گراونـدورنويسنده: در حالي كه گريفي ها دارن برنامه ريزي مي كنن بهتره ما مزاحمشون نشيمو بريم به ريونيا يه سري بزنيم.
در تالار
ريونريونكلاوي ها دور ميزگرد جمع شده بودند و دنبال راه حلي براي مشكل پيش آمده مي گشتند، روونا مثل هميشه بالاي ميز در ميان زمين و هوا شناور بود؛ ناگهان آنتونين حركتي كرد
و گفت:
- مي تونيم .... نه ولش كن ايده بي خوديه.
ملت:
- بگو ببينم شايد بتونيم اجراش كنيم؟
- ميتونيم از هافليا جزوه هاشون رو قرض بگيريم...
ناگهان از پنجره باز عقابي وارد تالار شد و پس از عبور از وسط روونا در صندلي خالي كنار ارگ پايين آمد.
ارگ:
- ايول حال روونا رو گرفتي.
روونا چش غره اي به آن دو رفت و گفت:
- مي شه براي يكبار هم كه شده جدي باشي ارگ. ما اينجا يه مشكل بزرگ داريم. (رو به آرنولد) تو هم نمي توني از در بياي حتما بايد از پنجره اونم درست از وسط من رد بشي.(رو به آنتونين هم) آخه باهوش هم هافل هم اسلي اعتصاب كردن و شر كلاسا نميان و امتحانم نمي خوان بدن.
آرنولد كه حالا به حالت قبلش، همان پف كوتوله بنفش، برگشته بود گفت:
- ببينم ليني اون افسون حافظه ات رو ديگرانم كار مي كنه؟
- خب بايد چوبتو برعكس بچرخوني خب اين كه دردي از ما دوا نمي كنه.
- چرا ديگه تو كلاس ماگل شناسي جاي من كجاس؟
- خب تو هميشه رو شونه يكي ديگه هستي انقدم كه اين ور و اونور ميري كه ...
- من تو اون كلاس دقيقا رو شونه ي استاد بودم(اشاره اي به مغزش ميكند) و جزوه ها تون اينجاس.
- ايول از اين به بعد مي تونيم همين كارو بكنيم. اما واسه كلاسايي كه تو شركت نمي كني چي كار كنيم.
- يه ذره به مغزت فشار بياري جوابو گفتم.
- يعني تو مي خواي تو همه كلاسا شركت كني!!!
- من عمرا...
ليني با داد و فرياد
ادامه داد:
- پس مي خواي چي كار كني مارو به حال خودمون رها كني يعني انقدر به گروهت علاقه داري ...
سپس با برخورد لنگه كفش لونا كه دقيقا درون دهانش قرار گرفت ساكت شد، لونا در حالي كه از اين پرتابش در پوست خود نمي گنجيد گفت:
- تو كلاسايي كه آرنولد هست مي تونيم از كوچك بودنش استفاده كنيم و تو كلاسايي كه نيست بايد از حافظه يه گريفي كمك بگيريم.
یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر
فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست
بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا
سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود