دفتر تبلیغاتی
- و خب ترجیح میدم همه اون حس قدرت و مرگ که توضیح دادم از دهنش بزنه بیرون. یعنی مثلا از گوشها و دماغش نباشه. میدونی که گوش اصلا چیز جالبی نیست. ممکنه جن های خونگی علیه ما شورش کنن بخاطر اینکه بزرگترشو دارن و دماغِ گابلینها هم در این زمینه حرف اول رو ..
تام ریدل که بسیار جوان بود، حین توضیحاتی که برای طراح میداد کمی سکوت کرد و نگاه خیره ای به جعبه بزرگی انداخت که روی میز قرار داشتو مرد لاغراندامی بدون هیچ صحبتی مدام به آن جعبه نگاه میکرد. البته تام فکر میکرد مرد از بیماری عجیبی رنج می برد که دستش جسم کوچکتری را دستش گرفته بود و روی میز میلغزاند.
- خب کجا بودم؟ آره میگفتم! میخوام همه حسش رو یه جوری برام طراحی کنی که از دهن اون جمجمه که اولش گفتم بپاشه بیرون! مثل یک .. مثل یک .. خب .. همم ..
تام که از لحظه ای که بیرون در دفتر تبلیغاتی حس میکرد جیب شنلش شروع به سنگینتر شدن کرده، دست از ادامه صحبتهایش برداشت و نگاهی به درون جیب انداخت. مار بزرگی که درون جیبش بود اصلا شباهتی با ماری که ساعتی پیش پیدا کرده بود نداشت! به چشمان مار خیره شد و نگاه مجددی به طراح انداخت که بدون هیچ اهمیتی درحالی که همزمان با ریتم آهنگی که از شنیده میشد سرش رو تکان میداد.
- الان دقیقا میدونم میخوام چطوری باشه اون حس قدرت و مرگ که گفتم! شبیه یک مار!
دقایقی بعد
تام جوان در حالی که برای گذشتنِ وقت، وردهای پیچیده و سیاهی رو مرور میکرد که در کتاب جادوی سیاه پیشرفته ای که قبل از تعطیلات از کتابخونه هاگوارتز کِش رفته بود، دیده بود، با تکیه زدنِ ناگهانی طراح به صندلی کمی در جای خود جابجا شد و از روی شنل مار درون جیبش را نوازش کرد.
طراح تصویری رو درون جعبه بزرگ به او نشون داد:
- خوشتون میاد آقای ریدل؟
-
خوشم میاد؟! دارم میمیرم از خوشحالی اصلن!! این چیه احمق! ما یک جمجمه خواستیم! نه یه قیافه مسخره و خوشحال که شبیه کیکِ پنیر باشه!!
دقایقی بعدتر
طراح درحالی که سرش باندپیچی شده بود مجدد تصویر درون جعبه بزرگ رو به او نشون داد:
- هوم! کار مهمی نکردی! صرفا چیزی که درون ذهن باارزش ما بود کشیدی.
حس میکنیم وقت ما تلف شد. برای جبران خسارت مبلغ دستمزدت رو از حقوق این ماه خودت کم کن و به شماره حسابی که برات اس ام اس میکنم واریز کن.
سپس جعبه بزرگ رو با خودش برداشت و در جای خود چرخید و از دفتر تبلیغاتی غیب شد.