچکس برای مبارزه با جوزفین و آلنیس نیامد؟ چرا نامه از زیر در ارسال شد؟ چرا هیچ معامله ای صورت نگرفت؟ پس شرط آزادی روندا چه بود؟
خودش بود!

- آلن معامله!

صدای فریاد دخترک مو قرمز، آلنیس و روندا را از جا پراند.
در لحظه اول هیچ کدام چیزی نفهمید ولی کمی بعد چهره‌ی متعجب آلنیس جای خود را به نگرانی داد.
- یعنی داری می گی این یه تله ست؟
- لابد! زود باش پاشو باید برگردیم!


آلنیس و جوزفین فوری بازو های روندا را گرفتند و با تمام سرعت، به خانه گریمولد آپارات کردند. امیدوار بودند قبل رسیدنشان مرگخوارها بلایی سر دوستانشان نیاورده باشند.

***


صدای 'پاق' ظاهر شدن سه نفر، تنهای صدایی بود که به گوش رسید. خبری از صدای درگیری و جنگ نبود. آلنیس، جوزفین و روندا با نگرانی به در نامرئی خانه گریمولد خیره شدند.
- به نظرت... دیر رسیدیم؟
- بیا امیدوار باشیم اینطور نباشه.

هر سه دختر چوبدستی های خود را بیرون آورده و حالت دفاعی گرفته بودند.

- من جلو میرم شما ها همینجا...

آلنیس بازوی جوزفین را گرفت.
- نه جو! منم با هات میام. نمی ذارم تنها بری.‌ اگه قرار باشه یه کاری رو بکنیم با هم انجامش می دیم.

جوزفین با دیدن چشمان مصمم گرگ مقابلش حرفی نزد. فقط چوبدستی اش را در مشتش فشرد و سعی کرد لبخند پر انرژی ای تحویل آلنیس دهد.
- باشه. هم زمان با هم وارد می شیم!

و با باز شدن در خانه، لحظه ای همه چیز برای آن دو نفر متوقف شد...

اتفاق های مرموز زیادی در زندگی انسان رخ می دهد که می تواند تا سال های سال، باعث ایجاد درگیری ذهنی برای افراد شود و فرد تا آخر عمرش نتواند آن را فراموش کند.
این یکی هم مثل همان ها بود. اگر ده سال بعد هم راجع به آن اتفاق از جوزفین و آلنیس سوال می کردی، می توانستند تا ساعت ها درموردش حرف بزنند.

می توانستند بگوید وقتی در را باز کردند چه دیدند. می توانستند توصیف کنند در آن لحظه چه حالی داشتند. می توانستند با استرس شرح دهند که چه شوکی بهشان وارد شده.
و اگر روندا به داخل خانه هدایتشان نمی کرد تا ابد در همان حال می ماندند.

و آری، آن روز قرار بود تکه ای از وجودشان را از دست بدهند...
همان تکه که مربوط به افکار 'فراموش شدن' بود!

با باز شدن در، چهره ی محفلی هایی نمایان شد که نه تنها بخاطر جنگیدن با کسی خسته و درمانده به نظر نمی رسیدند، بلکه بسیار شاد و خوشحال بودند.

داخل خانه با بادکنک های رنگارنگی با طرح ققنوس هایی که از خاکستر بر می خواستند، تزئین شده بود‌.

دو دختر مات و مبهوت داخل خانه شدند.
- اینجا... اینجا چه خبره؟
- آلنیس و جوزفین عزیز تولدتون مبــــــارک!

همزمان با صدای فریاد جمعیت و تشویق هایشان، تعداد زیادی شرشره از هوا بر سر و روی آلنیس و جوزفین ریختند.
آلنیس شوکه به ریموس که کیک بزرگی در دست داشت رو کرد.
- پس اون ماموریت الکی بود؟
- اینجوری نگام نکن که ایده‌ی پروفسور بود. خود منم در جریانش نبودم!

بقیه ی اعضای محفل هم حرف ریموس را تایید کردند.
آلنیس تک خنده ای کرد. به یاد نداشت در عمرش کسی برایش چنین تولدی گرفته باشد.

- واهاییی رقیقمون کردین که!

جوزفین درحالی که با اشتیاق به جعبه‌ی کادو ها چشم دوخته بود این را گفت.

- جو چان میدونی که اول باید کیک رو بِبُرین بعد برین سراغ کادوها؟
- حق با گادفریه مونت.
- آه... باوشه!

ریموند و گادفری جوزفین را از کادو ها دور کردند.
پیکت سراغ گرامافون جادویی رفت و سوزن آن را روی سی دی درون دستگاه گذاشت. صدای موسیقی بی کلام بلند و شد و محفلی ها همراه با آن شعر "تولدت مبارک" را خواندند.


پ.ن: این پست توسط کوین و روندا نوشته شده.


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱ ۱۴:۱۱:۳۴

یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳:۴۴ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#40
ساعت دو بعد از ظهر

- آلنیس تو ناسلامتی گرگی، نمی‌تونی از یه گربه جلو بیفتی؟
- قرار نیست ازش جلو بیفتیم که، باید دنبالش بریم.
- اوه...

آلنیس و جوزفین بعد از دو ساعت دنبال بازی، خسته شده بودن، و به نفس نفس افتاده بودن، ولی گربه همچنان با سرعت اولیه می‌دوید. واقعا قصد نداشت غذاشو با کسی شریک بشه. آلنیس شک داشت اگه این رویه ادامه پیدا کنه، جوزفین توان ادامه دادن داشته باشه.

- تحمل کن، چیز دیگه ای نمونده...

و توی دلش با خودش گفت: امیدوارم...

ولی خیلی نگذشت که گربه، کنار یه خرابه توقف کرد، برگشت و نگاهی به تعقیب کننده هاش انداخت، و بعد خودش و غذاش توی خرابه ناپدید شدن.

- یعنی واقعا همینجاست؟ اگه اشتباهی شده باشه...
- جو...

جوزفین با صدای لرزان آلنیس، به خودش لرزید، و با نگرانی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، به جایی که آلنیس اشاره می‌کرد، نگاه کرد؛ روندا، با دست و پای بسته و لباس های خاکی، به یه دیوار تکیه داده شده بود.

- من حواسم به اطراف هست، تو برو روندا رو بلند کن.
- با... باشه.

جوزفین، سریع به سمت روندا دوید و بلندش کرد. تنفسش عادی بود، زخمی نبود، ظاهراً فقط با یه طلسم بیهوش شده بود. نفسی از سر راحتی کشید.

- حالش خو...
- جو، برو کنار!

آلنیس اینو گفت و طلسمی، درست به بالای سر جوزفین و روندا پرتاب کرد. جوزفین با ترس به جایی که طلسم خورده بود، نگاه کرد. مردی با موهای فر خورده و صورت کاملا پوشونده با نقاب، به چوبدستیش نگاه میکرد که طلسم آلنیس، به چند متر دور تر پرتاب شده بود.

- چجوری تونستی نامه بفرستی به مقر محفل؟

مرد چیزی نگفت، فقط محتاطانه، از روندا به آلنیس، و بعد به چوبدستیش نگاه کرد. جوزفین با دستای لرزون، چوبدستیش رو از رداش بیرون آورد و محکم تر به روندا چنگ زد.

- زود باش بگو! جو...

جوزفین، روندا رو به سمت آلنیس کشید و چوبدستیش رو بالاتر برد. انگار این کار، به آلنیس اطمینان خاطر بیشتری داده بود، چون لرزش صداش تقریبا از بین رفته بود.
- فکر نمی‌کردی دو نفری بیایم سراغت، درسته؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ زبونت بند اومده؟...

مرد دستشو توی جیبش برد که باعث شد دو محفلی، قدمی به عقب بردارن. ولی قبل از اینکه بتونن کاری انجام بدن، دود غلیظی فضا رو در بر گرفت و در کسری از ثانیه، مرد غیبش زده بود.


یه بوتراکلِ جذاب








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.