سوژه جدید پانزده سال پیش – زیر زمین گریمولد - پادگان نظامی محفل ققنوس ! «اعضای محفل ! همگی ! از عقب نظام ! »
در زیر زمین نیمه تاریک خانه شماره ۱۲ گریمولد، جایی که بدان پادگان نظامی می گفتند همه اعضای محفل ققنوس در چهار صف منظم ایستاده بودند و مقابل آنان، روی سکویی سنگی، پیکر دیلاق و ریشوی دامبلدور زیر اندک نور مشعل به چشم می آمد. به فرمان از عقب نظامش، همه محفلیان دست ها خود را به پشت خود گرفتند نواحی شکم و انحراف به بالا و پایین نفر پشتی خود را محکم در دست گرفتند...
« آی ! بی چیز بی ناموس ! دستتو از مُوو بکش !
»
«هاا ! غلط نکن ! رئیس از عقب نظام داده !
»
«فک کردی نفر اول صفی، کسی نی جلوت، خیلی شاخی؟!
»
به چند ثانیه صدای هرج و مرج و فریاد های اعتراض در پادگان تیره و تاریک طنین انداخت. محفلی ها دست به یقه می شدند و دامبلدور پیر مات و مبهوت خیره مانده بود که چه می گذرد و چه اشتباه فاحشی کرده ! در همین حین برادرش، آبرفورث از میان صف بالا آمد و چیزی در گوشش دامبلدور پیر زمزمه نمود که موجب گشت چندی از کروموزوم های دامبلدور از دماغش بیرون بجهد.
چند دقیقه بعد – پادگان نظامی – دفتر دامبلدور دامبلدور پشت میز چوبی و ترک خورده ای نشسته بود و زیر نور چراغ مطالعه مشغول نوشتن و ضمیمه کردن تصاویری درون پرونده هایی بود و مقابلش جمعیت ساکت محفل ققنوس با صورت هایی کبود و باد کرده ایستاده بودند. بانوان محفلی نیز با گونه های گل گلی و لب های نمدار و سرخ رو به دیوار سنگی دفتر ایستاده بودند و از مردان محفل جدا شده بودند. کنار دامبلدور برادر حمید جوان و عمامه به سر ایستاده بود و با لبخندی مصنوعی گاهی به جمعیت خیره می شد و گاهی غبار روی ردای نیلی اش را می فوتید !
دامبلدور: «خب ! سیریوس بلک ! بیا جلو بینم پسر ! بیا جلو !
»
سیریوس بلک جوان با چهره ای کبود و کت و شلوار چاک خورده ای از انتهای جمعیت جلو آمد و مقابل میز دامبلدور قرار گرفت.
دامبلدور: «خب سیریش جون ! ببین ! اسناد اینجا موجوده ! برادر حمید شخصا تصویر برداری کرده صحنه رو ! »
برادر حمید:
سیریوس: «من فقط به لیلی گفتم بیا بریم خرید ! آخه جیمز پول نداره ! داشتیم می رفتیم یکی زیر پا انداخت، هر دو افتادیم زمین روی همدیگه ! همین !
»
دامبلدور: « خب دیگه ! همینه. اعتراف کردی. حکمتو حمید جون داده. یا دست بسته و بدون سلاح پرتت میکنیم توی خونه ی ریدل ها ! یا اینکه مثه یه پسر با شخصیت به اتفاق جیمز میشین مولتی شوهران لیلی !
»
جیمز پاتر: « بیا سیریوس ! سخت نگیر ! یه روز در میون من و تو میشیم مرد خونه ! بیا بریم !
»
به همین ترتیب زن های رو به دیوار یکی یکی به همراه دو سه مرد عازم می شدند و دامبلدور یکی یکی پرونده ها را درون بایگانی فوق محرمانه قرار می داد. دفتر خالی از محفلی ها شد و جو سنگین و ساکتی میان برادر حمید و دامبلدور برقرار شد. بلاخره برادر حمید بود که سکوت را شکست. با اشاره انگشتش چراغ مطالعه روی میز دامبلدور را خاموش کرد و فک به سخن گشود:
«خب آلبوس جون ! مرام عضویت من توی محفل و دوستی به کنار ! پرونده خرابت به کنار ! از گذشته تا حال که خودت میدونی ! نیاز نیس رو کنم دوباره ! سر این قضیه هم که تو دستور بی ناموسی رو دادی با از جلو نظامت ! تکلیف چیه برادر؟!
»
دامبلدور: « اشتباه لفظی بود ! دیگه هم بودجه ندارم تقدیم کنم جهت رشوه ! بنویس آقا. بنویس توی پرونده مارو هم سابقه دار کن. باکی نیس. من که میدونم قراره با افتخار بمیرم یه روزی ! بنویس آقا !
»
و به اتفاق دفتر تاریک را ترک کردند...
پانزده سال بعد زیر زمین خانه ۱۲ گریمولد – پادگان نظامی – دفتر دامبلدور دامبلدور پشت میز صورتی رنگش، میان انعکاس نور از درون نور افکن ها مختلف نشسته بود. روی شانه اش فاکس چرت می زد و مقابلش سوروس اسنیپ روی مبل گرم و نرمی لم داده بود. چیزی جز سکوت و نگاه های سریع و تیز میان شان رد و بدل نمی شد. بلاخره دامبلدور گفت:
«کریسمسه سوروس ! کریسمس و وقت انتقام سپیدی از سیاهی ! تو که از خودمونی ! سیفید میفیدی ! اما خب در حق سپیدی اندکی ظلم کردی ! شنیدم در طول ترم ۲۰۰ امتیاز از گریفیندور کم کردی و همه این امتیاز کم شده رو به خاطر هری کم کردی. درسته؟! »
سوروس: «صد البته که درسته ! پسره ی الدنگ عین باباشه ! نمیدونم کی میخواد آدم شه این کله زخمی !!!
»
دامبلدور: «نمیشه که اینطوری. عیده. کریسمسه. این پسر باید خالی بشه. جهت تحقیر هم شده. اکسپلیارموس...اکسپلیارموس... جهت تحقیر هم شده بدون چوبدستی میری اتاق خاک گرفته ی بایگانی پادگان رو با زبون میلیسی تا تمیز بشه. بدو بینم. بدو پسر !
»
چوبدستی سوروس از میان ردایش به درون دستان چروکیده دامبلدور جهید. اسنیپ با خشم لگدی به میز دامبلدور زد و با شتاب از دفترش خارج شد. در میان راهش کودکان فدایی محفل را می دید که در سالن اصلی پادگان مشغول تمرین تیر اندازی با چوبدستی به سوی هدف ها بودند. با عصبانیت وارد دفتر خاک گرفته و تاریک بایگانی شد. بدون توجه به امر دامبلدور به سوی میز بایگانی رفت و روی آن دراز کشید.
با اشاره انگشتش پرونده های خاک گرفته را از درون قفسه ها و کتابخانه ها به کف زمین پرتاب کرد آما این پرونده ی قرمز رنگی با نشان "فوق محرمانه" بود که روی صورتش افتاد و خشمش را دو چندان کرد.
می رفت که پرونده را به گوشه اتاق پرتاب کند اما تکه عکسی از درون پرونده توجهش را جلب کرد. ابتدا به ضخامت پرونده نگاه کرد و سپس با دقت آنرا گشود و به تصاویر حاد آن در شکل آلبوم خانوادگی نگاه کرد. تصویر سیریوس و لیلی بیش از هر چیزی در صفحه اول توجهش را جلب کرد. همه بودند. همه و همه. در هر صفحه افتضاحی مربوط به هر محفلی !
درون افکار سوروس اسنیپ: «که اینطور ! بلک ! حالی ازت بگیرم. حالی ازت بگیرم ! باید بدم دست لرد سیاه ! باید بدم ! من که با بقیه کار ندارم. فقط بلک ! »
و در این حین بود که در میان هاله های نور بنفش اسنیپ ناپدید شد و به سوی دهکده لیتل هنگتون و اقامتگاه لرد سیاه، یعنی خانه ریدل ها، آپارت کرد...
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۸ ۱۴:۰۴:۵۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۸ ۱۴:۰۷:۳۶