هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵
#31
نقل قول:
شما استاد جایگزینت فراموش نشه



مساله فراموشی نبود. صرفا نمیدونستم که اجباریه وگرنه از ابتدا بهش فکر میکردم. خیلی وقته از هاگوارتز دور بودم و قوانین جدیدتر رو نمیدونم.


استاد جانشینِ من دراکو مالفوی هستش.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۶ ۱۲:۵۷:۰۲

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۰:۴۰ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#32
استرجس.

ما در [این پست] دقیقا برجسته کرده بودیم درس جادوی سیاه. آیا باید حتما دفاع باشه؟
یا شما اشتباها فکر کردین ما نوشتیم دفاع در برابر جادوی سیاه؟
که [اینجا] گفتید "دفاع در برابر جادوی سیاه" ؟
دقیقا باید درسهای کتاب باشه؟
آیا این مدرسه زیر نظر وزارت سحر و جادو اداره میشه؟
آیا مدیران سایت از گسترش جادوی سیاه هراس دارند؟
آیا ما محدود و مجبوریم به سفید بودن؟
ما یک زیرزمین قدیمی پُر از ابزار شکنجه داریم. ما نگرانیم مجبور بشیم علیه انواعِ مدیریت در این سایت و وزارت کودتا کنیم!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#33
:: سوژه جدی ::


- میشه؟ .. فقط یک لحظه فرصت .. لطفا ..

موهای زن زیر شلاقِ ضرباتِ باران، خیس و در هم پیچیده تر شده بود ..
چوبدستی‌اش را روی صخره‌ای که نزدیکتر بود گذاشت ..
با همه وجود قدرت رو در انگشتان کرخت دستش جمع کرد و شانه‌ی فردی که مقابلش ایستاد بود چنگ زد ..
میخواست نگاهش را ببیند ..
دلش کوبیدنِ بی‌وقفه میخواست ..
عطش سیری ناپذیری داشت، برای پیوستگیِ افکار و تمرکزش، با هر آنچه که اعماق تاریک روحش میطلبید ..
چشمهایش نبض گرفته بود ..
انگار تمام پیچیدگی‌های مغزش، خونی داغ شده بود، روان در رگهایی که تا مویرگهای آن دو چشم ادامه داشت ..
دو چشم فراسوی همه‌ی رموزی که لذتِ درک کردن‌شان او را هرگز از پا نینداخته بود ..
رمز نابودی، رمز تا پای جان اهمیت دادن ..
شاید این انتهای ارزشی بود که داشت ؟! مطمئنا نه ..
دوست داشت همه‌ی آدمها، چیزها، افکار و وقایع را، جوری از نو تعریف کند، که به نحوی با آن نبض طپنده‌ای که هرگز خاموش نشده بود، پیوند دهد ..
نبضی که مثل یک درد در سلول سلولِ وجودش رخنه کرده بود ..
دردی که با تلنگر قطره ای باران، او را به آن فضای سرد و نیمه تاریک برگرداند ..
مبادا افکارش او را معطل کرده باشند؟! ..
یک ایـمانِ تمام نشدنی همه‌ی دنیای زن را با حضورِ او بامفهوم میکرد ..
اکنون مفهوم چه بود؟ ماندن .. یا برای همیشه رفتن؟
اصلا برای همیشه رفتن یعنی چه؟ مگر میشد رفت؟ مگر میشد اکسیژن را بگذاری و بروی ؟! شاید تو را از اکسیژن جدا کنند، شاید اکسیژن برود، نباشد، ولی تو هرگز نخواهی خواست ..
فقط دیوانگی میتواند توجیه همه‌ی چیزهایی باشد که، نباید باشند ..
و بله او دیوانه بود ..
احساس؟! نه ..
حسی نبود. ایـمان بود و تایید ..
مثل خونی که باید درون رگها باشد..

- وقت رو تلف میکنی .. میدونی که چقدر لازمه .. و میدونی دیگه هیچکسی نیست و فقط تو هستی .. و من از تو اینو خواستم .. میتونستم نخوام و فقط انجامش بدم بلاتریکس .

گوشه‌ی لبش نامفهوم کج شد و حالت لبخندی را گرفت که انگار لبخند نبود ..

زن از فشار انگشتانش کم کرد ..
شاید هم کم نکرد ..
شاید مرد قدم های بیشتری برداشت ..
و کاملا برگشت ..
حالا دو نگاه بیشتر از تمامِ آن لحظه ایستاده بودند ..

- تمامش کنید سرورم ..

برق کوتاهی از تحسین در چشمان سرخ و نفوذناپذیر لردسیاه نشست ..
انگشتان کشیده و بیرنگش چوبدستی را تکان داد ..
وردها اسیر افکار و مهارتش بودند ..
فرمان اجرا شد ..
جسد بلاتریکس افتاد ..
لرد صخره ای که چوبدستی بلاتریکس روی‌ش قرار داشت با صدایی خاموش هزاران تکه کرد ..
و یک لحظه‌ی تمام سکوت و برخورد آبهای سهمگین به صخره‌های پایین تر ..
باسلیسک از گوشه‌ی تاریکتری بیرون آمد و دور اندامش پیچید ..
هر دو در جای خود چرخیدند و ناپدید شدند ..


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۱۱:۴۱:۰۸
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۱۱:۴۶:۰۲

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۸:۴۲ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#34
رودلف و باروفیو و بقیه درحالی که منتظر حرف زدنِ هوریس بودند، توجهی به پشت سرشون نداشتند.

حالت نگاه هوریس تغییر کرده بود. رودولف قصد داشت پشت سرش را نگاه کند که حس کرد موهایش چنگ زده و گردنش به عقب کشیده شد. صدای سرد زنانه ای رو کنار گوشش شنید :

- شماها چطور جرات میکنید لردسیاه رو دور بزنید؟! شماها همگی به لردسیاه مدیونید! هورکراکس؟! واقعا یه هورکراکس شما رو اینقدر خائن میکنه؟!

و ناگهان موهایش رها شد و گلویش بر اثر خم شدنِ گردنش دردناک شده بود و شروع به سرفه کرد.

بلاتریکس با دست دیگرش درحالی که لوسیوس رو با موهای بلندش خفه کرده بود به کناری انداخت. روی صندلی چوبی کهنه ای نزدیکِ هوریس نشست. هوریس آب دهانش رو قورت داد و به آرسینوس که سعی میکرد بدون جلب توجه چوبدستی اش رو از جیب ردای بلاتریکس بردارد نگاهی انداخت. که البته موفق نشد :

-

- چرا فکر میکنی من حواسم نیست آرسینوس؟! شماها فراموش کردید که مرگخوارِ پیکسیِ ارباب همه خیانتها رو به من میگه؟!

- ولی بلاتریکش، تو اشن نمیذاری ما حرف بژنیم. باباژون به کی قسم لاقل یه هورکراکس حق ماشت. این هوریس لندهور واشه خودش معلوم نیشت چنتا ساخته ولی ژیک نمیزنه. تو خودت دلت نمیخواشت تا وختی لرد هشت کنارش باشی؟

- فعلا که این هوریس حرف نمیزنه. شاید یه تشه..

بلاتریکس با نگاهی سرد جلوی ادامه‌ی حرفهای هکتور رو گرفت و بقیه مرگخوارها رو از نظر گذروند. نجینی دور جسد لوسیوس چمبره زده بود و نیش خودش رو در نواحی مختلف بدنش فرو میکرد. خوشحال بود برای خودش کلا! بلاتریکس به جادوی سرشار و خیره کننده لردسیاه فکر کرد و اینکه هنوز میخواست از لرد یاد بگیرد. پس قانع شد که لاقل یه دونه هورکراکس خیلی هم بد نیست :

- ولی اولین هورکراکس رو برای من میسازیم.

- چــــرا؟! ماها زودتر به این مساله فکر کردیم. ما کلی آرزو داریم :(

- چون من وفادارترین مرگخوارِ لردسیاهم


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۸:۰۴ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#35
- آخه احمق ..

در اینجا کارکترهای داستان شدیدا از نویسنده پذیرایی میکنند:

بعد از ربع ساعت نویسنده خسته کنار کارکترها میشینه. کنت سیگاری روشن میکنه و به دستش میده. وینکی نوشیدنی کره ای براش میاره. بهرحال وینکی جنِ خوب! ولی خب خیلی هم تقصیر نویسنده نیست. اصلن اینروزها انگار همه میطلبن که چماقی بر فرق سرشان کوبیده بشه . باروفیو با کمی فاصله کنار نویسنده میشینه و لیوان خالی شده نوشیدنی کره ای رو ازش میگیره:

- از این شخصیتهای محفل انتظار ره نداشته باشیده. اینا همشون از ابتدا تا الان خجسته هسته.

نویسنده دستش رو لای موهاش فرو میبره و سیگار رو روی دست رودولف خاموش میکنه. رودولف با جیغ از لوکشینِ داستان دور میشه:

- به من حق بدین خب. چرا نباید آپارات کنید؟ چرا اصلا یکی از شماها فیل نشید. من خسته ام. هم دلم میخواد بنویسم هم حال ندارم هی بیام درمورد هند بنویسم. هند منو یاد خاطراتی میندازه که دیگه نمیشه مثل اونا رو تجربه کرد. دیگه اینقد هی نگید هند. یه کمی هم به فکر من باشید. یه کم جادو کنید. مورفین رو به فیل تبدیل کنید. من حتا میتونم براتون فیل بکشم:

تصویر کوچک شده


-

- الان دقيقا 9 ساعت و 6 دقيقه و 56 ثانيه و 78 صدم ثانيه از وقتمون تمام شده!
-


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۷:۱۳ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#36
ریگولوس به سمت لردسیاه میره و لرد رو در آغوش میگیره و دلداری میده. بیشتر مرگخوارا هنوز سکوتِ مرگ رو اختیار کردن.

- ارباب ناراحت نکنید خودتون رو. من که گفتم امروز روز قشنگیه. چرا اصلا اینجا نشستیم هنوز؟ دخترعموی عزیزم غذای خوشمزه ای برای ناهار پخت. که بنظرم الان برای دسر میشه از این خونه بیرون زد و کمی حال و هوامون رو تغییر بدیم.

- ولی وینکی هیچکسی را کول نکرد. وینکی خواهان آسایش و برابری. وینکی خواست روی نجینی سوار شد. وینکی حال تکون خوردن نداشت

- ما رو به یک کافه‌ی باحال ببرید. ما نوشیدنی کره ای و عشق و حال میخوایم! و یک دسر توت فرنگی!!

- من حالا چی بپوشم سرورم؟ موهام رو اتو بکشم بهتر نیست؟ رودولف؟ اتوی مو رو بیار!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۵:۲۹ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#37
دفتر تبلیغاتی

- و خب ترجیح میدم همه اون حس قدرت و مرگ که توضیح دادم از دهنش بزنه بیرون. یعنی مثلا از گوشها و دماغش نباشه. میدونی که گوش اصلا چیز جالبی نیست. ممکنه جن های خونگی علیه ما شورش کنن بخاطر اینکه بزرگترشو دارن و دماغِ گابلینها هم در این زمینه حرف اول رو ..

تام ریدل که بسیار جوان بود، حین توضیحاتی که برای طراح میداد کمی سکوت کرد و نگاه خیره ای به جعبه بزرگی انداخت که روی میز قرار داشتو مرد لاغراندامی بدون هیچ صحبتی مدام به آن جعبه نگاه میکرد. البته تام فکر میکرد مرد از بیماری عجیبی رنج می برد که دستش جسم کوچکتری را دستش گرفته بود و روی میز میلغزاند.

- خب کجا بودم؟ آره میگفتم! میخوام همه حسش رو یه جوری برام طراحی کنی که از دهن اون جمجمه که اولش گفتم بپاشه بیرون! مثل یک .. مثل یک .. خب .. همم ..

تام که از لحظه ای که بیرون در دفتر تبلیغاتی حس میکرد جیب شنلش شروع به سنگینتر شدن کرده، دست از ادامه صحبتهایش برداشت و نگاهی به درون جیب انداخت. مار بزرگی که درون جیبش بود اصلا شباهتی با ماری که ساعتی پیش پیدا کرده بود نداشت! به چشمان مار خیره شد و نگاه مجددی به طراح انداخت که بدون هیچ اهمیتی درحالی که همزمان با ریتم آهنگی که از شنیده میشد سرش رو تکان میداد.

- الان دقیقا میدونم میخوام چطوری باشه اون حس قدرت و مرگ که گفتم! شبیه یک مار!


دقایقی بعد

تام جوان در حالی که برای گذشتنِ وقت، وردهای پیچیده و سیاهی رو مرور میکرد که در کتاب جادوی سیاه پیشرفته ای که قبل از تعطیلات از کتابخونه هاگوارتز کِش رفته بود، دیده بود، با تکیه زدنِ ناگهانی طراح به صندلی کمی در جای خود جابجا شد و از روی شنل مار درون جیبش را نوازش کرد.

طراح تصویری رو درون جعبه بزرگ به او نشون داد:

تصویر کوچک شده


- خوشتون میاد آقای ریدل؟

- خوشم میاد؟! دارم میمیرم از خوشحالی اصلن!! این چیه احمق! ما یک جمجمه خواستیم! نه یه قیافه مسخره و خوشحال که شبیه کیکِ پنیر باشه!!


دقایقی بعدتر

طراح درحالی که سرش باندپیچی شده بود مجدد تصویر درون جعبه بزرگ رو به او نشون داد:

تصویر کوچک شده


- هوم! کار مهمی نکردی! صرفا چیزی که درون ذهن باارزش ما بود کشیدی. حس میکنیم وقت ما تلف شد. برای جبران خسارت مبلغ دستمزدت رو از حقوق این ماه خودت کم کن و به شماره حسابی که برات اس ام اس میکنم واریز کن.

سپس جعبه بزرگ رو با خودش برداشت و در جای خود چرخید و از دفتر تبلیغاتی غیب شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۵:۴۳:۵۳
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۷:۳۲:۱۸
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۸:۰۸:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۸:۱۱:۳۷

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۳:۴۰ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#38
جمعیت محفلی‌ها

- فرزندانِ روشنایی! تصویر کوچک شده
فاوکس عزیز، این فرزندِ بسیار عزیزِ محفل، با فداکاری قبول کرده که در این مسابقه پخته بشه. غذایی که من دستورپختش رو در نظر دارم، ققنوس کباب هستش! مواد لازمش رو هم داریم. هرمیون هم آتیشش رو درست میکنه. هرمیون! امروز حالت موهات خیلی خوب شده و کمتر از همیشه به درختان شبیهه. معجونی که به موهات میزنی رو معرفی کن تا برای ریشهام استفاده کنم.

- این باز جوگیر شد

جمعیت مرگخواران

- چرا مــن؟! چرا همه بلاها سر من باید بیاد؟! گناه من چیه؟! غیر از اینه که به همه‌تون توجه میکنم؟! آره من گابریل رو دوس دارم. از سوزان بدم نمیاد و به عمه‌ی ایرما هم نظر داشتم ولی فقط نظر داشتم! به اندازه آریانا که نبود آریانا خودش ساحره با ادبیه کلا. به من احترام میزاره. سر من داد نمیزنه. خیلی ساحره خوبیه. حتا لینی! من دوث دارم باهاش..

(بلاتریکس جورابش رو درمیاره و جلوی رودولف پرت میکنه)

- .. کوییدیچ بازی کنم! فقط کوییدیچه! اسنیپ تو که توی چفت شدگی محشری، بیا مغز منو بخون به همه بگو گناهی ندارم!

- مساله اینجاست که اگر گناهی نداری ولی مغزی هم نداری! تصویر کوچک شده


ارزشِ رودولف گرچه برای بلاتریکس اندازه یک جن خونگی بیشتر نبود ولی حتا اگر واقعن هم یک جن خونگی بود اون جوراب و این ذهن‌خوانی در بقیه زندگی رودولف تاثیری نداشت. چون رودولف باید در پاتیلی که گراوپ و بلیز به سمت اجاقِ لردسیاه حمل میکردند پُخته میشد و دستورات لردسیاه اجرا میشد!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۳:۴۵:۴۷
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۴:۵۴:۵۸
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۴:۵۸:۲۱

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۲:۳۱ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#39
- آرومتر سوهان بِکِش روونا. کاملا مشخصه که هنوز بخاطر تاج از ما کینه به دل داری! ما هنوز این یکی دست‌مون رو داریم. ما هنوز خیلی هم بدبخت نشدیم!! ما تنها با یک دست و یک پا بسیار قدرتمند، وحشت برانگیز و مخوفیم!!

روونا که به سختی با ناخون‌های بلندِ لردسیاه کلنجار میرفت، با بُهت به بهانه‌گیری‌های لرد نگاه میکرد و بدون حرف سعی میکرد کمی آروم‌تر به کار خودش ادامه بده.

لینی گوشه‌ی اتاق نخ تیره رنگی رو به کمر خودش گره میزد و سعی داشت از سوزن مخصوص دوختن لباسهای لردسیاه رد بشه و لباس ورزشی پاره شده‌ی لرد رو به حالت اولش برگردونه. برای لینی کار بسیار مشقت باری بود. لرد دوست نداشت بجز غذا دادن به تسترالها، کسی از جادو استفاده کنه. مرگخوارها پنهانی سعی داشتند در بعضی موارد وقتی لرد حواسش نبود با جادو کار خودشون رو راحتتر کنند. مسلما رد شدن از بین تار و پودِ پارچه‌ها از رد شدن از سوراخ سوزن سختت بود. پس لینی کمی بین تار و پودِ پارچه فاصله ایجاد کرد و سوت زنان از بین‌شون رد شد.

- نوبت ماست که تاس بندازیم.

- ولی ارباب نوبت شما بعد از ریگولوس هسته.

- یعنی میخوای بگی تو با یه علف گاومیش بیشتر از ما بازی رو بلدی؟! میخوای بگی ما نمیدونیم بازی رو چجوری باید انجام داد؟! ما!! لردسیاه!! سیاه‌ترین جادوگرِ همه‌ی دورانها!!

- نه ارباب این چه حرفی هسته. ما ره عفو کنید ولی الان نوبت نجینی هسته بعد ریگولوس بعد شما.

- نـــه!! روونا اون سوهان رو کنار بذار و تاس رو پرتاب کن. باید به این مرگخوارها یاد بدیم وقتی ما میگیم نوبت ماست، یعنی نوبتِ ماست!!

نجینی با فریادِ کوتاهِ لرد روی صفحه‌ی منچ خزید و مهره‌ها به هم ریخت. لردسیاه که حتا در این مورد نیازی به چوبدستی نداشت به زبان مارها وردی گفت و نجینی که خیلی سنگین بود به حالت چنبره زده به سمت سقف پرتاب شد و روی سر باروفیو افتاد!

- ما دیگه تاب تحمل این وضعیت رو نداریم. ما خیلی زودتر دست و پا میخوایم. یک دست و پای رودولف رو به نجینی دادیم. به نظر میاد به دست و پای دیگه‌ش هم نیازی نداشته باشه. میخوایم که اون یکی دست و پاش رو توی سوپ ما بندازید. "تکه‌ای از بدنِ خدمتگذار" بلاتریکس؟ دست و پاش رو جدا کن برای ما بیار!

- چه عالی سرورم


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۳ ۲:۳۶:۰۹

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۲:۴۹ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#40
تصویر کوچک شده

نام و تاریخ عضویت:

تعداد ترمها: یادم نیست. با شناسه های قبلیم بوده

آیا شناسه قبلی داشته اید؟ کروشیو!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۳:۰۵:۴۶
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۳:۱۵:۵۲

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.