هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
#31

Then..

نقل قول:
مرگ برگشته و با یکی از یادگاریایی که تو دست خودش داره، معامله می‌کنه با ملت: پنج نفرو بکشید تا من کسیو که می‌خواین زنده کنم. ریگولوس بلک یه بار برای گرفتن روح برادرش با مرگ معامله کرد و پنج تا ماگل رو کشت، ولی مرگ فقط "روح برادرش" رو بهش برگردوند و برای کامل برگردوندن سیریوس، پنج تا اسم دیگه بهش داد که سه تاشون، دراگومیر دسپارد، ویولت بودلر و رودولف لسترنج بودن. ریگولوس برای این که مطمئن شه مرگ پای معامله می‌مونه، تهدید کرد که اگه این دفعه سیریوس رو صحیح و سالم تحویل نگیره، می‌زنه یادگاراش رو می‌پوکونه و فقط یه مشکل کوچیک این وسط بود: ریگولوس یادگارها رو نداشت.

در نتیجه، رفت دنبال دراگومیر و ویولت تا هم قانعشون کنه توی جمع کردن یادگارهای باقی‌مونده کمکش کنن، هم جفتشون رو هم‌زمان نزدیک خودش نگه داره که به وقت مناسب، از شرّشون خلاص شه.


And Now..!

دراگومیر دسپارد عقل درست و حسابی نداشت، ولی بوی گند کسی مثل ریگولوس بلک را از چند کیلومتری تشخیص می‌داد.

ویولت بودلر نه تنها از عقل درست و حسابی بی‌بهره بود، بلکه در کنار آن، تخصص فوق‌العاده‌ای در جذب شدن به آدم‌هایی که نباید، داشت.

و ریگولوس بلک باهوش بود.

راستش را بخواهید، آخر این داستان را از اولش می‌شد فهمید.
***

- من میدونم خیلی سخت از این کار پشیمون می‌شم..

دراگومیر همانطور که غرغرکنان سیگاری را آتش می‌زد، به صدای پاهای سه نفرشان گوش داد که در سکوت بخش آرشیو جراید وزارتخانه می‌پیچید. برای بار هزارم به علامت "سیگار نکشید" پرپرزنی که بالای سرش چشمک می‌زد، غرّید:
- بمیر!

صدای ویولت را می‌شنید که خنده‌کنان به ریگولوس می‌گفت:
- یه نمور ظاهرش دوشواری داره، وگرنه مطمئنم ته دلش تو رو خیلی دوس داره.

دراگومیر تقریباً می‌توانست صدای افکار ریگولوس را هم به وضوح صدای پر شر و شور ویولت بشنود: «راستش رو اگه بخوای، به گوش جن‌خونگی‌مم نیست که دوستم داره یا نداره.» و کوشید خونسردی‌ش را حفظ کند. مثل تمام تلاش‌های پیشین، لحظه‌ای بعد، خیلی خیلی بیشتر از قبل عصبانی بود.

ویولت بحث را تمام کرد. نشست آنجا، با چشم‌های قهوه‌ای "شانس دوباره‌"ی لعنتی‌ش، زل زد به دراگومیر: «اگه بش کمک نکنیم با یادگارا داوششو پس بگیره، اونوخ با کشت و کشتار مجبور می‌شه پسش بگیره!» و به شکلی، جوابِ "من می‌تونم خیلی سریع‌تر بفرستمش پیش برادرش!" ِ دراگومیر را در نطفه خفه کرد. نه به خاطر منطق و استدلال والایش. فقط چون آنجا کنار ریگولوس ایستاد و شرخر بلوند می‌دانست نیم دوجین باجه‌ی وزارتخانه هم نمی‌توانند از آنجا تکانش دهند.

دراگومیر یک چیز دیگر را هم می‌دانست: ویولت بودلر عقل درست و حسابی هم نداشت.

- تف!

برای لحظه‌ای تصور کرد ویولت او را صدا کرده‌است و تصمیم گرفت مطلقاً نادیده‌ش بگیرد، ولی بعد متوجه شد دخترک به ستون دراز و طویل آرشیو روزنامه‌های پیام امروز خیره شده است.
- چرا نمی‌شه جا آمار در آوردن از این کوفتیا، راس و مرلینی بریم از خود پاتر بپرسّیم ابرچوبدستیو کدوم گوری گور به گور کرده؟!

ریگولوس با یک حرکت چوبدستی، ستونی از روزنامه‌ها که مربوط به وقایع پس از جنگ هاگوارتز بودند، جلو کشید:
- چون، عزیزم، فقط منم یا راه افتادن دور انگلستان و پرس و جو کردن در مورد ابرچوبدستی یک مقدار مشکوک به نظر میاد؟

سپس برگشت و به دراگومیر نگاه کرد. بی‌اعتنا به روزنامه‌ها یا غرولندهای ویولت، آنجا، آن عقب ایستاده و از پشت عینک لعنتی‌ش، نگاه سرشار از بی‌اعتمادی‌ش را به ریگولوس دوخته بود.
- دوست.. ام.. عزیزم. شاید در زمینه‌ی جادو کردن نتونیم از لطف بی‌کرانت بهره‌مند شیم.. ولی مطمئنم بر خلاف چیزی که در تلاشی به اون علامت بالای سرت بفهمونی، خوندن بلدی.

لبخند واقعاً ایده‌ی خوبی نبود. از نظر دراگومیر، ریگولوس بهتر بود قید لبخندهای دوستانه را می‌زد.
بهتر از آن، قید خودش را می‌زد.
یا رگ خودش را.

- می‌تونی موقتاً جای منو بگیری، تا من برم و دنبال بقیه گزارش‌های درگیری‌های پسر برگزیده‌ی والامقاممون بگردم؟

دراگومیر هرچقدر هم می‌توانست صدای افکار ریگولوس را بشنود، در آن لحظه نشنید: «تا من برم و حداقل نفر چهارم لیست رو از زندگی رقت‌انگیزش نجات بدم؟»

او فقط با چشمانی تنگ‌شده از سوءظن غرّشی کرد و اجازه داد ریگولوس برود.
سراغ نفر چهارم.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
#32
- دیوانه‌سازها چی شدن؟!

زمانی که هرمیون ویزلی، با چشمانی تنگ شده از سوءظن و نگاهی که برای هری بسیار آشنا بود، پشت میزش نشست و به او خیره ماند، هری تقریباً مانند همان سال‌ها، دست و پایش را گم کرد. هیچ ایده‌ای نداشت رز و هوگو زیر این نگاه چه حسی بهشان دست می‌دهد.

- ببین هری اگه باز تو و رون یه مسخره‌بازی جدید عَلَم کردید تا منو دست بندازید..

پسر برگزیده که برای هرکس پسر برگزیده بود، برای دوستان قدیمی‌ش همان هری همیشگی به حساب می‌آمد، تنها نامه‌ی ریگولوس را روی میز انداخت. رئیس اداره‌ی سازماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی، با اخم‌هایی بسیار آشنا برای هری، مشغول خواندن نامه‌ی پر کنایه‌ی ریگولوس شد که در آن مرگ دیوانه‌سازها را گزارش کرده و از وزارت برای حل این مسئله اختیار تام می‌خواست. نامه‌ای که اگرچه منجر به حضور هری به عنوان کاراگاهی عالی‌رتبه برای تحقیق و بررسی این مسئله در آزکابان شد، اختیار تام کذایی را هم برای ریگولوس به ارمغان آورد.

- هوووم..

هری سرانجام چیزی را که تمام این مدت ذهنش را می‌خورد، بر زبان راند:
- کار خودشه.

هرمیون آهی کشید:
- هری اون شاید قبلاً مرگخوار بوده، ولی الان یه شهروند مطیع قانونه.
- که از مرگ برگشته!
- از مرگ برگشتن جرم نیست، ما باید بهش اعتماد کنیم!
- آره چون آخرین کسی که از مرگ برگشته بود فقط یه مشکل دماغی ِ مختصر داشت!

هر دو به هم خیره شدند.
- چی می‌خوای؟

کاراگاه ارشد خیلی صادقانه شانه‌ای بالا انداخت:
- کمک.

از تجربیات دوران مدرسه‌ش کمک گرفت:
- همه می‌دونن هیچکس به اندازه‌ی تو در مورد موجودات جادویی نمی‌دونه و..

هرمیون یادآوری کرد:
- ریگولوس بهتر از من می‌تونه در مورد دیوانه‌سازها..

با دیدن نگاه هری، ادامه‌ی حرفش را فرو خورد و بار دیگر، نامه را از زیر نظر گذراند.
- برای این که بدونیم یه موجود چطوری می‌میره.. باید اول بدونیم ماهیت وجودی‌ش چی هست..

هری با کلافگی دستش را میان موهای بهم‌ریخته‌ش فرو برد.
- تو رو به مرلین واسه من معما نگو هرمیون. می‌تونی بفهمی چی دیوانه‌سازها رو می‌کشه یا نه؟!

شاگرد اول روزهای قدیم هاگوارتز، با تردید کتابخانه‌ی پشت سرش را برانداز کرد.
- نمی‌دونم هری.. با وضعیت کنونی و دستگیر شدن رون..

با به خاطر آوردن ماجرای دستگیر شدن همسرش، "پوف" ِ کلافه‌ای از میان لب‌هایش بیرون جست. دو شب پیش رون ویزلی که کسی نمی‌دانست دقیقاً بعد از چند بطری نوشیدنی کره‌ای به همراه آلیشیا و یکی دو نفر دیگر، سر راهشان در یکی از محلات مشنگ‌نشین لندن به نیوت اسکمندر، گیبن و دای لوولین برخورده بودند و از آنجا که رون هرگز خدای تصمیمات هوشمندانه و منطقی نبود، سرانجام کاراگاهان وزارتخانه به زور طرفین دوئل جادوگری را جلب کرده و یک دو جین مشنگ برای اصلاح حافظه روی دستشان ماند.

هری با به خاطر آوردن این مسئله، به جلو خم شد تا هرمیون بتواند جدیت ماجرا را از اعماق چشمانش بخواند:
- به خاطر رون هم که شده، و به خاطر همه اونایی از دادگاه‌های این هفته امروز دارن به آزکابان منتقل می‌شن..

مکثی کرد. چشمان جامد و مرگ‌آلود ریگولوس در نظر زنده شد.
وگرنه من دست افرادمو برای تأمین امنیت و سلامت خودشون باز می‌ذارم.

- بجنب.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۵:۰۲ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵
#33

از: هرجا که من بی توام.. میدونم که بهشت نیست.
به: هرجا که تو هستی.. مطمئنم بهشته.

سلام مامان.

فکر میکردم.. ینی میخواستم خیلی کوتاه شروع و تمومش کنم. میخواستم خیلی کوتاه بهت بگم: «میشه یه بار دیگه بغلت کنم؟» ولی مامان.. من حرف دارم.. من حرف دارم و تو نیستی و من نمیدونم باید چیکار کنم همه حرفای تو بغلیمو.. همه حرفایی که فقط وقتی می‌تونی بگیشون که تو بغل کسی باشی.. که امنه.. هنوزم اما حرف اولم همونه..

میشه یه بار دیگه بغلت کنم..؟

مامان میشه برگردی؟ میشه دوباره ببینمت؟ دلم برای چشمات تنگ شده مامان. اونطوری که ساکت خیره میشدی فقط به آدم.. اونطوری که منو دوستم داشتی.. هیشکی بعد از تو منو اونطوری دوست نداشت.. من دیگه برای هیشکی اونی که واسه تو بودم نبودم.. تو رفتی.. و یه چیزی توی منم با تو رفت.. میشه یه بار دیگه ببینمت..؟ فقط چشماتو؟ فقط یه بار دیگه از پله‌ها یکی در میون بدوام بالا و بدون این که حواسم باشه خوابی، شیرجه بزنم تو بغلت؟ میشه دوباره تو بغلت قایم شم و میشه دوباره محکم منو نگهم داری؟ میشه دوباره.. تو بغلت.. گریه کنم..؟

مامان میشه یه چیزیو بهت بگم؟ از اون چیزاییه که باید به تو بگم. میدونی؟ هیشکی دیگه نمی‌فهمه.. میترسم ولی توام.. توام نفهمی.. توام ازم نا امید شی.. توام فکر کنی.. احمقم.. بچه م.. بی فکرم.. توام فکر کنی اشتباهه.. توام فکر کنی اشتباه کردم.. ولی مامان.. اگه یه اشتباه باعث میشه من انقدر خوشبخت باشم.. بذار همه انتخابام اشتباه باشه..

میدونم که میدونی.. میدونم که دیدیش.. میدونم که وقتی با اونم منو هم دیدی.. میدونم چشمامو دیدی.. میدونم که.. میدونم که میدونی چرا از شب خوابیدن متنفرم.. ولی.. اون.. مث سپرمدافع منه.. همه چیزای بد دنیا رو دور نگه میداره مامان.. این خیلی اشتباهه..؟ مامان.. میترسم.. میترسم نا امید شده باشی ازم.. مامان خیلی دلم برات تنگ شده.. خیلی.. خیلی.. خیلی..

گاهی دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.. تهش می‌رسم به همین..

میشه فقط.. یه بار دیگه..؟


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#34
تا جایی که به وزارتخانه‌ی سحر و جادو مربوط می‌شد، دراگومیر دسپارد به عنوان یک جادوگر وجود خارجی نداشت. تا جایی که به ریگولوس بلک مربوط می‌شد، "بلوند ِ لعنتی" بعد از پرتاب کردن باجه‌ی تلفن وزارت سحر و جادو به سمت او، چوبدستی‌ش شکسته و از جامعه‌ی جادویی اخراج شده بود. تا جایی که به دراگومیر دسپارد مربوط می‌شد..

با دو گام بلند به سمت یکی از این مانع‌های بی مصرفی که وسط بندرگاه می‌کارند و تنها فایده‌شان قطع نسل ملوانان بی‌توجهی‌ست که دارند دوان دوان سمت کشتی‌شان می‌روند، حرکت کرد. با یک دست مانع را از زمین بیرون آورد، چرخید و..

- بلـــــــــک!

به درک!

تا جایی که به دراگومیر دسپارد مربوط می‌شد، وقتی چنین قدرت هیولاواری دارید که می‌توانید با یک دست مانعی را از زمین بیرون بکشید و طوری پرتابش کنید که صد متر آن‌سوتر، پشت بام یک انبار را پایین بیاورید، خب.. به درک که دیگر جادوگر نیستید. دراگومیر با چوبدستی، فرق چندانی با "غول غارنشین با چوبدستی" نداشت. این هم چیز دیگری بود که وقتی یک دوجین کاراگاه وزارتخانه سعی می‌کردند برای حفاظت از ریگولوس، با طلسم بیهوشی متوفقش کنند، متوجه شدند.

همانطور که بند انگشتانش را می‌شکست، آرام و نسبتاً خونسرد - برای یک دراگومیر - به مرد موسیاهی که با یک دست از سقف ویران انبار آویزان شده بود، نزدیک شد.
- می‌دونستم یه بوی گندی میاد..
- منم دوستت دارم دسپارد..
- هروقت دارم فکر می‌کنم چیزی بیشتر از این نمی‌تونه گند بزنه به اعصاب من..
- من پیدام می‌شه و..
- می‌تونی حتی بیشتر گند بزنی به اعصابم!

ریگولوس که ثانیه‌ای پیش تنها به لطف آشنا بودن به حرکت بعد از "بوی گندش نزدیکه!"توانسته بود از بیرون پاشیدن مغزش توسط مانع بتُنی جلوگیری کند، سرانجام دستش را رها کرد، پایین پرید و بی معطلی چوبدستی‌ش را کشید. به دلیلی، این صحنه به جای این که باعث شود دراگومیر کمی عقب‌نشینی کند، حتی بیشتر اعصابش را خراب کرد. او فقط یک زندگی آرام و خالی از ریگولوس بلک می‌خواست! آیا این خواسته‌ی زیادی به عنوان یک مرد صلح‌طلب بود؟!

- الان می‌خوای با اون ماسماسک خلع سلاحم کنی؟ چون حتی بدون دستامم می‌تونم خرخره‌تو بجوام!

ریگولوس اما به شکل عجیبی، به رغم مسلح بودنش، عقب عقب رفت و به انبار چسبید:
- اوم.. آره.. همینطوره.. منم دوستت دارم.. ولی ببین..

نفس عمیقی کشید و به اعماق آن چشمان آبی خیره شد:
- به کمکت احتیاج دارم.

فلش‌بک

- خب، این دفعه بیایین یه شرط بذاریم. فقط برای اطمینان از صحت معامله. هووم؟

ریگولوس لبخند ملایمی زد. آدم‌های زیادی نیستند که به مرگ لبخند بزنند.
- اگر این دفعه من دستم به برادرم نرسه.. درست مثل روز اولش.. تو هم..

به دنبال مکثی اعصاب‌خُردکن جمله‌ش را چنین کامل کرد:
- دستت به یادگارات نمی‌رسه. مثلاً.. تا ابد.
- تو نداریشون.

لبخند ریگولوس مطمئن‌تر شد:
- مطمئنی؟
پایان فلش‌بک


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#35


- بذار همه چیز رو از اول مرور کنیم..

هرکس دیگری به جز ریگولوس بلک از این که در کنار جسد ماگلی دراز بکشد و به آسمان شب خیره شود، چندشش می‌شد، ولی او کاملاً احساس آرامش می‌کرد.

- من با مرگ معامله کردم..

همه می‌دانستند معامله با چیزی مثل مرگ هرگز صد در صد درست پیش نمی‌رود.

- من قرار بود برادرمو پس بگیرم..

دستش را بالا آورده بود و با دقت به انگشت کوچک نامتقارنش می‌نگریست. انگشت کوچکی که مال او نبود و شاید به همین دلیل، ریگولوس به او احساس غریبه‌ای را داشت که می‌تواند شنونده‌ی حرف‌هایش باشد. به هر حال، هرچیزی از حرف زدن با جسد مشنگی که ساعتی پیش خودتان کشته‌اید منطقی‌تر است.

- ولی..

نگاهش به ستاره‌ی آشنای سیریوس دوخته شد.

- حالا دقیقاً باید با "روح" برادرم چیکار کنم؟

مرگ لبخندی زد. البته که او به کل سیریوس بلک را با کشته شدن چند ماگل بی اهمیت برای برادر قاتلش زنده نمی‌کرد. او فقط قول یک روح را داده بود. برای زنده شدن..

"پنج تا اسم بهت می‌دم."

چرخید و به آرامی دور شد. باید به چادرش می‌رفت و منتظر بازگشت ریگولوس می‌ماند. به آرامی اسامی جدید را مرور کرد.

"و اگه دلت نمیاد با ویولت بودلر یا رودولف لسترنج شروع کنی.."

لبخندش رنگ شومی به خود گرفت.

"می‌تونی با دراگومیر دسپارد شروع کنی."


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#36

فضا خعلی خفن و جادویی بود و اسنیچ‌ها دور سر جیمز پرواز می‌کردن و اون بعد از گرفتن هرکدومشون خعلی پاتروار، دستشو می‌کرد تو موهاش و بیشتر بهم می‌ریختشون و سمت هیئت ژوری یه نگا می‌نداخت و صدای جیغ و ویغ دخترا دادگاه برداشته بود و ریگولوس هم که شهرت بچه‌خوشگل بودنشو تو خطر می‌دید - هرچند چیزی نی که آدم باس بش افتخار کنه و مَرد باس بتونه یه لقمه نون بیاره خونه واس زن و بچه‌ش مرتیکه ایکبیری! - مدام چکّشش رو به اشکال و و و و اصن به همه‌سو می‌کوبید و در جریان یکی از این حرکت ژانگولریسم اسنیچ‌ها به هر سو پراکنده شدند و..

- اعتراژ دارم!

کل‌یوم دادگاه در سکوت فرو رفت.
خب.. تقریباً!

- چی چیو اعتراض داری! من هنوز شهادت ندادم! همه‌ش این مرتیکه بی‌ناموس داشت چکش می‌زد! تدی حق منه! سهم منه! مال منه!

اعتراضی که ظاهراً از یه کپه لباس روی زمین به گوش می‌رسید، توجهی به فرافکنی‌ها و تشویش‌هایی که خانواده‌ی قانون‌شکن پاتر ید طولایی درش داشتن نکرد و به سمت ریگولوس چرخید:
- آقای قاژی! این بوژبوژی اصن به شن قانونی نرشیده که پاشده رفته واش ما حژانت قبول کنه! تو خونه‌مون شرپرشتی این بچه با منه!

ریگولوس سعی کرد هویت کپه لباس و ارتباطش به جیمز رو تشخیص بده:
- تو اصن کی هستی که سرپرستی این بچه با توئه؟! ِ متفکرانه
- مخلشتون مورفین گانت. فراشوی مرژهای مجاژی داداش این بوژبوژی‌م!

ریگولوس طور به دوربین خیره شد.
- الان یعنی مورفین گانت رو.. جزو افرادی که اومدن سرپرستی تدی رو قبول کنن لیست کنم؟
- دایی ما از روی زوال عقل چنین فرمودن. سرپرستی خود ایشون با ماست.

با ورود گوینده‌ی دیالوگ آخر، هری همونطور که جیغ می‌زد "آیییی زخممم! آی زخمممم! " از جایگاه بیرون دویید و جینی همونطور که فریاد می‌زد "شوهرممممم! شوهرمممم! " دنبالش دوید و جیمز و لیلی و آلبوسم "بابـــــــا! بابــــــــــــــا! " گویان دنبال ننه باباشون دوییدن و کل یوم همه‌چی تسترال تو تسترال شد. ریموس لوپین بر اثر فشار روحی روانی وارده یوهو! گرگ شد و نصف هیئت ژوری رو خورد و داشت به خوردن جماعت ادامه می‌داد تا بالاخره نامه‌ای از غیب وسط دادگاه ترکید که عربده می‌زد "آخرینم را به خاطر داشته باش پتونیا! ".ریگولوس به بیست و هفت شکل مختلف چکش می‌زد تا نظم دادگاهو برگردونه و در سمت جیمزتدیا، آهنگ هندی در حال پخش شدن بود و گروهی از بازیگران بالیوود با موهایی پریشان در باد به هنرنمایی مشغول بودند و داستان دو برادر گم‌شده رو روایت می‌کردن که عاه راجو! چوگونه تو را بیابم؟

- سکــــــــوت!

مدل کارتونای تام و جری، همه، حتی ریموس که نصف گوش کریچر از دهنش بیرون زده بود، سرجاشون خشک شدن.

- به هر حال ما اراده کردیم مطابق با میل دایی‌مون، برای حضانت توله گرگ بی سرپرست اقدام کنیم.

از بین گیسوهای افشون و ساری‌های رنگارنگ و شاهرخ‌خان و آمیتاباچان و حتی آمیتا بی‌چان، تدی پوکرفیس به دوربین می‌نگریست:
- چی شد که به اینجا رسیدیم؟


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#37
سام‌علک!

مخلصات کفتر که تو رو برداش آورد اولندش!

نقل قول:
و میدونم به اندازه کافی تاثیر گذار نیست


عمه‌ت تأثیرگذار نی! شیطونه می‌گه رول دوئلمونو بردارم بیارم بکوبم تو صورتت بفهمی چقد تأثیرگذاره ها!

نقل قول:
کلا زندگینامه ی ریگولوس رو کوبیدم از اول ساختم تو این دو سه سالی که دستم بود


دوباره هم قراره بکوبی عد از سر بسازی، مگه نه؟ :یادآوری غیر مستقیم بعض موارد

نقل قول:
شاید فقط اون اولا یکم زیاد از حد جذاب بود که الان این مشکلو حل کردم.


خیال می‌کنی داداش!

نقل قول:
کاراکترایی که ملوم نیس چه بلایی سرشون اومده که به این درجه رسیدنم همینطور.


دقیقاً مصداق بارز "از هر وری خوردی" بود ریگولوس. از دلایلی که این کاراکتر و همینطور سیریوس رو دوست داشتم همیشه، همین بود. قبلاً با هم در مورد این که این کاراکتر چقدر جای کار داره و چه داستانایی می‌شه براش ساخت حرف زدیم و پستامم خوندی دیگه. تهش همین جمله‌ی خودته. معلوم نیست چه بلایی سرش اومده که به این درجه رسیده.

نقل قول:
لامصبا کمنا، ولی همشون خفنن


من که بی‌نظیرم!

نقل قول:
بله عزیزم بسیار بسیار دوست دارم حیف که هرگز نمیشه، نظرم درباره مدیران هم بسیار مساعده، مشخصا مدیرانِ اخبار بسیار خردمند و کارآمد هستن بخصوص اون سمت راستیه. :))

پیشنهادم اینه که منو در اسرع وقت بندازن بیرون.


نتونستم مجدداً اینجا هم نخندم!

نقل قول:
نه من غلط میکنم. :همر


خوشالم که در پشت پرده موفق شدم تا این مرحله توجیهت کنم که ویزنگاموت جای انتقاد نداره. ^_^ :لبخند ملیح ویولتی

با این حال با توجه به میزان خلاقیتی که ازت سراغ دارم، اگه پیشنهادی نظر چیزی خواستی بدی، استقبال می‌کنیم. قول می‌دم تبعات پشت پرده هم نداشته باشه!

نقل قول:
نازه.


ریگولوس، باروفیو بعد از خوندن این کامنتت دیگه هرگز اون آدم سابق نشد!

نازه! =)))))))

نقل قول:
همزمان با همه ی اینا ام بطور مزمن با ایلین پرنس قدیمی و دار و دسته ش جنگ داشتم. :همر


توام مث من وختی برمی‌گردی عقبو نیگا می‌کنی با خودت می‌گی ناموساً چه اعصابی داشتم من؟! :))

چقد خاطره شد ولی.

نقل قول:
اون عکسه که همه باهم درست کردن گذاشتن تو گروه تلگرام و این صوبتا.


عکسه رو همه با هم درست نکردیم، یه شفاف‌سازی بکنم! آرسینوس درست کرد، منم در به در عکس شناسه‌ها و فلان بودم. اعتراف می‌کنم سرش بسیار حرص خوردم و بعضاً نزدیک بود آرسینوس رو زنده زنده بجوام جوری که دیه مشخص نشه گافش مکسوره یا مفتوحه یا مضمومه حتی!

ولی از نتیجه راضی بودم. بعد از تولدت آرسینوس دیگه دلش نمی‌خواست ریخت منو ببینه. هکتورم تو این احساس باهاش شریک بود فک کنم.

روله هم که آخرش نتونستم خویشتن‌داری به خرج بدم و زودتر از تولدت زدم که!

نقل قول:
40لینک بهترین رولی که خوندی رو هم بده!


اعتراف می‌کنم اون رول یکی از رول‌های محبوب خودمم هست.

نقل قول:
اشتباه کردم سر قضیه گیبن از کوره در رفتم


در واقع اگر بخوایم صادق باشیم، سر قضیه‌ی گیبن کسی که از کوره در رف، من بودم نه تو. بخوایم روشنگری کنیم کل حکایتو، ماجرا مجموعاً زیر سر من بود و تو کاره‌ای نبودی توش. گرچه درسته، اشتباه بود.

من همیشه می‌گم یه یارویی یه داستانی رو جلوی کلی آدم دیگه علم می‌کنه، بعد در پس پرده عذرخواهی کردنش همچی چیز به درد بخوری نی. نتیجتاً لازم می‌دونم اینجا هم به خاطر واکنش تندم از گیبن عذرخواهی کنم. اشتباه کردم، قبول دارم، و بابتش متأسفم. حرف زیاده، ولی توجیه تا حالا چیزیو درست نکرده که بعد از این بکنه.

نقل قول:
ولی اگه کسی ازم بخواد چیزی واسش بنویسم میکنم این کارو.


چرت می‌گه!

نقل قول:
نه من جایی که نتونم بگم نمیشناسم، هر حرف بیخود و مزخرفی بیاد تو ذهنم اول میدمش بیرون بعد فکر میکنم چی گفتم.


این حجم از واقع‌بینی‌ت همیشه منو تحت تأثیر قرار داده. حداقل خودت می‌دونی چه ریگولوسی هستی!

و در انتها!

می‌دونی بچه‌خوشگل، چیزی که بعضاً لج منو در میاره همین‌جاس. همین که اگه دو ثانیه فکر کنی می‌تونی منطقی واکنش نشون بدی. اگه دوثانیه فکر کنی می‌تونی منصف باشی. اگه دو ثانیه فکر کنی، خودت می‌تونی تصمیم درستو بگیری. اگه دو ثانیه فکر کنی به حرف کسی نیازی نداری ولی معمولاً انقدر شدید و طوفانی واکنش نشون می‌دی یا غرق احساساتت می‌شی که وقت برای اون دو ثانیه نداری. من آدم بعد از اون دو ثانیه رو دارم می‌بینم، آدمی که می‌تونه تو بعضی شرایط خیلی منطقی و عاقلانه‌تر از من عمل کنه رو دارم می‌بینم، و با خودم می‌گم چرا که نه؟

چیزی که در موردت تحسین‌برانگیزه اما، صداقتته. حتی در مورد رذائل اخلاقیت. نمی‌دونم می‌تونم درست توضیحش بدم یا نه، ولی تو مشکلی نداری با این که خیلی راحت بگی: اوکی این کار قدرت‌طلبیه، آره من قدرت طلبم. اوکی این توطئه کردنه، آره من توطئه کردم. مشکلی نداری با این که نشون بدی واقعاً مدیریت رو دوست داری مثلاً. سعی نمی‌کنی واقعیت رو پشت دروغ قشنگی قایم کنی. این چیزیه که من در موردت ازش خوشم میاد. حداقل آدم می‌دونه با کی و چی طرفه.

این که خیلی صادقانه رفتی و سؤال پنج تا حقیقت خجالت‌آور در مورد خودت رو انتخاب کردی و جواب دادی، شجاعتی رو نشون می‌ده که از نظر من حداقل، رو به انقراضه. این خصوصیتو هیچوقت از دست نده. سعی کن به سمت اون آدم بعد از دو ثانیه حرکت کنی، ولی این خصوصیتت رو هیچوقت از دست نده.

این چیزیه که تو رو منحصر به فرد می‌کنه.

خوشحالم که شناختمت. :)


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۸:۴۱ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#38

×سوژه‌ی جدید×


سکوت گوشخراش بود. یا شاید هم تنها گوش هری پاتر را آزار می‌داد. با نگاه مختصری به چهره‌ی آرام و رنگ‌پریده‌ی همکارش، می‌توانست به ضرس قاطع بگوید سکوتی که برای او اضطراب‌آور است، به ریگولوس بلک آرامش می‌بخشد. ریگولوس بلکی که نه تنها به باد سرد شبانگاهی، که به محاصره‌ی دیوانه‌سازها هم بی‌اعتنا می‌نمود. جدا از کاراگاه ارشد وزارتخانه و در حلقه‌ی مریدان مورد اعتمادش، به پیکر رداپوش روی زمین خیره مانده و انتظار پاسخ دیوانه‌سازی را می‌کشید که روی جسم بی‌حرکت خم شده بود.

به دنبال دقایقی که در نظر پاتر عُمری می‌آمد، سرانجام دیوانه‌ساز آرام برخاست. صورت پوشیده در باشلقش به ریگولوس خیره شد و کاراگاه مطمئن نبود، اما به نظر آمد که سرش؟ اندکی به طرفین حرکت کرد.

- مُرده.

صدای سرد و بی‌اعتنای ریگولوس، سکوت گوشخراش را بالاخره شکست. نگاهش را از پیکر شنل‌پوش برداشت و به هری چشم دوخت. مرد افسانه‌ای ِ آن قرن که زیر نگاه سیاه‌ترین جادوگرها ترس را احساس نکرده بود، در برابر نگاه خیره و جامد چشمان سیاه ریگولوس بلک، خود را نا آرام و بی‌قرار یافت و با لحنی عصبی گفت:
- یعنی چی که مُرده؟! من نمی‌فهمم! مگه دیوانه‌سازها هم می‌میرن؟!

نگاه ریگولوس بلک از پیش هم سردتر شد:
- جناب آقای پاتر حق مُردن رو برای جادوگرها اختصاصی می‌دونن؟

به شکل عجیبی و به عنوان یک جادوگر اصیل‌زاده‌ی سابقاً اسلیترینی ِ مرگخوار، آن مرد مدافع حقوق جن‌های خانگی و دیوانه‌سازها بود. جن‌های خانگی را هرکسی می‌توانست درک کند، ولی دیوانه‌سازها..؟ تقریباً به گونه‌ای بود که گویی با آنها احساس نزدیکی می‌کند و همین توضیح می‌داد چرا کسی مانند هری پاتر کبیر در معیت او کلافه و عصبی می‌شود.
- ولی اونا جاودانن!

ریگولوس دیگر به کل تربیت اشرافی‌ش را کنار گذاشت:
- اونا جاودانن ابله، نامیرا که نیستن!

با سر اشاره‌ای به جسد دیوانه‌ساز بر روی زمین قبرستان آزکابان کرد:
- این پونزدهمین جسد طی دو هفته‌ی اخیره که پیدا کردیم. اصولاً کمبود تغذیه باعث مرگشون میشه ولی خودشون معتقدن دلیل مرگ‌های اخیر این نیست..

لحن ریگولوس باعث انزجار هری شد. طوری از آنها حرف می‌زد گویی.. واقعاً.. موجودات زنده‌ی دارای تمدنی هستند! ولی آنها فقط دیوانه‌ساز بودند!

- دلیلشو پیدا کنید کاراگاه..

در "کاراگاه" زندانبان چنان تمسخری نهفته بود که برای لحظه‌ای باعث شد دست هری دور چوبدستی‌ش مُشت شود و سخت با خودش کلنجار رود تا او را طلسم نکند.

- وگرنه من دست افرادمو برای تأمین امنیت و سلامت خودشون باز می‌ذارم.

لبخندش.. لبخند ناخوشایند آن صورت رنگ‌پریده‌ی لعنتی‌ش..

- و وزیر هم دست منو برای تأمین غذای افرادم باز می‌ذاره.

هری حتی برای یک لحظه بیشتر هم نمی‌توانست آن چهره‌ی جسدوار و مُریدان اطرافش را تحمل کند. بی آن که چیزی بگوید، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و دور شد. می‌دانست که گروه جدید زندانیان بدون دادگاه همان روز از راه خواهند رسید. می‌دانست که باید سریع‌تر دلیل مرگ دیوانه‌سازها را بیابد.

و می‌دانست دلیلش باید جایی درون آزکابان.. جایی در اطراف همان قبرستان نهفته باشد.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دادگاه آزکابان
پیام زده شده در: ۷:۱۹ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#39
در فضایی لایتناهی، غرق در سیاهی بی‌پایان و زمانی که تنها مرلین که بود و چه کرد، بلاتریکس، رودولف، ریگولوس، هری، هاگرید و باروفیو به همراه فردی با سبیلی بسیار آشنا، معلق بوده و بر اثر بی‌وزنی، به این سو و اون سو می‌رفتند.
- رودولف؟

بلاتریکس اولین کسی بود که به حرف اومد. به رغم سر و ته بودنش و موهای افشون و پریشونی که هرکدوم به یک سو می‌گریختند و فریاد "کمک کمک ما رو از سر بلاتریکس نجات بدین" سر داده بودند، صداش نسبت مسلط و غیر روان‌پریش‌گونه بود.
- چی شده؟
- ما چطوری به اینجا رسیدیم؟
- کجا؟

که با توجه به این که در بی‌وزنی مطلق داشت از مرزهای شناخته شده‌ی کهکشان خارج می‌شد، سؤال احمقانه‌ای به نظر میومد. ریگولوس که در حالت با وزنی هم به سختی می‌توانست دست و پاهای دراز و کمی تا قسمتی بی‌مصرفش رو جمع کنه و حالا دیگه واقعاً برای این که اجازه نده پاهاش هرکدوم از یک سو و خودش از یک سو بره، به دردسر افتاده بود، جواب این سؤال رودولف رو داد:
- یعنی.. مگه آدولف شوهر قبلی بلاتریکس نیست؟ :تلاش برای چارزانو نشستن و سپس، فرو رفتن زانوی چپ در حلق
- ها!

هری داشت سعی می‌کرد با شنای قورباغه خودشو به ریگولوس برسونه و بدون این که زانوی راست ریگولوس بره تو حلق خودش، زانوی چپشو از حلقش در بیاره.
- خب پس چطوری رودولف هم شوهرش بود؟! :شکست خوردن استراتژی‌های فضانوردی/فرو رفتن زانوی راست ریگولوس در حلق هری

هاگرید حتی در حالت بی‌وزنی هم کمی تا قسمتی در حال سقوط به سمت پایین (؟) بود:
- ما که این چیزا حالیمون نی، ولی رأی دادگاه قبلی بوده!
- خب الانه ره که دادگاه ره ما داریم. رأیه ره بدین بریم سِره خانه زندگیامونه!

ویــــــــــــــــــــــــــــــــــززززز.. خرچ خورچ خارچ.. قالات قالات عیـــــــــــــــــــــــــــژ!
:افکت صدایی بازگشت فیلم به عقب:
:جایگزینی هری در مقام قاضی دادگاه:
:رأی به طلاق
:اثر پروانه‌ای:
هوووووووووووووووشت!

:بازگشت به فضای سیاه لایتناهی:

فیشت!
اولین کسی که ناپدید شد، آدولف بود که جادوگرها هرگز نفهمیدند که بود و چه کرد، ولی مشنگ‌ها پیوسته در جستجوی علل جنگ‌افروزی او و قتل‌ عام هزاران یهودی چشم ابرو مشکی بودند!

فوشت! فرت! هُلُپ!
منهای هری که تو همون دادگاه کذایی باقی مونده بود، صداهای فوق به ترتیب به بارفیو، ریگولوس و هاگرید تعلق داشتند که هرکدام از فضای بی‌وزنی ناشی از ترکیدن سوژه و تاپیک بیرون کشیده شده و به محل خدمتشان منتقل شدند.

- کسی نیست؟!

در میان فضای لایتناهی، به نظر می‌رسید کسی صدای رودولف رو نشنیده باشه.
- نـــــــــــــــــه! منو اینجا تنها گذاشتیــــــــــــــن!

خب.. تنهایی برای انسان که موجودی ذاتاً اجتماعیه..
- حالا من به کی گیر بدم که بخوابـــــــــــــــــه؟!

×پایان ×


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵
#40
سوژه‌ی جدید!



"ذهن انسان.. محدود و کسل‌کننده‌ست.."

مردی که باشلقش بر صورتش سایه افکنده بود، از میان انسان‌ها عبور می‌کرد. به رغم بهم‌فشردگی جمعیت، کسی به او حتی نزدیک هم نمی‌شد. مرزی غریب میان او و سایر موجودات وجود داشت که حتی "ذهن محدود انسان" هم می‌توانست احساسش کند.

"و با وجود تمام این محدودیت.. جذابه.."

آستین‌های بلند ردای سیاهش، دستانش را پوشانده بود. وگرنه جادوگران و ساحرگانی که اطرافش در گذر بودند، می‌توانستند در میان انگشتان کشیده و سفیدش، سنگ سیاهی را ببینند.

"یادگاران من.. هرگز فقط سه تا نبودند."

گام‌هایش بی‌صدا بودند. آرام و خاموش، به چادری در انتهای زمین غرفه‌های بازی نزدیک شد. در برابر چادر لحظه‌ای ایستاد و انگشتانش، سنگ سیاه را با ملایمتی غریب چرخاندند. بر فراز چادر، عبارت "بازی با مرگ" چشمک می‌زد. بر چهره‌ی سپید و آرام ِ پنهان زیر باشلق، لبخند عریضی شکل گرفت.

مرگ همیشه آرام و خاموش نزدیک می‌شد..!
***

- یه نفر دیگه.. هرکسی!.. هرکسی به جز اون.. بچه.. فقط هفت سالش بود..

مردی به پای پیکری بلندقد و رداپوش افتاده بود. اشک و آب دهان و بینی‌ش در هم آمیخته و از چهره‌ی سپید و درهم‌پیچیده‌ش، ملغمه‌ای از درد و وحشت پدید آورده بود. چشمان خاکستری روشنش گشاد شده و در جستجوی رحم و شفقت، صورت مخاطبش را می‌کاوید.

مخاطبی که گویا هیچ چیز در آن موجود رقت‌انگیز توجهش را جلب نمی‌کرد، نگاهش به سنگی بود که در دستش می‌چرخاند. روز اولی که مرد چشم‌خاکستری برای عقد قرارداد به آن چادر پا گذاشته بود هم همان سنگ دستش بود.
- شرایط بازی روشن بود آقا. برای برگردوندن روح عزیز از دست رفته، شما پنج روح که اسامی‌شون رو من بهتون می‌دم، برای من میارید. شما توی جمع کردن روح سوم تردید کردید..
- من توی کُشتن یه دختربچه تردید کردم!

فریاد مرد اما حتی تُن صدای طرف مقابلش را هم تغییر نداد:
- .. و طبق قرارداد، روح شما جمع‌آوری شده و تا ابد جدا از بقیه ارواح نگه‌داری میشه.

نگاهشان در هم گره خورد. اشک و هق‌هق و ضجه‌ی مرد چشم خاکستری به پایان رسید. بر پا خاست و محکم در برابر مرد دیگر ایستاد:
- بدون اون دیگه زندگی برام ارزشی نداره.

ثانیه‌ای بعد، تنها یک نفر در آن چادر ایستاده بود.
و انتظار مشتری‌های بعدی را می‌کشید..!


But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.