هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۱
#31
با هر قاشقی که مالی در دهان نجینی می گذاشت ، نجینی تغییر رنگ میداد و فلس هایش می افتاد. مالی بی توجه به این قضیه ، مدام در حال چپاندن قاشق در دهان پرنسس ارباب بود ...

- عه! دخترم اینا چیه؟ فلساته!؟ پوست انداختی؟؟؟ آخ جـــــــــون! حالا یه کت با تزئین فلس هات میدم برام بدوزن!

- فــــس! ( ترجمه : کصافط! )

مرگخواران :

بلاتریکس دوباره کنترل خودش را از دست داد و در حالی که وز موهایش دو برابر شده ، و رنگ پوست صورتش همانند رنگ پوست نجینی بنفش شده بود ، چوب دستی اش را در دست گرفت و به سمت مالی رفت.

- ولم کنین بذارین برم. این بو گندو که انگار توی آب پیاز خوابیده فکر کرده کیه؟؟؟ گفتم ولم کنین! بذارین برم یه کروشیو بهش بزنم. نه نه ... دو تا. نه نه نه اصن یه میلیون کروشیو میخوام بزنم تو کله ی پوکش تا حالیش شه...

یکی از مرگخوارا گفت : مگه کسی دست بلا رو گرفته؟!

همه سرشان را به نشانه ی منفی تکان دادند.

بلا :

دقایقی بعد

مرگخواران در نبود مالی ، سر میز ناهار نشسته بودند و لودو با پیشبند و کلاه آشپزی ، مشغول پخت غذا بود. بلاتریکس اخم هایش را در هم کشیده بود و چیزی نمی گفت ، اما بقیه ی مرگخواران تند تند صحبت کرده و نظراتشان را اعلام می کردند.

- نه دیگه اینجوری نمیشه. حالمون بهم زد! اه!

- به خدا اژ وقتی این ژنیکه اومده دیگه نمیشه فاژ گرفت...

- بلا ؟ تو نمیخوای چیزی بگی؟

بلا با اخم به ایوان نگاه کرد و گفت : توی اون برگه نوشته شده بود در صورتی که شخص جانشین ارباب کار سفیدی انجام دهد ، از ارباب بودن لغو خواهد شد.

همه :


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۶ ۱۱:۳۷:۵۸

Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۸:۰۱ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۱
#32
فلور دلاکور!

فعالیت فلور واقعا چشمگیر و قابل توجهه و فعالیتش رو به پست های بی محتوا اختصاص نداده! تا جایی که بتونه سعی میکنه رول بزنه و همگی شاهد فعالیتش بودیم!


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه تفریحاتی وزارت خونه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
#33
شب همان روز ، ویکتور در خانه اش نشسته بود و قهوه می نوشید که ناگهان کسی با مشت و لگد و سر به در کوبید. ویکتور ابتدا طوری به هوا پرید که باعث شد نیمی از قهوه اش به سقف بپاشد ، سپس با ترس چوبدستی اش را در دست گرفت و به طرف در رفت.

- کیـــه؟!

از پشت در صدایی نیامد ، دوباره شخص با مشت و لگد به در کوبید. ویکی با تردید و ترس در را باز کرد و ناگهان چهره اش به این و سپس به تبدیل شد!

پشت در کسی نبود ، جز وزیر اعظم! لودو با تعجب به ویکتور نگاه کرد. ویکتور که اشک از چشمانش جاری شده بود ، خود را جمع و جور کرد.

- تو چرا اینجوری شدی؟!

- چجوری شدم؟ باز میخوای وزیر رو به سخره بگیری مردک؟ بزنم شتکت کنم؟

ویکتور دوباره نگاهی به لودو کرد و خنده اش گرفت ; تی شرت بنفش گلدار ، شلوار آبی راه راه که گذاشته بودش توی جورابش ، و جورابش که تا زانوش بالا اومده بود! اما با دیدن لبخند ژکوند گراوپ ، خنده اش را قورت داد.

- خب حالا واسه چی اومدی اینجا؟ گل منگلی؟

- با من بودی گل منگلی؟! مرتیکه ی بوقی! امروز یادت رفت بگی تمرین بعدی چه روزیه! اومدم بپرسم و برم. میدونی که کلی کار دارم ، زود باید برم. عیال تو خونه کلی کار برامون تراشیده. باید ظرفا رو بشورم ، خونه رو جارو کنم...

شترق!!!

لودو با تعجب به در بسته شده نگاه میکنه و ادامه میده :

- آره خواهر داشتم میگفتم! باید یخ حوض بشکنم ، برم سر چاه واسه زن و بچه آب بیارم ، بچه رو بخوابونم ، تا صبح بالای سر عیال بشینم بادش بزنم ... عهه من چی دارم میگم؟

دوباره به در نگاه میکنه ، انگار تازه متوجه شده که ویکتور در را به هم زده ، داد میزنه : ویکی بوقی! چرا در رو بستی؟ نگفتی چه ساعتی بیایم؟

صدایی از درون خانه آمد که میگفت : فردا ساعت 9 بیاین. الآنم دیگه برو گمشو خوابم میاد! اه ...!

و دوباره صدای تق بلندی آمد که نشانگر بی اعصاب بودن صاحب صدا بود!

فردا - ساعت 9 - ورزشگاه

ویکی خمیازه ای کشید و منتظر شد تا بقیه بیایند. اولین نفر لودو بود با همان تیپ جذاب و خواستنیش! بقیه هم کم کم آمدند. اما ویکتور هر چه منتظر ماند اعضای تیم بلغارستان نیامدند... بالاخره ساعت 10 شد و ویکتور حدس زد آن ها از ترس نمی آیند. بنابراین سوتش را زد و گفت : همه گوش کنین! باید خودتون تمرین کنین! اعضای تیم مقابل امروز نمیان! زود باشین!

همه به یکدیگر نگاه کردند ، سپس با ترس و شک و تردید و اضطراب و غیره به لودو خیره شدند...

- چیه ؟! میترسین ببازین ؟





ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۱۹ ۱۴:۲۹:۵۳

Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شرفیابی محضر وزیر اعظم، اشهد خوانده وارد شوید
پیام زده شده در: ۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
#34
هممم ... سلام!

آقا یه چیزی

تو تاپیک لا به لای ریش مرلین دقیقا به کدوم پست من نمره ی 15 دادین؟! لینکش مال تاپیک باشگاه تفریحاتیه که من اصلا توی اون تاپیک رول نزدم.

درستش کنین خواهشا! مرسی! :)

ویرایش : همینجا باید می گفتم؟


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱
#35
ایوان راه وزارتخونه رو چند ساعته طی میکنه و وقتی با خبرنگار ها و طرفدار ها به آن جا میرسه ، با صدای مهیبی پخش زمین میشه و استخوان هاش از هم جدا میشن.

- آقا بگیرش! نذار در بره! الآن انگشت اشاره م میفته تو فاضلاب! بگیرش د لامصب!

خبر نگاری که نزدیک فاصلاب ایستاده بوده به خودش میاد و با عجله به سمت انگشت ایوان شیرجه میزنه و با سر به داخل فاضلاب میره.

ایوان که اون انگشتشو از دست رفته می پنداشت ، اجزای بدنش رو با تقلا به هم چفت و بست کرد و از جایش بلند شد. نگاهی به پنجره ی دفتر وزیر انداخت و متوجه حضور کسی در آنجا شد.

دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که ناگهان با ضربه ی جسمی به جمجمه اش دوباره پخش زمین شد و آرنجش لب پر شد.

- مرتیکه ی بوقی! بیا انگشتت! تازه کت و شلوارمو خریده بودم بوقی! اه اه اه پر از فضله شد!

ایوان به خبر نگار که مثل موش آب کشیده شده بود نگاه کرد و دریافت که جسمی که به طرفش پرت شده بود انگشت اشاره ی خودش بود. سپس با طمانینه دوباره اعضای بدنش را به هم متصل کرد.

ایوان ترجیح داد که خبرنگار ها رو پراکنده کنه و خودش تنهایی خبر سالم بودن وزیر رو کارکنان وزارتخانه بده.

دفتر وزیر

لرد که دیگر حوصله اش سر رفته بود ، آخرین نگاهش را به ایوان و خبرنگارها انداخت و گفت : ایوان دست و پا چلفتی... باید از همین بالا یه کروشیو به سمتت بفرستم! لودو ، یه نقشه ی دیگه. همین حالا باید اجراش کنی. البته فکر نکنم در حال حاضر ایوان بتونه کاری انجام بده. اما خب ...

لودو که همچنان به پایین خیره شده بود پرسید : چه نقشه ای ارباب؟

- ایوان باید دزدیده بشه ...

- آخه چرا؟


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱
#36
آلبوس قدم زنان دستی به چونه اش کشید ، یادش اومد که فاوکس عزیزش دیگه ریشی روی صورتش باقی نذاشته. با عجله دوباره جلوی آینه رفت و به بررسی چهره ی جدیدش پرداخت. آهی از سر دلسوزه کشید و با صدای آرومی گفت : ای فاوکس خانه ات خراب ...

آلبوس که به تازگی دچار آلزایمر خفیفی شده بود ، زمانی که به موضوعی فکر میکرد ، موضوع قبلی را کاملا فراموش میکرد. بنابراین قضیه ی روزنامه را از یاد برده بود و با چهره ای در هم به سمت پنجره رفت. دوباره چشمش به روزنامه افتاد و مثل برق گرفته ها چار متر به هوا پرید و همه چیز یادش آمد.

برای حفظ آرامش درون شروع به قدم زدن کرد و دستی به چونه اش کشید. دوباره به یاد فاوکس افتاد و برای بررسی چهره اش جلوی آینه رفت ...

این دو کار را به قدری تکرار کرد که دیگر توانی براش باقی نماند و با مخ به زمین افتاد!

همان موقع - دفتر وزیر

الفیاس با خوشحالی داشت از دفتر وزیر خارج میشد که چشمش به تری افتاد که با عصبانیت مشغول حرف زدن با منشی بود. خودش را جایی پنهان کرد و یواشکی به حرف های آن ها گوش داد.

- به من میگی وقت قبلی ندارم؟؟؟ تو با چه اجازه ای این حرفو زدی؟ بگم بیان شتکت کنن؟ ببرنت آزکابان؟ هان؟؟

- ببین خانوم محترم تو هرکی میخوای باش! اینجا دفتر وزیره و همه حتی معاون هاشون هم باید وقت قبلی داشته باشن. اینقدرم صداتو واسه من نبر بالا!

- چـــــــی؟ حالا دیگه من شدم همه؟؟ لـــــــــــــودو ...

لودو که بعد از شنیدن جیغ تری رنگی به چهره اش نداشت با عجله در رو باز میکنه و میاد بیرون تا ببینه چه خبره. تری گریه ی ساختگی میکنه و میگه : لودو بیا ببین منشیت چی میگه. همش سرم داد میزنه اصن نذاشت من حرف بزنم که ...

لودو : هوی منشی! به چه جرئتی داد زدی؟

الفیاس و منشی :

تری :

~~~~~~~~~~~~~~~

لبیک یا لودو!







Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۹:۴۰ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱
#37
آنتونین میخواست دلیلی برای نگاه زیر چشمی اش بیاورد اما نتوانست. هرمیون دوباره خندید و گفت : اشکالی نداره! بهش فکر نکن!

صدای موزیک ملایمی تمام کافه را پر کرد. همه ، زوج زوج ، برای رقص تانگو از جایشان بلند شدند. همه ی صندلی ها خالی شده بود ، به جز صندلی آنتونین و هرمیون.

هرمیون با تردید نگاهی به آنتونین انداخت. می ترسید آنتونین از او درخواست رقص کند. اما آنتونین با خجالت به صندلی اش چسبیده بود و به هیچ وجه دوست نداشت آن جای تاریک را ترک کند.

ایوان که متوجه عدم حضور آنتونین و هرمیون شده بود ، به سمت آن ها آمد و رو به آنتونین کرد و گفت : آنتون! تو چرا نمیای؟ دست هرمیون رو بگیر و بیا ...

هرمیون لبخندی به ایوان زد ، سپس نگاهش را به لب های آنتونین دوخت و منتظر پاسخ شد. ایوان جوابی دریافت نکرد ، شانه هایش را بالا انداخت و آن ها را تنها گذاشت تا حرف هایشان را با هم بزنند.

بالاخره آنتونین به حرف آمد و با صدای گرفته ای گفت : تو چی دوست داری؟

هرمیون که متوجه سوال آنتونین نشده بود بدون هیچ جوابی به آنتونین نگاه کرد. آنتونین دوباره پرسید : تو چی دوست داری؟ دوست داری بریم برقصیم با همینجا بشینیم؟

هرمیون دوباره لبخندی زد و پاسخ داد : بریم برقصیم ...

آنتونین ابتدا به هرمیون نگاه کرد ، سپس نگاهی به جادوگر ها و ساحره هایی انداخت که با عشق می رقصیدند. نگرانی و اضطراب در چشم هایش موج میزد. با استرس دستان هرمیون را گرفت. هر دو از جایشان بلند شدند و به طرف جایگاه رقص رفتند. دوباره همه ی چشم ها به آن دو خیره شده بود ...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
#38
نقل قول:

کلنل فابستر نوشته:
در همین لحظه کلنل از ورد ها جا خالی میده و با لگد میذاره زیر پوز دافنه، به طوری که همه دندوناش فرو میره تو لثه اش و میفته یه گوشه شروع میکنه خون بالا اوردن.
بعد انگشتهای اشاره دستاشو میکنه توی حدقه ی چشمهای فلور و از کاسه درشون میاره و فلور میفته یه گوشه و از چشمهاش خون بالا میاره.
بعد نوبت تری میرسه با مشت چند بار میزنه تو شکمش و بعد چاقو در میاره و 84 ضربه چاقو توی گردن تری میزنه، تری دیگه کارش به بالا اوردن نمیرسه و میمیره.
هوگو هم تا قبل از اینکه کلنل بهش برسه قبض روح میشه و میمیره.

کلنل: این است قدرت مطلق، من سازمان حمایت از ساحره ها رو فتح کردم.
و بعد از اون همه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند...

وجدان درونی نویسنده: ای کلنل این چیه نوشتی؟!
کلنل: پست ارزشی؟!
وجدان نویسنده: چاره ای بیندیش ...
کلنل: از پست قبل ادامه بدید ...


و اینگونه بود که ضرب المثل " آرزو بر جوانان عیب نیست " اختراع شد!

تری پس از خواندن این پست ، دوباره وارد دفتر آنتی ساحریال شد. این دفعه بوی بد دو برابر شده بود! چرا کسی فکری برای نظافت اینجا نمیکرد؟!

تری دنبال کلنل گشت. پیدا کردن او کار سختی نبود ; مردی خیال پرداز که در حال خیال پردازی بود!

تری به طرف کلنل رفت. کمی با او حرف زد و بعد دوباره از خنده اشک از چشمانش جاری شد. از دفتر بیرون آمد و به سمت سازمان حمایت از ساحره ها رهسپار شد.

وقتی جریان خیال پردازی کلنل به گوش ساحره ها رسید ، همه با دوربین هایشان به طرف دفتر آنتی ساحریال رفتند تا با این شخصیت جذاب آشنا شوند!

از پست قبل تر ادامه بدید!


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: همبستگی مردودین سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها ( آنتی ساحریال ها)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
#39
تری به طرف دفتر همبستگی مردودین سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها راه میفته... در چند متری دفتر هم میشد به راحتی بوی کثیفی رو حس کرد. تری بینیشو میگیره و در رو میشکنه و وارد دفتر میشه.

دفتر شلوغ و به هم ریخته بود. تری بینیش رو محکم تر میگیره و وارد میشه. هر کسی مشغول یه کاری بود. تری پوزخندی میزنه. الفیاس رو میبینه که یه طرف دفتر ایستاده و داره با بانو لاو میترکونه! به طرف الفیاس میره ، الفیاس با دیدن تری تلفن رو قطع میکنه و با عصبانیت میخواد حرفی رو بزنه که تری ساکتش میکنه!

- هیس الفیاس! نمیخوام چیزی بشنوم! فقط میخوام بپرسم شما از این بوی موندگی و زحم و از این شلوغی و به هم ریختگی خسته نمی شین؟!

تری منتظر جواب الفیاس نمیمونه و دوباره به اطرافش نگاه میکنه و میگه : اینه همبستگی تون؟!

الفیاس اخمی میکنه و میگه : مگه چشه؟! خیلی هم ما وحدت و همبستگی داریم!

تری از این حرف الفیاس خنده ش میگیره و هیچی نمیگه. از شدت خنده اشک از چشم هاش جاری میشه. تری به زور جلوی خنده ش رو میگیره و در جواب الفیاس میگه : بالاخره که چی الفیاس؟! آخرش مجبور میشین کوتاه بیاین و در این جا رو تخته کنین!

- هه!! به همین خیال باش!

تری دوباره خنده ش میگیره. الفیاس این دفعه قاطی میکنه!

- برو بیرون تری!

تری در حالی که میخندیده اون جا رو ترک میکنه و الفیاس رو با صورتی سرخ شده از عصبانیت تنها میذاره!

~~~~~~~~~~~~



وقتی این پست رو خوندین ، برین و ادامه ی سوژه ی پست قبلی رو بدین! این پست فقط واسه به هم ریختن اعصاب شما بود!


Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان های گروهی (فصل 2) ( یک خطی)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
#40
هری و رون و هرمیون در خونه ویزلی ها نشسته بودن و در مورد اتفاقات افتاده در اون روز حرف میزدن . هری حواسش به در بود تا زمانی که آرتور و جینی ویزلی به خونه برگردن تا جوابش رو بدن .
هرمیون متوجه شده بود که هری از شدت استرس و نگرانی پایش را تند تند تکان می دهد .
- هری لازم نیست این قدر نگران باشی
هری درحالیکه لحظه به لحظه کلافه تر میشد، غرید: وقتی تو هم بشنوی دارن در موردت حرف می زنن و وقتی می پرسی موضوع یه؟ جواب میشنوی که لئوناردو (که هیچ شباهتی به اسم تو نداره) گم شده، مث من حرص می خوردی و نگران می شدی.
رون بر روی تختش تکونی میخوره و با زمزمه میگه :
-ماجراهای هری تموم شدنی نیست .
همین موقع صدایی میاد . هری به سمت اتاق میدوه ولی چیزی نبینه ولی وقتی بر میگرده میبینه که بیل در حال کمک به فلور برای بیرون اومدن از شومینس
رون گفت:من مطمئن هستم لئوناردو بر ميگرده و حساب اون بلاتريكس رو ميرسه.فقط بشين و ببين لئوناردو چيكار ميكنه.كسي كه محافظ شخصي تو باشه و توي اين ٦ سال يه لحظه چشم از روي تو بر نداشته باشه،معلوم كه برميگرده.
هری و هرمیون به هم نگاهی انداختن و شروع به خندیدن کردن . هری گفت :
-حتی تو این شرایط هم میتونی آدم رو بخندوني.
-اختيار داريد،رون ويزلي كارش شاد كردن دوستانش هست،برنامتون براي امروز چيه؟راستي روزنامه ي پيام امروز رو خونديد؟؟؟؟
هرمیون با ابرو به رون اشاره ای کرد تا ساکت شود.
- تو این موقعیت چه وقت روزنامه خوندنه رون؟
-ولي نگفتيد برنامتون براي بعد از ظهر چيه؟؟؟من كه ميخوام با فرد و جرج برم يه چرخي تو دنياي ماگل ها بزنيم.
هرمیون اخمی کرد و گفت :
- رون دیگه داری شورش رو در میاری، تو این موقعیت چه جای خوش گذرونیه؟!
-ببين هرمايني هر اتفاقي افتاده،افتاده.دست منو و تو هم نيستش.پس بهتره يكم خوش بگذرونيم و خودمون رو اماده ي حوادث اينده كنيم.
هرمیون و رون در حال بحث کردن بودن که ناگهان صدای باز شدن در اومد . هری مثل فنر از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
هري با دقت اطراف رو نگاه ميكرد تا ببينه كي از در وارد شده.اما ناگهان دستي از پشت هري رو گرفت.
هری ناگهان برگشت و با دیدن آقای ویزلی لبخندی بر لب هاش نشست .حالا دیگر می توانست از قضیه سر در آورد.
-هري،رون،هرمايني بياييد داخل اتاق باهاتون ميخوام يه صحبت درست و حسابي بكنم.
هري و رون و هرمايني هم با تعجب به هم نگاه كردند و پشت سر آقای ویزلی به طرف اتاق رفتند .
وقتی که داخل اتاق رفتند آقای ویزلی به آنها اشاره کرد تا بنشینند . هری گفت :
- من راحتم .
-باشه هرطور راحت تر هستي.بچه ها الان ميخوام يه چيزي بگم كه با خيلي حواستون باشه. بچه الان مرگخوارها در وزارت خونه نفوذ كردند،بايد حواستون باشه،نبايد اون طرف ها بياييد.فهميديد.
هری که اصلا حوصله ی شنیدن این حرف ها رو نداشت گفت:
آقای ویزلی لطفا این حرف ها رو ول کنید .موضوعی که صبح با جینی در مورد من حرف می زدید رو تعریف کنید.
-هري حالت خوبه،معلوم داري چي ميگي،ميگم مرگخوارها تو يه قدمي شماها هستند،بعدش ميگي قضيه ي جيني رو تعريف كن.معلوم كه ديشب زياد خوردي.
هری با ناراحتی گفت : من بچه نیستم و من گفتم چیزی که شما و جینی راجبش صحبت میکردین تازه دیشب کی نوشیدنی خورد که منم خورده باشم؟؟؟
آقای ویزلی قدمی در اتاق زد و به هری خیره شد . کمی صبر کرد و بالاخره با صدای آرومی گفت :
-هری ما یک چیزی متوجه شدیم که فعلا صلاح نیست تو بدونی . دنبال شخصی هستیم که بتونه بهمون کمک کنه مطمئن باشیم . اگر بیرون از این قضیه بمونی بهتره.
-هري هم كه از شدت عصبانيت،داشت دستش رو مشت ميكرد گفت:اقاي ويزلي........يا الان بهم ميگيد موضوع چيه يا سرم رو مي كوبونم به ديوار.البته گزينه ي سومي هست كه خودم ميرم دنبالش.
آقای ویزلی که میدونست نمیتونه حریف هری بشه ، با صدای لرزانی گفت :
-بهتر هست که بریم خونه سیریوس بلک ، فک کنم اون بهتر بتونه برات توضیح بده .
هري هم يه نگاهي به رون كرد و گفت:اميدوارم همه چي تو اونجا معلوم بشه،اينطور نيست اقاي ويزلي؟؟؟؟
آقای ویزلی در حالیکه به دور دست ها خیره شده و بود و واضح بود که به سختی داره فکر میکنه، جواب داد:
- منم امیدوارم هری!
هري هم با تعجب پرسيد:پس منتظر چي هستيد،بريم ديگه!!!!
رون و هرمايني هم سرشون رو به علامت موافق تكان دادن.
- ولی سیریوس امشب تبدیل به گرگ میشه.امشب ماه کامله.
- بهتره که سورس رو صدا کنیم تا بازم از اون معجون هاش درست کنه و بشه امشب ریموس رو توی خونه نگه داشت و مواظبش بود!
-ببينيد،داريد بهانه مياريد ديگه.من بيكار نيستم،اگه نميخوايد بگيد خودم ميرم دنبالش.رون،هرمايني،شماها با من مياد يا نه؟
هری خیلی جدی به طرف شومینه رفت و مشتی از خاک جادویی انتقال به دست گرفت . برگشت به سمت آرتور ، رون و هرمیون و گفت :
-کسی از شما ها با من میاد یا تنها برم بالاخره ؟
اقاي ويزلي: هري ديگه داري تند ميري،مثل بچه ي ادم به حرف م گوش كن.گر صبر كني ز قوره حلوا سازي.!!!
هری با عصبانیت میگه : نه! به اندازه ی کافی به حرفاتون گوش دادم!
سپس ادامه داد :هرماینی، رون انتخابتونو بکنین میاین یا نه ؟
هرماینی خواست به سمت هری بره ، اما با چشم غره ی آقای ویزلی سر جایش میخکوب شد.


Only Raven!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.